گنجور

 
۱۹۴۱

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل پانزدهم

 

از این جمله که رفت شرف گوهر دل آدمی معلوم شد و راه صوفیان معلوم گشت که چیست و همانا که شنیده باشی از صوفیان که گویند علم حجاب است از این راه و انکار کرده باشی این سخن را انکار مکن که این حق است چه محسوسات و هر علم که از راه محسوسات حاصل شود چون بدان مشغول و مستغرق باشی از این محجوب باشی

و مثل دل چون حوضی است و مثل حواس چون پنج جوی است که آب از وی به حوض آید از بیرون اگر خواهی که آب صافی از قعر حوض برآید تدبیر آن است که این آب جمله از وی بیرون کنی و گل سیاه که از اثر این آب است هم بیرون کنی و راه همه جویها ببندی تا نیز آب نیاید و قعر حوض همی کنی تا آب صافی از درون حوض پدیدار آید و تا حوض بدان آب که از بیرون در آمده است مشغول باشد ممکن نشود از درون وی آب برآید همچنین این علم که از درون دل بیرون آید حاصل نیاید تا از هرچه از بیرون در آمده است خالی نشود

اما عالم اگر خویشتن را خالی کند از علم آموخته و دل بدان مشغول ندارد آن علم گذشته وی را حجاب نباشد و ممکن بود که این فتح وی را برآید همچنان که چون دل از خیالات و محسوسات خالی کند خیالات گذشته وی را حجاب نکند

و سبب حجاب آن است که چون کسی اعتقاد اهل سنت بیاموخت و دلیلهای وی را چنان که اندر جدل و مناظره گویند بیاموخت و همگی خویش بدان داد و اعتقاد کرد که ورای این خود هیچ علم نیست و اگر چیزی دیگر در دل وی آید گوید این خلاف آن است که من شنیده ام و هر چه خلاف آن است باطل باشد ممکن نشود که این کس را هرگز حقیقت کارها معلوم شود که آن اعتقاد که عوام خلق را بیاموزند قالب حقیقت بود نه عین حقیقت معرفت تمام بود که آن حقایق از آن غالب مکشوف شود چنانکه مغز از پوست

و بدان که کسی که طریق جدل در نصرت آن اعتقاد بیاموزد وی را حقیقتی مکشوف نشده باشد چون پندارد همه آن است که وی دارد این پندار حجاب وی گردد و به حکم آن پندار غالب شود بر کسی که چیزی آموخته باشد غالب آن بود که این قوم محجوب باشند از این درجه و این حال جدلیان است پس اگر کسی از این پندار بیرون آید علم حجاب او نباشد و آن گاه چون این فتح وی را برآید درجه وی به غایت کمال رسد و راه وی ایمن تر بود و درست تر بود که کسی که قدم وی در علم راسخ نشده باشد بیشتر آن باشد که مدتی دراز در بند خیالی باطل بماند و اندکی مایه شبهتی وی را حجاب کند و عالم از چنین خطر ایمن باشد پس معنی این که علم حجاب است باید که بدانی و انکار نکنی چون از کسی شنیده باشی که وی به درجه مکاشفت رسیده باشد

اما این اباحتیان و این مطبوقان بی حاصل که در این روزگار پدید آمده اند و هرگز ایشان را خود این حال نبوده است و لیکن عبارت چند مزبق از طامات صوفیان بگرفته اند شغل ایشان آن باشد که خویشتن را همه روز می شویند و به فوطه و مرقع و سجاده می آرایند و آن گاه علم را و علما را مذمت می کنند ایشان کشتنی اند و شیطان خلق اند و دشمن خدای و رسول اند که خدا و رسول علم را و علما را مدح گفته اند و همه عالم را به علم دعوت کرده اند این مدبر مطوق ابا حتی چون صاحب حالتی نباشد و علم حاصل نکرده باشد وی را این سخن کی روا باشد و مثل وی چون کسی باشد که شنیده باشد که کیمیا از زر بهتر بود که از وی زر بینهایت آید چون گنجهای زر پیش وی نهند دست به وی نبرد و گوید زر به چه کار آید و وی را چقدر باشد کیمیا باید که اصل آن است زر فرانستاند و کیمیا خود هرگز ندانسته بود مدبر و مفلس و گرسنه بماند و از شادی این سخن که من خود بگفتم که کیمیا از زر بهتر بود طرب می کند و لاف میزند ...

... و لکن اینجا یک دقیقه دیگر است که اگر کسی چندان کیمیا دارد که از وی صد دینار بیش حاصل نیاید وی را فضل نباشد بر کسی که وی هزار دینار زر دارد چنانکه کتب کیمیا و حدیث آن و طالب آن بسیار است و حقیقت آن در روزگار دراز به دست هر کسی نیاید و بیشتر کسانی که به طلب آن برخیزند حاصل ایشان قلابی بود کار صوفیان نیز همچنین باشد و عزیز بود و آنچه بود اندک بود و نادر بود که به کمال رسد پس باید که بدین بشناسی که هر کس را که از حالت صوفیان چیزی پدید می آید اندک وی را بر همه عالم فضل نباشد که بیشتر ایشان آن باشد که از اوایل کار بر ایشان چیزی پیدا آید و آن گاه از آن بیفتد و تمام نشود و بعضی باشد که سودایی و خیالی برایشان غالب شود و آن راحقیقتی نباشد و ایشان پندارند که آن کاری است وازده نه چنین باشد و چنان که در خواب حقیقت است و اضغاث احلام است در آن حال همچنین باشد بلکه فضل سر علما کسی را بود که در اندر آن حال چنان کامل شده باشد که هر علم که بدین تعلق دارد که دیگران را به تعلم بود وی خود بی تعلم بداند و این سخت نادر بود

پس باید که به اصل راه تصوف و به فضل ایشان ایمان داری و به سبب این مطوقان روزگار اعتقاد در ایشان تباه نکنی و هر که از ایشان در علم و علما طعن کند بدانی که از بی حاصلی کند

غزالی
 
۱۹۴۲

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل هفدهم

 

... اگر کسی یک روز غلام خویش را به خدمت تو فرستد همه روز بلکه همه عمر به شکر وی مشغول باشی و آن را که چنین چندین هزار پیشه ور را در درون تو به خدمت تو فرستاده است که در همه عمر تو یک لحظه از خدمت تو فرو ننشینند از وی خود یاد نیاوری

و دانستن ترکیب تن و منفعت اعضای وی را علم تشریح خوانند و آن علمی است عظیم و خلق از آن غافل باشند و نخوانند و آن که خواند برای آن خواند تا در علم طب استاد شود و طب علم خود مختصر است و اگر چه به وی حاجت است به راه دین تعلق ندارد

اما کسی که نظر در تن برای آن کند تا عجایب صنع خدای تعالی بیند وی را سه صفت از صفات الهیت ضروری شود یکی آن که بداند بنا کننده این قالب و آفریننده این شخص قادری است بر کمال که هیچ نقص و عجز را به قدرت وی راه نیست که از قطره آب چنین شخص تواند آفرید و آن که این تواند کرد زنده کردن پس از مرگ بر او آسانتر بود دوم آن که عالمی است که علم وی محیط است به همه کارها که این چنین عجایب با چنین حکمتهای غریب ممکن نگردد الا به کمال علم سوم آن که لطف و رحمت و عنایت وی را به بندگان هیچ نهایت نیست که از هر چه در می بایست آفریدگار در آفریدن هیچ چیز باز نگرفته است بلکه آنچه به ضرورت می بایست چون دل و جگر و دماغ و اصول حیوان بداد وآنچه به وی حاجت بود اگر چه ضروری نبود چون دست و پای و چشم و زبان همه بداد و آنچه نه بدان حاجت بود و نه ضرورت و لکن در وی زیادت زینت بود و بر آن وجه نیکوتر بود آن نیز بداد چون سیاهی موی و سرخی لب و گوژی ابروی و همواری مژگان چشم و غیر آن

و این لطف و عنایت نه با آدمی تنها کرد و بس بلکه با همه آفریده ها تا سارخک و زنبور و مگس که هر یکی ایشان را هر چه بایست بداد و همه شکل ایشان و ظاهر ایشان را به نقشها و رنگهای نیکو بیاراست ...

غزالی
 
۱۹۴۳

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل هجدهم

 

... و اگر در همت وی نگری به یک دانک سیم یا زر که از وی به زیان آید متغیر شود و رنجور گردد و اگر یک لقمه از وی در گذرد به وقت گرسنگی مدهوش شود و از این خسیس تر چه باشد

و اگر در جمال صورت وی نگری پوستی است بر روی مزبله ای در کشیده و اگر دو روز خویشتن را نشوید رسواییها بر وی پیدا شود که از خویشتن سیر آید و گند از وی برخیزد و رسواتر و گنده تر از آن چه چیز است که وی همیشه در باطن خویش دارد و حمال وی است روزی چند بار به دست خویش از خویشتن بشوید روزی شیخ ابو سعید ابوا الخیر می گذشت با صوفیان فراجایی رسید که چاه طهارت جای پاک همی کردند و نجاست بر راه بود صوفیان همه به یک سوی گریختند و بینی بگرفتند و شیخ بایستاد و گفت ای قوم دانید که این نجاست فرامن چه می گوید می گوید که دی در بازار بودم همه کیسه های خویش بر من همی افشانیدید تا مرا به دست آورید یک شب با شما صحبت بیش نکردم بدین صفت گشتم مرا از شما می باید گریخت یا شما را از من

و به حقیقت چنین است که آدمی در این عالم در غایت نقصان و عجز و ناکسی است و روز بازار وی فردا خواهد بود اگر کیمیای سعادت بر گوهر دل افکند تا از درجه ی بهایم به درجه فرشتگان رسد و اگر روی به دنیا و شهوت دنیا آرد فردا سگ و خوک را بر وی فضل بود که ایشان همه خاک شوند و از رنج برهند و وی در عذاب بماند پس چنان که شرف خود بشناخت باید که نقصان و بیچارگی خود بشناسد که معرفت نفس از این وجه هم مفتاحی است از مفاتیح معرفت حق تعالی ...

غزالی
 
۱۹۴۴

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان دوم - در شناختن حق تعالی » عنوان دوم (در شناختن حق تعالی)

 

... فصل هشتم- شناختن معنی تسبیحات چهارگانه

فصل نهم- متابعت شریعت راه سعادت است

فصل دهم- راههای غلط و جهل اهل اباحت

غزالی
 
۱۹۴۵

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان دوم - در شناختن حق تعالی » فصل اول

 

... و شرح این آن است که چون خود را اولا به هستی بشناخت و می داند که پیشتر از این به سالی چند نیست بود و از وی نه نام بود و نه نشان چنانکه حق سبحانه و تعالی گفت هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شییا مذکورا انا خلقنا الانسان من نطفه الشاج نبتلیه فجعلناه سمیعا بصیر

و آنچه آدمی بدان راه برد از اصل آفرینش خویش آن است که داند که پیش از هستی خویش نطفه بود قطره آب گندیده در وی عقل نه و سمع و بصر نه و سر و دست و پای و زبان و چشم نه و رگ و پی و استخوان و پوست و گوشت نه بل آبی بود سپید یک صفت

پس این همه عجایب در وی پدید آمد اما وی خود را پدید آورد یا وی را کسی پدید آورد و چون به ضرورت بشناسد که اکنون که بر درجه کمال است از آفریدن یک سر موی عاجز است داند که آن وقت که قطره آب بود عاجز تر و ناقص تر بود پس به ضرورت وی را از هست شدن ذات خویش هستی ذات حق سبحانه و تعالی معلوم شود ...

غزالی
 
۱۹۴۶

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان دوم - در شناختن حق تعالی » فصل دوم

 

چنان که صفات حق سبحانه و تعالی از صفات خویش بدانست و ذات وی از ذات خویش بدانست تنزیه و تقدیس حق سبحانه و تعالی از تنزیه و تقدیس خویش بداند معنی تنزیه و تقدیس در حق تعالی آن است که پاک و مقدس است از هر چه در وهم آید و خیال بندد و منزه است از آن که وی را با جای اضافت کنند اگر چه هیچ جای از تصرف وی خالی نیست و آدمی نمودگار این در خویشتن می بیند که حقیقت جان وی که ما آن را دل گفتیم منزه است از آن که در وهم و خیال آید و گفتیم که وی را مقدار و کمیت نیست و قسمت پذیر نیست و چون چنین باشد وی را رنگ نبود و هر چه وی را رنگ نبود و مقدار نبود به هیچ حال در خیال نیاید در خیال چیزی آید که چشم آن را دیده بود یا جنس آن را دیده بود و جز الوان در ولایت چشم و خیال نیست و این که طبع تقاضا کند که چیزی چگونه است معنی آن بود که چه شکل دارد خرد است یا بزرگ است چیزی که این صفت را به وی راه نبود سوال چگونگی را در وی باطل آید خواهی بدانی که چیزی باشد که چگونگی به وی راه نبود در حقیقت خود نگر که آن حقیقت تو که محل معرفت است قسمت پذیر نیست و مقدار کمیت و کیفیت را به وی راه نیست

اگر کسی پرسد که روح چگونه چیز است جواب آن بود که چگونگی را به وی راه نیست

چون خود را بدین صفات بدانستی بدان که حق تعالی به دین تقدیس و تنزیه اولیتر است و مردمان عجب می دارند که موجودی بود بی چون و بی چگونه و ایشان خود چنانند و خود را نمی شناسند بلکه آدمی اگر در تن خویشتن طلب کند هزار چیز یابد همه بی چون و بی چگونه که آن را خود چشم نبیند مثلا چون عشق و درد که چشم نبیند و اگر خواهد که چونی و چگونگی طلب کند نتواند که چون این چیزها شکل و لون ندارد این سوال وجهی نبود بل اگر کسی حقیقت آواز طلب کند یا حقیقت به وی یا حقیقت طعم تا چگونه است عاجز آید و سبب آن است که چون و چگونه تقاضای خیال است که از جلسه چشم حاصل شده است آنگاه از هر چیزی نصیب چشم می جوید و آنچه در ولایت گوش است چون آواز مثلا چشم را در وی هیچ نصیب نیست بل طلب وی چونی و چگونگی آواز را محال است که آواز منزه است از نصیب چشم چنان که لون و شکل منزه است از نصیب گوش همچنین آن که حاجت دل در یابد و به عقل بشناسد منزه است از جمله نصیب حواس و چونی و چگونگی در محسوسات بود و این را تحقیقی و غوری است که در کتب معقولات شرح کرده ایم و در این کتاب این کفایت بود و مقصود آن است که آدمی از بی چونی و بی چگونگی خویش بی چونی و بی چگونگی حق تعالی بتواند شناخت و بداند که چنان که جان موجود است و پادشاه تن است و هر چه از تن وی وی را چونی و چگونگی است همه مملکت وی است و وی بی چون و بی چگونه است و همچنین پادشاه عالم بی چون و بی چگونه است و هر چه چونی و چگونگی دارد چون محسوسات همه مملکت وی است ...

غزالی
 
۱۹۴۷

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان دوم - در شناختن حق تعالی » فصل سوم

 

... و این بابی عظیم است در معرفت حق تعالی و این را معرفت افعال گویند چنان که آن پیشتر را معرفت ذات گویند و معرفت صفات گویند و کلید این نیز هم معرفت نفس است و چون ندانسته باشی که پادشاهی خویش در مملکت خویش چون می رانی چگونه خواهی دانستن که پادشاهی عالم چون می راند

اولا خویشتن را بشناس و یک فعل خویش بدان مثلا چون خواهی که بسم الله بر کاغذ برکشی اول رغبتی و ارادتی در تو پدید آید پس حرکتی و جنبشی در دل تو پدید آید این دل ظاهر که از گوشت است و در جانب چپ است و جسمی لطیف از او حرکت کند و به دماغ شود و این جسم لطیف را طبیبان روح گویند که حمال قوتها حس و حرکت است و این روحی دیگر است که بهایم را بود و مرگ را بدین راه بود و آن روح دیگر که ما آن را دل نام کردیم بهایم را نبود و هرگز بنمیرد که آن محل معرفت خدای است تعالی چون این روح به دماغ رسد و صورت بسم الله در خزانه اول دماغ که جای قوت خیال است پیدا آمده باشد اثری از دماغ به اعصاب پیوندد که از دماغ بیرون آمده است و به جمله اطراف رسیده و در سر انگشتها بسته چون رشته ها و آن بر ساعد کسی که نحیف بود بتوان دید پس اعصاب بجنبد پس سر انگشتان را بجنباند پس انگشت قلم را بجنباند پس قلم حبر را بجنباند پس صورت بسم الله بر وفق آن که در خزانه خیال است بر کاغذ پدیدار آید به معاونت حواس خصوصا چشم از جمله که در بیشتر حاجت به وی باشد

پس چنان که اول این کار رغبتی بود که در تو پدیدار آمد اول همه کارها صفتی است از صفات حق تعالی که عبارت از آن ارادت آید

و چنان که اول اثر این ارادت در دل تو پدید آید آنکه به واسطه این به دیگر جایها رسد اول اثر ارادت حق تعالی بر عرض پیدا آید آنگه به دیگران رسد و چنان که جسمی لطیف چون بخاری از راه رگها دل این اثر به دماغ رساند و این جسم را روح گویند جوهری لطیف است حق تعالی را که آن اثر به عرش رساند و از عرش به کرسی رساند و آن جوهر را فرشته خوانند و روح خوانند و روح القدس خوانند و چنان که اثر دل به دماغ رسد و دماغ زیر دل است در حکم ولایت و تصرفاثر ارادت اول از حق تعالی به کرسی رسد و کرسی زیر عرش است و چنان که صورت بسم الله که فعل تو خوانند و مراد توست در خزانه اول از دماغ پدید آید و فعل بر وفق آن پدید آید صورت هر چه در عالم پدید خواهد آمد اولا نقش آن در لوح محفوظ پدید آید و چنان که قوتی که در دماغ است لطیف اعصاب را بجنباند تا اعصاب دست و انگشت را بجنباند تا انگشت قلم را بجنباند همچنین جواهر لطیف که بر عرش و کرسی موکلند آسمان و ستاره ها را بجنبانند

و چنان که قوت دماغ به روابط اوتار و اعصاب انگشت را بجنباند آن جواهر لطیف که ایشان را ملایکه گویند به واسطه کواکب و روابط شعاعات ایشان به عالم سفلی طبایع امهات عالم سفلی را بجنبانند که آن را چهار طبع گویند و آن حرارت و رطوبت و برودت و یبوست است و چنان که قلم مداد را پراکنده کند و جمع کند تا صورت بسم الله پدید آید این حرارت و برودت آب و خاک و امهات این مرکبات را بجنباند و چنان که کاغذ قبول کند مداد را چنان که بر وی بپراکند یا جمع کند رطوبت این مرکبات را قابل شکل کند و یبوست را حافظ این شکل گرداند تا نگاه دارد و رها نکند چه اگر رطوبت نبود و خود شکل نپذیرد و اگر یبوست نبود شکل نگاه ندارد و چنان که چون قلم کار خویش تمام بکرد تمام بکرد و حرکت خویش به سر برد صورت بسم الله بر وفق آن نقش که در خزانه خیال بوده است پدیدار آید به معاونت حاسه چشم همچنین چون حرارت و برودت این امهات مرکبات را تحریک کند به معاونت ملایکه صورت حیوان و نبات و غیر آن در این عالم پدیدار آید بر وفق آن صورت که در لوح المحفوظ است و چنان که اول کار در جمله تن ز دل خیزد آنگاه به همه اعضا بپراکند اول کارها در عالم اجسام در عرش پدید آید و از عرش به همه عالم اجسام رسد و چنان که آن خاصیت را اول پذیرنده دل است و دیگر همه دون وی دل را اضافتی دهد تا پندارند که تو ساکن دلی همچنین چون استیلا حق تعالی بر همه به واسطه عرش است پندارند که وی ساکن عرش است و همچنان که چون تو بر دل مستولی شدی و کار دل راست شد تدبیر همه مملکت تن بتوانی کرد همچنین چون ایزد عز و علا به آفرینش عرش بر عرش مستولی شد و عرش راست بایستاد و مستوی شد تدبیر مملکت ساخته شد و عبارت چنین آمد که استوی علی العرش یدبر الامر ...

غزالی
 
۱۹۴۸

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان دوم - در شناختن حق تعالی » فصل پنجم

 

این بیچاره طبیعی محروم و منجم محروم کارها با طبایع و نجوم حوالت کردندو مثال ایشان چون مورچه است که بر کاغذ می رود و کاغذ می بیند که سیاه می شود و بر وی نقشی پیدا می آید نگاه کند سر قلم را بیند شاد شود و گوید حقیقت این کار بشناختم و فارغ شدم این نقاشی قلم می کند و این مثل طبیعی است که هیچ چیز ندانست از تحرکات عالم جز درجه باز پسین

پس چون مورچه دیگر بیامد که چشم وی فراخ تر بود و مسافت دیدار وی بیشتر گفت غلط کردی که من این قلم مسخر می بینم و ورای وی چیزی دیگر همی بینم که این نقاشی وی میکند و بدین شاد شد و گفت حقیقت این است که من دانستم که نقاش انگشت است نه قلم و قلم مسخر است و این مثال منجم است که نظر وی بیشتر بکشید و بدید که طبایع مسخر کواکب اند و لکن ندانست که کواکب مسخر و فرشتگانند و به درجاتی که ورای آن بود راه نیافت

و چنانچه این تفاوت میان طبیعی و منجم از عالم اجسام افتاد و از وی خلافی خاست میان کسانی که به عالم ارواح ترقی کردند هم این خلاف است که بیشتر خلق چون از عالم اجسام ترقی کردند و چیزی بیرون اجسام باز یافتند بر اول درجه فرود آمدند و راه معراج به عالم ارواح بر ایشان بسته شد و در عالم ارواح که آن عالم انوار است همچنین عقبات و حجب بسیار است بعضی درجه وی چون کوکب و بعضی چون قمر و بعضی چون شمس و این مراقی معراج کسانی است که ملکوت السموات به ایشان نمایند چنان که در حق خلیل ع خبر داد حق عزوجل او کذالک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض تا آنجا که گفت انی وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض و برای این بود که رسول ص گفت ان الله عزوجل سبعین حجابا من نور لو کشفها لا حترقت سبحات وجهه کل من ادرک بصره و شرح این در کتاب مشکوه الانور و مصفاه الاسرار گفته ایم از آنجا طلب باید کرد

و مقصود آن است که بدانی که طبیعی بیچاره که چیزی با حرارت و رطوبت و برودت و یبوست حوالت کرد راست گفت که اگر ایشان در میانه اسباب الهی نبودندی علم طلب باطل بودی ولکن خطا از آن وجه کرد که چشم وی مختصر بود به اول منزل فرود آمد و از او اصلی ساخت نه مسخری و خداوندی ساخت نه چاکری و وی خود از جمله چاکران بازپسین است که در صف النعال باشد و منجم که ستاره را در میان اسباب آورد راست گفت که اگر نه چنین بودی شب و روز برابر بودی که آفتاب ستاره ای است که روشنایی و گرمی در عالم از وی است و زمستان و تابستان برابر بودی که گرمی تابستان از آن است که آفتاب به میان آسمان نزدیک شود و در زمستان دور شود و آن خدای که در قدرت وی هست که آفتاب را گرم و روشن آفرید چه عجب اگر زحل را سرد و خشک آفریند و زهره را گرم و تر آفریند این در مسلمانی هیچ قدح نکند منجم از آنجا غلط کرد که از نجوم اصل و حوالت گاه ساخت و مسخری ایشان نبدید و ندانست که و الشمس و القمر و النجوم مسخرات بامره و مسخر آن باشد که وی را به کار دارند پس ایشان کارگرانند نه از جهت خویش بلکه به کار داشتگانند از جهت عمال فرشتگان چنان که اعصاب مستعملت در تحت تحریک اطراف از جهت قوتی که اندر دماغ است و کواکب هم از چاکران باز پسین اند اگر چه در درجه ی نقیبان اند و به صف النعال نه اند چون چهار طبع که ایشان مسخران باز پسین اند چون قلم در کتابت

غزالی
 
۱۹۴۹

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان دوم - در شناختن حق تعالی » فصل ششم

 

بیشتر خلاف در میان خلق چنین است که همه از وجهی راست گفته باشند ولکن بعضی نبینند پندارند که همه بدیدند و مثل ایشان چون گروهی نابینایان اند که شنیده باشند که به شهر ایشان پیل آمده است خواهند که وی را بشناسند پندارند که به دست وی را بتوان شناخت و دستها در وی بپرماسیدند یکی را دست بر گوش وی آمد و یکی را بر پای و یکی را بر ران و یکی را بر دندان چون با دیگر نابینایان رسیدند و صف پیل از ایشان پرسیدند آن که دست بر پای نهاده بود گفت ماننده ستونی است و آن که دست بر دندان نهاده بود گفت ماننده عمودی است و آن که بر گوش نهاده بود گفت ماننده گلیمی است همه راست گفتند و همه خطا کردند که پنداشتد که جمله پیل را دریافته اند و نیافته بودند همچنین منجم و طبیب هر یکی را چشم به ریگی از چاکران درگاه حضرت الهی افتاد از سلطنت و استیلای وی عجب داشتند گفتند پادشاه خود این است هذا ربی تا کسی که وی را راه باز دادن نقصان همه بدید و ورای آن دید و گفت این در زیر دیگری است و آنچه در زیر بود خدایی را نشاید لا احب الافلین

غزالی
 
۱۹۵۰

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان دوم - در شناختن حق تعالی » فصل نهم

 

... و ذکر بر دل غالب از آن شود که بر عبادت مواظبت کند و فراغت عبادت آنگاه یابد و آن وقت که علایق شهوات از دل گسسته شود و علایق شهوات بدان گسسته شود که از معاصی دست بدارد پس دست به داشتن از معصیت سبب فراغت دل است و به جای آوردن طاعت سبب غالب شدن ذکر است و این هر دو سبب محبت است که تخم سعادت است و عبارت از وی فلاح است چنان که حق تعالی گفت قد افلح من تزکی و ذکر اسم ربه فصلی

و چون همه اعمال آن رانشاید که عبادت بود بلکه بعضی شاید و بعضی نشاید و از همه شهوات ممکن نیست دست بداشتن و نیز روا نیست دست بداشتن چه اگر طعام نخورد هلاک شود و اگر مباشرت نکند نسل منقطع شود پس بعضی شهوات دست به داشتنی است و بعضی کردنی است پس حدی باید که این از آن جدا شود و این حد از دو حال بیرون نبود یا آدمی از عقل و هوا و اجتهاد خویش گیرد و به نظر خویش اختیار همی کند یا از دیگری گیرد و محال بود که به اختیار و اجتهاد وی گذارند چه هوا که بر وی غالب باشد همیشه راه حق بر وی پوشیده می دارد و هر چه مراد وی در آن بود به صورت صواب به وی می نماید پس باید که زمام اختیار به دست وی نباشد بلکه به دست دیگری باشد و هر کس آن را نشاید که بصیرترین خلق باید و آن انبیایند صلوات الله علیهم اجمعین

پس به ضرورت متابعت شریعت و ملازمت حدود و احکام ضرورت راه سعادت است و معنی بندگی آن بود و هر که از حدود شریعت درگذرد به تصرف خویش در هلاک افتد و بدین سبب گفت ایزد تعالی و من یتعد حدود الله فقد ظلم نفسه

غزالی
 
۱۹۵۱

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان دوم - در شناختن حق تعالی » فصل دهم

 

کسانی که از اهل اباحت از حدود حکم خدا عزوجل دست بداشتند غلط و جهل ایشان از هفت وجه بود

وجه اول جهل گروهی است که به خدای عزوجل ایمان ندارند چه وی را از گنجینه خیال و وهم طلب کردند و چونی و چگونگی وی جستند چون نیافتند انکار کردند و حوالت کارها با نجوم و طبیعت کردند و پنداشتند که این شخص آدمی و دیگر حیوانات و این عالم عجیب با این همه حکمت و ترتیب از خود پدید آمد یا خود همیشه بود یا فعل طبیعی است که وی خود از خود بی خبر بود تا به چیزی دیگر چه رسد مثل این چون کسی است که خطی نیکو بیند نبشته پندارد که آن از خود نبشته آمد بی کاتبی قادر و عالم و مرید یا خود همچنین همیشه نبشته بوده است کسی که نابینایی وی تا بدین حد بود از راه شقاوت بنگرد و به وجه غلط طبیعی و منجم از پیش اشارت کرده آمد

وجه دوم جهل گروهی است به آخرت که پنداشتند که آدمی چون نبات است و یا چون حیوانی دیگر چون بمیرد نیست شود و با وی نه عتاب بود و نه عقاب و نه ثواب و سبب این جهل است به نفس خویش که از خویشتن همان می شناسد که از خر و گاو و گیاه و آن روح که حقیقت آدمی است آن را نمی شناسند که آن ابدی است و هرگز نمیرد ولکن کالبد از وی باز ستانند و آن را مرگ گویند و حقیقت آن در عنوان چهارم گفته آید

وجه سیم جهل کسانی است که ایشان به خدای تعالی و آخرت ایمان دارند ایمانی ضعیف و لکن معنی شریعت نشناخته اند و گویند که خدای را عزوجل به عبادت ما چه حاجت است و از معصیت ما چه رنج که وی پادشاهی است از عبادت خلق مستغنی و عبادت و معصیت نزدیک وی هر دو برابر است

و این جاهلان در قرآن همی بینند که می گوید و من تزکی فانما یتزکی لنفسه و من جاهد فانما یجاهد لنفسه و من عمل صالحا فلنفسه این مدیر جاهلی است به شریعت که می پندارد که معنی شریعت آن است که کار برای خدا می باید کرد نه برای خویش و این همچنان است که بیمار پرهیز نکند و گوید طبیب را از آنچه که فرمان وی برم یا نبرم این سخن راست است ولکن وی هلاک شود نه از سبب حاجت طبیب ولکن از آن که راه هلاک وی پرهیز ناکردن است و طبیب وی را دلالت کرده و راه نموده و دلال را از آن چه زیان که وی هلاک شود و چنان که بیماری تن سبب هلاک این جهان است بیماری دل سبب شقاوت آن جهان است و چنانکه دارو و پرهیز سبب سلامت تن است طاعت و معرفت و پرهیز معصیت نیز سبب سلامت دل است و لا ینجوا الا من اتی الله بقلب سلیم

وجه چهارم جهل کسانی است هم به شریعت از وجهی دیگر که گفته اند شرع می فرماید که دل از شهوت و خشم و ریا پاک کنید و این ممکن نیست که آدمی را از این آفریده اند و این همچنان باشد که کسی گلیم سیاه خواهد که سپید کند پس مشغول بودن بدین طلب محال بود و این احمقان ندانستند که شرع بدین نفرموده است بلکه فرموده است که خشم و شهوت را ادب کنند و چنان دارند که بر شرع و عقل غالب نباشد و سرکشی نکند و حدود شریعت نگاه دارد و از کبایر دور باشد تا صغایر از وی عفو کنند و از وی درگذرند و این ممکن است و بسیار کس بدین رسیده اند ...

... اما بزرگان دین ایشانند که بشناسند که هر که هوا اسیر و زیر دست وی نیست وی هیچ کس نیست بلکه ستوری است پس بدین بشناسند که نفس آدمی مکار است و فریبنده است همه دعوی دروغ کند و لاف زند که من زیر دستم از وی برهانی خواهد و بر راستی وی هیچ برهان نیست البته جز آن که به حکم خویش نباشد و به حکم شرع باشد اگر به طوع همیشه تن در این دهد خود راست می گوید و اگر به طلب رخصت و تاویل و حیلت مشغول شود بنده شیطان است و دعوی ولایت همی کند و این برهان تا به آخر نفس از وی طلب می باید کرد و اگر نه مغرور و فریفته باشد و هلاک شود و نداند و تن در دادن نفس به متابعت شریعت هنوز اول درجه مسلمانی است

وجه هفتم از غفلت و شهوت خیزد نه از جهل و این اباحت گروهی است که ایشان از این شبهتهای گذشته خود هیچ شنیده نباشند ولکن گروهی را بیند که ایشان بر راه اباحت می روند و فساد می کنند و سخن مزبق همی گویند و دعوی تصرف و ولایت می کنند و جامه ایشان می دارند وی را نیز این به طبع خوش آید که بر طبع وی شهوت و بطالت غالب بود و رضا ندهد بر آن که فساد کند و نگوید که مرا از این عقوبتی خواهد بود که آن گاه آن فساد بر وی تلخ شود بلکه گوید این خود فساد نیست که این تهمت و این حدیث است ونه تهمت را معنی داند و نه این حدیث را این مردی باشد غافل پرشهوت و شیطان در وی کام یافته و به سخن به اصلاح نباید که شبهت وی نه از سخن افتاده است

و بیشتر این قوم از این جمله باشند که حق تعالی گفت در حق همگنان انا جعلنا علی قلوبهم اکنه ان یفقهوه و فی اذانهم و قرا و ان تدعهم الی الهدی فلن یهتدوا اذا ابدا و نیز می گوید و اذا ذکرت ربک فی القرآن وحده و لو اعلی ادبارهم نفورا پس معاملت با ایشان به شمشیر اولیتر که به حجت

و سخن این جمله کفایت بود در نصیحت و غلط اهل اباحت در این عنوان از آن گفته آمد که سبب این جمله یا جهل است به نفس خود یا جهل است به حق یا جهل است به رفتن راه از خود به حق که آن را شریعت گویند و جهل چون در کاری بود که موافق طبع بود دشوار زایل شود و بدین سبب است که گروهی اند که بی شبهتی بر راه اباحت روند و گویند که ما متحیریم و اگر با وی گویی متحیر در چه چیزی نتواند گفت که وی را خود نه طلب بود و نه شبهت و مثل وی چون کسی بود که با طبیب گوید که من بیمارم و نگوید که چه بیماری است علاج وی نتوان کرد تا پیدا نیاید که چه بیماری است و صواب آن بود که وی را گویند در هر چه خواهی متحیر می باش اما در این که تو آفریده ای و آفریدگار تو عالم و قادر است و هر چه خواهد تواند کرد اندر این به شک مباش و این معنی وی را به طریق برهان معلوم کند چنان که شرح کرده آمده

غزالی
 
۱۹۵۲

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان سوم - در معرفت دنیا » فصل اول

 

بدان که دنیا منزلی است از منازل راه دین و راهگذاری است مسافران را به حضرت حق تعالی و بازاری است آراسته بر سر بادیه نهاده تا مسافرین از وی زاد خود برگیرند

و دنیا و آخرت عبارت است از دو حالت آنچه پیش از مرگ است و آن نزدیکتر است آن را دنیا گویند و آنچه پس از مرگ آن را آخرت گویند و مقصود از دنیا زاد آخرت است که آدمی را در ابتدای آفرینش ساده آفریده اند و ناقص ولکن شایسته آن کمال حاصل کند و صورت ملکوت را نقش دل خویش گرداند چنان که شایسته حضرت الهیت گردد بدان معنی که راه یابد یا یکی از نظارگیان جمال حضرت باشد و منتهی سعادت وی این است و بهشت وی این است و وی را برای این آفریده اند و نظارگی نتواند بود تا چشم وی باز نشود و آن جمال را ادراک نکند و آن به معرفت حاصل آید و معرفت جمال الهیت را کلید معرفت عجایب صنع الهی است و صنع الهی را کلید اول این حواس آدمی است و این حواس ممکن نبود الا در این کالبد مرکب از آب و خاک پس بدین سبب به عالم آب و خاک افتاد تا این زاد برگیرد و معرفت حق تعالی حاصل کند به کلید معرفت نفس خویش و معرفت جمله آفاق که مدرک است به حواس تا این حواس با وی می باشد و جاسوسی وی می کند گویند وی را که در دنیاست و چون حواس را وداع کند و وی بماند و آنچه صفت ذات وی است پس گویند وی به آخرت رفت پس سبب بودن آدمی در دنیا این است

غزالی
 
۱۹۵۳

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان سوم - در معرفت دنیا » فصل دوم

 

پس وی را در دنیا به دو چیز حاجت است یکی آن که دل را از اسباب هلاک نگاه دارد و غذای وی حاصل کند و دیگر آن که تن را از مهلکات نگاه دارد و غذای وی حاصل کند

و غذای دل معرفت و محبت حق تعالی است که غذای هر چیزی مقتضی طبع وی باشد که آن خاصیت وی بود و از پیش پیدا کرده آمد که خاصیت دل آدمی این است و سبب هلاک وی آن است که به دوستی چیزی جز حق تعالی مستغرق شود و تعهد تن برای دل می باید که تن فانی است و دل باقی و تن دل را همچون اشتر است حاجی را در راه حج که اشتر برای حاجی باید نه حاجی را برای اشتر و اگر چه حاجی را به ضرورت تعهد اشتر باید کرد به علف و آب و جامه تا آنگاه که به کعبه رسد و از رنج وی برهد ولکن باید که تعهد اشتر به قدر حاجت کند پس اگر همه روزگار در علف دادن و آراستن و تعهد کردن وی کند از قافله باز ماند و هلاک شود همچنین آدمی اگر همه روزگار در تعهد تن کند تا قوت وی به جای دارد و اسباب هلاک از وی دور دارد از سعادت خویش باز ماند

و حاجت تن در دنیا سه چیز است خوردنی برای غذاست و پوشیدنی و مسکن برای سرما و گرما تا اسباب هلاک از وی باز دارد پس ضرورت آدمی از دنیا برای تن بیش از این نیست بلکه اصول دنیا خود این است و غذای دل معرفت است و هرچند بیش باشد بهتر و غذای تن طعام است و اگر زیادت از حد خویش بود سبب هلاک گردد اما آن است که حق تعالی شهوتی بر آدمی موکل کرده است تا متقاضی وی باشد در طعام و مسکن و جامه تا تن وی که مرکب وی است هلاک نشود و آفرینش این شهوت چنان است که بر حد خویش بنایستد و بسیار خواهد و عقل را بیافریده است تا وی را بر حد خویش بدارد و شریعت را بفرستاده است بر زبان انبیا ع تا حدود وی پیدا کند لیک این شهوت به اول آفرینش بنهاده است در کودکی که به وی حاجت بود و عقل از پس آفریده است پس شهوت از پیش جای گرفته است و مستولی شده و سرکشی همی کند عقل و شرع پس از آن بیامد تا همگی وی را به طلب قوت و جامه و مسکن مشغول نکند و بدین سبب خود را فراموش نکند و بداند که این قوت و جامه برای چه می باید و وی خود در این عالم برای چیست و غذای دل که زاد آخرت است فراموش نکند پس از این جمله حقیقت دنیا و آفت دنیا و غرض دنیا بشناختی پس اکنون باید که شاخه ها و شعبه های دنیا بشناسی

غزالی
 
۱۹۵۴

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان سوم - در معرفت دنیا » فصل چهارم

 

... مثال آخر دیگر سحر دنیا آن است که ظاهر خویش آراسته دارد و هر چه بلا و محنت است پوشیده دارد تا جاهل به ظاهر وی نگرد غره شود و مثل وی چون پیرزنی است زشت که روی دربندد و جامه ها دیبا و پیرایه بسیار بر خود کند هر که از دور وی را ببیند فتنه شود و چون چادر از وی باز کند پشیمان شود و فضایح وی می بیند و در خبر است که دنیا را روز قیامت بیاورند بر صورت عجوزه زشت سبز چشم و دندان های وی بیرون آمده و چون خلق در وی نگرند گویند نعوذ بالله این چیست بدین فضیحتی و بدین زشتی گویند این آن دنیاست که به سبب این حسد و دشمنی ورزیدید با یکدیگر و خونها ریختید و رحم ببریدید و به وی غره شدید آنگاه وی را به دوزخ اندازند گوید خدایا کجایند دوستان بفرمایید تا ایشان را نیز ببرند و به دوزخ اندازند

مثال آخر کسی که حساب برگیرد تا چند بوده است از ازل که در دنیا نبود و در ابد چند است که نخواهد بود و این روزی چند در میان ازل و ابد چند است داند که مثل دنیا چون راه مسافری است که منزل وی مهد است و آخر منزل وی لحد است و در میان وی منزلی چند است معدود هر سالی چون منزلی و هر ماهی چون فرسنگی و هر روزی چون میلی و هر نفسی چون گامی و وی بر دوام میرود یکی را آن راه فرسنگی مانده و یکی را کم و یکی را بیش و وی ساکن نشسته که گویی همیشه اینجا خواهد بود تدبیر کارهایی کند که تا ده سال باشد که بدان محتاج نشود و وی تا ده روز زیر خاک خواهد شد

مثال آخر بدان که مثل اهل دنیا در لذتی که می یابند باز آن رسوایی و رنج که از دنیا خواهند دید در آخرت همچون کسی است که طعام چرب و شیرین بسیار بخورد تا معده وی تباه شود آنگاه فضیحتی از معده و نفس و قضا حاجت خویش می بیند و تشویر می خورد و پشیمان می شود که لذت گذشت و فضیحت بماند و چنان که هر چند طعام خوشتر ثقل وی گنده تر هر چند لذت دنیا بیشتر عاقبت آن رسواتر و این خود در وقت جان کندن پدیدار آید که هر که را نعمت و باغ و بستان و کنیزکان و غلامان و زر و سیم بیش بود به وقت جان کندن رنج فراق بیش بود از آن کس که اندک دارد و آن رنج و عذاب به مرگ زایل نشود بلکه زیادت شود که آن دوستی صفت دل است و دل بر جای خویش باشد و نمیرد

مثال آخر بدان که کارهای دنیا که پیش آید مختصر نماید و مردم پندارند که شغل وی دراز نخواهد بود و باشد که از صد کار وی یکی پدیدار آید و عمر در آن شود و عیسی ع می گوید مثل جوینده دنیا چون مثل خورنده آب دریاست هر چند بیش خورد تشنه تر می شود می خورد و می خورد تا هلاک شود و هرگز آن تشنگی از وی بنشود و رسول ما علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات می گوید همچنان که روا نباشد که کسی در آب رود و تر نگردد روا نباشد که کسی در دنیا شود و آلوده نگردد

مثال آخر مثل کسی که در دنیا آید مثل کسی است که مهمان شود نزدیک میزبانی که عادت وی بود که همیشه سرای آراسته دارد برای مهمانان و ایشان را می خواند گروهی پس از گروهی و طبق زرین پیش وی نهد بر وی نقل و مجمره سیمین با عود و بخور تا وی معطر شود و خوشبوی گردد و نقل بخورد و طبق و مجمره بگذارد تا قوم دیگر در رسند پس هر کس رسم وی داند و عاقل باشد عود و بخور برافکند و خوشبوی شود و نقل بخورد و طبق و مجمره به دل خوش بگذارد و شکر بگوید و برود و کسی که ابله باشد پندارد که این به وی دادند تا با خویشتن ببرد چون به وقت رفتن از وی باز ستانند رنجور و دلتنگ شود و فریاد درگیرد دنیا نیز همچنان مهمانسرای است سبیل بر راهگذریان تا زاد برگیرند و در آنچه در سرای است طمع نکنند

مثال آخر مثال اهل دنیا در مشغولی ایشان به کار دنیا و فراموش کردن آخرت چون مثل قومی است که در کشتی باشند و به جزیره ای رسیدند برای قضا حاجت و طهارت بیرون آمدند و کشتی بان منادی کرد که هیچ کس مباد که روزگار بسیار برد و جز به طهارت مشغول شود که کشتی به تعجیل خواهد رفت پس ایشان در آن جزیره پراکنده شدند گروهی که عاقلتر بودند سبک طهارت کردند و باز آمدند کشتی فارغ یافتند جایی که خوشتر و موافق تر بود بگرفتند و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره عجب بماندند و به نظاره باز ایستادند و در آن شکوفه ها و مرغان خوش آواز و سنگریزه های منقش و ملون نگریستند چون باز آمدند در کشتی هیچ جای فراخ نیافتند جای تنگ و تاریکی بنشستند و رنج آن می کشیدند گروهی دیگر به نظاره اختصار نکردند بلکه آن سنگ ریزه های غریب و نیکوتر چیدند و با خود بیاورند و در کشتی جای آن نیافتند جای تنگ بنشستند و بارهای آن سنگریزه ها بر گردن نهادند و چون یک دو روز برآمد آن رنگهای نیکو بگردید و تاریک شد و بوی های ناخوش از آن آمدن گرفت جای نیافتند که بیاندازند پشیمانی خوردند و بار و رنج آن بر گردن می کشیدند و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره متحیر شدند تا از کشتی دور افتادند و کشتی برفت و منادی کشتی بان نشنیدند و در جزیره می بودند تا بعضی هلاک شدند از گرسنگی و بعضی را سباع هلاک کردآن گروه اول مثل مومنان پرهیزکار است و گروه بازپسین مثل کافران که خود را و خدای را عزوجل و آخرت را فراموش کردند و همگی خود را به دنیا دادند که استحبوا الحیوه الدنیا علی الاخره و آن دو گروه میانین مثل عاصیان است که اصل ایمان نگاه داشتند ولیکن دست از دنیا بداشتند گروهی با درویشی تمتع کردند و گروهی با تمتع نعمت بسیار جمع کردند تا گرانبار شدند

غزالی
 
۱۹۵۵

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان سوم - در معرفت دنیا » فصل پنجم

 

بدین مذمت که دنیا را کرده آمد گمان مبر که هر چه در دنیاست مذموم است بلکه در دنیا چیزهاست که آن نه دنیاست چه علم و عمل در دنیا باشد و آن نه از دنیا بود که آن در صحبت آدمی به آخرت رود اما علم بعینه با وی بماند و اما عمل اگر چه بعینه بنماند اثر آن بماند و این دو قسم بود یکی پاکی و صفای جوهر دل که از ترک معاصی حاصل شود و یکی انس به ذکر خدای عزوجل که از مواظبت بر عبادت کردن حاصل شود پس این جمله از جمله باقیات صالحات است که حق عزوجل گفت و الباقیات الصالحات خیر عد ربک

و لذت علم و لذت مناجات و لذت انس به ذکر خدای تعالی بیشتر است و آن از دنیاست و نه از دنیاست پس همه لذتها مذموم نیست بلکه لذتی که بگذرد و بنماند و آن نیز جمله مذموم نیست که این دو قسمت یکی آن است که اگر چه وی از دنیاست و پس از مرگ بماند ولیکن معین است بر کار آخرت و بر علم و عمل و بر بسیار گشتن مومنان چون قوت و نکاح و لباس و مسکن که به قدر حاجت بود که این شرط راه آخرت است هر کس از دنیا بر این قدر قناعت کند و قصد وی از این فراغت بود بر کار دین وی از اهل دنیا نباشد

پس مذموم از دنیا آن باشد که مقصود از وی نه کار دین باشد بلکه وی سبب غفلت و بطر و قرار گرفتن دل در این عالم و نفرت گرفتن وی از آن عالم بود و برای این بود که رسول ص گفت الدنیا ملعونه و ملعون ما فیها الا ذکرالله و ما والاه گفت دنیا و هر چه در آن است ملعون است الا ذکر خدای تعالی و آنچه بر آن معاونت کند

این مقدار از شرح حقیقت و مقصود دنیا کفایت بود باقی در قسم سوم از ارکان معاملات که آن را عقبات راه دین گویند بگوییم

غزالی
 
۱۹۵۶

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » عنوان چهارم (در معرفت آخرت)

 

... فصل دهم عذاب قبر برای همه نیست

فصل یازدهم راه آزمایش ایمنی از عذاب قبر

فصل دوازدهم سه جنس آتش ایمنی دوزخ روحانی ...

غزالی
 
۱۹۵۷

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل اول

 

... اما بهشت و دوزخ که قالب در میان باشد این خود ظاهر است و حاصل آن اشجار و انهار و حور و قصور و مطعوم و مشروب و غیر آن است و حاصل دوزخ آتش و مار و کژدم و زقوم و غیر آن و صفت آن هر دو در قرآن و اخبار مشهور است و فهم همگان آن را دریابد و تفصیل آن در کتاب ذکر الموت از کتاب احیاء گفته ایم و اینجا بر این اقتصار کنیم و حقیقت مرگ شرح کنیم و به معنی بهشت و دوزخ روحانی اشارت کنیم که این را هر کسی نشناسد

و این که گفت اعدت لعبادی الصالحین مالا عین رات و لا اذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر در بهشت روحانی بود و از درون دل روزنی است به عالم ملکوت که از آن روزن این معانی آشکارا شود و در وی هیچ شبهتی نماند و کسی را که آن راه گشاده شود وی را یقینی روشن به سعادت و شقاوت آخرت پدید آید نه به طریق تقلید و سماع بل به طریق بصیرت و مشاهدت بل همچنان که طبیب بشناسد که غالب را سعادتی و شقاوتی است در این جهان که آن را صحت و مرض گویند و وی را اسبابی است چون دارو و پرهیز و چون بسیار خوردن و پرهیز ناکردن همچنین معلوم شود بدین مشاهدت که دل را یعنی روح را سعادتی است و شقاوتی و عبادت و معرفت داروی آن سعادت است و جهل و معصیت زهر آن سعادت است و این علمی است به غایت عزیز و بیشتر کسانی که ایشان را علما گویند از این غافل باشند بلکه این را منکر باشند و جز فرا بهشت و دوزخ کالبد راه نبرند و در معرفت آخرت جز سماع و تقلید هیچ راه نشناسند و ما را اندر این شرح و تحقیق این برهان کتب است دراز به تازی و اندر این کتاب چندان گفته آید که کسی که زیرک بود و باطن وی از آلایش تعصب و تقلید پاک بود این راه بازیابد و کار آخرت در دل وی ثابت و محکم شود که ایمان بیشتر خلق به آخرت ضعیف و متزلزل است

غزالی
 
۱۹۵۸

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل پنجم

 

از این جمله بشناختی که حقیقت جان آدمی قایم است به ذات خویش بی قالب و اندر قوام ذات خویش مستغنی است از قالب و معنی مرگ نه نیستی وی است بلکه معنی آن انقطاع تصرف وی است از قالب و معنی حشر و نشر و بعث و اعاده نه آن است که وی را پس از نیستی با وجود آورند بلکه آن است که وی را قالب دهند بدان معنی که قالبی را مهیا قبول تصرف وی کنند یک بار دیگر چنان که در ابتدا کرده بودند و این بار آسانتر بود که اول هم قالب می بایست آفرید و هم روح و این بار خود روح بر جای خویش است اعنی روح انسانی و اجزاء قالب نیز بر جای خویش است و جمع آن آسان تر از اختراع آن از آنجا که نظر ماست و از آنجا که حقیقت است صفت انسانی را به فعل الهی راه نیست که آنجا که صفت دشواری نباشد آسانی هم نیست

و شرط اعادت آن نیست که هم آن قالب که داشته است با وی دهند که قالب مرکب است و اگرچه اسب بدل افتد سوار همان باشد و از کودکی تا پیری خود بدل افتاده باشد اجزای وی با اجزایی دیگر و وی همان بود پس کسانی که این شرط کردند تا برایشان اشکالها خاست و از آن جوابهای ضعیف دادند از آن تکلف مستغنی بودند که ایشان را گفتند که مردمی مردمی بخورد همان اجزا اجزاء این دیگر شود از این دو با کدام دهند و اگر عضوی از وی ببرند و آنگاه طاعتی کند چون ثواب یابد این عضو بریده هم با وی باشد یا نه اگر با وی نباشد در بهشت بی چشم و بی دست و بی پای چگونه بود و اگر با وی باشد آن اعضا را در این عالم انبازی نبود در طاعت و عمل در ثواب چگونه انباز بود و از این جنس ترهات گویند و جواب تکلیف کنند و بدین همه حاجت نیست چون حقیقت اعادت نیست که با همه قالب حاجت نیست و این اشکال از آن خاست که پنداشتند که تویی و تو و حقیقت تو قالب تو است چون آن بعینه بر جای نباشد آن نه تو باشی بدین سبب در اشکال افتد و اصل این سخن به خلل است

غزالی
 
۱۹۵۹

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل ششم

 

همانا که گویی مذهب مشهور میان فقها و متکلمان آن است که جان آدمی به مرگ معدوم شود آنگاه وی را با وجود باز آرند و این مخالف آن است

بدان که هر که از پس سخن دیگران شود نابینا باشد و این کسی گوید که نه از اهل تقلید باشد و نه از اهل بصیرت که اگر کسی از اهل بصیرت بودی بدانستی که مرگ قالب حقیقت آدمی را نیست نکند و اگر از اهل تقلید بودی از قرآن و اخبار بشناختی که روح آدمی پس از مرگ به جای خویش بود که ارواح پس از مرگ دو قسم است ارواح اشقیا و ارواح سعدا اما در ارواح سعدا قرآن مجید می فرماید و لا تحسبن قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون بما اتیهم الله من فضله فرحین می فرماید مپندارید که کسانی که در راه حق کشته شدند ایشان مرده اند بلکه زنده اند و شادمانند به خلعتها که از حضرت ربوبیت یافته اند و بر دوام از آن حضرت روزی خویش می ستانند و اما در حق اشقیا کافران بدر چون رسول ص و اصحاب ایشان را بکشتند یک یک ایشان را آواز می داد و ندا می کرد و ایشان کشته و می گفت یا فلان یا فلان وعده ها که از حق تعالی یافته بودم در قهر دشمنان وی همه را حق یافتم و حق تعالی تحقیق کرد آن وعده ها که شما را داده بود به عقوبت پس از مرگ حق یافتند یا نه

با وی گفتند ایشان مردارند با ایشان چرا سخن می گویی گفت ص بدان خدای که نفس محمد به دست قدرت وی است که ایشان این سخن را شنواترند از شما ولکن از جواب عاجزند و هر که تفحص کند از اخبار که در حق مردگان آمده است و آگاه بودن ایشان از اهل ماتم و زیارت و آنچه در این عالم رود بقطع داند که نیستی ایشان در شرع نیامده است بلکه آن آمده است که صفت بگردد و منزل بگردد و گور یا غاری است از غارهای دوزخ یا روضه ای از روضه های بهشت ...

غزالی
 
۱۹۶۰

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل هشتم

 

چنان که اصل عذاب القبر بشناختی که سبب وی دوستی دنیاست بدان که این عذاب متفاوت است بعضی را بیش بود و بعضی را کم بود بر قدر آن که شهوت دنیا باشد پس عذاب آن که در همه دنیا بیشتر از یک چیز ندارد که دل در آن بسته است نه چنان باشد که عذاب کسی که ضیاع و اسباب و بنده و ستور و جاه و حشمت و همه نعمتهای دنیا دارد و دل در همه بسته باشد بلکه اگر در این جهان کسی را خبر آورند که اسبی از آن وی بردند عذاب و رنج بر دل وی کمتر از آن باشد که گویند ده اسب بردند و اگر همه مال وی بستانی رنج بیشتر از آن بود که یک نیم و کمتر از آن بود که با مال به هم زن و فرزند را به غارت برند و از ولایت معزول کنند و وی را تنها بگذارند و مرگ آن است که مال و زن و فرزند و هر چه در دنیاست همه راه غارت و وی را تنها بگذارد و معنی مرگ این بود

پس عقوبت و راحت هر کسی بر قدر گسستگی و بستگی وی به دنیا بود و آن که اسباب دنیا وی را از همه جهتی مساعدت کند و همگی خود به وی دهد چنان که حق تعالی گفت ذالک بانهم استحبوا الحیوه الدنیا علی الاخره عذاب وی سخت عظیم بود و به عبارت از آن چنین آمد که رسول ص گفت دانی که در چه معنی فرود آمد این آیت فان له معیشه ضنکا گفتند که خدای عزوجل و رسول ص بهتر داند گفت عذاب کافر در گور است که نود و نه اژدرها به وی مسلط کنند دانی که اژدرها چه بود نود و نه مار بود هر ماری را نه سر و وی را می گزند و می لیسند و در وی می دمند تا آن روز که وی را حشر کنند و اهل بصیرت این اژدرها را به چشم بدیده اند و احمقان بی بصیرت گویند که ما در گور وی نگاه کردیم از این هیچ نمی بینیم و اگر بودی چشم ما درست است ما نیز بدیدیمی این احمق باید که بداند که این اژدرها در ذات روح مرده است و از باطن جان وی بیرون نیست تا دیگری ببیند بلکه این اژدرها در درون وی بود پیش از مرگ و وی غافل بود از آن و نمی دانست و باید بداند که این اژدرها مرکب است از نفس صفات وی و عدد سرهای وی به قدر عدد آن شاخه های اخلاق مذموم وی است و اصل طینت آن اژدرها از حب دنیاست و آنگاه سرها از وی منشعب می شود به عدد آن اخلاق بد که از دوستی دنیا منشعب شود چون حقد و حسد و کبر و شره و مکر و خداع و عداوت و دوستی جاه و حشمت و غیر آن و اصل آن اژدرها و بسیاری سرهای وی به نور بصیرت می توان شناخت اما مقدار عدد آن به نور نبوت توان شناخت که بر قدر عدد تخلاق مذموم محیط است و ما را عدد اخلاق معلوم نیست پس این اژدرها اندر میان جان کافر متمکن است و پوشیده نه به سبب آن که جاهل است به خدای و بر رسول و بس بل به سبب آن که همگی خویش به دنیا داده است چنان که حق تعالی گفت ذالک بانهم استحبوا الحیوه الدنیا علی الاخره و گفت اذهبتم طیباتکم فی حیواتکم الدنیا واستمعتم بها و اگر چنان بودی که این اژدرها بیرون وی بودی چنان که مردمان پندارند آسانتر بودی زیرا که بودی که یک ساعت دست از وی بداشتی لکن چون متمکن است در میان جای وی که آن خود از عین صفات وی است از وی چگونه بگریزد ...

غزالی
 
 
۱
۹۶
۹۷
۹۸
۹۹
۱۰۰
۱۰۱۶