گنجور

 
سیف فرغانی

بتی که ازلب او ذوق جان همی یابم

درو چو گم شدم او را ازآن همی یابم

هرآن نفس که ببینم جمال او گویی

که مرده بوده ام و باز جان همی یابم

زیاد آن رخ رنگین که گل نمونه اوست

مدام در دل خود گلستان همی یابم

همی نیافتم از وی نشان بهیچ طرف

کنون بهر طرفی زو نشان همی یابم

بهر کنار که دامی نهد سر زلفش

چو مرغ پای خود اندر میان همی یابم

ازین جهان چو مرا کرد بی خبر عشقش

زخویشتن خبری زآن جهان همی یابم

کسی زصحبت حور آن نیابد اندر خلد

که من ز دیدن این دلستان همی یابم

نیافت خسرو آن ذوق از لب شیرین

که من زبوسه پای فلان همی یابم

نمی روم ز درش همچو سیف فرغانی

که هر چه خواهم ازین آستان همی یابم