گنجور

 
۹۴۱

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی و هشتم - در غَیْرَتْ

 

... نصرآبادی را می آید که گفت حق غیور است و از غیرت وی است که بدو راه نیست مگر بدو

و خداوند تعالی وحی فرستاد بیکی از پیغامبران علیهم الصلوة والسلام که فلان کس را بمن حاجتی است و مرا بدو حاجتی است اگر او حاجت من روا کند من نیز حاجت او روا کنم آن پیغمبر این در مناجات بگفت که بارخدایا ترا چگونه حاجت بود ببنده گفت دل با کسی دارد جز من بگو دل ازو بردار تا حاجت وی روا کنم

بایزید بسطامی بخواب دید حورالعین اندر ایشان نگریست آن وقت که او را بود از آن بازماند بچندین روز پس از آن هم ایشانرا بخواب دید با ایشان ننگریست گفت شما مشغول کنندگانید

رابعه بیمار شد ویرا گفتند سبب بیماری تو چیست گفت یک بار در بهشت نگرستم مرا ادب کرد فرمان اوراست نیز این گناه نکنم

از سری حکایت کنند که گفت بروزگاری دراز اندر طلب صدیقی بودم بکوهی بگذشتم گروهی افکاران و نابینایان و بیماران را دیدم از حال ایشان پرسیدم گفتند آنجا مردی است اندر سالی یکبار بیرون آید و دعا کند و مردمان شفا یابند من بیستادم تا آن روز که بیرون آمد و دعا کرد و همه شفا یافتند و بشدند من از پس وی فراز شدم و اندرو آویختم و گفتم مرا علتی هست باطنی داروی آن چیست گفت یا سری دست از من بدار که او غیورست تا ترا نبیند که بجز از وی با کسی آرام گیری که از دیدار وی بازمانی

از استاد ابوعلی رحمه الله شنیدم که گفت آنگاه که آن اعرابی اندر مسجد پیغامبر صلی الله علیه وسلم شد و آنجا بشاشید یاران بشتافتند تا ویرا بیرون کنند گناه آن اعرابی کرد در ترک ادب ولیکن خجلت یاران را بود و رنج با ایشان گشت که آن دیدند که حشمت او فرو نهادند بنده همچنین باشد چون بزرگی و قدرت خداوند داند دشوار بود شنیدن ذکر او از آنک او را بغفلت یاد کند و دیدن طاعت آنک حرمت بجای نیارد اندر آن ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۴۲

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهلم - در دعا

 

... ابوعبدالله المکانسی گوید نزدیک جنید بودم زنی اندر آمد گفت دعا کن که پسری از آن من گم شده است گفت برو صبر کن زن بشد و باز آمد و دعا خواست گفت صبر کن گفت صبرم برسید و طاقتم نماند دعا کن مرا جنید گفت اگر چنین است که تو میگویی برو باز خانه شو که پسر تو باز آمد زن بشد پسرش باز آمده بود بشکر نزدیک جنید آمد جنید را گفتند بچه بدانستی آن باز آمدن گفت خدای عزوجل می گوید امن یجیب المضطر اذا دعاه

و بدانک خلافست میان مردمان که دعا فاضلترست یا خاموشی و رضا گروهی گویند دعا بسر خویش عبادت است از قول پیامبر صلی الله علیه وسلم که الدعاء مخ العبادة آنچه عبادت بود بدو قیام کردن اولیتر از ترک زیرا که حق حق است سبحانه وتعالی اگر بندۀ را اجابت نیاید و بمراد خویش نرسد باری بحق خدای قیام نموده باشد زیرا که دعا اظهار بندگی و درماندگی بود

ابوحازم اعرج گوید اگر از دعا محروم مانم بر من دشوارتر باشد از آنک از اجابت ...

... و حکایت کنند که یحیی بن سعید القطان حق را سبحانه وتعالی بخواب دید گفت یارب بسا که ترا بخوانم و اجابتم نکنی گفت یا یحیی زیرا که دوست دارم که آواز تو شنوم

و پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت که بدان خدای که جان من بحکم اوست که بنده خدایرا بخواند و خدای بر وی بخشم باشد ازو اعراض کند پس دیگر بار بخواند اعراض کند سه دیگر بار بخواند خدای تعالی فریشتگانرا گوید بندۀ من از دیگر کس حاجت نمی خواهد و از من می نگردد حاجت وی روا کردم

انس مالک گوید رضی الله عنه بعهد رسول صلی الله علیه وسلم مردی بود بازرگانی کردی و از شام بمدینه آمدی و از مدینه بشام شدی و با قافله نرفتی و توکل بر خدای داشتی وقتی از شام می آمد و بمدینه می شد دزدی فرا رسید و ویرا آواز داد که بباش بازرگان بیستاد و دزد را گفت تو دانی و مال دست از من بدار دزد گفت مال از آن منست من ترا خواهم بازرگان گفت از کشتن من چه خواهی مال تراست گفت نه مرا قصد بتو است گفت پس مرا زمان ده تا طهارت کنم و دو رکعت نماز کنم و دعایی بکنم دزد گفت بکن بازرگان برخاست و چهار رکعت نماز کرد و دست برداشت و گفت یاودود یا ودود یا ذاالعرش المجید یا مبدیء یا معید یا فعال لما یرید اسألک بنور وجهک الذی ملأ ارکان عرشک و اسألک بقدرتک اللتی قدرت بها علی خلقک وبرحمتک التی وسعت کل شیء لااله الا انت یا مغیث اغثنی یا مغیث اغثنی یا مغیث اغثنی چون از این دعا فارغ گشت سواری دید بر اسبی سپید و جامهاء سبز پوشیده و حربۀ بر دست از نور چون دزد سوار را دید دست از بازرگان بداشت و آهنگ سوار کرد چون نزدیک وی رسید سوار حمله برو برد و حربه بزد و ویرا از اسب بینداخت و نزدیک بازرگان آمد و گفت برخیز و بکش این دزد را بازرگان گفت که تو کیستی که من هرگز هیچ کس را بنکشته ام دلم بار ندهد بکشتن وی این سوار با نزدیک این دزد آمد و ویرا بکشت و باز پیش بازرگان آمد و گفت بدانک من فریشته ام از آسمان سیم چون اول دعا کردی درهاء آسمان بجنبید گفتم کاری عظیم افتاده است بنویی چون دیگر بار دعا کردی درهاء آسمان بگشادند و او را شراری بود همچون شرار آتش چون سه دیگر بار دعا کردی جبرییل آمد و گفت کیست که اندوهگنی را دریابد من اندر خواستم تا من این شغل کفایت کنم و بدانک هر که این دعا بکند اندر هر اندوه و بلا و محنت که باشد خدای تعالی ویرا فرج دهد و یاری کند ویرا و بازرگان بسلامت باز مدینه آمد و بنزدیک پیغامبر صلی الله علیه وسلم شد و قصه بگفت و دعا بگفت پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت خدای عزوجل نامهای نیکوی خویش تلقین کرده است هر که این دعا بکند اجابت کنند ویرا و هرچه خواهند بدهند

و از آداب دعا آنست که بدل حاضر بود و غافل نباشد که روایت کنند از پیغامبر صلی الله علیه وسلم که گفت بندۀ که خدایرا بغفلت خواند دعاء وی مستجاب نبود ...

... صالح المری بسیار گفتی هر که پیوسته دری کوبد زود بود که آنرا بازگشایند رابعه گفت تا کی گویی این در بسته است بازخواهند گشاد کی بسته بود صالح گفت پیری جاهل و زنی دانا

سری گوید در پیش معروف کرخی بودم مردی برخاست و گفت یا با محفوظ دعا کن که کیسۀ از من دزدیده اند هزار دینار تا خدای تعالی باز دهد مرد خاموش شد آنگاه معاودت کرد و خاموش شد سه دیگر بار معاودت کرد معروف گفت چه گویم با خدای عزوجل گویم آنچه از پیغمبران و اصفیاء خویش بازداشتی بازوده مرد گفت آخر دعا کن معروف گفت یارب هرچه او را به باشد تو او را بده

لیث گوید عقبة بن نافع را دیدم نابینا پس از آن دیدم بینا گفتم چشم تو بچه بازدادند گفت بخواب دیدم که مرا گفتند یاقریب یامجیب یاسمیع الدعاء یالطیفا لمایشاء رد علی بصری این بگفتم خدای عزوجل چشم من باز داد ...

... یکی را گفتند مرا دعا کن گفت ترا این بیگانگی بس که میان تو و او واسطۀ می باید

حکایت کنند که زنی بنزدیک تقی بن مخلد آمد و گفت پسری از آن من بروم اسیر مانده است هیچ چیز ندارم مگر سرایی و آنرا نتوانم فروخت اگر اشارتی کنی تا مگر کسی او را باز خرد که مرا بشب و روز خواب و قرار نیست تقی گفت تو بازگرد تا من بنگرم تا چه توانم کرد سر در پیش افکند و لبش می جنبید روزی چند بود این زن آمد و پسر با وی بود و شیخ را دعا میکرد گفت پسرم بسلامت بازآمد و حدیثی دارد با تو خواهد گفت این جوان گفت اندر دست یکی افتاده بودم از ملوک روم با گروهی اسیران و وی کسی بر ما گماشته بود و هر روز ما را بصحرا بردی تا او را خدمت کردیمی پس با بند باز آوردی روزی همی آمدیم پس از نماز شام با این موکل که بر ما بود بند از پای من گشاده شد و بر زمین افتاد اندر فلان روز و فلان وقت و فلان ساعت موافق افتاد آن وقت را که زن نزدیک شیخ آمده بود و دعا کرده آنگاه آنکس که بر ما موکل بود برخاست و مرا بانگ کرد که این بند چرا بشکستی گفتم نه خود از پای من فرو افتاد موکل متحیر بماند و خداوند خویش را بگفت و آهنگر را بخواند دیگر باره بند برنهادند گامی چند فرا شدم بند از پای من بیفتاد همه عجب بماندند از آن رهبانانرا بخواندند و با من گفتند ترا مادر هست گفتم هست گفتند دعاء او اجابت بودست خدای ترا رها کرد ما باز نتوانیم داشت مرا توشه بساختند و با صحبتی گسیل کردند تا بشهر مسلمانان والله اعلم

ابوعلی عثمانی
 
۹۴۳

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و یکم - در فَقْر

 

... یحیی بن معاذ را پرسیدند از درویشی گفت حقیقت وی آن بود که جز بخدای مستغنی نگردد و رسم آن بود که سبب ویرا نبود

ابراهیم قصار گوید درویشانرا لباسی بود که اندر آن متحقق باشند رضا بار آرد ایشانرا

درویشی نزدیک استاد ابوعلی آمد در سال اربع و تسعین یا خمس و تسعین و ثلثمایه از زوزن پلاسی پوشیده و کلاهی پلاسین بر سر یکی از اصحاب ما او را گفت بر روی طیبت این پلاس بچند خریدۀ گفت بدنیا خریده ام و بعقبی از من باز خواستند و نفروختم ...

... مرتعش گوید درویش باید که همتش از قدمش درنگذرد

ابوعلی رودباری گوید مردان چهار تن بودند در روزگار خویش یکی از ایشان آن بود که نه از سلطان ستدی و نه از رعیت و آن یوسف بن اسباط بود هفتاد هزار درم میراث یافت هیچ چیز برنگرفت برگ خرما بافتی و دیگری آن بود که از برادران و سلطان بستدی و آن ابواسحق فزاری بود آنچه از برادران بستدی بر مستوران نفقه کردی که ایشان حرکت نکردندی و آنچه از سلطان فرا ستدی نزدیک اهل طرطوس فرستادی سه دیگر از برادران فراستدی و از سلطان نگرفتی و آن عبدالله مبارک بود از برادران بستدی و بر آن مکافات کردی و چهارم آنک از سلطان فراستدی و از برادران نستدی و آن مخلدبن الحسین بود گفتی سلطان منت بر ننهد و برادران منت بر نهند

از استاد ابوعلی شنیدم که گفت در خبرست که هر که توانگری را تواضع کند از برای توانگری او دو ثلث دین او بشود معنیش آن بود که مرد بدل و زبان و تن تواضع کند چون توانگری را تواضع کند بتن و زبان دو برخ دین او بشود و اگر بدل معتقد فضل او بود چنانک بزبان و تن دین او جمله بشود ...

... خیرالنساج گوید اندر مسجدی شدم درویشی اندر من آویخت و گفت ایهاالشیخ بر من ببخشای بر من ببخشای که محنت من بزرگست گفتم چیست گفت بلا از من باستدند و عافیت بمن پیوسته گشت بنگرستم حال وی یکدینار او را فتوح بوده بود

ابوبکر وراق گفت خنک درویش در دنیا و آخرت ویرا پرسیدند گفت در دنیا سلطان از وی خراج نخواهد و جبار در آخرت به وی شمار نکند

ابوعلی عثمانی
 
۹۴۴

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و دوم - در تَصَوُّف

 

استاد امام رحمه الله گوید صفا ستوده است بهمه زبانها و ضد او کدورتست و آن نکوهیده است

در خبر است که روزی پیغامبر صلی الله علیه وسلم بیرون آمد گونۀ مبارک او بگشته بود گفت صفاوت دنیا بشد و تیرگی بماند امروز مرگ مؤمن را هدیه است

و این نام غلبه گرفتست برین طایفه گویند فلان صوفی است و گروهی را متصوفه خوانند و هر که تکلف کند تا بدین رسد او را متصوف گویند و این اسمی نیست که اندر زبان تازی او را باز توان یافت یا آن را اشتقاقی است و ظاهرترین آنست که لقبی است چون لقبهاء دیگر ...

... و اگر گویند با صف اول نسبت کنند چنانک گویی اندر صف اول آمد از آنجا که نزدیکی ایشان است بخداوند تعالی معنی درست ولیکن این نسبت مقتضی لغت نباشد و این طایفه مشهورتر از آنند که در تعین ایشان بقیاس لفظی حاجت آید یا استحقاقی از اشتقاقی

واندرین معنی سخن گفته اند مردمان که معنی این چیست و اندر صوفی نیز که او خود کیست و هر کسی از افتادۀ خویش عبارتی کرده اند و استقصا کردن اندر آن همه از مقصود بیرون آرد ما را و از کوتاهی بعضی از مقالات ایشان یاد کنیم اندرو بر حد تلویح ان شاء الله

جریری را پرسیدند از تصوف گفت نیکوخویی اختیار کردن و از خوی بد پرهیزیدن ...

... و هم او گوید صوفی چون زمین باشد که همه زشتیها بر او او کنند و آنچه ازو برآید همه نیکو بود

و هم او گوید صوفی زمین بود که نیک و بد بر وی برود و چون آن میغ بود که سایه بر همه چیزی افکند و چون باران بود که بر همه چیزها ببارد

و هم او گوید که صوفی را که بینی که بظاهر مشغول باشد بدانک باطن وی خرابست ...

... کتانی گوید تصوف خلق است و هر که بخلق بر تو زیادت آرد تصوف زیادت آورد

ابوعلی رودباری گوید تصوف آنست که آستانۀ دوست بالین کند و هرچند که برانند نرود

و گفته اند زشترین همه زشتیها صوفیی بود بخیل ...

... ابوالحسن سیروانی گوید صوفی با واردات باشد نه با اوراد

از استاد ابوعلی رحمه الله شنیدم که گفت نیکوترین چیزی که اندرین گویند آنست که گویند این طریقی است که نشاید مگر آن قوم را که خدای عزوجل مزبلها بارواح ایشان روبد

و هم او گفت روزی درویشی را هیچ چیز نبود مگر جانی و بر سگان این درگاه عرضه کردند بازان ننگریستند

استاد امام ابوسهل صعلوکی رحمه الله گفت صوفیی اعراض کردن است از اعتراض

حصری گوید صوفی آنست که او را بعد از گم شدن او باز نیابید و بعد از یافتن گم نشود و درین اشکالی است معنیش آن بود که چون آفات ازو نیست شود دیگر بار آن آفات درو باز نیابند و آنکه گفت که بعد از یافتن گم نشود یعنی که چون بحقیقت آراسته شد بعد از آن به هیچ چیز از مخلوقات باز ننگرد که بدان سبب از مقام خویش بیفتد حادثات در او اثر نکند

و گفته اند صوفی آن بود که از خویشتن ربوده بود بدانچه از حق برو تافته بود ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۴۵

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و سیم - در ادب

 

... یحیی بن معاذ گوید چون عارف با خدای تعالی ادب دست بدارد هلاک شود با هلاک شوندگان

از استاد ابوعلی شنیدم رحمه الله که گفت ترک ادب موجبی است که راندن بار آرد هر که بی ادبی کند بر بساط باز درگاه فرستند و هر که بر درگاه بی ادبی کند با ستوربانی فرستند

حسن بصری را گفتند سخنها بسیار گفتند مردمان اندر ادب اندر دنیا نافع تر کدامست و اندر آخرت کدام بکارتر است گفت تفقه اندر دین است و زهد در دنیا و شناخت آنچه خدایرا بر تو است ...

... سهل گوید قوم استعانت خواستندی بخدای تعالی بر کار خدای و صبر کردندی خدایرا بر آداب خدای تعالی

عبدالله مبارک گفت ما باندکی از ادب محتاج تریم از آنک ببسیاری علم

ولیدبن عتبه گوید عبدالله مبارک گفت اکنون ادب طلب می کنیم که مؤدبان برفتند

و گفته اند سه چیز است که مرد باز آن غریب نباشد هرجا که باشد از اهل فساد دور بودن و ادب نگاهداشتن و رنج خویشتن از مردمان بازداشتن ...

... و گفته اند کمال ادب هیچکس را نبود مگر انبیا را و صدیقانرا

عبدالله مبارک گوید مردمان سخنها بسیار گفته اند اندر آداب ما همی گوییم ادب شناخت نفس است

شبلی گوید گستاخی کردن بگفتار با حق سبحانه ترک ادب بود ...

... از استاد ابوعلی دقاق شنیدم رحمه الله اندر قول خدای عزوجل وایوب اذ نادی ربه انی مسنی الضر وانت ارحم الراحمین نگفت ارحمنی ادب خطاب بجای آورد و عیسی علیه السلام همچنین گفت ان تعذبهم فانهم عبادک و دیگر گفت ان کنت فقد علمته و چون خداوند تعالی باز او گوید تو گفتی مردمانرا مادرم را بخدای گیرید ادب خطاب نگه داشت نگفت که نگفتم و گفت اگر گفتم تو دانی

جنید گوید یکی از صالحان نزدیک من آمد روز آدینه و گفت درویشی را با من بفرست تا مرا شاد کند و بخانۀ من چیزی خورد بازنگریستم درویشی را دیدم فاقه اندرو اثر کرده اشارت کردم فراز آمدم گفتم با این شیخ برو و ویرا شادمانه کن بس برنیامد که درویش را دیدم که همی آمد و حالی آن مرد را دیدم که از پس وی می آمد و مرا گفت یا اباالقاسم آن درویش جز یک لقمه نخورد و بیرون آمد گفتم مگر سخنی گفتی که وی را خوش نیامد گفت هیچ چیز نگفتم بازنگرستم ویرا گفتم چرا آن شادی را بر وی تمام نکردی گفت یا سیدی از کوفه بیرون آمدم تا به بغداد هیچ چیز نخوردم و کراهیت داشتم که بی ادبی کنم و فاقه اظهار کنم بحضرت تو مرا بخواندی و شاد شدم که ابتدا از تو رفت با وی بشدم و من بهمه بهشتها او را رضا نمی دادم لقمۀ برگرفتم و گفت بخور این که بر من دوستر از ده هزار درم چون این بشنیدم دانستم که مرد دون همت است دست از طعام او بازکشیدم جنید او را گفت نه ترا گفتم ترک ادب کردۀ بازو گفت یااباالقاسم توبه کردم دیگر بار بازمنش بفرست باز فرستاد

ابوعلی عثمانی
 
۹۴۶

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و چهارم - در احکام سَفَرْ

 

قال الله تعالی هوالذی یسیرکم فی البر والبحر

علی ازدی گوید که عبدالله عمر رضی الله عنه ایشانرا فرا آموخت که پیغامبر صلی الله علیه وسلم چون بر اشتر نشستی که بسفر خواستی شد سه بار تکبیر کردی و گفتی سبحان الذی سخر لنا هذا وما کناله مقرنین و انا الیٰ ربنا لمنقلبون پس گفتی اللٰهم انانسألک فی سفرنا هذا البر والتقوی ومن العمل ماترضی هون علینا سفرنا اللهم انت الصاحب فی السفر والخلیفة فی الاهل اللهم انا نعوذ بک من وعثاء السفر وکآبة المنقلب وسوء المنظر فی الاهل والمال

و چون بازآمدی هم این بگفتی و این نیز زیادت کردی برین دعا آیبون تایبون لربنا حامدون ...

... از مالک دینار حکایت کنند که خداوند تعالی وحی فرستاد بموسی علیه السلام که نعلین کن و عصا از آهن و برگیر و سیاحی کن در زمین و آثار و عبرتها ءمن طلب می کن تا آنگاه که نعلین بدرد و عصا بشکند

ابوعبدالله مغربی سفر کردی دایم و شاگردان وی بازو بودندی و دایم محرم بودی و چون از احرام بیرون آمدی دیگر بار احرام گرفتی و هرگز جامۀ وی شوخگن نشدی و ناخن وی بنه بالیدی و موی وی دراز نشدی و بشب یاران وی با وی همی رفتندی و چون یکی از راه بیفتادی گفتی بدست راست بازگرد یا فلان یا دست چپ بر راه همی داشتی ایشانرا و ایشان از پس پشت او و هیچ چیز که دست آدمیان بدو رسیده بودی نخوردی و طعام او بیخ گیاهها بودی چون یافتندی برای او برکندندی

گفته اند هرکه یار او او را گوید برخیز گوید تا کجا همراه نباشد و همراهی را نشاید

از ابوعلی رباطی حکایت کنند که گفت با عبدالله مروزی صحبت کردم و پیش از آنک من با وی صحبت کردم در بادیه رفتی بی زاد چون من بصحبت وی رسیدم مرا گفت چگونه دوسترداری آنک امیر تو باشی یا من گفتم تو امیر باشی گفت بر تو بادا بطاعت داشتن من گفتم آری توبره برگرفت و زاد اندر نهاد و در پشت کشید هرگاه که گفتمی بمن ده تا پارۀ برگیرم گفتی امیر منم ترا بطاعت من باید بود اتفاق را شبی ما را باران گرفت تا بامداد بر سر من بایستاد و گلیمی داشت بر سر من بداشته بود تا باران بر سر من نیاید با خویشتن همی گفتم کاشکی من بمردمی و نگفتمی که امیر تویی پس مرا گفت چون با کسی همراهی کنی چنین کن که من با تو کردم

جوانی بنزدیک ابوعلی رودباری آمد چون بازخواست گشت گفت شیخ چیزی بگوید گفت یا جوانمرد اجتماع این قوم بوعده نبود و پراکندگی ایشان بمشاورت نبود

مزین کبیر گوید اندر سفر بودم با خواص کژدمی بر زانویش میرفت برخاستم تا ویرا بکشم نگذاشت گفت دست بدار که همه چیزها را بما حاجت باشد و ما را بهیچ چیز حاجت نیست ...

... و گفته اند سفر را از آن سفر خوانند که خوی مردان اندرو پیدا گردد

و کتانی چون درویشی یکبار بیمن شدی پس بار دیگر باز شدی او را مهجور کردی و آن از آن کردی کی گفتی بیمن از بهر رفق شدست

ابراهیم خواص اندر سفر هیچ چیز برنگرفتی و هرگز سوزن و رکوه از وی جدا نشدی گفتی چون جامه بدرد سوزن بکار باید که جامه باو دوزند تا عورت پیدا نشود و رکوه طهارت را باید و این چیزها را علاقت و معلوم نداشتی ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۴۷

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و پنجم - در صُحْبَت

 

... ابراهیم شیبانی گفت ما صحبت نکردیمی با کسی که وی گفتی نعلین من کفش من

ابواحمد قلانسی گوید و وی از جمله استادان جنید بود با گروهی صحبت کردم ببصره مرا گرامی همی داشتند یکبار گفتم ازار من کجا است از چشم ایشان بیفتادم

زقاق گوید چهل سال با این قوم صحبت کردم هرگز هیچ رفق ندیدم که ایشانرا بودی از کسی مگر هم از ایشان یا از محبان ایشان و هر که تقوی و ورع بجای نیارد اندرین کار حرام محض خورده باشد ...

... ابونصر سراج گوید از دقی شنیدم که گفت از کتانی شنیدم که گفت مردی با من صحبت کرد و بر دلم گران بود من او را چیزی بخشیدم تا مگر بر دل من سبک شود نشد او را بخانۀ خویش بردم و روی خویش بر زمین نهادم و او را گفتم پای بر روی من نه ننهاد گفتم چاره نیست بر باید نهاد و اعتقاد کردم که پای از روی من برنگیرد تا آن گرانی از دلم بنشود چون از دلم بشد گفتم اکنون پای بردار

گویند ابراهیم ادهم درو کردی و پالیزوانی و کارهاء دیگر و بر اصحاب نفقه کردی گویند وقتی با جماعتی بود و به روز کار همی کردی و برایشان نفقه کردی و شب باز یک جای آمدندی و همه روزه گشادندی و ابراهیم ادهم از همه دیرتر بازآمدی ایشان شبی گفتند بیایید تا ما روزه گشاییم و چیزی بخوریم بی او تا دیگر بار زودتر آید ایشان روزه بگشادند و طعام بخوردند و بخفتند همه چون ابراهیم باز آمد ایشانرا دید خفته پنداری ایشانرا هیچ چیز نبوده است که روزه گشادندی پارۀ آرد بود خمیر کرد و آتش بر کرد و ایشانرا چیزی همی ساخت ایشان بیدار شدند او را دیدند محاسن بر خاک نهاده اندر آتش همی دمید گفتند این چیست که میکنی گفت چنان دانستم که شما روزه نگشاده اید گفتم تا چون بیدار شوید چیزی رسیده باشد یکدیگر را گفتند بنگرید که ما با او چه معامله کردیم و او با ما چه خلق میکند

گویند چون کسی با ابراهیم ادهم صحبت کردی سه شرط با او بکردی گفتی خدمت من کنم و بانگ نماز من کنم و هر فتوح که باشد از دنیا دست او بر آن فتوح همچون دست ایشان بود وقتی مردی گفت با او من طاقت این ندارم ابراهیم گفت عجب بماندم از صدق تو ...

... کسی خواست که با سهل بن عبدالله صحبت کند سهل گفت اگر چنانست که از ددگان خواهی ترسید با من صحبت مکن

بشربن الحارث گوید صحبت کردن با بدان ظن بد بار آرد بنیکان

از جنید حکایت کنند که ابوحفص حداد ببغداد شد مردی با وی بود اصلع و سخن نمی گفت من بپرسیدم از اصحاب ابوحفص از حال او گفتند این مردیست که صد هزار درم بر وی نفقه کرده بود و صد هزار دیگر وام کرده هرگز ویرا زهره نبود که یک سخن بگوید ...

... کسی ذوالنون را گفت صحبت با که کنم گفت با آنک اگر بیمار شوی بعیادت تو آید و اگر گناهی کنی از تو توبه قبول کند

از استاد ابوعلی شنیدم که گفت درخت خودرست که کسی او را نکاشته باشد برگ آرد ولیکن بار نیارد مرید نیز همچنین باشد چون او را استاد نبوده باشد ازو هیچ چیز نیاید

استاد ابوعلی گوید این طریقت من از نصرآبادی گرفتم و نصرآبادی از شبلی و شبلی از جنید و جنید از سری و سری از معروف کرخی و معروف کرخی از داود طایی و داود طایی تابعین را دیده بود

و هم از وی شنیدم که گفت هرگز بنزدیک نصرآبادی نشدم تا غسل نکردم

استاد امام رحمه الله گوید هرگز نزدیک استاد ابوعلی نشدم اندر ابتدا الا که روزه همی داشتمی و نخست غسل کردمی و بمدرسه شدمی چند بار بازگشته بودم از حشمت او تا یک راه که آن حشمت برخاست و چون بمیان مدرسه رسیدمی از حشمت چنان بودمی که کسی را دست و پای خفته باشد بر خویشتن قدرت نداشتمی اگر سوزن اندر من زدندی آگاهی نداشتمی پس چون بنشستم هر واقعه که مرا بودی بزبان نبایستی گفت بشرح آن خود ابتدا کردی چند بار چنین افتاده بود و من بعیان دیده بودم و اندیشیدمی که اگر خداوندتعالی در وقت من رسولی فرستد تا حشمت او بر دل من بیشتر بود یا حشمت او اندر دل صورت نبستی که آن ممکن بود و هرگز اندر مدت روزگار که با وی صحبت داشتم و پیوستگی حاصل آمد بدل من اعتراضی نیفتاده بود مرا بر وی تا از دنیا بیرون شد

محمدبن نضر الحارثی گوید که خداوند تعالی بموسی علیه السلام وحی فرستاد که ای موسی بیدار باش و دوستان بسیار کن و هر دوست که فرا تو رسد و با تو نسازد از وی دور باش و با وی صحبت مکن که دلت سخت شود و دشمن تو باشد و ذکر من بسیار کن تا مستوجب شکر من گردی و زیادت فضل من بیابی ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۴۸

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و هشتم - در مَعْرِفَتْ

 

... از استاد ابوعلی دقاق رحمه الله شنیدم که گفت معرفت هیبت داشتن است از خدای عزوجل هر که معرفتش بیش بود ویرا هیبت بیش بود

و هم از وی شنیدم که معرفت آرام بار آرد چنانک علم در دل سکون واجب کند و هرکه را معرفت بیش سکون ویرا بیش بود

شبلی گوید عارف را علاقت نبود و محب را گله نبود و بنده را دعوی نبود و ترسنده را قرار نبود و کس از خدای نتواند گریخت محمدبن عبدالوهاب گوید شبلی را پرسیدند از معرفت گفت اولش خدای بود و آخرش را نهایت نباشد ...

... بویزید گوید که ایشان معرفت بدان یافتند که هرچه نصیب نفس ایشان در آن بود رها کردند و بر فرمان او بیستادند

جنید گوید که عارف عارف نباشد تا همچون زمین نبود که نیک و بد برو بروند و چون ابر که سایه بر همه چیز افکند و چون باران که بهمه جای برسد

یوسف بن علی گوید عارف عارف نبود تا آنگاه که اگر مملکت سلیمان به وی دهند بدان از خدای مشغول نگردد طرفة العینی ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۴۹

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب پنجاهم - در شوق

 

... یحیی بن معاذ گوید علامت شوق آنست که جوارح از شهوات بازداری

استاد ابوعلی گوید که داود علیه السلام روزی بصحرا بیرون شده بود تنها خداوند تعالی بدو وحی فرستاد که ای داود چونست که ترا تنها می بینم گفت بار خدایا شوق تو اندر دلم اثر کرده است و مرا از صحبت خلق باز داشته است گفت برو باز نزدیک ایشان شو اگر تو بندۀ گریختۀ را باز درگاه من آری نام تو اندر لوح محفوظ از جمله اسپهسلاران اثبات کنم

گویند که پیرزنی را یکی از خویشان از سفر باز آمد و قوم خانه همه شادی میکردند و آن پیرزن میگریست او را گفتند چرا می گریی گفت بازآمدن این جوان باز خانه مرا یاد داده است ببازگشتن بخدای تعالی ...

... و گویند اندر توریة نبشته است که بآرزو آوردیم شما را و آرزومند نگشتید و بترسانیدیم شما را و نترسیدید و نوحه گری کردیم شما را و نوحه نکردید

از استاد ابوعلی شنیدم رحمه الله که گفت شعیب علیه السلام همی گریست تا نابینا شد خدای تعالی چشم وی باز داد دیگر باره بگریست چندانک نابینا شد خدای تعالی چشم وی باز داد سه دیگر بار چندان بگریست تا نابینا شد خدای تعالی وحی فرستاد و گفت اگر از امید بهشت است این گریستن من بهشت ترا مباح کردم و اگر از بیم دوزخ است ترا ایمن کردم گفت یارب از شوقست بتو گفت از بهر این بود که پیغامبر و کلیم خویش را ده سال خادم تو کردم

و گفته اند هر که بخدای مشتاق گردد همه چیزها بدو مشتاق گردد ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۵۰

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب پنجاه و یکم - در نگاه داشت دل مشایخ و بگذاشتن خلاف ایشان

 

قال الله تعالی فی قصة موسی مع الخضر علیهماالسلام هل اتبعک علی ان تعلمنی مما علمت رشدا

چون موسی علیه السلام خواست که صحبت با خضر علیه السلام کند شرط ادب بجای آورد نخست دستوری خواست اندر صحبت پس خضر علیه السلام شرط کرد با او که اندر هیچ چیز او را معارضه نکند و با او بر حکم اعتراض نکند پس چون موسی علیه السلام بازو مخالفت کرد یکبار از وی اندر گذاشت و دیگر بار نیز در گذاشت تا سه بار و سه آخر حد اندکی بود و اول حد بسیاری پس ویرا فراق بود چنانک گفت هذا فراق بینی وبینک

انس بن مالک گوید رضی الله عنه که پیغامبر گفت صلی الله علیه وسلم که هیچ برنا نبود که پیری را گرامی دارد الا که خدای تعالی کس فرا کند تا گرامی گرداند او را بوقت پیری او ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۵۱

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب پنجاه و دوم - دَر سَماعْ

 

... این لفظ از پیغامبر صلی الله علیه وسلم بر وزن شعر نیست ولیکن بشعر نزدیکست

و بدانک سلف بیتها سماع کرده اند بالحان و آنک سماع مباح دارد از پیشینگان یکی مالک بن انس است و اهل حجاز همه شعر بنغمه مباح دارند اما حدا باجماع همه عرب جایز است و اخبار و آثار اندر جواز این شایع است و مستفیض

و روایت کنند از ابن جریج که او سماع رخصت دادی او را گفتند چون روز قیامت نیکوییها و زشتیهای تو بیارند این سماع از دو کدام بود گفت نه اندر زشتی بود و نه اندر نیکویی یعنی که این مباحست ...

... و ظاهر مشهورست که پیغامبر صلی الله علیه وسلم اندر خانه عایشه رضی الله عنها رفت دو کنیزک بودند آنجا و چیزی میگفتند ایشانرا از آن باز نداشتند

هشام بن عروه روایت کند از پدرش از عایشه رضی الله عنها که ابوبکر صدیق رضی الله عنه دو بار بگفت مزمار شیطان در سرای رسول صلی الله علیه وسلم پیغمبر صلی الله علیه وسلم گفت دست بدار یا بابکر که هر قومی را عیدی است و عید ما امروز است

و عایشه رضی الله عنها روایت کند که خویشاوندی از آن وی بزنی بیکی دادند از انصار پیغامبر صلی الله علیه وسلم آمد گفت آن زنرا بخانۀ او فرستادی عایشه رضی الله عنها گفت آری گفت هیچکس فرستادی که آنجاچیزی برگوید از سماع گفت نه پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت ایشان انصاراند اندر میان ایشان غزل گویند اگر کسی فرستادی که گفتی ...

... انس رضی الله عنه گوید که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت هر چیزی را حلیتی است و حلیت قرآن آواز خوش است

و هم انس گوید که پیغمبر صلی الله علیه وسلم گفت دو آواز ملعونست آواز ویل نزدیک مصیبت و آواز نای نزدیک نعمت مفهوم خطاب این بودکه هرچه جز این بود مباح بود در غیر این احوال و الا تخصیص باطل شود و اخبار درین باب بسیار آمده است

و روایت کنند که پیش پیغامبر صلی الله علیه وسلم مردی گفت ...

... و خداوند تعالی آواز منکر را نکوهیده است چنانک گفت ان انکر الأصوات لصوت الحمیر

و آواز خوش را دوست داشتن و بدو راحت یافتن کس این را منکر نتواندبود زیرا که اطفال بآواز خوش آرام گیرند و اشتران سختی بارگران در بادیۀ دراز وگرم و تشنگیها همه بکشند بخوشی حدا خداوند تعالی میگوید افلا ینظرون الی الابل کیف خلقت

اسمعیل بن علیه گوید با شافعی رضی الله عنه میرفتم بوقت گرمگاهی بجایی بگذشتیم کسی چیزی میگفت وی گفت بیا تا آنجا شویم شدیم تا آنجا پس مرا گفت خوشت می آید گفتم نه گفت ترا حس نیست و خبر پیغامبر است صلی الله علیه وسلم که گفت ما اذن الله لشیء کأذنه لنبی یتغنیٰ بالقرآن رسول صلی الله علیه وسلم گفت که خداوند تعالی در هیچ چیز پیغامبر را صلی الله علیه وسلم دستوری نداد چنانک در قرآن خواندن بآواز خوش ...

... و معاذ گفت پیغمبر را صلی الله علیه وسلم اگر دانستمی که تو سماع همی کنی بیاراستمی آواز خویش را از بهر تو

محمد داود دینوری گوید اندر بادیه بودم بقبیلۀ رسیدم از قبایل عرب مردی مرا مهمان کرد غلامی را دیدم سیاه بر پای ایستاده و بند ها بر پای او نهاده و اشتران را دیدم اندر پیش خانه افتاده و مرده این غلام مرا گفت تو امشب مهمانی و این خداوند من کریم است مرا شفیع باش که ترا رد نکند خداوند خانه را گفتم من بخانۀ تو طعام نخورم تا تو این غلام را رها نکنی گفت مرا این غلام درویش بکرده است و مال من تباه کرد گفتم چه کرد گفت این غلام آوازی دارد خوش و سبب معاش من از پشت این اشتران بودی بار گران برنهاد و سه روزه راه بیک روز بگذاشت بحدا چون بار فرو گرفتند اشتران همه برجای خویش هلاک شدند چنانک می بینی ولیکن با اینهمه او را بتو بخشیدم غلام را بند برگرفت و چون بامداد بود من آرزو کردم که آواز آن غلام بشنوم از وی اندر خواستم مرد گفت ای غلام حدا کن بر اشتری که بر چاهی آب می کشید حدا کرد اشتر رسن بگسست و روی در بیابان نهاد و هرگز من چنان آواز نشنیده بودم بخوشی از هیچکس من در روی افتادم آن میزبان اشارت کرد تا غلام خاموش شد

جنید را پرسیدند که چون است که مردم آرمیده بود چون سماع بشنود حرکت اندر و پایدار آید گفت آنگه که خداوند تعالی فرزند آدم را از پشت آدم علیه السلام بیرون آورد برمثال ذره و بایشان خطاب کرد گفت الست بربکم خوشی سماع کلام خداوند تعالی بر ارواح ایشان ریخت چون سماع شنوند از آن یاد کنند روح بحرکت اندر آید ...

... وقتی دیگر او را پرسیدند هم از آواز خوش گفت واردی بود از قبل حق سبحانه و تعالی دلها را بحضرت حق خواند هر که بحق سماع کند متحقق گردد و هر که بنفس سماع کند زندیق گردد

و جعفربن نصیر گوید که جنید گفت بر درویشان سه وقت رحمت بارد بوقت سماع که ایشان سماع نکنند الا از حق و برنخیزند الا از وجد و دیگر بوقت طعام خوردن زیرا که خوردن ایشان از فاقه بود و سوم بوقت علم گفتن زیرا که ایشان صفت اولیا یاد کنند

جنید گوید سماع جوینده را فتنه بود و یابنده را راحت بود ...

... و حکایت کنند از احمد ابی الحواری که گفت بوسلیمان دارانی را پرسیدم از سماع گفت دو از یکی دوستر دارم

ابوعلی رودباری را پرسیدند از سماع گفت کاشکی سر بسر برستمی ابوالحسین نوری را پرسیدند ازصوفی گفت آن بود که سماع بشنود و اسباب که دارد ببخشد

ابوعثمان مغربی گوید هر که سماع دعوی کند و از آواز های مرغان و چریدن دد و آواز درها و باد او را سماع نیفتد او اندر دعوی دروغ زن بود ...

... ابوعلی مغازلی شبلی را پرسید که وقتها بود که آیتی بگوش من آید از کتاب خدای عزوجل مرا بر آن دارد که همه چیزها و سببها دست بدارم و از دنیا برگردم پس با حال خویش آیم و با مردمان مخالطت کنم شبلی گفت آنک ترا بخویشتن کشد مهربانی و لطف او بود بر تو و چون ترا بتو دهند از شفقت او بود بر تو زیرا که ترا از حول و قوت خویش تبری کردن درست نگشته باشد در آنک بازو گردی

احمدبن المقاتل العکی گوید با شبلی بودم شبی اندر ماه رمضان در مسجد از پس امام نماز میکرد من برابر او بودم امام بر خواند ولین شینا لنذهبن بالذی اوحینا الیک بانگی کرد شبلی گفتم جان از وی جدا شد و بلرزید و میگفت با دوستان چنین خطاب کنند و چند بار این بگفت

از جنید حکایت کنند که گفت پیش سری شدم روزی مردی دیدم افتاده و از هوش شده گفتم چه بوده است او را گفت آیتی برخواندند از هوش بشد گفتم بگو تا دیگر بار برخوانند برخواندند و مرد با هوش آمد مرا گفت تو چه دانستی گفتم چشم یعقوب علیه السلام بسبب پیراهن یوسف علیه السلام بشد و هم بسبب پیراهن بود تا چشم روشن شد ویرا نیکو آمد و از من بپسندید

عبدالواحدبن علوان گوید جوانی با جنید اندر صحبت بود هرگاه که چیزی بشنیدی از ذکر بانگ کردی روزی جنید گفت اگر نیز چنین کنی صحبت من بر تو حرام گردد پس از آن چون چیزی شنیدی صبر می کردی و تغیر در وی پدید همی آمدی و از بن هر موی قطرۀ آب دویدی روزی چیزی برخواند بانگی کرد و بمرد ...

... تغیری اندر وی آمد و بلرزید و بیفتاد و از هوش بشد چون باهوش آمد گفتم این چه بود گفت یا حبیبی ضعیف شدیم

ابن سالم گوید که یک بار در پیش سهل برخواندند که الملک یومیذ الحق للرحمن متغیر شد او را گفتم در آن معنی گفت ما ضعیف گشتیم و این صفت بزرگان بود که هیچ وارد برایشان اندر نیاید الا که ایشان بزرگتر از آن باشند

از شیخ بو عبدالرحمن شنیدم که گفت اندر نزدیک ابوعثمان مغربی شدم کسی در سرای وی آب میکشید از چاه ببکره گفت یا ابا عبدالرحمن دانی که این بکره چه میگوید گفتم ندانم گفت میگوید الله الله الله ...

... خیرنساج گوید که موسی علیه السلام قصه میگفت یکی بانگی بکرد موسی علیه السلام ویرا زجری کرد حق تعالی وحی فرستاد که بطلب من مناجات کردند و بدوستی من بدید آمدند و بوجد من بانگ کردند برایشان چرا انکار کردی

از ابوعلی رودباری حکایت کنند که گفت ما اندرین جای بجایی رسیدیم همچون تیز نای شمشیر اگر هیچ گونه بلغزیم بدوزخ افتیم

گویند کسی آواز میداد که خیار ده بدانگی شبلی بشنید فرا بانگ ایستاد و گفت چون خیار ده به دانگی بود نفایه را چه خطر بود

و گفته اند چون حورالعین اندر بهشت سماع کنند درختان گل ببار آرند

گویند عون بن عبدالله را کنیزکی بود خوش آواز او را بفرمودی که قوم را سماع کردی تا همه بگریستندی ...

... از استاد ابوعلی شنیدم که گفت مردمان اندر سماع بر سه وجه اند متسمع و مستمع و سامع متسمع بوقت شنود و مستمع بحال شنود و سامع بحق شنود

استاد امام گوید رحمه الله از استاد ابوعلی چندبار بدفعات طلب رخصتی جستم در سماع چیزی جواب داد که آن جواب اشارتی بود بر ترک آن پس از آنک در آن معاودتی کرده آمد گفت پیران گفته اند هرچه دل تو با خدای جمع کند باکی نیست بدان

ابن عباس رضی الله عنهما گوید خدای تعالی وحی کرد بموسی علیه السلام گفت من ترا ده هزار سمع آفریدم تا سخن من بشنودی و ده هزار زبان آفریدم تا مرا جواب دادی و دوسترین چیزی بر من و نزدیکترین چیزی بمن آنست که صلوات دهی بر محمد صلی الله علیه وسلم ...

... شیء خصصت به من بینهموحدی

ابوعلی رودباری گوید بکوشکی بگذشتم جوانی دیدم نیکو روی افتاده گروهی از گرد وی ایستاده پرسیدم از حال او گفتند او بزیر کوشک بگذشت و کنیزکی این بیت همی گفت

کبرتهمة عبد ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۵۲

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۹ - فصل

 

... ابوهریره گوید رضی الله عنه که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت اندر گهواره هیچکس سخن نگفت مگر سه تن یکی عیسی بن مریم علیه السلام و دیگر کودکی به روزگار جریج راهب و کودکی دیگر در زمان یوسف علیه السلام اما حدیث عیسی خود معروفست

اما آن جریج عابدی بود در بنی اسراییل روزی نماز می کرد مادرش آرزوی دیدار او گرفت گفت یا جریج گفت یارب نماز به یا آنکه نزدیک او شوم پس همچنان نماز می کرد و دیگر بار مادرش بخواند هم این گفت و نماز می کرد تا مادر او را می خواند و وی برین عادت همی بود مادرش دلتنگ شد گفت یارب جریج را مرگ مده تا زنانش به بینند زنی بود زانیه اندر بنی اسراییل ایشان را گفت من جریج راهب را به خویشتن خوانم تا با من زنی کند آمد نزدیک او و هیچ مقصود برنیامد زانیه را شبانی بود در نزدیکی صومعه ی جریج و وی را به خویشتن خواند تا با وی زنا کرد زن بار گرفت و بزاد و گفت این کودک از جریج راهب است بنی اسراییل همه بیامدند و آن صومعه ی وی خراب کردند و وی را دشنام دادند و خواری کردند جریج نماز کرد و دعا کرد و به کودک گفت پدرت کیست گفت شبان ابوهریره رضی الله عنه گوید که گویی کی اندر پیغامبر صلی الله علیه و سلم می نگرم که گفت ای غلام پدرت کیست گفت فلان شبان مردمان پشیمان شدند بدانچه کردند پس جریج را گفتند صومعه ی تو از زر باز کنیم گفت نخواهم گفتند از سیم بکنیم گفت نخواهم همچنان که بود من خود باز کنم

و کودک دیگر زنی بود که کودکی داشت او را شیر می داد جوانی نیکو روی بر وی بگذشت این زن گفت یارب پسر من چون این جوان کن کودک گفت یارب مرا چون وی مکن ابوهریره رضی الله عنه گوید گویی که اندر پیغامبر صلی الله علیه وسلم می نگرم که حکایت این غلام همی کرد پس زنی برین زن بگذشت گفت این زن دزدی و زنا کند و وی را عقوبت کرده بودند مادر کودک گفت یارب این پسر مرا چنین مکن این کودک شیرخواره گفت یارب مرا چون وی کن مادر بدین پسر گفت این چرا گفتی پسر گفت زیرا که این جوان نیکو روی جباری است از جباران و این زن آنچه در وی است زور و بهتان بود و وی می گفت حسبی الله و این خبر اندر صحیح بیاورده اند

و ازین جمله حدیث غار است و آن مشهور است و مذکور در صحیح که سالم روایت کند از پدر خویش که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت سه تن را از پیشینگان به سفری رفتند چون شب اندر آمد با غاری شدند سنگی عظیم از آن کوه برفت و در آن غار بیکبار ببست ایشان با یکدیگر گفتند ما را ازین غار نرهاند مگر هر کسی را خدای را بخوانیم به صدق و به کرداری نیکو که ما را بوده است

یکی ازیشان گفت مرا مادر و پدر بودند هر دو پیر و عادت من آن بودی که تعهد ایشان کردمی و هیچکس را هیچ خوردنی ندادمی تا ایشان فارغ شدندی روزی به طلب شیر شده بودم چون باز آمدم ایشان خفته مانده بودند من کراهیت داشتم ایشانرا از خواب بیدار کردن آن قدح شیر بر دست نگاه داشتم تا ایشان بیدار شدند و آن بخوردند یارب اگر دانی که آن برای تو کردم ما را ازین بلا راحت ده آن سنگ پاره باز شد چنانک روشنایی پدید آمد

پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت آن دیگر گفت یارب دانی که مرا دختر عمی بود و من او را دوست می داشتم او را به خویشتن خواندم و خویشتن از من بازداشت پس قحط سالی پیش آمد و حال وی تنگ شد نزدیک من آمد و صد و بیست دینار به وی دادم تا مرا به خود راه دهد چون بر او قادر شدم گفت من ترا حلال نباشم که این مهر بشکنی مگر چنانک خدای فرموده است من از وی بپرهیزیدم و با وی فساد نکردم و هیچ اندر جهان بر من از وی دوستر نبود و آن مال به وی بگذاشتم یارب اگر میدانی که برای تو بود ما را ازین بلا راحت فرست که بدو گرفتار آمده ایم آن سنگ پاره دیگر از در غار باز شد لیکن نچنانکه ما بیرون توانستیم آمدن

پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت سه دیگر گفت یارب مزدوری چند گرفته بودم و همه را مزد بدادم مگر یک مرد که مزد خویش بگذاشت و نستد و من آن مزد او بسیار کردم و مالی عظیم شد وقتی آن مرد آمد و گفت آن مزد بمن بده وی را گفتم هرچه می بینی از اشتر و گاو و گوسفند و برده همه آن تو است گفت بر من استهزا مکن گفتم استهزا نمی کنم آن چهارپایان آنچه بود همه براند و هیچ چیز آنجا بنگذاشت یارب اگر دانی از بهر تو کردم ما را ازین بلا برهان سنگ از در غار بیکبار باز شد و ایشان همه بیرون شدند و برفتند و این حدیث درست است و بر درستی این حدیث اتفاق کرده اند

و دیگر حدیث آنک پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت که گاو با ایشان سخن گفت

ابوهریره رضی الله عنه گوید که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت مردی گاو می راند بار برنهاده گاو بازنگریست و گفت مرا نه از بهر بار کشیدن آفریدند مرا از بهر کشت و ورز آفریده اند مردمان گفتند سبحان الله پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت من بدین ایمان آوردم و ابوبکر و عمر رضی الله عنهما

و دیگر حدیث اویس قرنی و آنچه عمربن الخطاب رضی الله عنه دید از حال اویس و آنچه رفت میان او و هرم بن حیان و سلام کردن ایشان بر یکدیگر پیش از آنک معرفتی سابق بوده بود و آن حالها همه ناقض عادت بود و شرح قصه او فرو گذاشتم که آن معروف است و صحابه و تابعین را کرامات بودست چنانکه به حد استفاضت رسیده است و اندرین تصنیف ها بسیار کرده اند و ما به طرفی از آن اشارت کنیم بر وجه کوتاهی ان شاءالله ...

... ابوالخیر بصری گوید بعبادان مردی بود سیاه اندر ویرانها بودی وقتی چیزی خوردنی برگرفتم و به طلب او شدم چون وی را چشم بر من افتاد تبسم کرد و به دست اشارت کرد به زمین همه روی زمین زر بود که همی درفشید گفت بیار تا چه داری به وی دادم آنچه داشتم و من از حال او بترسیدم و بگریختم

احمدبن عطاء رودباری گوید که مرا در طهارت وسواس بودی شبی آب بسیار بریختم تا به حدی که دل من تنگ شد از بسیاری که آب می ریختم دل من آرام نمی گرفت گفتم خداوندا عفو کن مرا   آوازی شنیدم که کسی مرا گفتی عفو در علم است چون این سخن به گوش من رسید آن از من زایل شد

منصور مغربی گوید بعد از آن روزی ابن عطا را دیدم که در صحرا بر زمینی نشسته بود که بر آنجا آثار گوسفند بود بی سجاده گفتم ای شیخ این آثار گوسفند است گفت فقها اندرین خلاف کرده اند ...

... سهل عبدالله گوید فاضل ترین کرامت های تو آن است که خوی مذموم بدل کنی به خوی محمود

جنید حکایت کند که روزی در نزدیک سری شدم سری گفت گنجشگی نزدیک من آمد هر روز و بر دست من نشستی نانی یا چیزی دیگر فرا پیش او داشتمی بخوردی یکبار فرو آمد و بر دست من ننشست با خود اندیشیدم تا چه سبب بوده ست یادم آمد که نمک خوش خورده بودم که به همه گونه تکلف کرده بودند از تخم ها گفتم توبه کردم که بعد ازین نخورم گنجشگ بیامد و بر دست من نشست و چیزی بخورد

ابوبکر دقاق گوید اندر تیه بنی اسراییل می رفتم بر خاطر من درآمد که علم حقیقت جدا بود از علم شریعت هاتفی آواز داد که هر حقیقت که با شریعت موافق نبود کفرست ...

... احمدبن محمدالسلمی گوید نزدیک ذوالنون مصری شدم روزی طشتی زرین در پیش او دیدم گردبرگرد اوبر طیبها از عنبر و مشک و آنچه بدین ماند مرا گفت تویی که اندر نزدیک ملوک شوی اندر حال بسط ایشان پس درمی به من داد تا به بلخ از آن درم نفقه می کردم

ابوسعید خراز گوید اندر سفری بودم هر سه روز چیزی پدیدار آمدی بخوردمی و برفتمی یکبار سه بگذشت هیچ چیز پدید نیامد ضعیف شدم هاتفی آواز داد که سببی دوستر داری یا قوتی گفتم قوتی برخاستم حالی و برفتم و تا دوازده روز هیچ نیافتم و ضعیف نشدم

مرتعش گوید از خواص شنیدم که گفت وقتی راه بادیه گم کردم اندر بادیه شخصی را دیدم فراز آمد و مرا گفت سلام علیک تو راه گم کرده گفتم آری گفت ترا راه نمایم و گامی چند اندر پیش من برفت و از چشم من غایب شد چون بنگریستم بر شاه راه بودم هرگز نیز پس از آن راه گم نکردم و در سفر گرسنگی و تشنگی مرا نبود ...

... ابن الجلا گوید چون پدر من وفات یافت بعد از وفات بخندید و هیچکس دلیری نداشت که وی را بشستی گفتند او زنده است تا یکی از پیران که از اقران وی بود بیامد و او را بشست

و گویند سهل عبدالله چون طعام خوردی ضعیف شدی و چون گرسنه بودی قوی شدی و هر به هفتاد روز یکبار طعام خوردی

هم او را گویند در آخر عمر بر زمین بماند و بر نتوانستی خاست چون وقت نماز درآمدی دست و پایش راست شدی تا نماز کردی بر پای چون نماز بگزاردی هم بازان عادت شدی

ابوالحارث اولاسی گوید سی سال چنان بودم که زبان من سخن نگفتی مگر از سر من پس حال از آن بگردید سی سال سر من نشنید مگر از خدای تعالی

ابوعمران واسطی گوید اندر کشتی بودم با اهل خویش کشتی بشکست و من و زن بر تخته ای بماندم و آن زن را وقت فرا رسید که بار بنهد اندر حال کودکی به وجود آمد و آن زن بانگ همی کرد از تشنگی و من می گفتم همین ساعت راحتی پدیدار آید سر برداشتم و مردی را دیدم اندر هوا نشسته زنجیری زرین در دست و کوزه ای یاقوت اندر وی بسته گفت بگیرید و آب خورید کوزه بستدم و آب خوردیم بویاتر از مشک و سردتر از برف و شیرین تر از شکر بود گفتم تو کیستی رحمک الله گفت بنده ام از خداوند تو گفتم به چه رسیدی بدین جایگاه گفت برای او از هوای خویش دست بداشتم مرا بر هوا نشاند و از چشم من غایب شد

ذوالنون مصری گوید جوانی دیدم در کعبه بسیار نماز می کرد به نزدیک او شدم و گفتم نماز بسیار می کنی گفت منتظر دستوری ام به بازگشتن رقعه ای دیدم که پیش او فرو آمد بر وی نبشته که من العزیز الغفور الی عبدی الصادق باز گرد هرچه کردی گذشته و آینده آمرزیدم همه

کسی حکایت کند گوید به مدینه رسول صلی الله علیه وسلم بودم سخن ها همی رفت مردی نابینا به نزدیک ما نشسته بود سخن ما سماع می کرد به نزدیک ما آمد و گفت به سخن شما بیاسودم بدانید که مرا عیال و فرزند بود روزی به بقیع شدم به هیزم چیدن جوانی دیدم پیراهنی کتان پوشیده و نعلین اندر انگشت آویخته من پنداشتم که راه گم کرده است قصد او کردم تا جامه از وی بستانم فرا شدم و گفتم جامه بکش گفت برو به سلامت دو سه بار بگفتم گفت ناچار باید جامه بکنم گفتم آری گفت چون چاره نیست اشارت کرد به دو انگشت به چشم از دور و هر دو چشم من فرو ریخت در حال گفتم به خدای بر تو که بگویی تا تو کیی گفت ابراهیم خواص م

ذوالنون مصری گوید وقتی اندر کشتی بودم گوهری بدزدیدند کسی را تهمت کردند از آن مردمان من گفتم دست از وی بدارید تا من باز بگویم برفق فرا شدم وی گلیمی بر سر کشیده بود و بخفته سر از گلیم بیرون آورد اندرین معنی با وی اشارتی کردم گفت بمن همی گویی سوگند بر تو دهم یارب که یک ماهی بنگذاری اندرین دریا تا بر سر آب بیاید الا هریکی با گوهری گفت بنگریستم روی دریا همه ماهی بود هر یکی با گوهری اندر دهان آن جوان برخاست و خویشتن اندر دریا افکند و با کناره شد

ابراهیم خواص گفت وقتی اندر بادیه شدم ترسایی دیدم زنار بر میان بسته با من هم راهی خواست اجابت کردم و هر دو رفتیم به هفت روز مرا گفت یا راهب حنیفی بیار از انبساط تا چه داری که گرسنه ام گفتم یارب مرا فضیحت مگردان پیش این کافر اندر وقت طبقی دیدم پر از نان و بریان و رطب و کوزه ای آب بیاوردم و هر دو بخوردیم و برفتیم هفت روز دیگر پس من شتاب کردم و گفتم یا راهب ترسایان بیار تا چه داری که نوبت تو است عصا بزد و تکیه بر آن کرد و دعا کرد و طبقی دیدم بر آنجا طعامها اضعاف آنک بر طبق من بود گفت تغیری اندر من آمد و متحیر شدم گفتم ازین طعام نخورم الحاح کرد بر من و مرا گفت بخور که ترا دو بشارت دارم یکی آنکه بگویم اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و زنار از میان بگشاد دیگر گفت گفتم یارب اگر این بنده خطری دارد به نزدیک تو فتوحی پدیدار آور ما را این بر من بگشاد و این چه می بینی بفرستاد ابراهیم گفت طعام بخوردیم و برفتیم و حج بکردیم و آن مرد سالی به مکه بنشست و آنگاه فرمان یافت و در بطحاء مکه او را دفن کردند

محمدبن المبارک الصوری گوید که با ابراهیم ادهم بودم اندر راه بیت المقدس وقت قیلوله اندر زیر درختی انار فرو آمدیم و رکعتی چند نماز کردیم و آوازی شنیدم از آن درخت که یا ابااسحق ما را کرامی کن و ازین بار من چیزی بخور ابراهیم سر در پیش افکند تا سه بار چنین بگفت پس این درخت گفت یا محمد شفاعت کن تا از بار من چیزی بخورد گفتم یا ابااسحق می شنوی برخاست و دونار باز کرد یکی بخورد و یکی به من داد بخوردم و ترش بود و آن درختی کوتاه بود چون بازگشتم و آنجا فرا رسیدیم آن درخت نار بزرگ شده بود و نار وی شیرین و در هر سالی دو بار برآوردی و او را رمان العابدین نام کردند عابدان در سایه او شدندی

جابر رحبی گوید بیشتر اهل رحبه منکر بودند کرامات را روزی بر شیری نشستم و در رحبه شدم و گفتم کجااند ایشان که اولیاء خدا را به دروغ دارند پس از آن هیچ چیز نگفتند ...

... گویند جماعتی با ایوب سختیانی در سفر بودند چند روز آب نیافتند رنجور شدند ایوب گفت اگر بر من بپوشید تا زنده باشم شما را آب دهم گفتیم بپوشیم دایره ای درکشید از میان دایره آب برآمد همه آب خوردند چون باز بصره آمدیم حماد زید را از آن خبر دادیم عبدالواحد حاضر بود آنجایگاه گفت چنان است که می گوید من نیز آنجا حاضر بودم

بکر عبدالرحمن گوید با ذوالنون مصری بودیم در بادیه در زیر درخت ام غیلان فرو آمدیم چون بیاسودیم گفتیم چه خوش است این جایگاه اگر آنجا رطب بودی ذوالنون بخندید و گفت شما رطب آرزو می کنید لب بجنبانید و دعا بگفت و درخت ام غیلان بجنبانید و رطب از آنجا فرو ریخت چندانک سیر بخوردیم پس بخفتیم چون بیدار شدیم دیگر باره درخت بجنبانیدیم خار فرو ریخت

ابوالقاسم مردان نهاوندی گوید من و ابوبکر وراق با بوسعید خراز می رفتیم بر ساحل قصد صیدا داشتیم شخصی پدیدار آمد از دور گفت بنشینید که ولییی باشد از اولیای خدای گفت بس چیزی برنیامد که جوانی می آمد نیکو روی و محبره به دست گرفته بود و مرقعی پوشیده ابوسعید اندر وی نگریست با انکاری که محبره با رکوه برگرفتست ابوسعید گفت ای جوانمرد راه چگونه است به خدای عزوجل گفت یا باسعید دو راه دانم به خدای تعالی راهی خاص و راهی عام اما راه عام آنست که تو می روی و اما راه خاص بیا تا ببینی و بر سر آب برفت تا از چشم ما غایب شد ابوسعید متحیر بماند ...

... حامد الاسود گوید با ابراهیم خواص بودم اندر بادیه هفت روز بر یک حال چون روز هفتم بود ضعیف شدم بنشستم با من نگریست گفت چه بود گفتم ضعیف شدم گفت کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب گفت آنک آب باز پس پشت تست بازنگریستم چشمۀ دیدم چون شیر بخوردم و طهارت کردم و ابراهیم می نگریست فرا آنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پارۀ بردارم گفت دست بدار که آب چنان نیست که بر توان داشت

فاطمه خواهر ابوعلی رودباری گوید از زیتونه خادمۀ ابوالحسین نوری شنیدم و این زیتونه خدمت ابوحمزه و جنید و جمله بزرگان کرده بود و از جملۀ اولیاء بود و گفت روزی سرد بود نوری را گفتم چه میخوری گفت نان و شیر بیاوردم و پیش او بنهادم او بر کنار آتش نشسته بود و پیش او انگشت بود بدست بر میگرفت و بر آتش می نهاد دست او از آن سیاه شده بود و شیر که در پیش او نهاده بود از آن سیاه می شد من با خویشتن گفتم چه بشحشم اند اولیاء تو خداوندا در میان ایشان یکی پاکیزه نیست پس بیرون آمدم از نزدیک او زنی در من آویخت گفت رزمۀ جامه از آن من بدزدیدی مرا بدر شحنه بردند خواستند که مرا چوب زنند نوری را خبر دادند از آن بیامد مرد شحنه را گفت او را رنجه مدار که او ولیۀ است از اولیاء خدای تعالی مرد شحنه گفت چگونه کنم و این زن دعوی میکند درین بودیم که کنیزکی بیامد و آن رزمۀ جامه بیاورد باز آن زن دادم نوری او را برگرفت و باز خانه آوردو گفت دیگر سخن در حق اولیاء خدا گویی گفتم توبه کردم

خیرالنساج گوید از خواص شنیدم که اندر سفری بودم تشنه شدم چنانک از تشنگی بیفتادم کسی دیدم که آب بر روی من همی زد و چشم باز کردم مردی دیدم نیکو روی بر اسبی خنگ نشسته مرا آب داد و گفت که بر پس اسب من نشین و من بحجاز بودم اندکی روز بگذشت گفت مرا چه بینی گفتم مدینه را می بینم گفت فرو آی و پیغامبر صلی الله علیه وسلم از من سلام گوی و بگو که خضر سلامت میکرد ...

... نزدیک بدین معنی آنچه حکایت کنند از ابوعثمان مغربی که گفت وقتی خواستم که بمصر روم در کشتی نشینم پس بخاطرم درآمد که مرا آنجا شناسند از شهرگی خویش بترسیدم کشتی برفت بعد از آن دیگر بخاطرم چنان آمد که بروم بر آب برفتم تا بکشتی رسیدم و در کشتی شدم و مردمان مرا می دیدند و هیچکس نگفت از ایشان که این خلاف عادتست یا نیست هیچکس هیچ چیز نگفت من بدانستم که ولی مستور بود در میان خلق اگرچه مشهور بود

و از آن چه ما دیدیم معاینه از حال استاد امام ابوعلی رحمه الله حرقت بول داشت و اندر یک ساعت چندین بار وی برخاستی چنانک دو رکعت نماز کردی چند بار طهارت بایستی کرد و با خویشتن شیشۀ داشتی اندر راه مجلس و بودی که در راه چندین بار بنشستی اندر آمد و شد و چون بر کرسی شدی و سخن گفتی از آن علت رسته بودی اگرچه دراز بکشیدی و سالها می دیدیم و نه پنداشتیم که این نقض عادتست پس از مرگ او بدانستیم

و مشهورست که عبدالله وزان بر زمین مانده بود چون اندر سماع بودی وجدی پدید آمدی ویرا برپای خاستی ...

... عبدالواحد زید را فالج رسید چون وقت نماز اندر آمد ویرا طهارت می بایست کرد آواز داد که کیست اینجا هیچکس جواب نداد گفت یارب مرا ازین بند رها کن تا طهارت بکنم آنگاه فرمان تراست گویند درست شد در وقت طهارت بکرد و باز آن حال شد که بود بر بستر بخفت

ایوب حمال گوید ابوعبدالله دیلمی چون در سفر جایگاهی فرود آمدی در گوش خر گفتی میخواستم که ترا ببندم اکنون نخواهم بستن اندرین صحرا فرا گذارم تا علف همی خوری چون وقت آن بود که بار نهیم با نزدیک من آی چون وقت رفتن آمدی خر بازآمدی

گویند بو عبدالله دیلمی دختر خویش را بشوهر داد خواست که او را جهازی کند او را جامۀ بود وقتی ببازار برده بود آنرا بدیناری قیمت کرده بودند همان جامه همان ببازار برد بیاع گفت که این جامه امروز بهتر ارزد در من یزید همی گردانیدند تا بهاء آن بصد دینار شد چندانک جهاز دختر او از آن راست شد ...

... گویند بوعبید بسری وقتی بغزا رفته بود با لشگری چون بروم رسید اسبی که در زیر او بود بیفتاد و بمرد گفت خداوندا این را بعاریت بما ده تا باز وطن خویش رویم بسر چون این بگفت اسب برخاست و برنشست و چون از غزا فارغ شد و باز وطن خویش آمد پسری را گفت ای پسر زین اسب فروگیر پسر گفت اسب عرق کرده است نباید که زیان دارد گفت ای پسر آن عاریتی است زین بازگیر درساعت که زین بازگرفت اسب بیفتاد و بمرد

وقتی زنی بمرد مردمان بجنازۀ او شدند نباشی بود او نیز بجنازۀ او شد تا بنگرد حال گور تا نبش کند بر وی نماز کردند و همه بازگشتند چون شب درآمد نباش بیامد و گور بشکافت چون بدو رسید این زن گفت سبحان الله آمرزیدۀ کفن آمرزیدۀ باز کند نباش گفت اگر ترا آمرزیدند مرا باری چیست سبب آمرزش که برین حالم که تو میدانی گفت خداوندتعالی هر که بمن نماز کرد همه را بیامرزید و تو بر من نماز کردی دست بداشت و گور راست کرد و توبه کرد و حال آنکس نیکو شد

نعمان بن موسی حیری گوید ذوالنون مصری را دیدم دو مرد با یکدیگر خصومت کرده بودند یکی لشگری و یکی رعیت این رعیت یکی بر روی این مرد سلطانی زد دندان او بشکست لشگری اندرین مرد آویخت و گفت میان من و تو امیر انصاف دهد خواستند که بدر امیر روند ذوالنون ایشانرا بخواند و آن دندان از دست آن مرد بستد و بآب دهن خویش تر کرد و باز جای خویش نهاد و لب بجنبانید و در ساعت درست شد آن مرد لشگری متحیر بماند زبان گرد دهان برمی آورد دندانهاء خویش راست دید چنانک بود

وقتی مردی از یمن بیرون آمد خری داشت در راه خرش بمرد مرد برخاست و طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و گفت یارب من بجهاد می شدم اندر سبیل تو و رضاء تو می جستم و می دانم و گواهی دهم که تو مرده مرا زنده کنی و آنچه در گورست برانگیزی امروز مرا در تحت منت کس مکن از تو میخواهم تا خر مرا زنده کنی چون بگفت خر برخاست و گوش می افشاند

ابوبکر همدانی گوید اندر بیابان حجاز بماندم روزی چند چیزی نیافتم مرا نان آرزو بود و باقلی گرم از باب الطاق با خویشتن گفتم میان من و عراق چندین روزه راه است چون بود هنوز این خاطرم تمام نشده بود که یکی آواز داد که نان و باقلی گرم بنزدیک او شدم گفتم نان و باقلی گرم تو داری گفت آری ازاری بازکشید و نان و باقلی بر وی گفت بخور بخوردم دیگر بار گفت بخور بخوردم همچنین باری چند بگفت بار چهارم گفت بحق آنک ترا فرستاد بگویی تا تو کیی گفت من خضرم و در وقت ناپیدا شد

ابوجعفر حداد گوید بحج میرفتم چون بثعلبیه رسیدم آنرا خراب یافتم و هفت روز بود که هیچ نخورده بودم بر در گنبد خویشتن را بیفکندم اعرابی بیامد بر اشتر خرمایی چند بیاورد و پیش ایشان بریخت ایشان بدان مشغول شدند و مرا هیچ چیز نگفتند اعرابی مرا ندید و بشد چون ساعتی برآمد باز آمد با ایشان گفت یکی دیگر با شما است گفتند آری یکی درین گنبد است اعرابی درآمد مرا گفت تو چه کسی که اینجایی چرا سخن نمی گویی من برفتم بخاطرم درآمد که یکی گذاشته اندکه او را چیزی نداده اند هرچند جهد کردم که بروم نتوانستم رفت راه بر من دراز کردی تا از چندین میل باز گردیدم از بهر تو خرمایی چند آنجا بریخت و برفت من دیگرانرا بخواندم تا بخورند من نیز بخوردم

احمدبن عطا گوید اشتری با من سخن گفت اندر راه مکه اشتری بود بار برنهاده و اشتربان بر وی نشسته شتر گردن دراز کرد اندر شب من گفتم سبحان من یحمل عنها اشتر با من نگریست و مرا گفت بگوی جل الله من گفتم جل الله

ابوزرعۀ چنین گوید زنی با من مکری کرد مرا گفت اندرین سرای نیایی تا بیماری را عیادت کنی من در شدم در سرای بر من ببست و اندر سرای هیچ نبود من دانستم که مراد او چیست گفتم یارب روی وی سیاه گردان در وقت روی او سیاه شد متحیر بماند در بازگشاد من بیرون شدم گفتم یارب او را باز همان حال کن که اول بود و در وقت سپید شد

خلیل صیاد گوید پسر من غایب شد از ما و ندانستیم که کجا شدست من و مادرش اندوهگن شدیم صعب و مادر جزع می کرد از حد بیرون بنزدیک معروف کرخی شدم و گفتم یا بامحفوظ پسر من محمد از من غایب شده است و هیچ خبر نمی یابیم از وی و مادر وی سخت اندوهگن است و جزع می کند معروف گفت چه خواهی گفتم دعا کن مگر خداوندتعالی او را باز ما دهد معروف گفت اللهم ان السماء سماؤک والارض ارضک وما بینهما لک ایت بمحمد خلیل گوید بدرشام آمدم و او را دیدم آنجا ایستاده گفتم یا محمد گفت ای پدر همین ساعت در شهر انبار بودم بدانک حکایت اندرین باب بسیار است و زیادت ازین که یاد کردیم اگر بدان مشغول باشیم از حد اختصار بیرون شود و اندرین مقدار که یاد کرده آمد نفع و کفایت است ان شاء الله تعالی

ابوعلی عثمانی
 
۹۵۳

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۱۰ - باب پنجاه و چهارم آنچه در خواب بدین قوم نمایند

 

... ابودردا گوید رضی الله عنه از پیغامبر صلی الله علیه وسلم پرسیدم ازین آیت مرا گفت هیچکس پیش از تو این از من نپرسید این آیت خواب نیکو است که مرد بیند یا او را ببینند

ابوقتاده گوید رضی الله عنه که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت رؤیا از خدا بود و دیو نیز نماید چون یکی از شما خوابی بیند که کراهیت دارد بگو سه بار از دست چپ آب دهن بیفکند و بخدا پناه جوید تا آن او را هیچ زیان ندارد

عبدالله رضی الله عنه گوید که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت هر که مرا بخواب بیند مرا دیده باشد که شیطان خویشتن بر مثال مرا فرا کس نتواند نمود و معنی خبر آنست که آن خواب صدق بود و تأویل وی حق بود ...

... و گفته اند بر ابلیس هیچ چیز دشوارتر از خواب عاصی نیست گوید کی بود که بیدار شود تا خدای را معصیت کند

و گفته اند که نیکوترین حال عاصی را آن وقت بود که بخسبد اگر خیری نکند باری شری از وی نیاید

از استاد ابوعلی شنیدم که گفت شاه کرمانی بیخوابی عادت کرده بود وقتی خواب بر وی غلبه کرد حق سبحانه وتعالی را بخواب دید پس از آن تکلف میکردی تا بخسبد ویرا گفتند این چیست گفت ...

... کتانی گوید پیغامبر را صلی الله علیه وسلم بخواب دیدم که مرا گفت هرکس که خویشتن را بچیزی بیاراید که خداوندتعالی از آن خلاف آن داند حق او را دشمن گیرد

هم کتانی گوید پیغامبر صلی الله علیه وسلم بخواب دیدم گفتم چه دعا کنم تا دل من نمیرد گفت هر روز چهل بار بگوی یا حی یا قیوم یا لااله الا انت

حسن بن علی سلام الله علیها عیسی را علیه السلام بخواب دید ویرا گفت اگر انگشتری کنم نقش نگین وی چکنم گفت لااله الاالله الملک الحق المبین که این آخر انجیل است ...

... حسن عصام شیبانی را بخواب دیدند گفتند او را که خدای با تو چه کرد گفت از کریم چه آید مگر کرم

یکی دیگر را بخواب دیدند از بزرگان از حال او پرسیدند گفت ما را حساب کردند و باریک فرو گرفتند پس منت برنهادند و آزاد کردند

حبیب عجمی را بخواب دیدند او را گفتند تویی حبیب عجمی گفت هیهات آن عجمت شد و ما در نعمت بماندیم

سفیان ثوری را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت بر من رحمت کرد گفتند حال عبدالله مبارک چیست گفت از جملۀ آنانست که هر روز دوبار بحضرت حق تعالی شود

از استاد ابوعلی شنیدم که گفت استاد ابوسهل صعلوکی رحمه الله ابوسهل زجاجی را بخواب دید گفت خدای با تو چه کرد و این ابوسهل بوعید ابد بگفتی گفت آنجا کار آسان تر از آنست که ما پنداشتیم ...

... و آن شب که حسن بصریفرمان یافت بخواب دیدند درهای آسمان گشوده بودند و منادی ندا میکرد که حسن بصری با خدای خویش آمد و خدای تعالی از وی خشنود شد

از ابوبکر اشکیب شنیدم که گفت استاد ابوسهل صعلوکی را بخواب دیدم و حالتی نیکو گفتم یا استاد بچه یافتی آنچه یافتی گفت بظن نیکو بخدای خویش بظن نیکو بخدای خویش دوبار گفت

جاحظ را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد این بیت گفت ...

... شبلی را بخواب دیدند پس مرگ و گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا مطالبت نکردند ببرهان بر دعویها که من کردم مگر بیک چیز روزی گفتم هیچ زیان گاری بزرگتر از زیان کردن بهشت نیست و در دوزخ شدن پس مرا گفتند چه زیان گاری است عظیم ترا از زیان کردن آنک از دیدار من باز مانند

جریری گفت جنید را بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد یا اباالقاسم گفت این همه اشارتها ناپدید شد و آن همه عبارتها همه ناچیز شد و هیچ چیز بکار نیامد مگر آن تسبیحها که بامدادان کردمی

نباجی گفت که چیزی آرزو کرد مرا بخواب دیدم که کسی گوید برطریق انکار نیکو بود که آزاد مرد خویشتن را در پیش بندگان ذلیل بود و آنچه خواهد از خداوند خویش بیابد ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۵۴

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۱۱ - باب پنجاه و پنجم دَر وصیّت مریدان

 

... گویند ابوالعباس سریج بمجلس جنید بگذشت و سخن او بشنید او را گفتند چه گویی اندرین سخن گفت من ندانم که چه می گوید ولیکن سخن ویرا صولتی است نه چنانک صولت مبطلان بود

و گویند عبدالله بن سعیدبن کلاب را گفتند که تو سخن می گویی بر سخن همگنان و اینجا مردی است که او را جنید خوانند بنگر تا هیچ اعتراض برو توانی کرد یا نه بحلقۀ جنید حاضر شد او را از توحید بپرسید جنید جواب داد و او متحیر شد ازان که فهم نکرد و گفت یک بار دیگر بگوی آنچه گفتی دیگرباره بگفت نه بدان عبارت عبدالله گفت این چیزی دیگر است یاد نگرفتم بازگوی آنچه گفتی بعبارتی دیگر اعادت کرد عبدالله گفت ممکن نیست که من این سخن تو حفظ توانم کرد املا کن بر من جنید گفت اگر از خود همی گویم املا توانم کرد عبدالله برخاست و بفضل و بزرگی و زیرکی وی اعتراف کرد وعلو حال او

چون اصل این طایفه درست ترین اصلهاست و پیران ایشان بزرگترین مردمانند و علماء ایشان داناتراند مریدی را که او را ایمان بود بدیشان اگر از اهل سلوک بود خواهندۀ مقصود ایشان او با ایشان شریک بود در آنچه ایشان را بدان مخصوص گردانیده اند بدان از مکاشفات غیب محتاج آن نبود که خویشتن را طفیلی میکند بر کسی که او خارج ازین طایفه بود و اگر این مرید طریق او طریق تقلید بود و بحال خویش مستقل نبود و خواهد که بر راه تقلید رود تا آنگاه که بتحقیق رسد گو پیران سلف را مقلد باش و بر طریقت ایشان می رو که آن او را اولی تر از دیگر طریقتها ...

... و مرید باید که شاگردی پیر کرده بود که هر مرید که ادب از پیری فرا نگرفته باشد ازو فلاح نیاید و اینک ابویزید میگوید هر که او را استاد نبوده باشد امام او دیو بود

از استاد ابوعلی شنیدم که گفت درخت خود رست برگ برآرد ولیکن بار نیارد مرید همچنان بود که استاد ندیده باشد که طریقت ازو فرا گیرد هر نفسی او هوی پرست بود فرا پیش نشود

پس چون خواهد که بدین طریق رود بعدازین جمله باید که توبه کند از همه زلتها دست بدارد پنهان و آشکارا و صغیره و کبیره و جهد کند تا خصمان را خشنود کند باول و هر که خصم را خشنود نکند هرگز ازین طریقت او را هیچ چیز نگشاید و برین جمله رفته اند و پس ازین جهد کند تا علاقها همه بیندازد ...

... و چون پیر او را امتحان کرد واجب بود بر وی که ذکر او را تلقین کند چنانک پیر صواب بیند گوید تا آن نام بر زبان همی گوید پس بفرماید تا دل با زبان راست دارد و گوید تا دایم بر آن ذکر باشد چنانک پنداری که دایم با خدای خویش است و تا توانی بر زبانت جز آن ذکر نرود

و فرماید تا دایم بر طهارت باشد و نخسبد مگر از غلبۀ خواب و از طعام بتدریج کم میکند اندک اندک تا بر آن قوی گردد و نگذارد که عادت خویش بیکبار دست بدارد که در خبر آمده است که شتاب زده نه راه برود و نه ستورش برجای بماند

پس فرماید تا خلوت گیرد و عزلت و جهد کند اندر حال خلوت تا خواطر بخود راه ندهد و چیزها که دل او مشغول گرداند از خود باز دارد ...

... و بدانک مرید را اندرین باب بلاها باشد باول و آن آن بود که چون در خلوت باشد بذکر مشغول شوند یا در مجلس سماع باشند و غیر آن چیزها در نفس و خاطر ایشان گذر کند منکر تا بحدی که ایشانرا ممکن نباشد که آن آشکارا توانند کردن کسی را یا بر زبان توانند راندن آنرا و ایشان بحقیقت دانند که حق تعالی منزهست و ایشانرا در آن شبهت نباشد که آن باطل است و بدان مبالات نکنند و باستدامت ذکر مشغول باشند باید که ذکری کنند و از خدای تعالی درخواهند تا ایشانرا از آن خلاص دهد و این خواطرها از وسواس شیطان نبود بلکه از حدیث نفس بود و هواجس آن چون بنده بترک مبالات بدان مشغول شود آن ازو بریده گردد

از آداب مرید بلکه از فرایض حال او آنست که موضع ارادت خویش را ملازمت کند و بسفر بیرون نشود پیش از آنکه طریقت او را قبول کند و پیش از آنکه بدل بحق رسد که سفر مرید را نه در وقت خویش زهری قاتل بود و هر که از ایشان سفر کند پیش از وقت خویش بدانچه امید دارد نرسد و چون خدای تعالی خیری خواهد به مرید او را برجای بدارد و چون شری خواهد بدو او را باز آن برد که از آن بیرون آمده باشد و چون جوان باشد طریقت او خدمت کردن باشد بظاهر و درویشانرا دوست دارد و این فروترین رتبت بود اندر طریقت او و مانند او برسمی اندر ظاهر بسنده کنند و سفر همی کنند غایت نصیب ایشان ازین طریقت حج بود و زیارت موضعها که آنجا رحلت کنند و دیدار پیران بظاهر سلام بدین قناعت کنند ایشانرا دایم سفر همی باید کرد تا آسایش ایشانرا در محظورات نیفکند زیرا که جوان چون راحت و آسایش یابد فترت بدو راه یابد و چون مرید یکبار اندر میان درویشان شود اندر بدایت او را زیان دارد عظیم اگر کسی اندر افتد سبیل او آن بود که حرمت پیران بجای آرد و اصحاب را خدمت کند و خلاف نکند ایشانرا و آنچه راحت ایشان بود اندر آن بدان قیام کند و جهد کند تا دل پیری از وی مستوحش نگردد و باید که اندر صحبت درویشان خصم بود بر تن خویش و برایشان خصمی نکند هریکی را ازیشان بر خویشتن حقی واجب داند و حق خویش بر کس واجب نبیند

و مرید باید که هیچ کس را مخالفت نکند اگرچه داند که حق بدست اوست خاموش بود و بظاهر چنان نماید که موافق اوست و هر مریدی که در وی ستیزه و لجاج و پیکار بود از وی هیچ چیز نیاید ...

ابوعلی عثمانی
 
۹۵۵

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳ - گفتار اندر ستایش سلطان ابوطالب طغرل‌بک

 

... همیدون دفتر سامانیان را

بخوان اخبار سلطان را یکی بار

که گردد آن همه بر چشم تو خوار ...

... عجایب ها و قدرت های یزدان

بخوان اخبار او را تا بدانی

که کس ملکت نیابد رایگانی ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۹۵۶

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۶ - گفتار اندر ستایش عمید ابو الفتح مظفر

 

... نباشد بس عجب کامسال هموار

درختش مدح خواجه آورد بار

وز امن عدل او باد زمستان ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۹۵۷

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۸ - آغاز داستان ویس و رامین

 

... چنان کاندر منازل ماه رخشان

همی بارید گلبرگ از درختان

چو باران درم بر نیکبختان

چو ابری بسته دود مشک سوزان ...

... دگر بزمان نبود از بزم او کم

کجا در باغ و راغ و جویباران

ز جام می همی بارید باران

همه کس رفته از خانه به صحرا ...

... گروهی گل چنان در گلستانی

گروهی بر کنار رودباری

گروهی در میان لاله زاری ...

... بدو در ماهرویان حصاری

به زیر بار تازی استرانش

غمی گشته ز بار گوهرانش

ز هر کوهی گرانتر بود رختش ...

... به رنگ و خوی طاووسان و بازان

به دیده چون گوزن رودباری

شکاری دیده شان شیر شکاری ...

... به چشم و لب روان را درد و دارو

به بالا سرو و بار سرو خورشید

به لب یاقوت و در یاقوت ناهید ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۹۵۸

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۳ - آمدن زرد پیش شهرو به رسولى

 

... چو برروید شود کژیش پیدا

چو خواهد بود بر شاخ اندکی بار

به نوروزان بود بر گلش دیدار ...

... جلال و مطرف و مهد و عماری

به گونه چون بنفشه جویباری

بدین سان اسپ و ساز و جامه مرد ...

... که گردت را نیابد در جهان باد

چنان باید که رانی باره بشتاب

به پشت باره جویی خوردن و خواب

همی تا باز مرو آیی ازین راه ...

... به راه اندر نه خسبی نه نشینی

ز پشت باره شهرو را ببینی

رسانی نامه چون پاسخ بیابی

عنان باره سوی مرو تابی

پس آنگه گفت با خورشید حوران ...

... به بخت من بزادی روز پیری

چو سروی بار او گلنار و خیری

بدین دختر که زادی سخت شادم ...

... همه کنغالگی را جان سپارند

جوانان بیشتر زن باره باشند

در آن زن بارگی پر چاره باشد

همیشه زن فریبی پیشه دارند ...

... سرود و آفرین هر دو شنیدی

عنان باره شبرنگ برتاب

شتابان رو به ره چون تیر پرتاب ...

... نباشد سوی مروم هیچ دستان

چو دارم سرو گوهر بار در بر

چرا جویم چنان خشکی و بی بر ...

... چو زرد از ویس این گفتار بشنید

عنان باره شبگون بپیچید

همی رفت و نبود او هیچ آگاه ...

... ازین هر دو کدامین برنهم نام

جوابش داد زرد از پشت باره

به بخت شاه شادم هامواره ...

... زمین از رنگ چون باغ بهاری

فروزان همچو لاله رودباری

بسی ساز عروسی کرده شهرو ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۹۵۹

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۴ - خبردار شدن موبد از خواستن ویرو ویس را و رفتن به جنگ

 

... اگر در جان من مهرت بکاهد

اگر خواهی خورم صد باره سوگند

به یزدان و به جان تو خداوند ...

... که تو فرمان دهی من بنده فرمان

چو بشنید این سخن موبد دگر بار

فزون از غم دلش را بار بر بار

گهی چون مار سر خسته بپیچید ...

... دمان ابری که سیل مرگ آرد

به بوم ماه تا ماهی ببارد

منادی زد قضا بر هر چه آنجاست ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۹۶۰

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۸ - جواب دادن ویس رسول شاه موبد را

 

... نه بشکوهد دل من زین سپاهت

نه نیز امید دارم بارگاهت

تو نیز از من مدار امید پیوند ...

... ترا چون بشنوی تلخ آید این پند

چو بینی بار او شیرین تر از قند

اگر فرزانه ای نیکو بیندیش ...

... شهنشه را فزون شد مهر در دل

تو گفتی شکرش بارید بر دل

خوش آمد در دلش گفتار دلبر ...

... چو کشتی بود عشقش پژمریده

امید از آب و از باران بریده

چو آمد با برادر سوی گوراب

دگر باره شد اندر کشت او آب

امید ویس عشقش را روان شد ...

... و گر میغی ز گیتی سر برآرد

به جای سرزنش زو سنگ بارد

نترسد عاشق از باران سنگین

و گر باشد به جای سنگ ژوپین ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
 
۱
۴۶
۴۷
۴۸
۴۹
۵۰
۶۵۵