گنجور

 
سیف فرغانی

ای جان من ز جوهر عشقت خزینه‌ای

وی من ز عاشقان جمالت کمینه‌ای

تابوت تن ز مرده دل گور کافرست

در جان اگر ز عشق نباشد سکینه‌ای

هر تنگ دل امین نبود سر عشق را

جای پیمبری نبود هر مدینه‌ای

کی شرح حال عشق کند هر سخنوری

کی دستکار نوح بود هر سفینه‌ای

دل برد عشق گر طمع جان کند رواست

سیمرغ سیر باز نگردد به چینه‌ای

اندر خرابه دل من گنج مهر تست

ای شه سپرده‌ای به گدایی خزینه‌ای

ای حال (او) مپرس که چونست در غمت

بشکست چون به سنگ رسید آبگینه‌ای

در خان من که آب ندارم، هوای تو

زآن سان بود که در دل خاکی دفینه‌ای

مست شراب عشق تو در زی زاهدان

پیدا بود چنانکه می اندر قنینه‌ای

من دوستدار تو و تو دشمن، روا مدار

مهر مرا مقابله کردن به کینه‌ای

جانا قرین تو که بود با چنین جمال

خورشید غیر ماه ندارد قرینه‌ای

عطار هشت خلد شود حور اگر بود

چون زلف مشکبار تواش عنبرینه‌ای

گر کوه نام تو شنود در زمان چو لعل

هر سنگ او بنام تو گردد نگینه‌ای

با تیر غمزه تو که او را هدف دلست

ما چون نشانه پیش نهادیم سینه‌ای

بر قد سیف در ره عشق تو دلق فقر

زیبا چو بر عذار عروسان زرینه‌ای