گنجور

 
۱۹۶۱

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل نهم

 

... و در قرآن و در شریعت نیست که آن مار و کژدم و اژدرها که در گور باشد بدین چشم ظاهر عموم خلق بتواند دید تا در عالم شهادت باشند اما اگر کسی که از این عالم دور شود بدان که بخسبد و حال این مرده وی را کشف کنند وی را در میان مار و کژدم بیند و انبیاء و اولیا نیز در بیداری بینند که آنچه دیگران را در خواب باشد ایشان را در بیداری باشد و عالم محسوسات ایشان را از مشاهده ی کارهای آن جهان حجاب نکند

پس این اطناب بر آن می رود که گروهی از احمقان بدان مقدار که در گور نگرند و چیزی نبینند بدین چشم ظاهر عذاب القبر را انکار کنند و این از آن است که راه فراکار آن جهان ندانند

غزالی
 
۱۹۶۲

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل دوازدهم

 

... اما صفت اول آتش فرق شهوات دنیاست و سبب این در عذاب القبر گفته آمد که عشق و بایست بهشت دل است و دوزخ دل بهشت است تا با معشوق بود و دوزخ است چون بی معشوق بود پس عاشق دنیا با دنیا در بهشت فالدنیا جنه الکافر و در آخرت در دوزخ است که معشوق وی را از وی بازستدند پس یک چیز هم سبب لذت است و هم سبب رنج ولکن در دو حال مختلف

و مثال این آتش در دنیا آن بود مثلا که پادشاهی بود که همه روی زمین در طاعت و فرمان وی بود و همیشه به تمتع نیکورویان مشغول بود از کنیزکان و غلامان و زنان و همیشه در تماشای باغها و کوشکهای زیبا پس ناگاه دشمنی بیاید و وی را بگیرد و به بندگی گیرد و در پیش اهل مملکت وی را سگبانی فرماید و در پیش وی اهل و کنیزکان وی را به کار می دارد و غلامان وی را می فرماید تا به کار می دارند و هرچه در خزانه وی بر وی عزیزتر بود به دشمنان وی می دهدنگاه کن این مرد را بر تن هیچ رنج باشد و آتش فراق زن و فرزند و ولایت و کنیزک و خزانه و نعمت در میان جان وی افتاده وی را می سوزد و او می خواهد که وی را به یک راه هلاکت کنندی یا بسیاری عذاب بر تن وی موکل کنندی تا از این رنج برهدی

این مثال یک آتش است و هرچند نعمت بیشتر داشته باشد و ولایت صافی تر و مهناتر بوده باشد این آتش تیزتر بود پس هر که را حد تمتع در دنیا بیشتر بود و دنیا وی را مساعدت بیشتر کرده باشد عشق وی صعب تر بود و آتش فراق در میان جان وی سوزان تر بود و ممکن نگردد که مثال آن آتش در این جهان توان یافت که رنج دل که در این جهان بود تمام از دل و جان متمکن نشود که حواس و مشغله این جهان دل را مشغول می دارد و شغل چون حجابی بود دل را تا عذاب در وی متمکن نشود و برای آن باشد که این کس اگر چشم و گوش به چیزی مشغول بکند آن رنج از وی کمتر شود و چون فارغ شود زیادت گردد و بدین سبب بود که صاحب مصیبت چون از خواب درآید زخم مصیبت بر دل عظیمتر بود که جان صافی شده باشد در خواب پیش از ان که با محسوسات معادوت کند هر چه به وی رسد اثر بیش کند تا اگر آوازی خوش شنود که از خواب درآید اثر در وی بیش کند و سبب آن صفای دل باشد از محسوسات و هرگز تمام صافی نگردد در این جهان و چون بمیرد مجرد و صافی شود از اثر محسوسات آنگاه رنج و راحت وی عظیم متمکن باشد در وی تا گمان نبری که آن آتش خواهد بود که در دنیاست بلکه این آتش را به هفتاد آب بشسته اند آنگاه به دنیا فرستاده

صفت آتش دوم و آن آتش شرم و تشویر باشد از رسواییها و مثال این آتش آن بود که پادشاهی مرد حقیر و خسیس را برکشد و برگزیند و نیابت مملکت خویش بدو دهد و وی را در حریم خویش راه دهد تا هیچ کس از وی حجاب نکند و خزانه های خویش به وی سپارد و به همه کارها بر وی اعتماد کند پس چون آن نعمتها بیاید در باطن یاغی و طاغی شود و در خزانه وی تصرف کند و با اهل و حرم وی خیانت و فساد می کند و به ظاهر امانت فراپادشاه می نماید پس یک روز در میان آن فساد که با حرم وی می کند نگاه کند و پادشاه را ببیند که از روزنی می نگرد و وی را می بیند و بداند که هر روز همچنین می دیده است و تاخیر برای آن کرده است تا خیانت وی عظیمتر شود تا وی را به یک راه نکالی گرداند و هلاک کند تقدیر کن که اندر این حال چه آتش تشویر از این رسوایی در دل و جان مرد آید و تن وی به سلامت که خواهدی که اندر این حال به زمین فرو شودی تا از آتش این تشوبر و خجلت و فضیحت برهدی

پس همچنین تو در این عالم کارها می کنی به عادت که ظاهر آن نیکو نماید و روح و حقیقت آن زشت و رسواست چون روح و حقیقت آن چیز در قیامت تو را مکشوف شود رسوایی تو آشکار شود و تو به آتش تشویر سوخته گردی مثلا امروز غیبت می کنی و فردا در قیامت خویشتن را چنان بینی که کسی در این جهان گوشت خویشتن می خورد و می پندارد که مرغ بریان است و چون نگاه کند گوشت برادر مرده وی باشد که می خورد بنگر که چگونه رسوا گردد و چه آتش به دل وی رسد و روح و حقیقت غیبت این است و این روح از تو پوشیده است فردا آشکار شود و برای این است که کسی به خواب بیند که گوشت مرده می خورد تعبیر این است که غیبت کند ...

... و از این معانی است که در خبر چنین است که روز قیامت دنیا را بیاورند و صورت پیرزنی چنین و چنین هر که وی را ببیند گوید نعوذ بالله منک گویند این آن دنیاست که تو در طلب وی خویشتن را هلاک می کردی چندان تشویر خورند هر آن که وی را بینند که خواهند که ایشان را به آتش برند تا از شرم برهند

و مثال این رسواییها چنان است که حکایت کنند که یکی از ملوک پسر خویش را زن داده بود پسر آن شب پیشین شراب خورده بود چون مست شد به طلب عروس بیرون آمد قصد حجره کرد راه غلط کرد و از سرای بیرون افتاد و همچنین می شد تا جایی رسید خانه ای دید و چراغی پیدا آمد پنداشت که خانه عروس بازیافت چون در شد قومی را دید خفته هر چند آواز داد کسی جواب نداد پنداشت که در خوابند یکی را دید چادر نوی در کشیده گفت این عروس است در بر وی بخفت و چادر از وی باز کرد بوی خوش به بینی وی رسید گفت بی شک عروس است که بوی خوش به کار داشته است تا روز با وی مباشرت می کرد و زبان در دهان وی می کرد و رطوبتها از وی به وی می رسیدمی پنداشت که وی را مردمی می کند و گلاب بر وی می زند چون روز بر آمد و باهوش آمد نگاه کرد آن گورستان گبرگان بود و آن خفتگان مردگان بودند و آن که چادر نو داشت که پنداشت عروس است پیرزنی بود زشت که در آن نزدیکی مرده بود و این بوی خوش از حنوط وی می آمد و آن رطوبتها که بر وی پدید می شده بود همه نجاستهای وی بود و چون نگاه کرد هفت اندام خویش در نجاست دید و در دهان خویش و گلو از آب دهان وی تلخی و ناخوشی یافت خواست که از تشویر و رسوایی و آلودگی آن هلاک شود و ترسید که نباشد که پادشاه و لشکر وی را ببینند تا در آن اندیشه بود پادشاه و محتشمان لشکر در طلب وی بیامده بودند و وی را در میان آن فضیحت بدیدند و او می خواست که به زمین فرو شدی تا از آن فضیحت برستی

پس فردا همه اهل دنیا لذتها و شهوتهای دنیا هم بر این صفت بینند و اثری که از ملابست شهوات در دل ایشان مانده باشد همچون اثر آن نجاستها و تخلیها بود که در گلو و زبان و اندام وی مانده بود و رسواتر و عظیمتر که تمامی و صعبی کار آن جهان مثالی نیارد ولکن این نمودگاری اندک است شرح یک آتش را که در دل و جان افتد و کالبد از آن بی خبر که آن آتش شرم و تشویر گویند ...

غزالی
 
۱۹۶۳

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل سیزدهم

 

... و علت همه دردها از آن بود که چیزی که مقتضی طبع وی بود ضد وی بر وی مستولی شود و مقتضی طبع کالبد آن است که این ترکیب با وی بماند و اجزای وی مجتمع باشد و چون به جراحت از یکدیگر جدا شود ضد وی پدید آید و دردمند شود و جراحت یک جای را از یکدیگر جدا کند و آتش در میان همه اجزا در شود و از یکدیگر جدا کند پس از هر جزوی دردی دیگر یابد و بدین سبب درد آتش صعبتر بود پس آن چیزی که مقتضی طبع دل بود چون ضد وی متمکن شود درد آن در میان جان عظیم تر باشد

و مقتضی طبع دل معرفت حق است و دیدار وی و چون نابینایی که ضد آن است از وی متمکن شود درد آن را نهایت نباشد و اگر نه این استی که دلها در این عالم بیمار شود پیش از مرگ هم در این درد نابینایی بیافتی ولکن چنان که دست و پای تاسیده شود و خدری در وی پدیدار آید تا اگر آتش به وی رسد در حال بنداند چون خدر از وی بشود و در آتش بود به یک راه دردی عظیم بیابد همچنین دلها در دنیا تاسیده باشد و این خدر به مرگ بشود به یک راه این آتش از میان جان برآید و این از جای دیگر نیاید خود با خویشتن برده است و در درون وی بود ولکن چون علم الیقین نداشت وی را ندید اکنون که عین الیقین شد بدانست کلالو تعلمون علم الیقین لترون الجحیم این بود

و سبب آن که شریعت دوزخ و بهشت جسمانی را شرح و وصف بیش کرد آن بود که آن همه خلق بشناسند و فهم کنند اما این سخن فراهر که بگویی آن را حقیر داند و صعبی و عظمت آن را درنیابد چنان که اگر کودک را گویی چیزی بیاموز اگر نیاموزی ولایت و ریاست پدر تو بر تو نماند و از آن سعادت دور مانی این خود فهم نکند و در دل وی عظیم نیاید اما اگر گویی استاد گوش تو بمالد ازاین بترسد که آن فهم کند و چنان که گوشمال استاد حق است و آتش بازماندن از ریاست پدر حق است کودکی را که ادب آموزد همچنین دوزخ جسمانی حق است و آتش محروم ماندن از جمال حضرت الهیت حق است و دوزخ جسمانی در این دوزخ محروم ماندن چون گوشمالی بیش نیست در جنب بازماندن از ولایت و ریاست

غزالی
 
۱۹۶۴

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل چهاردهم

 

همانا که گویی که این شرح و این تفصیل مخالف آن است که همه علما می گویند و در کتب آورده اند که ایشان گفته اند که این کارها جز به تقلید و سماع نتوان دانستن و بصیرت را بدان راه نباشد

بدان که عذر ایشان از پیش پیدا کرده آمد که چیست و این سخن مخالف آن نیست که هر چه ایشان گفته اند در شرح آخرت درست است ولکن از شرح محسوسات بیرون نشده اند یا روحانیات را ندانسته اند و یا آن که بدانسته است شرح نکرده است که بیشتر خلق در نیابند

و هر چه جسمانی است جز به سماع و تقلید از صاحب شرع معلوم نشود اما این دیگر قسم فرع معرفت حقیقت روح است و به دانستن وی راهی است از طریق بصیرت و مشاهده باطن و بدین کسی رسد که از وطن خویش مفارقت کند آنجا که مولد و مسقط الراس وی است بنایستد و سفر راه دین فراپیش گیرد و بدین وطن نه شهر و خانه می خواهیم که آن وطن قالب است و سفر قالب را قدری نیست لکن آن روح که حقیقت و سر آدمی است وی را قرارگاهی است که از آنجا پدید آمد است و وطن وی آن است و از اینجا وی را سفری است و وی را در راه منازل است و هر منزلی عالمی دیگر و وطن و قرارگاه وی اول محسوسات است آنگه متخیلات آنگه موهومات آنگه معقولات و معقولات منزل چهارم وی است و از حقیقت خود در این عالم چهارم خبر یابد و بیش از این خبر ندارد

و این عالمها به مثالی فهم توان کرد و آن آن است که تا آدمی در عالم محسوسات بود درجه وی چون درجه فراشه بود که خویشتن را بر چراغ می زند که وی را حس چشم هست ولکن خیال و حفظ نیست که وی از ظلمت بگریزد و روزن طلب کند پندارد که چراغ روزنی است خویشتن بر وی همی زند چون درد آتش بیابد آن درد در حفظ وی بنماند و در خیال وی بنایستد که وی را خیال و حفظ نیست و بدان درجه نرسیده است از آن سبب دیگر بار خویشتن را می زند بر چراغ تا هلاک شود و اگر وی را قوت خیال و حفظ متخیلات بودی چون یک راه دردناک شدی معاونت نکردی که حیوانات دیگر را یک راه بزنند چون چوب بینند بگریزند که خیال آن درد در حفظ ایشان بمانده باشد پس محسوسات منزل اول است

منزل دوم متخیلات است و تا آدمی در این درجه بود با بهیمه برابر بواد تا از چیزی رنجور نشود نداند که از وی بباید گریخت ولکن چون یک بار رنجور شود دیگر بار بگریزد

منزل سوم موهومات است و چون بدان درجه رسد با گوسفند و اسب برابر است که باشد که از رنج نادیده بگریزد و بداند که دشمن است و رنج خواهد بود که گوسفند که هرگز گرگ ندیده باشد و اسب که هرگز شیر ندیده باشد چون گرگ و شیر را بینند بگریزند و بدانند که دشمن است اگرچه از گاو و پیل و اشتر که به شکل عظیمتر آید نگریزند و این دیداری است که در باطن وی نهاده اند که بدان دشمن خویش را ببینند و با این همه از چیزی که فردا خواهد بود حذر نتواند کردن که این در منزل چهارم باشد

و این منزل معقولات است چون آدمی به اینجا رسد از جمله بهایم درگذرد تا اینجا بهایم با وی همراه بودند و اینجا به حقیقت به اول عالم انسانیت رسد و چیزها می بیند که حس و تخیل و وهم را بدان راه نباشد و از کارها که در مستقبل خواهد بود حذر کند و روح و حقیقت کارها از صورت بیرون کند و دریابد و حدود حقیقت هر چیزی که جمله صورتها آن چیز را شامل بود دریابد و چیزها که در این عالم توان دید بی نهایت نبود چه هر چه محسوس بود جز در اجسام نبود و اجسام جز متناهی نتواند بود

و تردد و روش وی در عالم محسوسات همچون رفتن است بر زمین که همه کسی تواند و روش وی در عالم چهارم در محض ارواح و حقایق کارها چون رفتن است بر آب و تردد وی بر موهومات چون بودن است در کشتی که درجه میان آب و خاک است و ورای درجه معقولات مقامی است که آن مقام انبیا و اولیا و اهل تصوف است که مثل آن چون رفتن است در هوا و برای آن بود که رسول را گفتند که عیسی ع بر آب برفت گفت ولو از داد یقینا لمشی فی الهواء اگر درجه یقین وی زیادت شدی در هوا برفتی

پس منازل سفر آدمی در عالمهای ادراکات بود و به آخر منازل خویش باشد که به درجه ملایکه رسد پس از آخر درجه بهایم تا اعلی درجات ملایکه منازل معراج آدمی است و نشیب و بالای کار وی است و وی در خطر است که به اسفل السافلین فرو شود یا به اعلی علیین رسد و عبارت از این خطر چنین آمد انا عرضنا الامانه علی السموات و الاض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا

هر چه جماد است درجه بنگرد و وی بی خبر بود پس بی خطر بود و ملایکه در علیین اند و ایشان را بیرون از درجه خود راه نیست بلکه درجه هر کسی بر وی وقف است چنانکه گفتند و ما منا الاله مقام معلوم و بهایم در اسفل السافلین اند و ایشان را به ترقی راه نیست و آدمی در وسط هر دو است و در خطرگاه است و وی را ممکن است که به ترقی به درجه ملایکه رسد و به تنزل با درجه بهایم آید و معنی تحمل امانت تقلید عهده خطر باشد پس جز آدمی را خود ممکن نیست که بار امانت کشد

و مقصود آن است که گفتی که بیشتر این سخنها گفته اند تا بدانی که این عجب نیست که مسافر همیشه مخالف مقیمان باشد و بیشتر خلق مقیم باشند و مسافر نادر بود و کسی که از محسوسات و متخیلات که منزلگاه اول است وطن و مستقر خویش ساخت هرگز وی را حقایق و ارواح کارها مکشوف نگردد و روحانی نشود و احکام روحانیان بنداند بدان سبب بود که شرح این در کتابها کمتر شود پس بدین مقدار اقتصار کنیم از شرح معرفت آخرت که افهام بیش از این احتمال نکند بلکه بیشتر افهام این مقدار را خود احتمال نکند

غزالی
 
۱۹۶۵

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل پانزدهم

 

گروهی از ابلهان که ایشان را به قوت آن است که کارها به بصیرت خویش بشناسند و نه توفیق یابند که از شریعت قبول کنند در کار آخرت متحیر باشند و شک بر ایشان غالب بود و باشد که چون شهوت غلبت گیرد و موافق طبع ایشان آن نماید که آخرت را انکار کنند در باطن ایشان آن انکار پدیدار آید و شیطان آن را تربیت کند و پندارند که هر چه آمده است در صفت دوزخ برای هراس دادن آمده است و هرچه در بهشت گفته اند همه عشوه است بدین سبب به متابعت شهوت مشغول شوند و از ورزیدن شریعت باز ایستند و در کسانی که شریعت ورزند به چشم حقارت نگرند و گویند که ایشان در جوال اند و فریفته اند و چنین احمق را کجا قوت این باشد که چنین اسرار به برهان معلوم تواند کرد پس وی را دعوت باید کرد تا در یک سخن ظاهر نیک تامل کند و با وی گویند اگرچه غالب ظن تو آن است که این صد و بیست و چهار هزار پیغامبر و همه اولیا و علما و حکما غلط کردند و مغرور بودند و تو با احمقی خویش چندین حال بدانستی آخر ممکن نیست که این غلط تو را افتاده باشد و مغرور بودی که حقیقت آخرت ندانسته ای و عذاب روحانی فهم نکرده و وجه و مثال روحانیات از عالم محسوسات ندانسته ای اگر چنان است که غلط خویش روا دارد و گوید چنان که دانم که دو از یکی بیشتر بود و همچنین دانم که روح را حقیقتی نیست و وی را بقایی نتواند بود و وی را هیچ راحتی و رنجی نتواند بود پس از مرگ نه روحانی و نه جسمانی آن کس را مزاج تباه شده باشد و از وی نومید باید شد که وی از آن قوم است که خدای تعالی گفت و ان تدعهم الی الهدی فلن یهتدوا اذا ابدا و اگر گوید محال بودن این مرا ضروری نیست چه این ممکن است ولکن بعید است و چون این حال مرا به حقیقت معلوم نیست و به ظن غالب معلوم نیست به گمانی ضعیف چرا خویشتن همه عمر در حجر تقوی کنم و از لذات بازایستم با وی گوییم که اکنون که بدین مقدار اقرار دادی بر تو واجب شد به حکم عقل که راه شرع فراپیش گیری که خطر چون عظیم باشد به گمان ضعیف از وی بگریزند چه اگر تو قصد طعامی کنی که بخوری و کسی گوید ماری دهان در این طعام کرده است تو دست باز کشی اگرچه گمان آن بود که وی دروغ می گوید و برای آن می گوید تا وی بخورد ولکن چون ممکن بود که راست می گوید با خویشتن گویی اگر نخورم رنج این گرسنگی سهل است و اگر بخورم نباید که او راست گفته باشد و من هلاک شوم و همچنین اگر بیمار شوی و در خطر باشی تعویذشناسی گوید یک درم سیم بده تا تو را تعویذ کنم و بر کاغذی و نقشی بر آن کنم که بهتر شوی هرچند که ظن غالب تو آن بود هر آن نقش با تندرستی هیچ مناسبت ندارد ولکن گویی باشد که راست می گوید و ترک آن یک درم گفتن سهل است و اگر منجم گوید چون ماه به فلان جای رسد فلان داروی تلخ بخور تا بهتر شوی آن رنج بکشی به قول وی و گویی باشد که راست می گوید و اگر دروغ می گوید آن رنج سهل است

پس نزدیک هیچ عاقل قول صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و اتفاق جمله بزرگان عالم چون اولیاء و حکما کمتر از قول منجمی و تعویذنویسی و طبیبی ترسا نباشد که به قول وی رنجی اندک بر خود نهد اندک بر خود نهد تا از رنج آن که عظیمتر است باشد که خلاصی یابد و رنج و زیان که اندک گردد به اضافت اندک گردد چون کسی که حساب برگیرد که عمر دنیا چند است و از ابد که آن را اول نیست به نسبت با ازل که آن را آخر نیست چند یک است داند که این رنج کشیدن اندک باشد در جنب آن خطر عظیم که با خویشتن گوید که اگر ایشان راست می گویند و من اندر چنان عذابی بمانم چه کنم و مرا این راحت دنیا که روزی چند بگذاشته ام چه سود کند و ممکن باشد که راست می گویند

و ابد را معنی آن باشد که اگر همه عالم پر از گاورس کنند و مرغی را بفرمایند تا هر هزار سال یکی دانه گاورس بر می گیرد آن گاورس برسد و از ابد هیچ کم نشود پس چندین مدت عذاب اگر روحانی بود و اگر جسمانی بود و اگر خیالی بود چگونه توان کشید و عمر دنیا را در جنب آن چقدر باشد و هیچ عاقلی نباشد که در اندیشه تمام نکند که راه احتیاط رفتن و حذر کردن از چنین خطر واجب بود اگرچه با رنج بود و اگرچه با گمان بود که خلق برای بازرگانی در دریا نشینند و سفرها دراز می کنند و رنجهای بسیار می کشند همه به گمان می کنند اگر این مرد را یقین نیست آخر گمانی ضعیف هست پس اگر بر خویشتن شفقت دارد به احتمال این فراگیرد

و برای این بود که امیرالمومنین علی ع با ملحدی مناظره می کرد گفت اگر چنان است که تو می گویی هم تو رستی و هم ما و اگر چنان است که ما می گوییم ما رستیم و تو افتیدی و در عذاب ابدی ماندی و این سخن که امیرالمومنین علی ع گفته است به مقدار ضعف عقل آن ملحد گفته است نه بدان که وی در گفته و اعتقاد خویش در شک بود لکن دانست که آنچه راه یقین است فهم آن ملحد احتمال نکند

پس بدان که هر که در عالم جز به زاد آخرت مشغول است به غایت احمق است و سبب آن غفلت است و اندیشه ناکردن که شهوات دنیا ایشان را خود چندان می فرونگذارد که اندر این اندیشه کنند وگرنه که یقین می داند و آن کس که به گمان غالب می داند و آن کس که گمان ضعیف می برد بر همه واجب باشد به حکم عقل که از آن خطر عظیم حذر کنند و راه ایمنی و احتیاط گیرند تا سلامت یابند انشاءالله

تمام شد سخن در عنوان مسلمانی از معرفت نفس معرفت حق جل و جلاله و عظم شأنه و عز کبریاوه و لااله غیره و معرفت دنیا و معرفت آخرت پس از این ارکان معاملت مسلمانی آغاز کنیم انشاءالله العزیز وحده

غزالی
 
۱۹۶۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۳ - اصل اول

 

بدان که هر که مسلمان شود اول واجب بر وی آن است که معنی کلمه لااله الاالله محمد رسول الله را که به زبان گفت به دل بداند و باور کند چنان که هیچ شک را به وی راه نبود و چون باور کرد دل وی بر آن قرار گرفت چنان که شک را بدان راه نبود این کفایت بود در اصل مسلمانی و دانستن به دلیل و برهان فرض عین نیست بر هر مسلمانی که رسول ص عرب را به طلب دلیل و خواندن کلام و جستن و شبهتها جواب آن نفرمود بلکه تصدیق و باور داشتن کفایت کرد و درجه عموم خلق بیش از این نباشد

اما لابد است که فرقی باشند که ایشان راه سخن گفتن بدانند و اگر کسی شبهتی افکند تا عامی را از آن بیفکند ایشان را زبان آن باشد که آن شبهت را دفع کنند و این صنعت را کلام گویند و این فرض کفایت بود که در هر شهری یک دو تن بدین صفت باشند بس بود و عامی صاحب اعتقاد باشد و متکلم شحنه و بدرقه اعتقاد وی باشد

اما حقیقت معرفت خود راهی دیگر است و رأی این هر دو مقام و مقدمه آن مجاهدت است تا کسی راه مجاهدت و ریاضت نرود تمام وی بدان درجه نرسد و مسلم نباشد وی را بدان دعوی کرد که زیان آن بیش از سود وی باشد و مثال وی چون کسی بود که پیش از پرهیز کردن دارو خورد بیم آن بود که هلاک شود چه آن دارو به صفت اخلاط معده وی گردد و از او شفا حاصل نیاید و در بیماری زیادت کند

و آنچه در عنوان مسلمانی گفتیم نمودار و نشانی است از حقیقت معرفت تا کسی که اهل آن باشد طلب کند و نتواند کرد طلب حقیقت آن الا کسی که وی را در دنیا هیچ علاقت نباشد که مشغول کند و همه عمر به هیچ مشغول نخواهد بود مگر به طلب حق تعالی و آن کاری دشوار و دراز است پس بدانچه غذای جمله خلق است اشارت کنیم و آن اعتقاد اهل سنت است تا هر کسی این اعتقاد در دل خود قرار دهد که این اعتقاد تخم سعادت وی خواهد بود

پیدا کردن اعتقاد

بدان که تو آفریده ای و تو را آفریدگاری است که آفریدگار همه عالم و هرچه در عالم است اوست و یکی است که وی را شریک و انباز نیست و یگانه است وی را همتا نیست و همیشه بوده است که هستی او را بتدا نیست و همیشه باشد که وجود وی را آخر نیست و هستی وی در ازل و ابد که واجب است نیستی را به وی راه نیست هستی وی به ذات خود است که وی را به هیچ چیز نیاز نیست و هیچ چیز از وی بی نیاز نیست بلکه قیام وی به ذات خود است و قیام همه چیزها به وی است

تنزیه

وی در ذات خود جوهر نیست و عرض نیست و وی را در هیچ کالبد فرود آمدن نیست و به هیچ چیز مانند نیست و هیچ چیز مانند وی نیست و او را صورت نیست و چندی و چونی و چگونگی را به وی راه نیست و هرچه در خیال آید و در خاطر آید از کمیت و کیفیت وی از آن پاک است که آن همه صفات آفریدگان وی است و وی به صفت هیچ آفریده نیست بلکه هر چه وهم و خیال صورت کند وی آفریدگار آن است و خردی و بزرگی مقدار را به وی راه نیست که این نیز صفت اجسام عالم است و وی جسم نیست و وی را با هیچ جسم پیوند نیست و بر جای نیست و در جای نیست بلکه خود اصلا جایگیر و جای پذیر نیست و هر چه در عالم است زیر عرش است و عرش زیر قدرت وی مسخر است و وی فوق عرش است نه چنان که جسمی فوق جسمی باشد که وی جسم نیست و عرش حامل و بردارنده وی نیست بلکه عرش و جمله عرش همه برداشته و محمولطف و قدرت وی اند و امروز هم بدان صفت است که در ازل بود پیش از آن که عرش را بیافرید و تا ابد همچنان خواهد بود که تغیر و گردش را به وی صفات وی راه نیست که اگر گردش به صفت نقصانی بود خدای را نشاید و اگر به صفت کمالی باشد از پیش ناقص بوده باشد و حاجتمند این کمال بوده باشد و محتاج آفریده بود و خدایی را نشاید و باز آن که از همه صفات آفریدگان منزه است در این جهان دانستنی است و در آن جهان دیدنی است و چنان که در این جهان بی چون و بی چگونه دانند وی را در آن جهان نیز بی چون و بی چگونه بینند وی را که آن دیدار از جنس دیدار این جهانی نیست

قدرت

و باز آن که مانند هیچ چیز نیست بر همه چیزها قادر است و توانایی وی بر کمال است که هیچ عجز و نقصان و ضعف را به وی راه نیست بلکه هرچه خواست کرد و هرچه خواهد کند و هفت آسمان و هفت زمین و عرش و کرسی و هرچه هست همه در قبضه قدرت وی مقهور و مسخر است و به دست هیچ کس جز وی هیچ چیز نیست و وی را در آفرینش هیچ یار و انباز نیست

علم ...

... افعال

و هرچه در علم است آفریده وی است و هرچه آفرید چنان آفرید که از آن بهتر و نیکوتر نباشدو اگر عقل همه عقلا درهم زنند و اندیشه کنند تا این مملکت را صورتی دیگر نیکوتر بیندیشند یا بهتر از این تدبیری کنند یا چیز نقصان کنند یا زیادت کنند نتوانند و آنچه اندیشیند که بهتر از این می باید خطا کنند و از سر حکمت و مصلحت آن غافل باشند بلکه مثل ایشان چون نابینایی بود که در سرایی باشد و هر قماشی بر جای خویش باشد و وی نبیند چون بر آنجا می افتد می گوید که این چرا بر راه نهاده اند و آن خود بر راه نباشد ولکن وی خود راه نبیند

پس هرچه آفرید به عدل و حکمت آفرید و چنان آفرید که می بایست و اگر به کمال تر از این ممکن بودی و نیافریدی از عجز بودی یا از بخل و این هر دو بر وی محال است پس هرچه آفرید از رنج و بیماری و درویشی و جهل و عجز همه به عدل است و ظلم خود از وی ممکن نیست که ظلم آن باشد که در مملکت کسی دیگر تصرف کنند و از وی تصرف کردن در مملکت دیگری ممکن نبود که با وی مالک دیگر محال باشد چه هرچه بود و هست و تواند بود همه مملوک اند و مالک وی است و بس بی انباز و بی همتا ...

... و عالم که آفرید از دو جنس آفرید عالم اجساد و عالم ارواح و از عالم اجسام منزلگاه روح آدمیان ساخت تا زاد آخرت از این عالم برگیرند

و هر کسی را مدتی تقدیر کرد که در این عالم باشد و آخرت مدت اجل وی باشد که زیادت و نقصان را به وی راه نباشد چون اجل درآید جان را از تن جدا کند و در قیامت که روز حساب و مکافات است جان را به کالبد دهد و همه را برانگیزد و هر کسی کردارهای خویش بیند در نامه ای بنوشته که هرچه کرده باشد همه را با یاد وی دهد و مقدار معصیت و طاعت وی وی را معلوم گردانند به ترازویی که شایسته آن کار باشد و آن ترازو با ترازوی این جهانی نماند

صراط

و آنگاه همه را بر صراط گذر فرمایند و صراط باریکتر از موی و تیزتر از شمشیر بود هرکه در این عالم بر صراط مستقیم راست ایستاده باشد به آسانی بر آن صراط بگذرد و هرکه راه راست نداشته باشد بر صراط راه نیابد و به دوزخ افتد

و بر سر صراط همه را بدارند و بپرسند از هرچه کرده باشند و حقیقت صدق از صادق طلب کنند و منافقان و مراییان را تشویر دهند و فضیحت کنند ...

... پیغامبر

و چون ایزد تعالی این تقدیر کرده بود و اعمال آدمی چنان رانده بود که بعضی سبب سعادت وی بود و بعضی سبب شقاوت و آدمی از خویشتن آن نتواند شناخت به حکم فضل و رحمت خویش پیامبران را بیافرید و بفرمود تا کسانی را که در ازل به کمال سعادت ایشان حکم کرده بود از این راز آگاه کنند و ایشان را پیغام داد و به خلق فرستاد تا راه سعادت و شقاوت ایشان را آشکار کنند تا هیچ کس را بر خدای تعالی حجت نماند پس به آخر همه رسول ما را محمد علیه الصلوه والسلام به خلق فرستاد و نبوت وی به درجه کمال رسانید که هیچ زیادت را به وی راه نبود و بدان سبب وی را خاتم انبیا کرد که پس از وی هیچ پیغامبر نباشد و جمله خلق را از جن و انس به متابعت وی فرمود و وی را سید همه پیغمبران کرد و یاران و اصحاب وی را بهترین یاران و اصحاب پیغامبران کرد صلوات الله علیه و علی سایر النبیین و علی آله و اصحابه الطاهرین اجمعین

غزالی
 
۱۹۶۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۴ - اصل دوم

 

بدان که رسول ص چنین گفته است طلب العلم فریضه علی کل مسلم جستن علم فریضه است بر همه مسلمانان و همه علما خلاف کرده اند که این چه علم است متکلمان می گویند که این علم کلام است که معرفت خدای تعالی بدین حاصل آید و فقها می گویند که این علم فقه است که حلال از حرام بدین جدا بود و محدثان می گویند که این علم کتاب است و سنت است که اصل علم شرع این است

و صوفیان می گویند که علم احوال دل است که بنده راه به حق تعالی وی است و هر کسی از این قوم علم خویش را تعظیم همی کنند و اختیار ما آن است که به یک علم مخصوص نیست و این همه علمها نیز واجب نیست ولکن این را نیز تفصیلی هست که این اشکال بدان برخیزد

بدان که هر که چاشتگاه مثلا مسلمان شود یا بالغ شود این همه علمها بر وی آموختن واجب نگردد ولکن در وقت واجب شود که معنی کلمه لااله الاالله محمد رسول الله بداند و این بدان بود که آن اعتقاد اهل سنت که در اصل اول گفتیم حاصل کند نه بدان معنی که به دلیل بداند که آن واجب نیست ولکن بر جمله صفات حق تعالی و صفات پیغامبر ص و صفات آخرت و بهشت و دوزخ و حشر و نشر اعتقاد کند و بداند که وی را خدایی است بدین صفت و از جهت وی مطالب است بر زبان رسول وی که اگر طاعت کند به سعادتی رسد پس از مرگ و اگر معصیت کند به شقاوتی رسد ...

غزالی
 
۱۹۶۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۵ - فصل(عذر بی عملی در دین پذیرفته نیست)

 

چون معلوم شد که بر هر کسی آموختن آن علم واجب است که در راه معاملت وی است بدانستی که عامی پیوسته در خطر باشد که وی را کاری در پیش آید و به نادانی بکند که نداند که اندر آن حکمتی هست و بدین معذور نباشد هرگه که حاجت بدان غالب بود و نادر نباشد مثلا کسی در حال حیض مباشرت کند یا پس از حیض پیش از سر شستن و گوید که این علم ندانستم معذور نباشد

و از زنی که پیش از صبح پاک شود چو نماز شام و نماز خفتن قضا نکند که نیاموخته باشد یا مردی که زن را در حال حیض طلاق دهد و نیاموخته باشد که حرام است معذور نباشد و با وی گویند تو را گفته بودیم که طلب علم فریضه است از این فریضه چرا دست بداشتی تا در حرام افتادی مگر که واقعه ای نادر باشد که افتادن آن متوقع نبود آن کار معذور باشد

غزالی
 
۱۹۶۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۶ - فصل(هیچ کاری بزرگوارتر از علم نیست)

 

... سدیگر کسی بود که علم بیاموزند و حق وی از حلال بود از بیت المال یا از دست مسلمانان به وی رسد چندانکه کفایت وی باشد بی آن که وی را طلب حرامی باید کرد یا از سلطان ظالم چیزی طلب باید کرد پس این هر سه کس را طلب علم در دین و دنیا از همه کارها به باشد

چهارم کسی باشد که کفایت خود ندارد و مقصود وی از علم طلب دنیا باشد و روزگار چنان بود که طلب نتواند کردن کفایت خویش الا از ادرار سلطان که از وجوه خراج و ظلم باشد یا از مردمان بی ریا و مذلت طلب نتواند کرد این کس را و هر که مقصود از طلب علم مال و جاه باشد و به علم به دست خواهد آوردن و اولیتر که به کسب مشغول شود چون از علمی که فرض عین است بپرداخت که این چنین کس شیطانی شود از شیاطین انس و خلقی بسیار به وی تباه شود و هر عامی که در وی نگرد که وی حرام می ستاند و همه حیلتها می کند در طلب دنیا به وی اقتدا کند و فساد وی در میان خلق بیش از صلاح باشد پس چنین دانشمند هرچند کمتر بهتر پس آن بهتر که دنیا از کارهای دنیایی طلب کند نه از کارهای دینی اگر کسی گوید که علم وی را از راه دنیا باز خواند چنان که گروهی گفته اند تعلمناالعلم لغیر الله العلم ان یکون الاالله علم نه برای خدا آموختیم ولکن علم خود ما را به راه خدا برد جواب آن است که آن علم کتاب و سنت و اسرار راه آخرت و حقایق شریعت بود که ایشان را باز راه خدای برد و آنگاه بایست آن در باطن ایشان بود که کاره بودند شره خویش را به دنیا و بزرگان دین را می دیدند که از دنیا دور بودند و ایشان آرزومند بودند که به ایشان اقتدا کنند چون علم آن بود و حال روزگار چنان بود امیدوار بود که ایشان به صفت آن علم گردند و علم تبع ایشان نگردد

اما این علمها که در این روزگار می خوانند چون خلاف مذهب و کلام و قصص و طامات و این معلمان که در روزگارند که ازعلمهای خویش دام دنیا ساخته اند مخالطت با ایشان و تحصیل علم از ایشان مرد را از راه دنیا بنگرداند و لیس الخبر کالمعاینه نگاه کن تا بیشتر این قوم از علمای دنیااند یا از علمای آخرت و خلق را از مشاهده احوال ایشان سود است یا زیان

اما اگر چایی کسی بود که به تقوی آراسته بود و راه علما سلف دارد و به تعلیم علمی مشغول باشد که اندر آن تخویف و تحذیر باشد از غرور دنیا صحبت و مشاهده این کس همه را نافع بود تا به تعلیم چه رسد و چون علمی آموزد که سودمند باشد از همه کارها اولیتر باشد و علم سودمند آن بود که وی را حقارت دنیا معلوم کند و خطر کار آخرت به وی نماید و جهل و حماقت کسانی که ایشان روی به دنیا آورده اند و از آخرت اعراض کرده اند آشکارا کند و آفت کبر و حسد و ریا و بخل و عجب و حرص و شره و حب دنیا بشناسد و علاج آن بداند این علم کسی را که بر دنیا حریص بود همچون آب بود تشنه را و چون دارو بود بیمار را

اما مشغول بودن این کس به فقه و خلاف و کلام و ادب همچون بیمار باشد که چیزی خورد که در علت وی زیادت کند که بیشتر از این علمها تخم حسد و ریا و مباهات و معادات و رعونت و تسوق و تکبر و طلب جاه در دل افکند و هر چند که بیشتر خواند آن در دل محکمتر می شود چون مخالطت با قومی دارد از متفقهه که بدان مشغول می دارد و چنان شود که اگر وقتی خواهد که از آن راه توبه کند بر وی دشوار آید و نتواند

غزالی
 
۱۹۷۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۸ - فصل(احتیاط به چه شرایطی رواست)

 

این طهارت ظاهرا گرچه درجه بازپسین است فصل وی نیز بزرگ است ولیکن به شرط آن که ادب وی نگاه دارد و وسوسه و اسراف را بدان راه ندهد چون به حد وسوسه و اسراف رسد مکروه و ناپسندیده بودو باشد که بزهکار گردد و این احتیاطها که عادت صوفیان است از جورب داشتن و ازار به سر درگرفتن و آب پاک به یقین طلب کردن و آفتابه نگاهداشتن تا کسی دست بر وی فرانکند همه نیکوست و کسانی را از فقها و دیگران که آن نگاه ندارند نیست که بر ایشان اعتراضی کنند الا به شرطی و ایشان را نیز نیست که بر فقها و دیگران که احتیاط نکنند اعتراض کردن اصلا چه آن احتیاطها نیکوست ولکن به شش شرط

شرط اول آن که به سبب روزگار بردن بدان از کاری فاضلتر از آن باز نماند چه اگر کسی را قدرت آن باشد که به آموختن علمی مشغول شود یا به فکرتی مشغول شود که آن زیادت کشفی باشد یا به کسبی مشغول شود که آن کفایت عیال وی بود تا او را از خلق سوال نباید کردن و از دست مردمان نباید خوردن و روزگار بردن به احتیاط طهارت وی را باز دارد از این نشاید که بدین احتیاطها مشغول بود که این همه مهمتر است از احتیاط طهارت و به چنین سبب بود که هرگز صحابه به چنین احتیاطها مشغول نشدند که ایشان به جهاد و کسب و طلب علم و به کارهای مهمتر از این مشغول بودند و برای این بود که پای برهنه برفتندی و بر زمین نماز کردندی و بر خاک نشستندی و طعام خوردندی و دست بر کف پای مالیدندی و از عرق ستوران حذر نکردندی و جهد بیشتر در پاکی دل کردندی نه در پاکی تن و جامه پس اگر کسی بدین صفت بود صوفیان را بر وی اعتراض نرسد و کسی که به کاهلی از احتیاط دست بدارد وی را نشاید که بر اهل احتیاط اعتراض کند که کردن احتیاط از ناکردن فاضلتر است

شرط دوم آن که خویشتن از ریا و رعونت نگاه دارد که هر که احتیاط کند از سر تا پای وی منادی می کند که من پارسایم که خویشتن چنین پاک می دارم و وی را از آن شرفی پدید آید اگر پای بر زمین نهد یا از آفتابه دیگر طهارت کند ترسد که از چشم مردمان بیفتد باید که خویشتن را در این بیازماید و در پیش مردمان پای بر زمین نهد و راه رخصت سپرد و در سر تدارک احتیاط بکند اگر نفس وی در این منازعتی کند بدان که آفت ریا به وی راه یافته است اکنون بر وی واجب بود که پای برهنه رود و بر زمین نماز کند و از احتیاط دست بدارد که ریا حرام است و احتیاط سنت چون از حرام حذر نتواند الا به ترک احتیاط بر وی واجب بود ترک احتیاط گفتن

شرط سیم آن که گاه گاه نیز راه رخصت می رود و احتیاط بر خویشتن فرض نگرداند چنان که رسول ص از مهطره مشرکی طهارت کرده است و عمر از سبوی زنی ترسا طهارت کرده است و ایشان در بیشتر احوال بر خاک نماز کرده اند و کسی که در خفتن میان خویش و میان خاک هیچ حجاب نکردی وی را بزرگتر داشتندی پس چون سیرت ایشان را مهجور کند و ناشایست دارد و نفس وی مسامحت نکند موافقت ایشان را دلیل آن باشد که نفس در این احتیاط شرفی یافته است مهم باشد که دست از این بدارد

شرط چهارم آن که هر احتیاطی که در آن رنج مسلمانی باشد دست بدارد که رنجاندن دل خلق حرام است و ترک احتیاط حرام نیست چنان که کسی قصد آن کند که دست وی بگیرد در سلام یا معانقه کند و دست و روی وی عرق دارد وی خویشتن بازکشد این حرام باشد بلکه خلق نیکو و تقرب نمودن بدان مسلمان در این وقت از هزار احتیاط مبارکتر بود و فاضلتر و همچنین اگر کسی پای بر سجده وی نهد و از آفتابه وی طهارت کند و از کوزه وی آب خورد نشاید که منع کند و کراهیت اظهار کند که رسول ص آب زمزم خواست عباس گفت دستهای بسیار در آب کرده اند و شوریده کرده تا تو را دلوی خاص طلب کنم و بر آب برکشم گفت نی من برکت دست مسلمانان را دوستتر دارم

و بیشتر قرا آن جاهل این دقایق نشناسند و خویش اندر چینند از کسی که احتیاط نکند و وی را برنجانند و باشد که با پدر و مادر رفیق و برادر سخنهای درشت گویند چون دست به آفتابه و جامه ایشان دراز کرده باشند و این همه حرام است چگونه روا باشد به سبب احتیاطی که واجب نیست و بیشتر آن باشد که قومی که این کنند تکبری در سر ایشان پدید آید که منت بر مردمان نهند که ما خود چنین می کنیم و به غنیمت دارند که خویشتن از کسی فراهم گیرند تا وی را برنجانند و پاکی خویش عرضه کنند و فخر خویش پدید آرند و دیگران را نجس نام کنند بدان که چنان که صحابه آسان فراگرفته باشند فرا گیرد و اگر کسی در استنجا به سنگ اقتصار کند این خود از کبایر شناسند و این همه از خباثت اخلاق است و دلیل نجاست باطن است و دل پاک داشتن از این خباثت فریضه است این همه سبب هلاک است و احتیاط دست به داشتن سبب هلاکت نیست

شرط پنجم آن که همین احتیاط در خوردنی و پوشیدنی و گفتنی نگاه دارد که آن مهمتر است چون مهمتر دست ندارد دلیل آن بود که این احتیاط برای رعونت یا برای عادت می کند چنان که کسی طعام خورد در وقتی که گرسنگی وی به ضرورت نباشد آنگاه تا دست و دهان نشوید نماز نکند و این مقدار نداند که هرچه نجس است بی ضرورت چرا می خورد و اگر پاک است دست چرا می شوید پس بر جامه ای که عامیان شسته باشند نماز می نکند و طعامی که در خانه عوام پخته باشند چرا می خورد و احتیاط در پاکی لقمه مهمتر است و بیشتر این قوم در خانه بازاریان طعام پخته خورند و بر جامه ایشان نماز نکنند و این نه نشان صدق باشد در این کار ...

غزالی
 
۱۹۷۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۱۰ - قسم اول

 

بدان که هرچه حق تعالی بیافریده است از جمادات همه پاک است مگر شرابی که مستی آرد که اندک و بسیار وی پلید است و هرچه جانور است همه پاک است الا سگ و خوک و هر جانوری که بمیرد پلید است مگر چهار آدمی و ماهی و ملخ و هرچه در تن وی خون روان نیست چون مگس و زنبور و کژدم و کرم که در طعام افتد و هرچه در باطن جانوران مستحیل و گردیده شود همه پلید است مگر آنچه اصل جانوران است چون منی و خایه مرغ و کرم ابریشم و هرچه گردیده نباشد چون غرق و اشک پاک بود و هرچه پلید است با آن نماز نشاید کرد مگر پنج نوع که از آن عفو کرده اند به سبب دشواری یکی اثر استنجا که پس از آن سه سنگ به کار داشتی بماند به شرط آن که از جایگاه خویش فراتر نشده باشد دوم گل شاه راه اگرچه در وی نجاست به یقین می بیند لیکن آن مقدار که خویشتن از آن نگاه نتوان داشت معفو بود مگر کسی که بیفتد پاستوری جامه وی تباه کند که آن نادر باشد و معفو نبود سوم نجاست که بر موزه شود آن قدر که از آن حذر نتوان کرد معفو بود چون با موزه نماز کند آنگاه که موزه در زمین مالد چهارم خون کیک اندک و بسیار آن از جامه تو و جامه دیگری معفو بود اگرچه با آن عرق کرده باشد پنجم خوناب که از بثرات بیرون آید که پوست آدمی از آن خالی نباشد و همچنین رطوبتی روشن که از بثرات جرب بیرون آید مگر آن که بزرگ باشد و از وی ریمی بیرون آید آن همچون دمل باشد و نادر بود و شستن آن واجب بود اگر اثری پس از شستن بماند امیدواریم که معفو بود اما اگر کسی رگ زده باشد یا جراحتی رسیده باشد بباید شست خون آن را پس اگر اثری بماند و خطر بود در شستن نماز قضا باید کرد که این عذری نادر باشد

غزالی
 
۱۹۷۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۱۴ - فصل دیگر(در استنجا)

 

باید که سه کلوخ یا سه سنگ راست کرده باشد پیش از قضای حاجت چون فارغ شود به دست چپ بگیرد و بر جایی نهد که پلید نباشد آنگاه می راند تا به موضع نجاست و آنجا می گرداند و نجاست می رباید چنان که فراتر نبرد نجاست را این چنین سه سنگ به کار دارد و اگر پاک نشود دو دیگر به کار دارد تا طاق بود آنگاه سنگی بزرگتر به دست راست بگیرد و قضیب به دست چپ بگیرد و بر آن سنگ فراز آورد سه بار یا به دیواری فراز آورد به سه جای و دست چپ جنباند نه دست راست و اگربدین قناعت کند کفایت کند لیکن اولیتر آن بود که جمع کند میان آب و سنگ و چون آب به کار خواهد داشت از این جای برخیزد و جای دیگر شود که آب بر وی نبشنجد و به دست راست آب می ریزد و به دست چپ می مالد به کف دست چنان که بداند که هیچ اثر نماند چون دانست که آب بسیار نریزد و نیرو نکند تا آب به باطن رسد ولیکن به وقت استنجا خویشتن سست فروگذارد و هرچه بدین مقدار آب به وی نرسد آن از باطن است و آنرا حکم نجاست نیست تا وسوسه را به خود راه ندهد و همچنین در استبرا سه بار دست به زیر قضیب فرو آورد و سه بار بیفشاند و سه گام فرا رود و سه بار تنحنح کند و بسیش از این خویشتن را رنجه ندارد که وسواس به وی راه یابد اگر این کرده باشد و هر زمان می پندارد که از استنجا تری پدید آمد آب بر ازار پای ریزد تا گوید از آن است و رسول ص بدین فرموده است برای وسواس را

و چون از استنجا فارغ شود دست به دیوار درمالد یا بر زمین آنگاه بشوید تا هیچ به وی نماند و بگوید در وقت استنجا اللهم طهر قلبی من النفاق- حصن فرجی من الفواحش

غزالی
 
۱۹۷۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۱۵ - کیفیت وضو

 

چون از استنجا فارغ شد مسواک کند و ابتدا به جانب راست کند زبر آنگاه زیر آنگاه به جانب چپ زبر آنگاه زیر آنگاه درون دندان بر همان ترتیب آنگاه به زبان و کام فراز آورد و مسواک کردن مهم داند که در خبر است که یک نماز با مسواک با هفتاد نماز بی مسواک برابر بود و نیت کند به وقت مسواک که راه گذر ذکر حق تعالی پاک کند

و به هیچ وقت که حدث کند از وضو دست بندارد که رسول ص چنین کردی و به هر وقت که وضو کند مسواک بکند و اگر وضو نکند و داند که در دهان تغییر پدید آمده است به سبب آن که خفته بوده باشد یا بسیار دهان بر هم نهاده باشد یا چیزی بوی دار خورده باشد مسواک سنت باشد ...

غزالی
 
۱۹۷۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۱۶ - فصل(در وضو شش چیز کراهیت است)

 

بدان که در وضو شش چیز کراهیت است سخن گفتن و دست بر روی زدن و دست برفشاندن و از آبی که آفتاب گرم کرده باشد طهارت کردن و آب بسیار ریختن و بر سه بار زیادت کردن اما روی خشک کردن بدان نیت تا گرد ننشیند یا دست بداشتن تا اثر عبادت بیشتر بماند هر دو نقل کرده اند و هر دو رخصت است و چون نیت این باشد هر دو فضیلت است و از خنور سفالین طهارت کردن اولیتر و به تواضع نزدیکتر از آفتابه و طاس

کیفیت غسل ...

... کیفیت تیمم

بدان که هر کس که آب نیابد یا آن مقدار بیش ندارد که وی با رفیقان بخورد یا بر راه دده ای باشد یا کسی از وی بیم بود یا آب ملک دیگری بود و به وی نفروشد الا به زیادت قیمت وی یا جراحتی دارد یا بیماری دارد که اگر آب برسد هلاک شود یا بیم درازگشتن بیماری بود باید که صبر کند تا وقت نماز درآید آنگاه جایی که خاک پاک باشد طلب کند پس دو دست بر وی زند چنان که گرد برخیزد و انگشتان به هم بازنهد و نیت استباحت نماز کند و جمله روی به دو دست مسح کند و تکلف آن نکند که خاک به میان مویها رسد پس انگشتری بیرون کند پس دیگر باره دو دست بر خاک زند پس انگشتها از یکدیگر گشاده دارد پس پشت انگشتها راست بر شکم انگشتهای چپ نهد

پس انگشتهای چپ بر پشت ساعد راست براند پس کف چپ بر روی ساعد راست براند پس ابهام چپ بر پشت ابهام راست براند پس دست راست بر دست چپ هم چنین براند پس کف هر دو دست به هم در مالد پس انگشتها به میان یکدیگر درگذارد و بمالد چون چنین کند به یک ضربت کفایت افتد اگر این نتواند روا باشد که زیادت کند چنان که غبار به جمله دست برسد تا به آرنج چون بدین تیمم یک فریضه بگزارد چندانکه خواهد سنت می کند اما اگر فریضه دیگر خواهد کرد تیمم به سر شود

غزالی
 
۱۹۷۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۲۶ - پیدا کردن علاج دل تا حاضر شود

 

... دیگر نوع اندیشه کاری باشد که به یک ساعت تمام نشود یا خود اندیشه ای پراکنده باشد که بر دل غالب شده باشد به عادت و علاج این آن بود که دل به معانی ذکر و قرآن خواندن مشغول می دارد و معنی آن می اندیشد تا بدین اندیشه آن را دفع کند و این تسکین کند اندیشه ای را که غالب نبود و شهوت آن کار قوی نباشد اما اگر شهوت قوی باشد اندیشه آن نیز دفع نیوفتد تدبیر آن کند تا مسهلی خورد تا ماده آن علت از باطن قمع کند و مسهل این آن بود که به ترک آن چیز که اندیشه از آن است بگوید تا برهد و اگر نتواند هرگز از آن اندیشه نرهد و نماز وی همیشه آمیخته بود با حدیث نفس و مثل وی چون کسی بود که در زیر درختی بنشیند و خواهد که مشغله گنجکان نشنود چوبی بگیرد و ایشان را می راند و در حال بازمی آیند اگر خواهد که برهد تدبیر آن بود که درخت از اصل برکند تا درخت می باشد آن مشغله همچنان می باشد همچنین تا شهوت کاری بر وی مستولی می باشد اندیشه پراکنده و به ضرورت با وی می بود

و از این بود که رسول ص را جامه نیکو آورده بودند به هدیه و علمی نیکو داشت چشم وی بر آن علم افتاد در نماز چون نماز بگزارد آن جامه به خداوند داد و جامه کهن درپوشید و بر نعلین وی دوالی نو بسته بودند چشم وی در نماز بر آن افتاد و نیکو بود بفرمود تا بیرون کردند و آن دوال کهن باز آوردند و یک با نعلین نو ساختند او را به چشم نیکو آمد سجده کرد و گفت تواضع کردن خدای را تا مرا دشمن نگیرد بدین نظرکه کردم و بیرون آمد و اول سایل را که دید به وی داد و طلحه در خرماستان خویش نماز می کرد مرغی دید نیکو در میان آن درختان می پرید و راه نمی یافت دلش بدان مشغول شد و ندانست که چند رکعت کرد پس به نزد رسول ص آمد و از دل خویش گله کرد و کفارت آن را خرماستان صدقه کرد و سلف چنین بسیار کرده اند و علاج حاضر کردن دل این دانسته اند

و در جمله چون پیش از نماز ذکر حق تعالی بر دل غالب نبود در نماز حاضر نیاید و اندیشه که راه یافت بدان که در نماز شود دل خالی نشود و هرکه نماز خواهد با حضور دل باید که بیرون نماز دل را علاج کرده باشد و خالی کرده و این بدان بود که مشغله های دنیا از خود دور کرده باشد و به قدر حاجت از دنیا قناعت کرده باشد و مقصود وی نیز از آن قدر فراغت عبادت بود چون چنین نبود دل حاضر نبود الا در بعضی از نماز باید که در نوافل می افزاید و دل حاضر می کند تا به قدر چهار رکعت مثلا دل حاضر شود که نوافل جبر آن فرایض است

غزالی
 
۱۹۷۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۲۸ - پیدا کردن نماز آدینه و فضیلت آن

 

... ادب سوم آن است که آراسته و پاکیزه و نیکو هیات به مسجد آید و پاکیزگی بدان بود که موی سر به دو ناخن باز کند و موی لب راست کند و اگر نخست به گرمابه شده بود و این به جای آورده کفایت بود و آراستگی بدان بود که جامه سپید پوشد که خدای تعالی از جامه ها جامه سپید دوستتر دارد و بوی خوش به کار دارد بر نیت تعظیم مسجد و نماز تا از وی بوی خوش نیاید که کسی رنجور شود یا در غیبت افتد

ادب چهارم پگاه رفتن است به جامع که فضل این بزرگ است و در روزگار اول به وقت صبح به چراغ شدندی و راهها از زحمت چنان بودی که دشوار توانستندی و ابن مسعود یک بار به مسجد شد سه تن پیش از وی آمده بودند با خویشتن عتاب می کرد و می گفت تو در درجه چهارم باشی کار تو چون بود و چنین گفتندی که اول بدعت که در اسلام پدید آمد این بود که این سنت را دست بداشتند و چون جهودان و ترسایان روز شنبه و یکشنبه پگاه به کلیسا و کنشت شوند و گفت مسلمانان روز آدینه که روز ایشان باشد تقصیر کنند چگونه باشد و رسول ص گفت هرکه در ساعت اول از این روز به جامع شود چنان باشد که شتری قربان کرده باشد و اگر دوم ساعت رود گاوی قربان کرده باشد و در ساعت سوم گوسفندی و در چهارم ماکیانی و در پنجم خایه مرغی و چون خطیب بر منبر آید فریشتگانی که این فرمان می نویسند صحایف درنوردند و به سماع خطبه مشغول شوند و هرکه درین وقت آید جز فضل نماز چیزی دیگر نیابد

ادب پنجم آن که پای بر گردن مردمان ننهد اگر دیر آمده باشد که در خبر است که هرکه چنین کند روز قیامت از وی پلی سازند که مردمان بر وی می روند و رسول ص یکی را دید که چنین می کرد چون نماز بکرد گفت چرا تو جمعه نکردی گفت یا رسول الله با تو به هم بودم گفت نی چون دیدم تو را که پای بر گردن مردمان می نهادی یعنی کسی که چنین کند چنان بود که نماز نکرده باشد اما اگر صف اول خالی باشد روا بود که قصد کند به صف اول که تقصیر ایشان کردند که آن صف بگذاشتند

ادب ششم آن که در پیش کسی که نماز می کند نگذرد و چون بنشیند به دیوار یا به ستون نزدیک نشیند تا کسی را پیش وی راه نبود که نهی است از گذشتن پیش کسی که نماز می کند و در خبر است که اگر خاکستری گردد که باد وی را بپراکند بهتر از آن که پیش مصلی بگذرد

ادب هفتم آن که صف اول طلب کند و اگر نتواند هرچند نزدیکتر بهتر که فضل این بزرگ است مگر در صف اول لشکریان باشند که جامه دیبا دارند یا جامه سیاه خطیب ابریشمین باشد یا شمشیر وی به زر باشد یا منکری دیگر باشد آنگاه هرچند از آن دورتر باشد اولیتر که نشاید به اختیار جایی که منکری باشد نشستن ...

غزالی
 
۱۹۷۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۳۷ - پیدا کردن صنف این هشت گروه

 

صنف اول فقیر است و این کسی بود که هیچ چیز ندارد و هیچ کسب نتواند کرد اگر قوت روز تمام دارد و جامه تن تمام دارد فقیر نبود و اگر قوت یک روز و یک نیمه بیش ندارد ولی پیراهن دارد بی دستار یا دستار دارد بی پیراهن درویش بود و اگر کسب به آلت تواند کرد و هیچ آلت ندارد درویش بود و اگر طالب علم است و اگر به کسب مشغول شود از آن بازماند درویش بود و بدین درویشی کمتر یابد مگر اطفال را تدبیر آن بود که درویش معیل طلب کنند و حصه فقیر از جهت اطفال بدو تسلیم کند

صنف دوم مسکین است و هرکه را خرج مهم از داخل بیش بود او مسکین باشد و اگرچه سرای و جامه دارد ولیکن کفایت یکساله ندارد و کسب او بدان وفا نکند روا بودا که چندانی بدو بدهند که کفایت سالی تمام شود و اگر فرش و خنوزخانه و کتب دارد چون بدان محتاج بود مسکین بود و اگر زیادت از حاجت دارد مسکین نبود ...

... صنف ششم کسی بود که وام دارد که نه به معصیتی به کار برده باشد و درویش بود یا توانگر بود ولیکن وام برای مصلحتی کرده باشد که بدان فتنه ای بنشیند

صنف هفتم غازیانی باشند که ایشان را از دیوان جامگی نبود اگر چه توانگر باشند سازراه از زکوه بدیشان بدهند

صنف هشتم مسافر که زاد راه ندارد راه گذری باشد یا از شهر خویش به سفری رود قدر زاد و کرا بدو دهند و هرکه گویدمن درویشم یا مسکینم روا بود که به قول او فرا گیرند چون معلوم نباشد که دروغ می گوید اما مسافر و غازی اگر به سفر و غزو نروند زکوه از ایشان باز باید ستد اما دیگر صنفها از قول معتمدان معلوم شود

غزالی
 
۱۹۷۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۳۹ - آداب و دقایق زکوه دادن

 

... سوم آن که از عوایق روزگار ایمن شود که در تاخیر آفات بسیار است و بود که عایقی افتد و از این خیر محروم ماند و چون در دل رغبت چیزی پدید آمد به غنیمت باید داشت که آن نظر را دو جهت بود و زود بود که ابلیس حمله آورد فان قلب المومن من اصابع الرحمن

یکی را از بزرگان در طهارت جای در دل افتاد که پیرهن به درویش دهد مریدی را آواز داد و پیراهن برکشید و به وی داد گفت چرا صبر نکردی تا بیرون آمدی گفت ترسیدم خاطری دیگر درآید که مرا از این بازدارد

وظیفه دوم آن که اگر زکوه به جمله خواهد داد در ماه محرم دهد که اول سال است و ماه حرام است یا ماه رمضان که وقت هرچند شریفتر ثواب مضاعف تر رسول ص سخی ترین خلق بود و هرچه داشتی می داد و در رمضان هیچ نگاه نداشتی

وظیفه سوم آن که زکوه در سر دهد و برملا ندهد تا از ریا دورتر باشد و به اخلاص نزدیکتر بود که صدقه سر خشم خدای را بنشاند و در خبر است که هفت کس فردا در سایه عرش باشند یکی از آن امام عادل بود و یکی صدقه دهنده ای که دست چپ او خبر ندارد از آنچه دست راست داد و بنگر که چه درجه ای بود که با درجه امام عادل برابر بود و در خبر است که هرکه صدقه در سر دهد او را در اعمال سر نویسند و اگر ظاهر در اعمال ظاهر نویسند و اگر باز گوید که من چنین چیزی کرده ام از هر دو جریده محو کنند و در جریده ریا نویسند و بدین سبب سلف در پنهان داشتن صدقه چندان مبالغت کرده اند که کسی بودی که نابینا طلب کردی و بر دست او نهادی و سخن نگفتی که تا بنداند که کیست و کسی بودی که درویش خفته طلب کردی و بر دست او نهادی و بر جامه او بستی که تا چون بیدار شود نداند که داده است و کسی بودی که بر راه درویش افکندی و کس بودی که به وکیل دادی که برساند این همه برای آن که درویش نداند اما از دیگری پنهان داشتن مهم تر داشتندی برای آن که چون برملا دهند ریا در باطن پدید آید و اگرچه بخل در باطن شکسته شود یا پرورده گردد و این صفات جمله مهلک است لیکن بخار بر مثال کژدمی است و یا بر مثال ماری که وی قویتر است چون کژدم را قوت مار کند تا در قوت مار بیفزاید از یک مهلک رسته باشد و در دیگری از آن صعبتر افتاده و زخم این صفات بر دل چون در گور شود بر مثال زخم کژدم و مار خواهد بود چنان که در عنوان مسلمانی پیدا کردیم پس ضرر آن که برملا دهد از نفع بیشتر است

وظیفه چهارم آن که اگر به ظاهر از ریا ایمن باشد و دل خود را از آن پاک کرده باشد و داند که اگر بر ملا دهد دیگران بدو اقتدا کند و رغبتها زیادت شود برملا دادن این چنین کس را فاضلتر و این کسی بود که مدح و ذم مردمان نزدیک وی برابر بود و در کارها به علم حق تعالی کفایت کرده باشد

وظیفه پنجم آن که صدقه حبط نگرداند به منت و وحشت قال الله تعالی لا تبطلوا صدقاتکم بالمن والاذی و معنی اذی آزردن درویش بود بدانکه روی ترش کند و پیشانی فراهم کند و سخن به عنف گوید و او را به سبب درویشی و سوال خوار دارد و به چشم حقارت بدو نگرد و این از انواع جهل و حماقت خیزد

یکی آن که دشوار بود بدو مال از دست بدادن و بدین سبب دلتنگ شود و سخن به زجر گوید و هرکه بدو دشوار بود که درمی بدهد و هزار بار ستاند جز جاهل نبود و او بدین زکوه فردوس اعلی و رضای باری تعالی خواهد کرد و خود را از دوزخ برهاند چرا بر او دشوار بود اگر بدین ایمان دارد ...

... و عایشه و ام سلمه درویشی را چیزی فرستادندی و گفتندی یاد گیر تا چه دعا کند تا هر دعایی را به دعایی مکافات کنند تا صدقه خالص بماند مکافات ناکرده و طمع دعا به درویش روا نداشتندی که گمان بر آن بود که احسانی کرده باشند و محسن به حقیقت درویش بود که این عهد از تو برگرفت

وظیفه هفتم آن که از مال آنچه بهتر و نیکوتر و حلال تر بود آن بدهد که آنچه به شبهت بود تقرب را نشاید که او پاک است جز پاک قبول نکند و قد قال ولا تیمموا الخبیث منه تنفقون ولستم باخذیه الا ان تغمضوا فیه یعنی آن چیز که اگر به شما دهند به کراهت ستانید چرا در نصیب خدای خرج کنید و اگر کسی آنچه بتر بود پیش مهمان نهد استخفافی تمام بود چگونه روا بود که بترین به خداوند دهد و بهترین بندگان وی را بگذارد و بترین دادن دلیل آن بود که به کراهیت می دهد و هر صدقه که به دلخوشی نبود بیم آن باشد که قبول نیفتد رسول ص گوید یک درم صدقه باشد که بر هزار سبقت گیرد و این آن بود که بهترین دهد و به دلخوشی دهد

غزالی
 
۱۹۷۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۴۰ - آداب طلب کردن

 

بدان که هر درویش که زکوه بدو دهی فریضه از گردن بیفتد اما کسی که تجارت آخرت کند از راه زیاده رنج دست بندارد و چون صدقه به موضع بود ثواب مضاعف باشد پس باید که از پنج صفت یکی طلب کند

صفت اول آن که پارسا و متقی بود قال رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم اطعموا طعامکم الاتقیاء گفت طعام به پرهیزگاران دهید به سبب آن که استعانت کنند بدانچه بستانند بر طاعت خدای و او شریک باشد در آن طاعت که اعانت کرده باشد بر آن یکی از بزرگان صدقه خود به فقیران دادی و گفتی که این قوم اند که ایشان را هیچ همت نیست جز خدای چون ایشان را حاجتی بود اندیشه ایشان پراکنده شود و من دلی را که با حضرت خدای برم دوستتر دارم از مراعات صد دل که همت او دنیا بود این سخن جنید را رحمه الله حکایت کردند گفت این سخن صاحبدلی است از اولیاء این مرد بقال بود مفلس آمد که هرچه درویشان بخریدندی بها نخواستی چند مالی بدو فرستاد تا با سر تجارت شود و گفت چون تو مرد را تجارت زیان ندارد ...

غزالی
 
۱۹۸۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۴۳ - اصل ششم (در روزه است)

 

بدان که روزه رکنی است از ارکان مسلمانی و رسول ص گفت که خدای تعالی می گوید هر نیکویی را به ده مکافات کنند مگر روزه که آن من است خاص و جزای آن من دهم و خدای تعالی گفت انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب مزد کسانی که صبر کنند از شهوت خود در هیچ حساب نیاید بلکه از حد بیرون بود و گفت رسول ص صبر یک نیمه ایمان است و روزه یک نیمه صبر است و گفت ص بوی دهن روزه دار نزدیک خدای تعالی از بوی مشک خوشتر است خدای تعالی گوید بنده من از طعام و شراب برای من دست باز داشته خاص جزای او من توانم داد و گفت ص خواب روزه دار عبادت است و گفت ص چون ماه رمضان درآید درهای بهشت بگشایند و درهای دوزخ ببندند و شیاطین را در بند کنند و منادی آواز دهد که یا طالب خیر بیا که وقت توست و یا جوینده شر بایست که نه جای توست و از عظیمی فضل اوست که این عبادت را به خود نسبت داد و گفت الصوم الی و انا اجزی به اگرچه همه عبادات او راست چنان که کعبه را خانه خود خواند و اگرچه همه عالم ملک اوست

و روزه را دو خاصیت است که بدان مستحق این نسبت است یکی آن که حقیقت او ناخوردن است و آن باطن بود و از چشم خلق پوشیده باشد و ریا را بدو راه نبود و دیگر آن که دشمن خدای تعالی ابلیس است و سپاه او شهوات است و روزه لشکر او بشکند که حقیقت روزه ترک شهوات است و برای این گفت رسول ص که شیطان در درون آدمی روان است چون خون در تن راه گذر وی بر وی تنگ کنید به گرسنگی و عایشه را گفت از کوفتن در بهشت هیچ میاسای گفت به چه گفت به گرسنگی و نیز گفت الصوم الجنه روزه سپری است و گفت ص باب همه عبادات روزه است و این همه برای آن است که مانع از همه عبادات شهوات است و مدد شهوات سیری است و گرسنگی شهوات را بکشد

غزالی
 
 
۱
۹۷
۹۸
۹۹
۱۰۰
۱۰۱
۱۰۱۶