گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عمر بی او که بر سر آری هیچ

جان که بی عشق او سپاری هیچ

همه عالم عدم بود بی او

به عدم می روی چه آری هیچ

هر خیالی که نقش می بندی

گر نه آن نقش او نگاری هیچ

یار کز جور یار بگریزد

باشد آن یار هیچ و یاری هیچ

عشق می باز و جام مِی می نوش

به از این کار ، کار داری هیچ

دولت وصل او دمی باشد

آن دم ار ضایعش گذاری هیچ

نعمت الله حریف رندان است

گر تو بیچاره در خماری هیچ