گنجور

 
سیف فرغانی

شکر لبی که مرا جان دهد بهر خنده

دلم ربود بدان پسته شکر خنده

رخش بگاه نظر گلشنیست در نوروز

لبش بوقت سخن غنچه ییست در خنده

اگرچه غنچه (لبی) ای نگار دایم باد

دهانت چون گل اشکفته سر به سر خنده

به روز هجر تو بر گریه خنده می آید

مرا که بی تو بباید گریست بر خنده

برای روز وصال وشب فراق تو بود

مرا به عهد تو گر گریه بود وگر خنده

چو آفتاب رخت دید ناگهان خورشید

همی زند به لب صبح بر قمر خنده

ز ما که مرده عشقیم خنده لایق نیست

چو در عزای عزیزان ز نوحه گر خنده

قضا کنیم به گریه اگر شود فاسد

نماز عشق تو ما را بدین قدر خنده

ز درد فرقت تو چشمم آنچنان تر نیست

که بی تو بر لب خشکم کند گذر خنده

تو خنده می زنی و عاشقان همی گریند

ز ابر گریه عجب نبود از زهر خنده

دهان پسته مثالت پر از شکر گردد

چو اندر آن لب شیرین کند اثر خنده

لبان تو ندهد جز بزر خشک دهان

دهان تو نکند جز به لعل تر خنده

گه وداع تو می گفت سیف فرغانی

مرو که بی تو نیاید ز من دگر خنده

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه