گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عاشق ارخواهد حدیث از عشق جانان گو بگو

بیدلی گر باز گوید قصهٔ جان گو بگو

نالهٔ دلسوز ما چون عالمی بشنیده اند

بلبل نالان رموزی در گلستان گو بگو

عاشق و مستیم و با بلقیس خود در صحبتیم

هدهد ار گوید حکایت با سلیمان گو بگو

ساقی خمخانهٔ دل ساغر می گو بیار

مطرب عشاق جان دستان مستان گو بگو

دست دل دردامن زلفش زن و ما را مپرس

مو به مو احوال این جمع پریشان گو بگو

ما مرید پیر خماریم و مست جام عشق

در حق ما هر چه گوید عقل نادان گو بگو

نعمت الله از کتاب الله گو عشری بخوان

میر مستان جهان اسرار مستان گو بگو