گنجور

 
سیف فرغانی

ای دل ای دل مهرآن مه ورز وایمان تازه کن

سر بنه در پای جانان عهد وپیمان تازه کن

عالم غیبت شهادت میشود از روی دوست

کهنه شد چون کفر دینت خیز وایمان تازه کن

خاک پایش گر نیابی رو زگرد دامنش

پاره یی برگیر ومشک اندر گریبان تازه کن

از دهانش گر نشانی می توانی یافتن

در کنارش گیرو لب بر لب نه وجان تازه کن

روی او خندان شود هرگه که توگریان شوی

ای سحاب درفشان گل را بباران تازه کن

ابر گریانی واشکت می روذ بر روی خاک

گوگلی ازآب چشمت روی خندان تازه کن

رسم مردان دادن جانست اندر راه عشق

دست جان افشان تو داری رسم مردان تازه کن

ای شهنشه با رعیت مگذر از آیین عدل

وی توانگر باگدایان رسم احسان تازه کن

پشت اسلامست رویت پرده از رخ برفگن

کفر کافر زایل ودین مسلمان تازه کن

همچو بلبل خامشم اندر زمستان فراق

از نسیم وصل بازم چون گلستان تازه کن

چون دلم بی عشق بینی شمع رویت برفروز

بهر این افسرده آتش در زمستان تازه کن

سیف فرغانی چواو سلطان ملک حسن شد

تو بدین توقیع نو منشور سلطان تازه کن