گنجور

 
سیف فرغانی

زمهر روی توای سرو ماه پیشانی

همی نهم همه برخاک راه پیشانی

بر آن بساط که سرباخت بایدم چکنم

که برزمین ننهم پیش شاه پیشانی

ببوی آنکه درم واکنی همی مالم

برآستان تو گه روی و گاه پیشانی

نماز خدمت تو می کنم بدان نیت

که برنگیرم ازآن سجده گاه پیشانی

تو آشکار شدی ناگهان وپنهان کرد

زشرم روی تو گل درگیاه پیشانی

چوشب سیاه شود آفتاب اگر هر صبح

برآستان تو ننهد پگاه پیشانی

بدین بهانه فلک لاجرم بهر مدت

همی کند بخسوفش سیاه پیشانی

در آن زمان که عرق کرده بود آدم را

بروی زرد زشرم گناه پیشانی

چو درحمایت روی توآمد اوراشد

چوآفتاب(ز)ثم اجتباه پیشانی

کسی که روی زدرگاه تو بگرداند

بداغ غیر توبادش تباه پیشانی

چو سر بسجده خدمت نهند عشاقت

که هست اصل درآن پایگاه پیشانی

زسوز آتش دل صدهزار آینه را

سیه کنند بیک دود آه پیشانی

بگرد خرمن حسنت ز سم گاو فلک

چو خوشه کوب خورد ماه کاه پیشانی

چو وصف روی(تو) اینجا رسید گفتم سیف

مکن بخیره درین جایگاه پیشانی

چو او غایت خوبی بکس نمی ماند

توخواه روی کن اندیشه خواه پیشانی