گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

درد دل آمد که درمانت منم

سوز جان آمد که جانانت منم

چشم مست آمد که دینت می برم

کفر زلف آمد که ایمانت منم

شد پریشان زلف او بر روی او

گفت مجموع پریشانت منم

پادشاهی با گدای خویش گفت

نقد گنج کنج ویرانت منم

مطرب عشاق می گوید به ساز

بلبل مست گلستانت منم

ساقی سرمست جام می به دست

آمده یعنی که مهمانت منم

گفتمش سید غلام عشق تو است

گفت هستی بنده ، سلطانت منم