گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

صحبت جانان من مجلس روحانی است

مفرش خاک درش مسند سلطانی است

لایق هر عاشقی نیست غم عشق او

شادی جان کسی کو به غم ارزانی است

مایهٔ دکان جان درد دل است ای عزیز

حاصل سودای عشق بی سر و سامانی است

شهر وجودم تمام بندهٔ فرمان اوست

جملهٔ اقلیم دل مملکت جانی است

کفر سر زلف او رونق ایمان من

رونق ایمان ز کفر این چه مسلمانی است

لیلی صاحب نظر واله و مجنون او

عاقلی و عشق او غایت نادانی است

دوش درآمد ز در دلبر سرمست و گفت

عاشق یکتای من سید بی ثانی است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عراقی

باز مرا در غمت واقعه جانی است

در دل زارم نگر، تا به چه حیرانی است

دل که ز جان سیر گشت خون جگر می‌خورد

بر سر خوان غمت باز به مهمانی است

چون دل تنگم نشد شاد به تو یک زمان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه