گنجور

 
سیف فرغانی

روی تو عرض داد لشکر حسن

که رخ تست شاه کشور حسن

شاه عشقت ستد ولایت جان

ملک دلها گرفت لشکر حسن

بحر لطفی و چون برآری موج

دو جهان پر شود ز گوهر حسن

همه اجزا چو روی دلبر گل

همه اعضا چو روی مظهر حسن

چون تویی پادشاه سیم بران

سکه دارد ز نام تو زر حسن

ما فقیران صابر عشقیم

شکر نعمت کن ای توانگر حسن

زیر پایت فگند ماه کلاه

چون تو بر سر نهادی افسر حسن

ای که در دور خوبی تو بسی است

دل و جان داده در برابر حسن

وی تو از یک کرشمه در یکدم

داده صد جان نو بپیکر حسن

ما از آن شب در احتراق غمیم

که طلوع از تو کرد اختر حسن

همه منظر بحسن شد زیبا

لیک زیبا بتست منظر حسن

بی رخت مه ندید برج جمال

بی لبت می نداشت ساغر حسن

از عروسان حجلهٔ تقدیر

که روان گشته اند از بر حسن

دست مشاطهٔ قضا ناراست

هیچ کس را چو تو بزیور حسن

گر بدیوان لطف خود نگری

ای رخت آفتاب خاور حسن

نقطه یی مه بود ز خط جمال

ورقی گل بود ز دفتر حسن

آن زمانی که از مشیمهٔ

مه و خورشید زاد مادر حسن

با تو همشیره بود پنداری

لطف یعنی کهین برادر حسن

بت آزر بسوخت چون هیزم

تا رخت برفروخت آذر حسن

خود بت بت شکن کجا آراست

همچو تو در زمانه آزر حسن

عشق ما از جمال تو عرضیست

لیک دایم بقا چو جوهر حسن

پادشاهی چو عقل گردن کش

از پی روی تست چاکر حسن

تا رخ تو ندید سجده نکرد

عشق دل داده پیش دلبر حسن

ذره با مهرت ار درآمیزد

راست چون مه شود منور حسن

اندرین موسمی که دست قضا

بر جهان باز می کند در حسن

شاخ مانند بچهٔ طاووس

می برآرد یکان یکان پر حسن

باغ در بر فگند حلهٔ سبز

شاخ بر سر نهاد چادر حسن

لاله بر پای خاسته که ز شاخ

غنچه بیرون همی کند سر حسن

بلبل آغاز کرده مدحت گل

راست گویی منم ثناگر حسن

این قیامت نگر که از گل شد

عرصهٔ خاک تیره محشر حسن

خطبه مهر دوست می خواند

روز و شب برفراز منبر حسن

این همه فعلها بتست مضاف

زآنکه اسم تو هست مصدر حسن