گنجور

 
سیف فرغانی

می سزد گر جان دهم چون دلستانی یافتم

بگذرم از خارها چون گلستانی یافتم

خنده همچون گل زنم چون نوبهارم دست داد

ناله چون بلبل کنم چون بوستانی یافتم

بی زبانم بعد ازین چون دوست را بشناختم

بی نشانم بعد ازین کز وی نشانی یافتم

گرد کوی این تمنا بس که گردیدم بسر

بخت در بگشاد و ناگه آستانی یافتم

کوه محنت کند جانم سالها فرهاد وار

لاجرم شیرین تر از جان دلستانی یافتم

از فقیرانی درین ره بارکش همچون شتر

ترک بار و خر گرفته کاروانی یافتم

ای دل ای دل غم مخور چون من ز ترک جان خود

بهر ره زاد و برای خانه نانی یافتم

از علف زار جهان چون گوسپندم دور شد

گرگ را اندر رمه همچون شبانی یافتم

من که بر معراج آن ره منبر افلاک را

همچو نازل پایه یی بر نردبانی یافتم

اندرین دنیای دون درویش صاحب ذوق را

راست همچون گوهری در خاکدانی یافتم

آفتاب عشق جان سیف فرغانی بدید

گفت هنگام طلوعست، آسمانی یافتم!