گنجور

 
سیف فرغانی

زهی رخت بدلم رهنمای اندیشه

رونده را سر کوی تو جای اندیشه

بخاطرم چو تو اندیشه را نمودی راه

تو باش هم بسخن رهنمای اندیشه

که آفتاب خرد در غبار حیرت ماند

ز درهٔ دهنت در هوای اندیشه

چو آفتاب رخت شعله زد ز برج جمال

فگند سایه براین دل همای اندیشه

دل مرا که تو در مهد سینه پروردی

بشیر مادر اندوه زای اندیشه

چو پیر منحنی اندر مقام دهشت بین

مدام تکیه زده بر عصای اندیشه

سپاه شادی پیروز بود بر دل اگر

غم تو نصب نکردی لوای اندیشه

دل چو گنج مرا مار هجر تو بطلسم

نهاد در دهن اژدهای اندیشه

غم تو در دل چون چشم میم من پنهان

چنانکه پنهان در گفته‌های اندیشه

بروزگار تو اندیشه را دراین دل تنگ

شکنجه کردم و کردم سزای اندیشه

اگر چنین است اندیشه وای این دل وای

وگر چنانکه دل اینست وای اندیشه

بآب چشم و بخون جگر همی گردد

بگرد دانهٔ دل آسیای اندیشه

دلم چو پیرهن غنچه پاره پاره شود

چو غصه تنگ ببندد قبای اندیشه

بدست انده تو همچو نبض محروران

دلم همی تپد از امتلای اندیشه

یزید عشق تو هر روز تشنه خون ریزد

حسین دل را در کربلای اندیشه

تو در زمین دلم تخم دوستی کشتی

ولی نرست ازو جز گیای اندیشه

من شتر دل اگر بار غم کشم چه عجب

چو نیست گردن جان بی درای اندیشه

بهیچ حال ز من رو همی نگرداند

براستی خجلم از وفای اندیشه

غم فراخ رَوِ تو روا نمی دارد

که دل برون رود از تنگنای اندیشه

چو کرد جان من اندیشهٔ ورای دو کون

مقام قدر تو دیدم ورای اندیشه

چو زاد حاجی اندر میان ره برسید

در ابتدای رهت انتهای اندیشه

نماز نیست مرا تا بلال زلفت گفت

ز قامت تو دلم را صلای اندیشه

بوصف روی تو گلها شکفت جانم را

بباغ دل ز نسیم صبای اندیشه

ولی نبرد بسر وصف روی گل رنگت

که خار عجز درآمد بپای اندیشه

چو جان خوش است از اندیشهٔ تو دل گرچه

که خوش دلی نبود اقتضای اندیشه

درخت طوبی قد تو در بهشت وصال

وگر بسدره رسد منتهای اندیشه

جز این نبود مراد دلم در اول فکر

خبر همین است از مبتدای اندیشه

چو نیست بخت مرا آن اثر که من روزی

بخدمتت رسم ای مبتغای اندیشه

بیاد مجلس وصلت خورم مدام شراب

بجام بی می گیتی نمای اندیشه

مرا که آتش شوق تو دل بجوش آورد

ز وصف تست نمک در ابای اندیشه

ز بهر پختن سودای وصل تست مدام

نهاده دیگ هوس بر سه پای اندیشه

بناخن ار رگ جانم چو چنگ بخراشی

ایا دلم ز غمت مبتلای اندیشه

ز راستی که منم برنیارم آوازی

مخالف تو پس پرده‌های اندیشه

چو ماه روی تو دیدم، ستارهٔ شعری

طلوع کرد مرا بر سمای اندیشه

وز آفتاب جمالت که ماه ازو خجل است

هلال وار فزون شد سهای اندیشه

بشعر زآن سبب اندیشه کردم از دل دور

که می نکرد تحمل وعای اندیشه

برآرد آتش غم دودم از دل ار نکند

ترشح آب سخن از انای اندیشه

چو میر مجلس غم حکم کرد تا در دل

نهاد بزم طرب پادشای اندیشه

چو چنگ سر در پیشم بوَد که ساز کنم

ز قول خود غزلی بر سه تای اندیشه

دمم مده که مرا شد چو زیر تیز آهنگ

ز چنگ عشق تو آواز نای اندیشه

اگرچه بر دل غمگین بنده نافذ شد

ز حکم مبرم عشقت قضای اندیشه

چنانکه یک نفس از تنگنای سینه من

قدم برون ننهد بی رضای اندیشه

ز علم عشق تو یک نکته حل نگشت هنوز

مرا بقوت مشکل گشای اندیشه

چو سعی کردم و همت نکرد قربانی

ز کبش هستی من در منای اندیشه

بیمن خاک درت شد دل چو زمزم من

چو آب عکس پذیر از صفای اندیشه

جمال کعبهٔ وصلت بدیدهٔ دل دید

دل من از سر کوه صفای اندیشه

اگر چو بادیه شعرم نداشت آب چنان

که می رمید شتر از حُدای اندیشه

بوصف روی تو موزون شد و اصولی یافت

چو پرده‌های نگارین نوای اندیشه

کنون برقص درآرد بسیط عالم را

نشید بلبل نغمت سرای اندیشه

اگر بغیر تو اندیشه التفاتی داشت

تو رو نمودی وزآن گشت رای اندیشه

حدیث غیر تو کردن صواب می پنداشت

ببخش چون گنه من خطای اندیشه

چو دل بفکر تو مشغول شد براو زین پس

بهم کنم در خلوت سرای اندیشه

تو آمدی همه اندیشه‌ها برفت از دل

بنور روی تو دیدم قفای اندیشه

من از نظارهٔ بلقیس حسن تو حیران

شنود آصف عقلم ندای اندیشه

که پیش تخت سلیمان روح این ساعت

رسید هدهد وهم از سبای اندیشه

که گرچه هست پی کشف ساق بکر سخن

بکنج خانهٔ دل انزوای اندیشه

بگوش بربط ناهید هم رسانیدی

ز ارغنون عبارت غنای اندیشه

دراین مقام فروداشت کن که ممکن نیست

بشعر برتر ازین ارتقای اندیشه

چو زنگ دور همی دار سیف فرغانی

ز روی آینهٔ دل جلای اندیشه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode