گنجور

 
۱۳۲۱

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۹۲ - مناجات شهریار مرحوم خدابخش

 

... تواز قدرت خویش گشتی پدید

تو دادی در بسته ها را کلید

تو کردی مراین طاق زرینعیان ...

... زصنعت شده ماهعالم فروز

به شبنور بدر وبه روزآفتاب

زمشرق به مغرب گرفته شتاب ...

... همه چشم دارند از رحمتت

به ویژه مرین بنده پرگناه

که در جرم سختی شد عمرم تباه ...

... گناهم زاندازه ها درگذشت

به هر ره که رفتمدرم بسته شد

روان توانم زتن خسته شد ...

... تو گویی که خورشید رخشنده بود

ویا آنکه ناهید تابنده بود

به دستش یکی جام بد آهنین ...

... نبودی شناسای پیغمبران

نه حق را شناسی و نه بنده را

نگشتی ره راستپوینده را ...

... مشو هیچ غمگین زکار سپنج

بکن صبر ودل بر خداوند بند

نشیب ونگون را کند حق بلند ...

... که ما راست دایم نگهبان گنج

صبوری کن ودل به یزدان ببند

که او پادشاهست ونیکی پسند

صبوریکلید در بسته است

صبوریدوای دلی خسته است ...

... به اسفندیارآن شه نوجوان

که بربست بر راه یزدان میان

پرستندگان بت هندو چین ...

... به دستور نیکو منش شهردین

که او بسته دارد کمر بهر دین

به بهرامش آن موبد راستگو ...

... به مینو حضور زراتشت پاک

روانم بود همچو خورتابناک

کریما به هردر تویی یارما ...

... مرا در جهان کامکاری دهی

منم بی کس وبنده بی هنر

تویی خالق و قادر جان وسر

منم بنده سوگوار علیل

طبیبی توای کردگار جلیل ...

... تو بیچارگان را دهی دسترس

مناجات این بنده خاکسار

هرآن کس که خواند مرادش برآر ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۳۲۲

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - مدح سلطان مسعود بن ابراهیم

 

... دل پاره و زخم تیر ناپیدا

دیدمش به راه دی کمر بسته

مانند مه دو هفته در جوزا ...

... بر طبع عزیز خود نهی حاشا

من بنده به فتح ها همی گویم

هر هفته یکی قصیده غرا ...

... هستی تا حشر مالک دنیا

بنده ز سروش یافت این تلقین

این لفظ ز خود نگفت بر عمدا ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۲۳

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - وصف شب و ستارگان آسمان و ستایش علی الخاص

 

... شد پدید از کران چرخ دو تا

بر کران دگر بنات النعش

شد گریزان چون رمه ز ظبا ...

... شده خرسند اینت هول و بلا

همت من همه در آن بسته

که مرا عمر هست تا فردا

مویها بر تنم چو پنجه شیر

بند بر پای من چو اژدرها

ناله زار کرد نتوانم ...

... زین کن آن رزم کوفته شبدیز

کار بند آن زدوده روهینا

دشت را کن به خنجرت جیجون ...

... زآشنایان و دوستان تنها

بستد از من زمانه هر چه بداد

با که کرده است خود زمانه وفا ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۲۴

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - وصف ابر و ثنای سیف الدوله محمود بن ابراهیم

 

... چو گردون گشت باغ و بوستان از ابر نیسانی

گل از گلبن همی تابد بسان زهره زهرا

از این پر مشک شد گیتی وزآن پر در همه عالم

از این پر بوی شد بستان وزآن پر نور شد صحرا

گهی چون تخته تخته ساده سیم اندر هوا بر هم ...

... کنون بینی تو از سبزه هزاران فرش میناگون

کنون بینی تو از گلبن هزاران کله دیبا

زمین چون روی مه رویان به رنگ دیبه رومی ...

... ز گریان ابر شد دنیا چو طبع خسرو دنیا

ملک محمود ابراهیم مسعود بن محمود آن

که هستش حشمت جمشید و قدر و قدرت دارا ...

... که گشته همت تو آسمان عالم علیا

به تیغ ای شه جدا کردی بنات النعش را از هم

به تیر و ناوک و بیلک به هم بردوختی جوزا ...

... چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا

نسیم باغ شد بیزان به بستان عنبر اشهب

بحار بحر شد ریزان به صحرا لؤلؤ لالا ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۲۵

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - مدح سلطان مسعود

 

... همی نخسبم شبها و چون تواند خفت

کسی که دارد بالین و بستر آتش و آب

همه بکردم هر حیلتی که دانستم ...

... چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب

نبست صورت ما به جمال صورت او

نشد پدید که گردد مصور آتش و آب ...

... ز گونه می و از لون ساغر آتش و آب

نشستم و ز دل و چشم خویش بنشاندم

به وصل آن بت دلجوی دلبر آتش و آب ...

... چو تیغ حیدر بر حصن خیبر آتش و آب

نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک

نبست هرگز راه سکندر آتش و آب

چو خاک میدان گیرد ز باد حمله سخت ...

... در آن تناور کوه تکاور آتش و آب

به حمله بندد بر شور و فتنه راه گذر

به تیغ بارد بر درع و مغفر آتش و آب ...

... کنندش زیر و زبر تخت و افسر آتش و آب

وگر بنام عدوی تو هیچ خطبه کنند

ز چپ و راست درافتد به منبر آتش و آب ...

... تبارک الله سلطان امر و نهی تو را

چگونه تابع و رامند بنگر آتش و آب

به چین و روم گذر کرد هیبت تو گرفت ...

... ز شرق باختر و حد خاور آتش و آب

در آب و آتش چون بنگریست حشمت تو

به چشمش آمد سست و محقر آتش و آب

ز مهر و کین تو روزی دو نکته بستیدند

ز لفظ نظم نکردند باور آتش و آب

خیال خشم تو ناگاه خویشتن بنمود

فتاد لرزه چو دیوانگان بر آتش و آب ...

... تو کامران ملکی و به نام تو ملکی است

که درگهش را بنده است و چاکر آتش و آب

به عمر خویش ندیدند پادشاه چو تو ...

... شنیده ام که کمالی قصیده ای گفته است

همه بناء ردیفش چندین در آتش و آب

به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۲۶

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - هم در ثنای او

 

... به زخم گرم کند سرد شخص دشمن از آنک

مرکبست چو طبع بهار از آتش و آب

در آب و آتش نیرنگ ها نماید صعب ...

... زمین و که را پیرار لشگر تو به هند

کشید و بست بساط و ازار از آتش و آب

نصیب آتش و آبش دو ساله داد امسال ...

... نه دیر زود شود همچو بقعه قنوج

بنای بتکده قندهار از آتش و آب

بر آب و آتش حکم تو جایز و جاریست ...

... بزرگ حصنی سخت استوار از آتش و آب

که دشمن تو چو برگشت ره فرو بندد

برو چو کوه یمین و یسار از آتش و آب ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۲۷

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷ - هم در مدح سیف الدوله محمود

 

... به گاه رفتنم از در درآمد آن دلبر

ز بهر جنگ میان بسته و گشاده نقاب

چو دید عزم مرا بر سفر درست شده ...

... مگر که خدمت تو طاعت خدای شده ست

که هست بسته در و خلق را ثواب و عقاب

خدایگانا دریافت مرمرا انده ...

... جهان چو هند بگیری به عمر و دولت شاب

هزار قصر چو ایران بنا کنی در هند

هزار شاه چو کسری بگیری از اعقاب

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۲۸

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - هم در مدح سلطان محمود

 

... نه سطرلاب و خوبی و زشتی

بنماید تو را چو اسطرلاب

نه زمانه ست و چون زمانه همی ...

... سوی او روی چون سوی محراب

نیست نقاش و شبه بنگارد

صورت هر چه بیند از هر باب ...

... جلوه روی خوب و زلف بتا

صافی آبست و تیره رنگ شود

گر بدو هیچ راه یابد آب ...

... گر شود خشم او به جای شهاب

خسروان پیش او کمر بندند

همچو در پیش خسروان حجاب ...

... زیر امر تو گردش دولاب

نه عجب گر ز بنده محجوبی

سازد از ابر آفتاب حجاب ...

... که بدو می بیفکنند عقاب

دستهایم به رشته ای بستست

کش ندادست جز دو دستم تاب ...

... هر چه گویند مر مرا بی شک

زو نیابند خوب و زشت جواب

هست بنده نبیره آدم

در همه چیز اثر کند انساب ...

... بر بد و نیک از تو در همه سال

خلق عالم معاقبند و مثاب

آنکه بی خدمتی ثواب دهیش

دید بایدش بی گناه عقاب

من از آن بندگانم ای خسرو

که نبندند طمع در اسباب

زیست دانند باستام و کمر ...

... در دهان هژبر تیز انیاب

بنهم از برای نام تو را

دیدگان زیر سکه ضراب ...

... تا بپوشد زمین ز سبزه لباس

تا ببندد هوا ز ابر نقاب

عزی و همچو عز محبب باش ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۲۹

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰ - وصف بهار و ستایش سیف الدوله محمود

 

مگر مشاطه بستان شدند با دو سحاب

که این ببستش پیرایه وان گشاد نقاب

به در و گوهر آراسته پدید آمد ...

... بسان مستان بگشاد چشم خویش از خواب

به پیش لاله بنفشه سجود کرد چو دید

که هر دو برگی از لاله شد یکی محراب ...

... نباشد او را جز حال بدسگال جواب

ز برق و آبست الماس وین شگفت نگر

کز آب و الماسش برق خاست روز حراب ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۳۰

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - در شرح گرفتاری و مدح عبدالحمید احمد بن عبدالصمد

 

... بر هجر چون غراب خروشان شدم به روز

آموختم ز بند گران رفتن غراب

چون بانگ او به گوش من آید ز شاخ سرو

گیتی شود چو پرش در چشم من ز آب

گویم چرا خروشی نه چون منی به بند

برخیز و بر پرو برو و دوست را بیاب ...

... بی نفس همچو کودک و بی عقل چون مصاب

تازنده همچو یوز و شکم بنده همچو خرس

درنده همچو گرگ و رباینده چون کلاب ...

... سر یافته ست نرمترین بالش از حجر

تن یافته ست پاکترین بستر از تراب

در هر دو دست رشته بندست چون عنان

بر هر دو پای حلقه کندست چون رکاب ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۳۱

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴ - در ثنای سلطان مسعود

 

... آنکه کمینه دلیل دولت عالیش

آن ظفر شاه بند شهر ستان است

وآنکه کهینه معین دولت باقیش ...

... ای بسزا خسروی که گنبد دوار

حکم تو را بنده وار بسته میان است

گردون از بیم تو به جنبش تیزست ...

... شیر فلک را چو شیر فرش تو بیند

صورت بندد که صورتش حیوان است

ضعف نبیند سیاست تو که آن را ...

... تا همی اندر زمین مکین و مکان است

بسته فرمان تو شهور و سنین است

بنده فرمان تو زمین و زمان است

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۳۲

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۷ - در مدیح

 

... جهان آراسته است از دست رادت

میان بندگی اقبال بستت

زبان محمدت دولت گشادت ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۳۳

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۰ - مدیح عبدالحمید بن احمد

 

... خانه گویی ز عطر خرخیز است

دشت گویی ز حسن بستانست

باد فرخنده بر خداوندی

که دلش گنج راز سلطانست

خواجه عبدالحمید بن احمد

که به جاه آفتاب دیوانست ...

... که درو رحمتست و طوفانست

سر چو بر کلک خط او بنهاد

هر چه در دهر جن و انسانست ...

... مدح کم نایدت که مادح تو

بنده مسعود سعد سلمانست

بر ثناهای تو به هر بستان

با نوای هزار دستانست ...

... در دو چشم آتشین دو پیکانست

چون که بر بند من همی نرسد

آنکه والی بند و زندانست

که ز سرما مرا هر انگشتی ...

... بل همه کار من به سامانست

نه تن من ز بند رنجور است

نه دل من ز بد هراسانست ...

... تا به گیتی چهار ارکانست

دولت و بخت بنده وار تو را

پیشکار است و زیر فرمانست ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۳۴

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۲ - در مدح ثقه الملک طاهربن علی

 

... حزمت نه گرانبارست ار چند گرانست

بادیست شتاب تو کش از کوه رکابست

کوهیست درنگ تو کش از باد عنانست ...

... خنده زند و گوید خود کار در آنست

هر چند که محبوس است این بنده مسکین

بی نان نزید چون بنده حیوانست

بدبخت کسی ام که به چندان زر و نعمت ...

... هر کرده که او کرد بدان گفته همانست

گر دل به طمع بستم شعرست بضاعت

ور احمقی کردم اصل از همدانست ...

... نزد همگان صورت این حال عیانست

در بندم و این بند ز پایم که گشاید

تا چرخ فلک بند مرا بسته میانست

از خلق چه نالم که هنر مایه رنج است ...

... در ذات من امروز همی هیچ ندانند

که انواع سخن را چه بیان و چه بناست

وز من اثری نیست جز این لفظ که گویند ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۳۵

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۳ - حسب حال

 

... همچو لاله ز خون دل روییست

چون بنفشه ز زخم کف رانیست

روز در چشم من چو اهرمنی ست

بند بر پای من چو ثعبانیست

زیر زخمی ز رنج زخم بلا ...

... ور خرابیست جای من چه شود

گفته من نگر که بستانیست

سخن تندرست خواه از من ...

... که چگونه اسیر زندانیست

بینواییست بسته در سمجی

بانوا چون هزار دستانیست ...

... با دل خویش گو مسلمانیست

مانده در محکم و گران بندیست

مانده در تنگ و تیره زندانیست ...

... هر کجا تیز فهم داناییست

بنده کند فهم نادانیست

تن خاکی چه پای دارد کو ...

... چرخ را از خدای فرمانیست

گشته حالی چو بنگری دانی

که قوی فعل حال گردانیست

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۳۶

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۵ - در مدح ثقة الملک طاهربن علی

 

... در کرم طبع تو شاخیست کزو بار سخاست

مثل بخت و نکوخواه تو آبست و درخت

مثل مرگ و بداندیش تو ناراست و گیاست ...

... همه حظ من ازین گیتی رنجست و عناست

گر بدانم که چرا بسته شدم بیزارم

از خدایی که همه وصفش بی چون و چراست

شرزه شیری را مانم که بگیرند به دست

وین گران بند بر این پای مرا اژدرهاست

مدتی شد که چنین شیر خود از بیم غسک ...

... چون بداند که مرا دولت تو کرد قبول

بنهد رگ به همه چیز که من خواهم راست

چون روا گشت و وفا شد ز تو امید مرا ...

... قافیت هایی طنان که مرا حاصل شد

همه بر بستم در مدح کنون وقت دعاست

تا مه و مهر فلک والی روزند و شبند

تا شب و روز جهان اصل ظلامست و ضیاست ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۳۷

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۶ - مدیح بهرامشاه

 

... با جهان ملک عزدین پیغمبر گرفت

هر که روزی در بساط خرمش بنهاد پا

دست او از بخت شاخ سبز بارآور گرفت ...

... گاه بدخواهان او را خنجر اندر گل نهاد

گه بداندیشان او را مرگ بر بستر گرفت

رمح عمر او بار او فردا بگیرد باختر ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۳۸

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۸ - در صفت ابر و مدح یکی از بزرگان

 

... تو کشتی یی که ز رعد و ز برق و باد تو را

چو بنگریم شراع است و لنگر و ملاح

تویی که لشکر بحر و سپاه جیحونی ...

... نه قعر حلمش دریافت فکرت غواص

نه غور حزمش بنمود نهمت مساح

بزرگ بار خدایا تو ملک و دولت را ...

... به طبع و خاطرم اندر مدیح و وصف تو را

گشاد و بست کمال و هنر نقاب و وشاح

ثنا و شکر تو گویم همی به جان و به دل ...

... که تن رهین سقام است و دل اسیر جراح

چگونه بسته شوم هر زمان به بند گران

که هست رأی تو قفل زمانه را مفتاح ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۳۹

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۳ - باز هم ثنای او

 

شاها بنای ملک به تو استوار باد

در دست جاه تو ز بقا دستوار باد ...

... از گردش زمانه همه حظ و قسم تو

تابنده روز باد و شکفته بهار باد

مفتاح نصرت و ظفر و فتح در کفت ...

... هر شاه کو ز لشکر تو منهزم شود

بسته ره هزیمتش از کوهسار باد

یاری و نصرت تو پس از یاری خدا ...

... بر چین و روم و ترک ملک بادی و تو را

بنده چوخان و قیصر و کسری هزار باد

اصحاب تاج و تخت و نگین و کلاه را ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۴۰

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۴ - ستایش سیف الدوله محمود

 

... از آنکه بر لب شیرین او گذر دارد

بتر بنالم هر شب همی و هر روزی

نکوتر است و مرا هر زمان بتر دارد ...

... نه چشم عبهر چون چشم ها بصر دارد

نه هر که بست کمر راه سروری ورزد

نه هر که داشت زره نهمت خطر دارد ...

مسعود سعد سلمان
 
 
۱
۶۵
۶۶
۶۷
۶۸
۶۹
۵۵۱