گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سیف فرغانی

آن کو بدر تو سر نهاده است

پای از دو جهان بدر نهاده است

در دام غم تو طایر وهم

با بال شکسته پر نهاده است

سلطان که بسکه نقش نامش

بر چهره سیم و زر نهاده است

تا باشدش آب روی حاصل

بر خاک در تو سر نهاده است

در خانه دل ز دست عشقت

غم بر سر یکدگر نهاده است

عاشق چه کند چو اندرین ره

از بهر تو پای در نهاده است

باری بکشد بپشت همت

چون روی بدین سفر نهاده است

بیچاره سری گرفته بر دست

پای از همه پیشتر نهاده است

از بهر مراد دل درین راه

جا نیست که در خطر نهاده است

عاشق سر خدمتی عجب نیست

در پای رقیب اگر نهاده است

ترسا بنهد ز بهر عیسی

سر بر قدمی که خر نهاده است

رویت که بنور او توان دید

ارواح که در صور نهاده است

دیر است که از پس هوایت

اندر پی ما شرر نهاده است

در پیش رخ تو عقل کوریست

کش آینه در نظر نهاده است

از بهر بهای بوسه تو

کش روح به از شکر نهاده است

گر جان برود تفاوتی نیست

اندر لبت آن اثر نهاده است

خورشید و مهت نمی توان گفت

در من خرد این قدر نهاده است

کز جبهه تو هزار اکلیل

بر تارک ماه و خور نهاده است

آن خشک لبی که دست عشقش

داغی ز تو بر جگر نهاده است

از خون جگر بر آستانت

صد نقطه بچشم تر نهاده است