گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

خوش درددلی دارم درمان به چه کار آید

با کفر سر زلفش ایمان به چه کار آید

دل زنده بود جانم چون کشتهٔ عشق اوست

بی خدمت آن جانان این جان به چه کار آید

عقل از سر مخموری سامان طلبد از ما

ما عاشق سرمستیم سامان به چه کار آید

عشق آمد و ملک دل بگرفت به سلطانی

جز حضرت این سلطان به چه کار آید

در خلوت میخانه بزمی است ملوکانه

روضه چو بود اینجا رضوان به چه کار آید

ماهان ز خدا خواهم با صحبت مه رویان

بی صحبت مه رویان ماهان به چه کار آید

با سید سرمستان کرمان چو بهشتی بود

بی نور حضور او کرمان به چه کار آید