گنجور

 
سیف فرغانی

عذر قدمت بسر توان خواست

بوسی زلبت بزر توان خواست

گرچه تو کرم کنی ولیکن

بی زر نتوان اگر توان خواست

درکیسه خراج مصر باید

تا ازلب تو شکر توان خواست

بوسی برتو چه قدر دارد

دانم زتو اینقدر توان خواست

بالای تو سرو میوه دارست

این میوه ازآن شجر توان خواست

نی نی غلطم درین حکایت

ازسرو کجا ثمر توان خواست

ازمعدن اگر چه هیچ ندهند

عیبی نبود گهر توان خواست

گنج از (تو) توقع است مارا

آنرا زکدام در توان خواست

وآنچ ازدر تو رسد بدرویش

هرگز زکسی دگر توان خواست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode