گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

صحبت جانان من مجلس روحانی است

مفرش خاک درش مسند سلطانی است

لایق هر عاشقی نیست غم عشق او

شادی جان کسی کو به غم ارزانی است

مایهٔ دکان جان درد دل است ای عزیز

حاصل سودای عشق بی سر و سامانی است

شهر وجودم تمام بندهٔ فرمان اوست

جملهٔ اقلیم دل مملکت جانی است

کفر سر زلف او رونق ایمان من

رونق ایمان ز کفر این چه مسلمانی است

لیلی صاحب نظر واله و مجنون او

عاقلی و عشق او غایت نادانی است

دوش درآمد ز در دلبر سرمست و گفت

عاشق یکتای من سید بی ثانی است