گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

همه تقدیر اوست تا دانی

همه زان رو نکوست تا دانی

جسم و جان را به همدگر می بین

بنگر آن مغز و پوست تا دانی

گفتهٔ عاشقان به جان بشنو

غیر این گفتگوست تا دانی

آب باشد یکی و ظرف بسی

گرچه مشک و سبوست تا دانی

با تو گر ماجرا همی دادم

غرضم شستشوست تا دانی

جام گیتی نماست در نظرم

جسم و جان روبروست تا دانی

نعت الله که نور دیدهٔ ماست

مظهر لطف اوست تا دانی