گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

جان فدا کن وصل جانان را بجو

دُرد دردش نوش درمان را بجو

عشق زلفش سر به سودا می کشد

مجمع زلف پریشان را بجو

بگذر از صورت چو ما معنی طلب

کفر را بگذار و ایمان را بجو

گنج او در کنج دل گر یافتی

گنج را بگذار و سلطان را بجو

ذوق از مخمور نتوان یافتن

ذوق خواهی خیز و مستان را بجو

گوهر این بحر ما گر بایدت

همچو غواصان تو عمان را بجو

همت عالی نخواهد غیر آن

گر تو عالی همتی آن را بجو

در خرابات مغان ما را طلب

می بنوش و راحت جان را بجو

نعمت الله جو که تا یابی امان

ساقی سرمست رندان را بجو

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شاه نعمت‌الله ولی

دل ز جان برگیر و جانان را بجو

کفر را بگذار و ایمان را بجو

سایه بگذار آفتابی را طلب

این مجو ای یار ما آن را بجو

آبروئی جو در این دریای ما

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه