گنجور

 
سیف فرغانی

زهی ز طرهٔ تو آفتاب در سایه

بپیش پرتو روی تو ماه و خور سایه

هوای عشق ترا مهر و ماه چون ذره

درخت لطف ترا هر دو کون در سایه

بنزد عقل چو خورشید روشن است که نیست

کسی بقامت و بالای تو مگر سایه

چو سایه بر من بی نور افگنی گویند

که آفتاب فگندست سایه بر سایه

چنان گرفت جهان نور آفتاب رخت

که بر زمین نفتد بعد ازین دگر سایه

چو تاب مهر تو چون ریسمان گرفت بدل

چو شمع نور شد از پای تا بسر سایه

ز تاب و پرتو رویت در آب و خاک کند

گر آفتاب نباشد همان اثر سایه

چو خواست کز من شیرین سخن برآرد شور

نبات خط تو افگند بر شکر سایه

چه گرد نان که کله زیر پایت اندازند

چو افگند سر زلف تو بر کمر سایه

ز بهر آنکه نهی پای بر گهر در راه

چو آفتاب کند خاک را گهر سایه

ز روز اول هستند روشن و تاریک

ز روی و موی تو گر آفتاب و گر سایه

باعتدال شود چون هوای فصل ربیع

اگر بیفگنی از لطف بر سقر سایه

تو آفتاب جمالی و لطف تو چون ابر

که او دریغ ندارد ز خشک و تر سایه

تو آفتاب زمینی و گر خوهی ندهد

بآسمان و بماه از تو زیب و فر سایه

ز پرتو تو چو خورشید ذره را باشد

مدام در شب تاریک جلوه گر سایه

ز تاب مهر تو در روی ذره‌های حقیر

چو آفتاب کند بعد ازین نظر سایه

رقیب آمد و افگند سایه بر سر تو

تو آفتاب رخی دور کن ز سر سایه

که ماه روشن بر آسمان گرفته شود

زمین تیره چو افگند بر قمر سایه

مفر من در تست آنچنانک مردم را

در آفتاب تموزی بود مفر سایه

چو من بپای طلب گرد کوی عشق بسی

بجست و جوی تو می گشت دربدر سایه

چو یافت بوی تو در خانه‌های درویشان

دگر نمی رود از خانه‌ها بدَر سایه

از آفتاب فراقت چو خاک گرم شدم

مراست ز ابر وصال تو منتظر سایه

دلم ز دیدن غیر تو کور شد چو فگند

مرا غشاوهٔ عشق تو بر بصر سایه

تو ساکنی و من اندر پی تو سرگردان

بلی درخت مقیمست و در سفر سایه

ز نور مهر تو بی بهره بود دل زآن سانک

ز تاب طلعت خورشید بی خبر سایه

بزیر سایهٔ زلفت مقام ساخت کنون

چنانکه زیر درختان کند مقر سایه

ز ابر محنت طوفان غم اگر خواهی

برو ببار که نگریزد از مطر سایه

تو در گشاده ای و من چو حلقه مانده برون

از آنکه نبود چون باد پرده در سایه

نظر کنم بتو از روزن آنچنانکه کند

بآفتاب نظر از شکاف در سایه

مکن تواضع با عاشقان خود زنهار

ایا ز طره تو آفتاب در سایه

چو آفتاب نماید بسوی پستی میل

کند بلندی با اصل خویش هر سایه

اگر تو تیغ زنی با مه ستاره حشم

چو آفتاب ز ذره کند حشر سایه

سزد که عاشق بر خاک زر فشاند و سیم

که تا فتد ز تو بر روی سیم و زر سایه

بقدر خویش کند هرکسی ترا خدمت

ز برگ میوه طمع نیست وز زُهر سایه

در آفرینش هر عین را جدا اثری است

چو آفتاب ندیدی همی نگر سایه

فشاند میوه تر شاخ بارور در باغ

فگند بر سر ره بید بی هنر سایه

چو بر درت من بی برگ سایه یی گردم

وگرچه نیست مراد کس از شجر سایه

قبول کن ز من این بیتها که نزد کرام

بجایِ بر بوَد از بید بی ثمر سایه

بنور ماه جمالت چو پرتو خورشید

بشرق و غرب رسد از من این قدر سایه

نخواستم که رسد تیغ آفتاب بتو

بپیش ماه رخت ساختم سپر سایه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode