گنجور

 
سیف فرغانی

ملک دنیا و مردمان در وی

گور خانه است و مردگان در وی

نیست بستان تو مباش در او

هست زندان تو ممان در وی

هرکرا دل در او قرار گرفت

گرچه زنده است نیست جان در وی

این جهان بر مثال مرداریست

اوفتاده بسی سگان در وی

آدمی زاده چون خورد چیزی؟

که سگان را دهان بود در وی

گوشتی لاغرست و چندین سگ

زده چون گربه ناخنان در وی

عدل را ساق لاغرست ولیک

ظلم را فربهست ران در وی

اندرین آزمون سرا ای پیر

طفل بودی شدی جوان در وی

چشم بگشا ببین که نامده ای

بهر بازی چو کودکان در وی

خاک دنیاست چون وحل، زنهار

مرکب خویشتن مران در وی

اندرین غبر هیچ آب مخور

که گلوگیر گشت نان در وی

آرزوها نوالهٔ چربست

نیست چون پیه استخوان در وی

گرچه شیرین بود چو نوش کنی

نیش بینی بسی نهان در وی

عرصهٔ ملک پر ز دیو شده است

نیست از آدمی نشان در وی

همه را یک سر و دو رو دیدم

آزمودم یکان یکان در وی

جمله از بهر لقمه یی چو سگان

دشمنانند دوستان در وی

چون زر کم عیار قلب آمد

هر کرا کردم امتحان در وی

اهل معنی در او نه و مردان

صورت آرای چون زنان در وی

شد بدی عام آن چنان که دمی

نیک بودن نمی توان در وی

زندگانی عذاب و غیر از مرگ

زنده را راحتی مدان در وی

تن او را تعب نیامد کم

چون کسی بیش کند جان در وی

منشین بر زمین او که چو ابر

سیل بارست آسمان در وی

موج افگنده شور در دریا

تو چو کشتی شده روان در وی

بر تو از غرق نیستم ایمن

که ز بار خودی گران در وی

بر بساط زمین که از پی ملک

خسروان باختند جان در وی

دیدم از اسب دولت افتاده

مات گشته بسی شهان در وی

صاحب تیغ و تیر را که بجنگ

نکشیدی کسی کمان در وی

سپر از روی دور کن بنگر

زده رمح اجل سنان در وی

از جهان رفت سیف فرغانی

ماند اشعار ازو نشان در وی