گنجور

 
سیف فرغانی

خط نورست بر آن تخته پیشانی تو

مه شعاعیست از آن چهره نورانی تو

شبم از روی چو خورشید تو چون روشن شد

ماه را مطلع اگر نیست ز پیشانی تو

ای توانگر که چو درویش گدایی کردند

پادشاهان همه در نوبت سلطانی تو

جای جان در تن خود بینم اگر یابد نور

چشم معنی من از صورت روحانی تو

گر ببینم همه اجزای جهانرا یک یک

در دو عالم نبود هیچ کسی ثانی تو

خوب رویان چو بمیدان تفاخر رفتند

گوی برد از همه شان ابروی چوگانی تو

با سر زلف تو گفتم مشو آشفته که هست

جمع را تفرقه در دل ز پریشانی تو

سر بام فلکم زیر قدم خواهد بود

گر مرا دست دهد پایه دربانی تو

بس که در گریه ببینی گهرافشانی من

من چو در خنده ببینم شکرافشانی تو

قول مطرب نکند هیچ عمل چون نبود

باصولی که کند بنده غزل خوانی تو

سیف فرغانی او یار سبکروحانست

نازنین چند کشد بار گرانجانی تو

خضر روح از دم تو خورد (همه) جام بقا

آب اگر کم شود از چشمه حیوانی تو

تا تو از جان خبری داری و از تن اثری

الم روح بود لذت جسمانی تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode