گنجور

 
۴۰۰۱

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر بوعثمان حیری قدس الله روحه العزیز

 

آن حاضر اسرار طریقت آن ناظر انوار حقیقت آن ادب یافته عتبه عبودیت آن جگر سوخته جذبه ربوبیت آن سبق برده در مریدی و پیری قطب وقت عثمان حیری رحمة الله علیه از اکابر این طایفه و از معتبران اهل تصوف بود و رفیع قدر بود و عالی همت و مقبول اصحاب و مخصوص بانواع کرامات و ریاضات و وعظی شافی داشت و اشارتی بلند و در فنون علوم و طریقت و شریعت کامل بود و سخنی موزون و مؤثر داشت و هیچکس را در بزرگی او سخن نیست چنانکه اهل طریقت در عهداو چنین گفتند که در دنیا سه مردند که ایشان را چهارم نیست عثمان در نیشابور و جنید در بغداد و بوعبدالله الجلا بشام و عبدالله محمدرازی گفت جنید و رویم و یوسف حسین و محمد فضل و ابوعلی جوزجانی و غیر ایشان را از مشایخ بسی دیدم هیچکس از این قوم شناساتر بخدای از ابوعثمان حیری ندیدم و اظهار تصوف در خراسان ازو بود و او با جنید و روبم و یوسف حسین و محمدفضل صحبت داشته بود و او را سه پیر بزرگوار بود اول یحیی معاد و دوم شاه شجاع کرمانی و سوم ابوحفص حداد و هیچکس از مشایخ ازدل پیران چندان بهره نیافت که او یافت و در نیشابور او را منبر نهادند تا سخن اهل تصوف بیان کرد و ابتداء او آن بود که گفت پیوسته دلم چیزی از حقیقت می طلبید در حال طفولیت و از اهل ظاهر نفرتی داشتم و پیوسته بدان می بودم که جز این که عامه بر آنند چیزی دیگر هست و شریعت را اسراریست جز این ظاهر

نقلست که روزی به دبیرستان می رفت با چهار غلام یکی حبشی و یکی رومی و یکی کشمیری و یکی ترک و دواتی زرین در دست و دستاری قصب بر سر و خزی پوشیده بکاروانسرایی کهنه رسید و در نگریست خری دید پشت ریش کلاغ از جراحت او می کند و اور ا قوت آن نه که براند رحم آمدش غلام را گفت تو چرا با منی گفت تا هر اندیشه که بر خاطر تو بگذرد با آن یار تو باشیم در حال جبه خز بیرون کرد و بر دراز گوش پوشید و دستاری قصب بوی فرو بست در حال آن خر به زبان حال در حضرت عزت مناجاتی کرد بوعثمان هنوز به خانه نرسیده بود که واقعه مردان بوی فرو آمد چون شوریده به مجلس یحیی افتاد از سخن یحیی معاذ کار بروی گشاده شد از مادر و پدر ببرید و چندگاه درخدمت یحیی ریاضت کشید تا جمعی از پیش شاه شجاع کرمانی برسیدند و حکایت شاه بازگفتند او را میلی عظیم بدیدن شاه کرمانی پدید آمد دستوری خواست و به کرمان شد به خدمت شاه شاه او را بار نداد گفت تو بارجاخو کرده و مقام یحیی رجاست کسی که پرورده رجا بود از وی سلوک نباید که بر جا تقلید کردن کاهلی بار آورد و رجا یحیی را تحقیق است و ترا تقلید بسیار تضرع نمود و بیست روز بر آستانه او معتکف شد تا بار دادند در صحبت او بماندو فواید بسیاری گرفت تا شاه عزم نیشابور کرد به زیارت بوحفص عثمان با وی بیامد و شاه قبا می پوشید بوحفص شاه را استقبال کرد و ثنا گفت پس بوعثمان را همه همت صحبت بوحفص بود اما حشمت شاه او را از آن منع می کرد که چیزی گوید که شاه غیور بود بوعثمان ازخدای می خواست تا سببی سازد که بی آزار شاه پیش بوحفص بماند از آنکه کار بوحفص عظیم بلند می دید چون شاه عزم بازگشتن کرد بوعثمان هم برگ راه بساخت تاروزی بوحفص گفت با شاه به حکم انبساط این جوان را اینجا بمان که ما را با وی خوش است شاه روی به عثمان کرد و گفت اجابت کن شیخ را پس شاه برفت و بوعثمان آنجا بماند و دید آنچه دید تا ابوحفص در حق ابوعثمان

گفت که آن واعظ یعنی یحیی معاذ را او را به زیان آورد تا که به صلاح باز آید یعنی نخست آتشی بوده است کسی می بایست تا آن را زیادت کند و نبود ...

... و گفت صحبت با خدای به حسن ادب باید کرد و دوام هیبت و صحبت با رسول صلی الله و علیه و سلم به متابعت سنت و لزوم ظاهر علم و صحبت با اولیا به حرمت داشتن و خدمت کردن و صحبت با برادران بتازه رویی اگر در گناه نباشند و صحبت با جهال بدعا و رحمت کردن بر ایشان و گفت چون مریدی چیزی شنود از علم این قوم و آن را کار فرماید نور آن به آخر عمر در دل او پدید آید ونفع آن بدو رسد و هرکه ازو آن سخن بشنود او را سود دارد و هر که چیزی شنود از علم ایشان و بدان کار نکند حکایتی بود که یاد گرفت روزی چند برآید فراموش شود

و گفت هر که را در ابتداء ارادت درست نبود بنده اور ا به روزگار نیفزاید الا ادبار

و گفت هرکه سنت را بر خود امیر کند حکمت گوید و هر که هوا را بر خود امیر کند بدعت گوید ...

... و گفت هر که تفکر کند در آخرت و پایداری آن رغبت در آخرتش پدید آید

و گفت هر که زاهد شود در نصیب خویش از راحت و عز و ریاست دلی فارغش پدید آید و رحمت بر بندگان خدای

و گفت زهد دست داشتن دنیاست و پاک ناداشتن اندر دست هر که بود ...

... و گفت شکر عام بر طعام بود و بر لباس و شکر خاص بر آنچه در دل ایشان آید از معانی

و گفت اصل تواضع از سه چیز است از آنکه بنده از جهل خویش به خدای تعالی یاد کندو از آنکه از گناه خویش یاد کند و آنچه احتیاج خویش به خدای تعالی یاد کندوگفت توکل بسنده کردن است به خدای از آنکه اعتماد بروی دارد

و گفت هر که از حیا سخن گوید و شرم ندارد از خدای در آنچه گوید او مستدرج بود ...

... و گفت شوق ثمره محبت بود هر که خدای را دوست دارد آرزومند خدای و لقاء خدای بود

و گفت بقدر آنکه بدل بنده از خدای تعالی سروری رسد بنده را اشتیاق پدید آید بدو و بقدر آنکه بنده از دور ماندن او و از راندن او می ترسد بدو نزدیک شود

و گفت بخوف محبت درست گردد و ملازمت ادب بر دوست مؤکد گردد و گفت محبت را از آن نام محبت کردند که هر چه در دل بود جز محبوب محو گرداند ...

... و گفت ادب اعتماد گاه فقر است و آرایش اغنیا

و گفت خدای تعالی واجب کرده است بر کرم خویش عفو کردن بندگان که تقصیر کرده اند در عبادت که فرموده است کتب ربکم علی نفسه الرحمة و گفت اخلاص آن بود که نفس را در آن حفظ نبود در هیچ حال و این اخلاص عوام باشد و اخلاص خاص آن بود که برایشان رودنه بایشان بود طاعتها که می آرندشان و ایشان از آن

بیرون و ایشان را در آن طاعت پندار نیفتد وآنرا به چیزی نشمرند ...

عطار
 
۴۰۰۲

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابن عطا قدس الله روحه العزیز

 

آن قطب عالم روحانی آن معدن حکمت ربانی آن ساکن کعبه سبحانی آن گوهر بحر وفا امام المشایخ ابن عطا رحمةالله علیه سلطان اهل تحقیق بود و برهان اهل توحید و در فنون علم آیتی بود و باصول و فروع مفتی و هیچکس را از مشایخ بیش ازوی در اسرار اننزیل و معانی تاویل آن کشف نبود و او رادر علم تفسیر و حقایق آن واحادیث و دقایق آن و قرایت و مسایل آن و علم بیان و لطایف آن کمالی عظیم داشت و جمله اقران او را محترم داشته اند و ابوسعید خرار در کار او مبالغت کردی و به جز او را تصوف مسلم نداشتی و او از کبار مریدان جنید بود

نقلست که جمعی به صومعه او شدند جمله صومعه دیدند ترشده گفتند این چه حال است گفت مرا حالتی پدید آمد از خجالت گرد صومعه می گشتم و آب از چشم می ریختم گفتند چه بود گفت درکودکی کبوتری از آن یکی بگرفتم یادم آمد هزار دینار نقره به ثواب خداوندش دادم هنوز دلم قرار نگرفت می گریم تا حال چه شود

نقلست که از او پرسیدند که هر روز چند قرآن خوانی گفت پیش از این در شبانروز دو ختم کردمی اکنون چهارده سال است که می خوانم امروز بسوره الانفال رسیدم یعنی پیش از این به غفلت می خواندم

نقلست که ابن عطاده پسر داشت همه صاحب جمال در سفری می رفتند با پدر دزدان بر او افتادند و یک یک پسر او را گردن می زدند و او هیچ نمی گفت هر پسری را که بکشتندی روی به آسمان کردی و بخندیدی تا نه پسر را گردن بزدند چون آن دیگر را خواستند که به قتل آرند روی به پدر کرد و گفت زهی بی شفقت پدر که تویی نه پسر ترا گردن زدند و تو می خندی و چیزی نمی گویی گفت جان پدر آنکس که این می کند با او هیچ نتوان گفت که او خود می داند و می بیند و می تواند اگر خواهد همه را نگاه دارد دزد چون این بشنید حالتی در وی ظاهر شد و گفت ای پیر اگر این سخن پیش می گفتی هیچ پسرت کشته نمی شد

نقلست که روزی با جنید گفت اغنیا فاضل ترند از فقرا که با اغنیا به قیامت حساب کنند و حساب شنوانیدن کلام بی واسطه بود درمحل عتاب وعتاب از دوست فاضلتر از حساب جنید گفت اگر با اغنیا حساب کنند از درویشان عذر خواهند و عذر فاضلتر از حساب شیخ علی بن عثمان الجلابی اینجا لطیفه می گوید که درتحقیق محبت عذر بیگانگی بود عتاب مجاهلت باشد یعنی عتاب مرمت محبت است که گفته اند المعتاب مرمة المحبه دوستی چون خواهد که خلل پذیرد مرمت کنند به عیادت و عذر در موجب تقصیر بود و من نیز اینجا حرفی بگویم در عتاب سر از سوی بنده می افتد که حق تعالی بنده را غنی گردانیده است و بند ه از سر نفس به فضول مشغول شده تا به عتاب گرفتار شده است اما در فقر سر از سوی حق می افتد که بنده را فقر داد تا بنده به سبب فقر آن همه رنج کشید پس آنرا عذر می باید خواست و عذر را ا زحق بود که عوض همه چیزهاست که هر که فقیرتر بود بحق غنی تر بود که انتم الفقراء الی الله ان اکرمکم عندالله اتقیکم

و هرکه توانگرتر بود از حق دورتر بود که درویشی که توانگر را تواضع کند دوثلثش از دین برود پس توانگر مغرور توانگری بود که داند که چون بود که ایشان به حقیقت مردگان اند که ایاکم و مجالسة الموتی و بعد از پانصد سال از درویشان به حق راه یابند و عتابی که پانصد سال انتظار باید کشید از عذری که اهل آن به پانصد سال غرق وصل باشند کجا بهتر باشد چگویی که پیغمبر علیه السلام مر فرزندان خود را جز فقر روانداشت و بیگانگان را به عطا توانگر می کرد کجاتوان گفت که توانگر از درویش فاضلتر پس قول قول جنید است والله اعلم

نقلست که بعضی ازمتکلمان ابن عطا را گفتند چه بوده است شما صوفیان را که الفاظی اشتقاق کرده اید که در مستمعان غریب است و زبان معتاد را ترک کرده اید این از دو بیرون نیست یا تمویه می کنید و حق را تمویه بکار نیاید پس درست شد که در مذهب شما عیبی ظاهر گشت که پوشیده می گردید سخن را برمردمان ابن عطا گفت از بهر آن گردیم که ما را بدین عزت بود از آنکه این عمل بر ما عزیز بود نخواستیم که به جز انی طایفه آنرا بدانند و نخواستیم که لفظ مستعمل بکار داریم لفظی خاص پیداکردیم و او را کلماتی عالی است

و گفت بهترین عمل آنست که کرده اند و بهترین علم آنست که گفته اند هرچه نگفته اند مگوی و هرچه نکرده اند مکن ...

... و گفت بزرگترین دعویها آنست که کسی دعوی کند و اشارت کند به خدای یا سخن کند از خدای و قدم در میدان انبساط نهد اینهمه که گفتیم از صفات دروغ زنان است

و گفت نشاید که بنده التفات کند و بر صفات فرود آید

و گفت هر عملی را بیانی است و هر بیانی را زبانی است و هر زبانی را عبارتی وهر عبارتی را طریقی و هر طریقی را جمعی اند مخصوص پس هرکه میان این احوال جدا تواند کرد او را رسد که سخن گوید ...

... و گفت هیچ مقام نیست برتر از موافقت در فرمانها ودر اخلاق

و گفت بزرگترین غفلتها آن غفلت است که از خدای غافل ماند و از فرمانهاء او و از معاملت او و گفت بنده است مقهور و علمی مقدور و در این میان هر دو نیست معذور

و گفت نفسهاء خود را در راه هوای نفس خود صرف مکن بعد از آن برای هر که خواهی از موجودات صرف کن ...

... وگفت هر که اول مدخل او بهمت بود به خدای رسد و هر که اول مدخل او بارادت بود به آخرت رسد و هر که را اول مدخل او به آرزو بود به دنیا رسد

و گفت هرچه بنده را از آخرت باز دارد آن دنیا بود و بعضی را دنیاسرایی بود و بعضی را تجارتی و بعضی را عزی و غلبه و بعضی را علمی و مفاخرتی به علم و بعضی را مجلسی مختلفی و بعضی را نفسی و شهوتی همت هر یکی از خلق به حد خویش بسته اند که درآن اند

و گفت دلها را شهوتی است و ارواح را شهوتی است و نفوس را شهوتی همه شهوت ها را جمع کنند شهوت ارواح قرب بود و شهوات دلها مشاهده و شهوات نفوس لذت گرفتن براحت

و گفت سرشت نفس بربی ادبی است و بنده مامور است به ملازمت ادب نفس بدآنچه او را سرشته اند می رود در میدان مخالفت و بنده او را بجهد باز می دارد از مطالبت بدهرکه عنان او را گشاده کند در فساد با او شریک بود

پرسیدند که بر خدای تعالی چه دشمن تر گفت رویت نفس و حالهاء اوو عوض جستن بر فعل خویش

و گفت قوت منافق خوردن و آشامیدن بود و قوت مومن ذکر دو جهد بود

و گفت انصافی که در میان خداوند و بنده بود در سه منزلت است استعانت و جهد و ادب از بنده استعانت خواستن و از خدای قوت دادن و از بنده جهد کردن و از خدای توفیق دادن و از بنده ادب بجای آوردن واز خدای کرامت دادن

و گفت هر که ادب یافته بود به آداب صالحان او را صلاحیت بساط کرامت بود و هر که ادب یافته بود به آداب صدیقان او را صلاحیت بساط مشاهد بود و هر که ادب یافته بود به آداب انبیاء او را صلاحیت بساط انس بود و انبساط ...

... و گفت تقصیر در ادب در قرب صعبتر بود از تقصیر ادب در بعد که ازجهال کبایر درگذارند و صدیقان را به چشم زخمی و التفاتی بگیرند

و گفت هلاکت اولیاء به لحظات قلوبست و هلاکت عارفان به خطرات اشارات و هلاکت موحدان باشارت حقیقت

و گفت موحدان چهار طبقه اند طبقه اول آنکه نظر در وقت و حالت می کنند دوم آنکه نظر در عاقبت می کنند سوم آن که در حقایق می کنند چهارم آنکه نظر در سابقت می کنند

و گفت ادنی منازل مرسلان اعلی مراتب شهداست وادنی منازل شهدا اعلی منازل صلحا و ادنی منازل صلحا اعلی منازل مومنان

و گفت خدای را بندگانند که اتصال ایشان به حق درست شود و چشمهاء ایشان تا ابد بدو روشن بود ایشان را حیوة نبود الا بدو و به سبب اتصال ایشان بدو و دلهاء ایشان را بصفاء یقین نظر دایم بود بدو که حیوة ایشان بحیوة او موصول بود لاجرمایشان را تا ابد مرگ نبود

و گفت چون کشف گردد ربوبیت در سرو صاحب آن نفس زند آن برو حرام گردد و برود و هرگز باز نیاید ...

... و گفت علم چهار است علم معرفت وعلم عبادت و علم عبودیت و علم خدمت

و گفت حقیقت اسم بنده است و هر حقی را حقیقتی است و حقیقتی را حقی و هر حقی را حقی یعنی هر حقیقت که تو دانی اسم بنده بود و آن بی نشان است و بی نهایت و چون بی نهایت بود هر حقیقتی را حقی بود

و گفت حقیقت توحید نسیان توحید است و این سخن بیان آنست که حقیقت اسم بنده است

و گفت صدق توحید آن بود که قایم نیکی بود ...

... و گفت معرفت راسه رکن بود هیبت و حیا و انس

و گفت رضا نظر کردن دل است باختیار قدیم خدای در آنچه در ازل بنده را اختیار کرده است و آن دست داشتن خشم است

و گفت رضا آنست که بدل بدو چیز نظاره کند یکی آنکه بیند که آنچه در وقت به من رسید مرا در ازل این اختیار کرده است و دیگر آنکه بیند که مرا اختیار کرد آن چه فاضلتر است ونیکوتر ...

... نقلست که یکی باوی گفت عزلتی خواهم گرفت گفت به که خواهی پیوست چون از خلق می بری گفت چه کنم گفت به ظاهر با خلق می باش و به باطن با حق

نقلست که اصحاب خود را گفت بچه بلند گردد درجه مرد بعضی گفتند به کثرت صوم و بعضی گفتند به مداومت صلوة و بعضی گفتند به مجاهده و محاسبه و موازنه و بذل مال ابن عطا گفت بلندی نیافت آنکه یافت الا بخوی خوش نه بینی که مصطفی را صلی الله علیه و علی آله و سلم باین ستودند و انک لعلی خلق عظیم

نقلست که یکبار پیش اصحاب پای دراز کرد و گفت ترک ادب میان اهل ادب ادب است چنانکه رسول علیه السلام پای دراز کرده بود پیش ابوبکر و عمر رضی الله عنهما که با ایشان صافی تر بود چون عثمان رضی الله عنه در آمد پای گرد کرد

نقلست که ابن عطا را به زندقه محسوب کردند علی بن عیسی که وزیر خلیفه بود او را بخواند و در سخن با او جفا کرد و ابن عطا با او سخن درشت گفت وزیر در خشم شد فرمود تا موزه از پایش بشکند و بر سرش می زدند تا بمرد و او در آن میان می گفت قطع الله یدیک و رجلیک دست و پایت بریده گرداناد خدای تعالی خلیفه بعد از مدتی خشم رو بروی کرد فرمود تا دست و پای او ببریدند بعضی از مشایخ بدین جهت ابن عطا را بارندادند یعنی چرا بر کسی که توانی که بدعاء تو بصلاح آید دعاء بدکرد بایستی که دعاء نیک کردی اما عذر چنین گفته اند که تواند بود که از آن دعاء بدکرد که او ظالم بود برای نصیب مسلمانان دیگر و گفته اند که او از اهل فراست بود می دید که با او چه خواهند کرد موافقت قضا کرد تا حق بر زبان او براند و او در میان نه و مرا چنان می نماید که ابن عطا او را نیک خواست نه بدتا او درجه شهادت یابد و درجه خواری کشیدن در دنیا و از منصب و مال وجاه و بزرگی افتادن و این وجهی نیکو است چون چنین دانی ابن عطا او رانیک خواسته بود که عقوبت این جهان درجنب آن عالم سهل است والله اعلم

عطار
 
۴۰۰۳

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر سمنون محب قدس الله روحه العزیز

 

... فکیف ما شیت فاختبرنی

یعنی مرا جز در تو نصیب نیست دلم بغیر تو مایل نیست مرا بهرچه خواهی امتحان کن در حال بولش بسته شد به دبیرستانها می رفت و کودکان را می گفت عم دروغ زن را دعا کنید تا حق تعالی شفا دهد ابومحمد مغازلی گوید با سمنون در بغداد بودم چهل هزار درم بر درویشان نفقه کردند و هیچ بما ندادند بعد از آن سمنون گفت بیا تا جایی رویم و بهر درمی که ایشان دادند رکعتی نماز کنیم پس به مداین رفتیم و چهل هزار رکعت نماز کردیم

نقلست که غلام خلیل خود را پیش خلیفه به تصوف معروف کرده بود و دین به دنیا فروخته ودایم عیب مشایخ پیش خلیفه گفتی و مرادش آن بود تا همه مهجور باشند و کس بدیشان تبرک نکند تا جاه او بر جای ماند و فضیحت نشود چون سمنون بلند شد وصیت او منتشر شد غلام خلیل رنج بسیار بدو رسانید و فرصت می جست تا چگونه او را فضیحت کند تا زنی منعمه خود را بر سمنون عرضه کرد که مرا بخواه سمنون قبول نکرد پیش جنید رفت تا شفاعت کند به سمنون تا اورا بخواهدجنید او را زجر کرد و براند زن پیش غلام خلیل رفت وسمنون راتهمتی نهاد غلام خلیل شاد شد و خلیفه را بر وی متغیر کرد پس خلیفه فرمود که سمنون را بکشند چون سیاف را حاضر کردند خلیفه خواست که بگوید گردن بزن گنگ شد نتوانست زبانش بگرفت و هیچ نتوانست گفت شبانه در خواب دید که گفتند زوال ملک تو درحیوة سمنون بسته است بامداد سمنون را بخواند و بنواخت و با کرامی تمام بازگردانید پس غلام خلیل را درحق اودشمنی زیادت شد و تا به آخر عمر مجذوم گشت یکی سمنون را حکایت کرد که غلام خلیل مجذوم شد گفت همانا که یکی از نارسیدگان متصوفه همت دروی بسته است و نیک نکرده است که او منازع مشایخ بود گاهگاه مشایخ را با اعمال او راه می گرفت خدایش شفا دهاد این سخن با غلام خلیل گفتند از آنجمله توبه کرد و هرچه داشت از متاع پیش متصوفه فرستاد ایشان هیچ قبول نکردند بنگر که انگار این طایفه تا چه حد است که آخر آن مرد را به مقام توبه می رساند خود کسی که اقرار دارد تا چه بود لاجرم گفته اند هیچکس برایشان زیان نکند و نکنند

سؤال کردند از محبت گفت صفاء دوستی است با ذکر دایم چنانکه حق تعالی فرموده است اذکرو الله ذکرا کثیرا ...

... گفتند چرا محبت را به بلا مقرون کردند گفت تا هر سفله دعوی محبت نکند چون بدبیند بهزیمت شود

پرسیدند از فقر گفت فقیر آنست که بفقدانش گیرد چنانکه جاهل بنقد و فقیر را از نقد چنان وحشت بود که جاهل را از فقد

و گفت تصوف آنست که هیچ چیز ملک تو نباشد و تو ملک هیچ چیز نباشی رحمة الله علیه

عطار
 
۴۰۰۴

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابومحمد مرتعش قدس الله روحه العزیز

 

... نقلست که گفت سیزده حج کردم بتوکل چون نگه کردم همه بر هوای نفس بود گفتند چون دانستی گفت از آنکه مادرم گفت سبویی آب آر بر من گران آمد دانستم که آن حج بر شره شهوت بود و هواء نفس

درویشی گفت در بغداد بودم و خاطر حج داشتم در دلم آمد که مرتعش می آید و پانزده درم می آرد تا رکوه و رسن ونعلین خرم و در بادیه روم در حال یکی در بزدباز کردم مرتعش بود رکوه در دست گفت بستان گفتم نگیریم گفت بگیر و مرا رنجه مدار چند درم خواستی گفتم پانزده درم گفت بگیر که پانزده درم است

نقلست که روزی در محلتی از بغداد می رفت تشنه شد از خانه آب خواست دختری صاحب جمال کوزه آب آورد دلش صید جمال او شد همانجا بنشست تا خداوند خانه بیامد گفت ای خواجه دلی بشربتی آب گرانست مرا از خانه تو شربتی آب دادند و دلم بردند آن مرد گفت آن دختر منست بزنی بتو دادم و او را به خانه برد وعقد نکاح کرد و خداوندخانه ازمنعمان بغداد بود و مرتعش را به گرمابه فرستاد و خرقه بیرون کرد و جامه پاکیزه در وی پوشید چون شب درآمد دختر بوی دادند مرتعش برخاست و به نماز مشغول شد ناگاه در میان نماز فریاد برآورد که مرقع من بیارید گفتند چه افتاد گفت بسرم ندا کردند که به یکی نظر که بغیر ما کردی جامه اهل صلاح از ظاهر تو برکشیدیم اگر نظری دیگر کنی لباس آشنایی از باطنت برکشیم مرقع در پوشید و زن را طلاق داد

نقلست که اور اگفتند که فلان کس بر سر آب می رود گفت آنرا که خدای توفیق دهد که مخالفت هواء خودکند بزرگتر از آن بود که در هوا پرد و بر آب رود ...

... و گفت آرام گرفتن اسباب در دل منقطع گرداند از اعتماد کردن بر مسبب الاسباب

پرسیدند که بچه چیز بنده دوستی خدای حاصل تواند کرد گفت به دشمنی آنچه خدای دشمن گرفته است و آن دنیا است و نفس

و گفت اصل توحید سه است شناختن خدای را بربوبیت و اقرار کردن خدای را بوحدانیت و نفی کردن جمله انداد

و گفت عارف صید معروف است که معروف او را صید کرده است تا مکرمش گرداند و در حظیرة القدس بنشاند

و گفت درست کردن معاملات بدو چیز است صبر و اخلاص صبر بروی و اخلاص دروی ...

عطار
 
۴۰۰۵

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر محمدبن علی الترمدی قدس الله روحه العزیز

 

آن سلیم سنت آن عظیم ملت آن مجتهد اولیاء آن متفرد اصفیاء آن محرم حرم ایزدی شیخ وقت محمدعلی الترمدی رحمة الله علیه از محتشمان شیوخ بود و از محترمان اهل ولایت و بهمه زبان ها ستوده وآیتی بود در شرح معانی و در احادیث و روایات اخبار ثقه بود و در بیان معارف و حقایق اعجوبه بود قبولی به کمال و حلمی شگرفت و شفقتی وافر و خلقی عظیم و اورا ریاضات و کرامات بسیار است ودر فنون علم کامل و در شریعت و طریقت مجتهد و ترمدیان جماعتی بوی اقتدا کنند و مذهب او بر علم بوده است که عالم ربانی بود و حکیم امت بود و مقلد کسی نبود که صاحب کشف و صاحب اسرار بود و حکمتی به غایت داشت چنانکه او را حکیم الاولیاء خواندندی و صحبت بوتراب و خضرویه و ابن جلا یافته بود با یحیی معاذ سخن گفته بود چنانکه گفت یک روز سخنی می گفتم در مناظره امیریحیی متحیر شد در آن سخن و او را تصانیف بسیار است همه مشهور و مذکور و در وقت او در ترمد کسی نبود که سخن او فهم کردی و از اهل شهر مهجور بودی ودر ابتدا با دو طالب علم راست شد که به طلب علم روند چون عزم درست شد مادرش غمگین شد و گفت ای جان مادر من ضعیفم و بی کس و تو متولی کار من مرا بکه می گذاری و من تنها و عاجز از آن سخن دردی بدل او فرود آمد ترک سفر کرد وآن دو رفیق او بطلب علم شدند چون چندگاه برآمد روزی در گورستان نشسته بود و زار می گریست که من اینجا مهمل و جاهل ماندم و یاران من بازآیند به کمال علم رسیده ناگاه پیری نورانی بیامد و گفت ای پسر چرا گریانی گفت بازگفتم پیر گفت خواهی تا ترا هر روزی سبقی گویم تا بزودی از ایشان درگذری گفتم خواهم پس هر روز سبقم می گفت تا سه سال برآمد بعد از آن مرا معلوم شد که او خضر بوده است و این دولت برضاوالده یافتم

ابوبکر وراق گفت هر یک شب خضر علیه السلام به نزدیک او آمدی و واقعها از یکدیگر پرسیدندی و هم او نقل کند که روزی محمدبن علی الحکیم مرا گفت امروز ترا جایی برم گفتم شیخ داند باوی برفتم دیری برنیامد که بیابانی دیدم سخت و صعب و تختی زرین در میان بیابان نهاده در زیر درختی سبز و چشمه آب و یکی بر آن تخت لباس زیبا پوشیده چون شیخ نزدیک او شد برخاست و شیخ را بر تخت نشاند چون ساعتی زیر آمد از هر طرفی گروهی می آمدند تا چهل تن جمع شدند و اشاراتی کردند بر آسمان طعامی ظاهر شد بخوردند شیخ سیوال می کرد از آن مرد و او جواب می گفت چنانکه من یک کلمه از آن فهم نکردم چون ساعتی برآمد دستوری خواست و بازگشت و مرا گفت رو که سعید گشتی پس چون زمانی برآمد بترمد باز آمدم وگفتم ای شیخ آن چه بود و چه جای بود و آن مرد که بود گفت تیه بنی اسراییل بود و آن مرد قطب المدار بود گفتم در این ساعت چگونه رفتیم و بازآمدیم گفت یا ابابکر چون برنده او بود توان رسیدن ترا چگونگی چه کار ترا با رسیدن کار نه با پرسیدن

نقلست که گفت هر چند با نفس کوشیدم تا او را بر طاعت دارم با وی برنیامدم از خود نومید شدم گفتم مگر حق تعالی این نفس را از برای دوزخ آفریده است دوزخی را چه پرورم به کنار جیحون شدم و یکی را گفتم تا دست و پای من ببست و برفت پس به پهلو غلطیدم و خود را در آب انداختم تا مگر غرقه آب شوم آب بزد و دست من بگشاد و موجی بیامد و مرا بر کنار انداخت از خودنومید گشتم گفتم سبحان الله نفسی آفریده ای که نه بهشت را شاید ونه دوزخ را در آن ساعت که از خود ناامید شدم به برکت آن سر من گشاده گشت بدیدیم آنچه مرا بایست و همان ساعت از خود غایب شدم تا بزیستم به برکت آن ساعت زیستم

ابوبکر وراق گفت شیخ روزی جزوی چند از تصانیف خود بمن داد که این را در جیحون اندازم در وی نگاه کردم همه لطایف و حقایق بود دلم نداد در خانه بنهادم و گفتم انداختم گفت چه دیدی گفتم هیچ گفت نانداختی برو و بینداز گفتم مشکلم دوشدیکی آنکه چرا در آب می اندازد و یکی آنکه چه برهان ظاهر خواهد شد بازآمدم و درجیحون انداختم جیحون دیدم که از هم باز شد و صندوقی سرگشاده پدید آمد و آن اجزا در آن افتاد پس سربرهم آورد و جیحون به قرار باز آمد عجب داشتم از آن چون به خدمت شیخ آمدم گفت اکنون انداختی گفتم ایهاالشیخ بعزت خدای که این سر با من بگوی گفت چیزی تصنیف کرده بودم در علم این طایفه که کشف تحقیق آن بر عقول مشکل بود برادرم خضر از من درخواست و آن صندوق را ماهی بود که به فرمان او آورده بود و حق تعالی آب را فرمان داد تا آن را بوی رساند

نقلست که یک بار جمله تصانیف خود را در آب انداخت خضر علیه السلام آن جمله را بگرفت و بازآورد و گفت خود را بدین مشغول می دار سخن اوست که گفت هرگز یک جزو تصنیف نکرده ام تا گویند این تصنیف اوست ولیکن چون وقت بر من تنگ شدی مرا بدان تسلی بودی

نقلست که گفت در عمر خود هزار و یک بار خدای تبارک و تعالی وتقدس بخواب دیدم

نقلست که در عهد او زاهدی بزرگ بود و پیوسته بر حکیم اعتراض کردی و حکیم کلبه داشت در همه دنیا چون سفر حجاز بازآمد سگی در آن کلبه بچه نهاده بود که در نداشت شیخ نخواست که او را بیرون کند هشتاد بار می رفت و می آمد تا باشد که سگ باختیار خود آن بچگان را بیرون برد پس همان شب آن زاهد پیغمبر علیه السلام را بخواب دید که فرمود ای فلان با کسی برابری می کنی که برای سگی هشتاد بار مساعدت کرد برو اگر سعادت ابدی می خواهی کمر خدمت او برمیان بند و آن زاهد ننگ داشتی از جواب سلام حکیم بعد از آن همه عمر در خدمت شیخ بسر برد

نقلست که از عیال او پرسیدند که چون شیخ خشم گیرد شما دانید گفتند دانیم چون از ما بیازارد آن روز با ما نیکی بیشتر کند و نان و آب نخورد و گریه و زاری کند و گوید الهی ترا بچه آزردم تا ایشان را بر من بیرون آوری الهی توبه کردم ایشان را به صلاح بازآر ما بدانیم و توبه کنیم تا شیخ از بلا بیرون آریم ...

... نقلست که گفتند او را چندان ادب است که پیش عیال خود بینی پاک نکرده است مردی آن بشنود و قصد زیارت اوکرد چون او را بدید در مسجد ساعتی توقف کرد تا از اوراد فارغ شد و بیرون آمد مرد بر اثر او برفت در راه گفت کاشکی بدانستمی آنچه گفتند راست است شیخ بفراست بدانست روی بدو کرد و بینی پاک کرد اورا عجب آمد با خود گفت آنچه مرا گفتند یا دروغ گفتند یا این تازیانه است که شیخ مرا می زند تا سر بزرگان نطلبم شیخ این هم بدانست روی بدو کرد و گفت ای پسر ترا راست گفتند و لکن اگر خواهی تا سر همه پیش تو نهند سر خلق بر خلق نگاه دار که هر که سر ملوک گوید هم سری را نشاید

نقلست که در جوانی زنی صاحب جمال او را به خود خواند اجابت نکرد تا روزی خبر یافت که شیخ در باغی است خود را بیاراست و آنجا رفت شیخ چون بدانست بگریخت زن بر عقب می دوید و فریاد می کرد که در خون من سعی می کنی شیخ التفات نکرد و بر دیواری بلند شد و خود را فرو انداخت چون پیر شد روزی مطالعه احوال و اقوال خود می کرد آن حالش یاد آمد در خاطرش آمد که چه بودی اگر حاجت آن زن روا کردمی که جوان بودم و توبه کردمی چون این در خاطر خودبدید رنجور شد گفت ای نفس خبیث پر معصیت بیش از چهل سال در اول جوانی ترا این خاطر نبود اکنون در پیری بعد از چندین مجاهده پشیمانی برناکرده گناه از کجا آمد اندوهگین شد و بماتم بنشست سه روز ماتم این خاطر بداشت بعد از سه روز پیغمبر را علیه السلام در خواب دید که فرموده ای محمد رنجور مشو که نه از آن است که روزگار تو تراجعی است بلکه این خاطر تو را از آن بود که از وفات ما چهل سال دیگر بگذشت و مدت ما از دنیا دورتر شد و ما نیز دورتر افتادیم نه ترا جرمی است ونه حالت ترا قصوری آنچه دیدی از دراز کشیدن مدت مفارقت ماست نه آنکه صفت تو در نقصان است

نقلست که گفت یک بار بیمار شدم و از اوراد زیادتی بازماندم گفتم دریغا تندرستی که ازمن چندان خیرات می آمد اکنون همه گسسته شد آوازی شنیدم که ای محمد این چه سخن بود که گفتی کاری که تو کنی نه چنان بود که ما کنیم کارتو جز سهو و غفلت نبود و کار ما جز صدق نبود گفت از آن سخن ندم خوردم و توبه کردم

و سخن اوست که بعد از آنکه مرد بسی ریاضت کشید و بسی ادب ظاهر بجای آورده و تهذیب اخلاق حاصل شده انوار عطاهای خدای تعالی در دل خود بازیابد و دل او بدان سبب سعتی گیرد و سینه او منشرح گردد و نفس او بفضاء توحید درآیدو بدان شاد شود لاجرم اینجا ترک عزلت گیردو در سخن آید و شرح دهد فتوحی که او رادر این راه روی نموده باشد تا خلق او را به سبب سخن او و به سبب فتوح او از غیب گرامی دارند و اعزاز کنند و بزرگ شمرند تا نفس اینجا فریفته شود و همچون شیری از درون او بجهد و برگردن اونشیند و آن لذت که در ابتداء مجاهده در خود یافته باشد منبسط گردد چنانکه ماهی ازدام بجهد چگونه دردریا غوص کند و هرگز پیش او را بدام نتواند آورد نفس که بفضای توحید رسد هزار بار خبیث تر و مکارتر از آن بود که اول پیش اودر قید نیاید از آنکه در اول بسته بود و این جا گشاده و منبسط گشت و در اول از ضیق بشریت آلت خویش ساخته بود اینجا ازوسعت توحید آلت خود سازد پس از نفس ایمن مباش و گوش دار تا بر نفس ظفر یابی و از این آفت که گفتیم حذر کنی که شیطان در درون نشسته است

چنانکه هم محمدعلی حکیم نقل کرده است که چون آدم و حوا بهم رسیدند و توبه ایشان قبول افتاد روزی آدم به کاری رفت ابلیس بچه خود را خناس نام پیش حوا آورد و گفت مرا مهمی پیش آمده است بچه مرا نگاه دار تا بازآیم حوا قبول کرد ابلیس برفت چون آدم بازپس آمد پرسید که این کیست گفت فرزند ابلیس است که بمن سپرده است آدم او راملامت کرد که چرا قبول کردی و در خشم شد و آن بچه را بکشت و پاره پاره کرد و هر پاره از شاخ درختی بیاویخت و برفت ابلیس باز آمد و گفت فرزند من کجاست حوا احوال بازگفت و گفت پاره پاره کرده است و هر پاره از شاخ درختی آویخته ابلیس فرزند را آواز داد بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس آمد دیگرباره حوا را گفت او را قبول کن که مهمی دیگر دارم حوا قبول نمی کرد بشفاعت و زاری پیش آمد تا قبول کرد پس ابلیس برفت و آدم بیامد و او را بدید پرسید که چیست حوا احوال بازگفت آدم حوا را برنجانید و گفت نمی دانم تا چه سر است درین که فرمان من نمی بری و از آندشمن خدای می بری و فریفته سخن او می شوی پس او را بگشت و بسوخت و خاکستر او را نیمی به آب انداخت و نیمی بباد برداد و برفت ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بگفت ابلیس فرزند را آواز داد و آن اجزاء او بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس نشست پس ابلیس دگر باره حوا را گفت او را قبول نمی کرد که آدم مرا هلاک کند پس ابلیس سوگند داد تا قبول کرد ابلیس برفت آدم بیامد دیگربار او رابدید در خشم شد و گفت خدای داند تا چه خواهد بود که سخن او می شنوی و آن من نمی شنوی پس در خشم شد و خناس را بکشت و قلیه کرد و یک نیمه خود بخورد و یک نیمه به حوا داد و گویند آخرین بار خناس را بصفت گوسفندی آورده بود چون ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بازگفت که او را قلیه کرد و یک نیمه من خوردم و یک نیمه آدم ابلیس گفت مقصود من این بود تا خود را در درون آدم راه دهم چون سینه او مقام من شد مقصود من حاصل گشت چنانکه حق تعالی در کلام قدیم خود یاد می کند الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس من الجنة و الناس اینست

و گفت هر کرا یک صفت از صفات نفسانی مانده باشد چون مکاتبی بود که اگر یک درم بر وی باقی بود او آزاد نبود و بنده آن یک درم بود اما آنرا که آزاد کرده باشند و بر وی هیچ نمانده بود این چنین کس مجذوب بود که حق تعالی او را از بندگی نفس آزاد کرده بود در آن وقت که او را جذب کرده بود پس آزاد حقیقی او بود کما قال الله تعالی الله یجتبی الیه من یشاء و یهدی الیه من ینیب اهل اجتبا آنکسانند که در جذبه افتادند و اهل هدایت آن قوم اند که بانابت او را جویند

و گفت مجذوب را منازل است چنانکه بعضی را ازیشان ثلث نبوت دهند و بعضی را نصفی و بعضی را زیادت از نصف تا به جایی برسد که مجذوبی افتد که حظ او از نبوت بیش از همه مجذوبان بود و او خاتم اولیاء بود و مهتر جمله اولیاء بوده چنانکه محمد مصطفی علیه السلام مهتر جمله انبیا بود وختم نبوت بدو بود و گفت آن مجذوب تواند بودکه مهدی بود اگر کسی گوید که اولیاء را از نبوت چون نصیب بود گویم پیغامبر علیه السلام گفت اقتصاد و هدی صالح و سمت حسن یک جزو است از بیست و چهار جزو نبوت و مجذوب را اقتصاد و هدی صالح تواند بود و پیغمبر فرمود علیه السلام که خواب راست جزوی است از نبوت و جایی دیگر گفت هر که یک درم از حرام بخصم باز دهد درجه از نبوت بیابد پس این همه مجذوب را تواند بود ...

... پرسیدند از تقوی و جوانمردی گفت تقوی آنست که در قیامت هیچ کس دامنت نگیرد وجوانمردی آنکه تو دامن هیچ کس نگیری

و گفت عزیز کسی است که معصیت او را خوار نکرده است و آزاد کسی است که طمع او را بنده نکرده است و خواجه کسی است که شیطان او را بنده نکرده است و عاقل کسی است که پرهیزگاری برای خدای تعالی و حساب نفس خویش کند

و گفت هر که در طریقت افتاد او را با اهل معصیت هیچ انکار بنماید

و گفت هر که از چیزی بترسد ازو بگریزد و هر که از خدای ترسد در وی گریزد ...

... و گفت بسنده است مرد را این عیب که شاد می کند او را آنچه زیان کار اوست

و گفت حق تعالی ضمان رزق بندگان کرده است بندگان راضیان توکل باید کرد

و گفت مراقبت آنرا باید کرد که هیچ نظر او ازتو غایب نیست و شکر کسی را باید کرد که نعمت او از تو منقطع نیست و خضوع کسی را باید کرد که قدم از ملک و سلطنت او هرگز بیرون نتوان نهاد ...

عطار
 
۴۰۰۶

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر عبدالله مغربی قدس الله روحه العزیز

 

آن شیخ ملت آن قطب دولت آن زین اصحاب آن رکن ارباب آن صبح مشرق یثربی عبدالله مغربی رحمةالله علیه استاد مشایخ بود و از قدماء کبار و استاد اولیا و اعتماد اصفیا بود و خوب ولایتی داشت ودر تربیت کردن مرید آیتی بود و حرمت اودر دلها بسیار است وخطر بیشمار در توکل و تجرید ظاهر و باطن کسی را قدم او نبود و این در ابراهیم که ازو خاسته اند خود شرح دهنده کمال او بس اند یکی ابراهیم شیبان ودوم ابراهیم خواص رحمهما الله و او پیر این هردو بوده است واو را کلماتی رفیع است و عمر او صد و بیست سال بود و کارهاء او عجیب بود هیچ چیزی که دست آدمی بدان رسیده بودی نخوردی مگر بیخ گیاه که آن خوردی و مریدان او هرجا که بیخ گیاه یافتندی پیش او بردندی تا بقدر حاجت بکار بردی و ازین جنس عادت کرده بود و پیوسته سفر کردی و یاران باوی بودندی ودایم احرام داشتی و چون از احرام بیرون آمدی باز احرام گرفتی و هرگز جامه او شوخگن نشدی و موی اونبالیدی

نقلست که گفت سرایی از مادر میراث یافتم به پنجاه دینار بفروختم و بر میان بستم و روی به بادیه نهادم عربی به من رسید گفت چه داری گفتم پنجاه دینار گفت بیار بوی دادم بگشاد و بدید و به من باز داد پس شتر بخوابانید و مرا گفت برنشین گفتم ترا چه رسیده است گفت مرا از راستی تودل پر از مهر شد با من به حج آمد و مدتی در صحبت من بود از اولیاء حق شد

نقلست که گفت یکبار در بادیه می رفتم غلامی دیدم تر و تازه بی زاد و راحله گفتم ای آزادمرد بی زاد و راحله کجا می روی گفت چپ و راست نگه کن تا جز خدای هیچ می بینی ...

... و گفت فاضلترین اعمال عمارت اوقات است به مراقبات

و گفت هر که دعوی بندگی کند و او را هنوز مرادی مانده باشد دروغ زن است که دعوی بندگی از کسی درست آید که از مرادات خویش فانی گردد و به مراد خداوند باقی شود ونام او آن بود که خداوندش نهاده بود و نعمت او آن بود که بهرچه او را بخوانند او از بندگی جواب دهد و او را نه اسم بودونه رسم ونه جواب

و گفت خوارترین مردمان درویشی بود که با توانگران مداهنت کند و عظیم ترین خلق را تواضع کند و گفت درویشان راضی امینان خدای اند در زمین وحجت خدایند بر بندگان و به برکت ایشان بلا از خلق منقطع گردد

و گفت درویشی که از دنیا احتراز کرده باشد اگرچه هیچ عمل از اعمال فضایل نمی کند یک ذره از او فاضلتر از متعبدان مجتهد ...

عطار
 
۴۰۰۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوعبدالله محمدبن الخفیف قدس الله روحه العزیز

 

آن مقرب احدیت آن مقدس صمدیت آن برکشیده درگاه آن برگزیده الله آن محقق لطیف قطب وقت ابوعبدالله محمدبن الخفیف رحمةالله علیه شیخ المشایخ عهد خویش بود ویگانه عالم بود و درعلوم ظاهر و باطن مقتدا بود ورجوع اهل طریقت در آن وقت به وی بود بینایی عظیم داشت و خاطری بزرگ و احترامی به غایت و فضایل او چندان است که بر نتوان شمردن و ذکر او نتوان کرد و مجتهد بود در طریقت و مذهبی خاص داشت در طریقت جماعتی اند از متصوفه که تولا بدو کنند ودر هرچهل روز تصنیفی از غوامض حقایق می ساخت و درعالم ظاهر بسی تصنیف نفیس دارد همه مقبول و مشهود و آن مجاهدات که او کرد در وسع بشر نگنجد و آن نظر که او را بود در حقایق و اسرار در عهد اوکس را نبود وبعد ازوی در پارس خلفی نماند چنانکه نسبت بدو درست کردی و از ابناء ملوک بود و بر تجرید سفرها کرده رویم و جریری و ابن عطا ومنصور حلاج را دیده بودو جنید را یافته و در ابتدا که درد دین دامندل او بگرفت چنان شد که در رکعتی نماز ده هزار بار قل هوالله احد برخواندی و بسیار بودی که از بامداد تا شب هزار رکعت نماز کردی و بیست سال پلاس پوشیده بود وهر سال چهارچهله بداشتی و آن روز که وفات کرد چهل چهله پیاپی بداشته بود که در آن چهله آخر وفات کرد و پلاس از خود بیرون نکردی

نقلست که در وقت او پیری محقق بود اما از علماء طریقت نبود و در پارس مقام داشت نام اومحمد ذکیری و هرگز مرقع نپوشیدی از عبدالله خفیف پرسیدند که شرط در مرقع چیست وداشتن آن کرا مسلم است گفت شرط مرقع آنست که محمدذکیری در پیراهن سفید به جای می آورد وداشتن او را مسلم است و ما در میان پلاسی نمی دانیم تا به جای توانیم آورد یا نه و او را خفیف از آن گفتند که هر شب غذای او بوقت افطار هفت میویز بودی بیش نه سبک بار بوده است و سبک روح و سبک حساب باشد در آن جهان شبی خادم هشت میویز بداد شیخ ندانست و بخورد حلاوت طاعت بر قاعده هر شب نیافت خادم را بخواند و از آن حال سیوال کرد گفت امشب هشت میویز ترا دادم شیخ گفت چراگفت ترا ضعیف دیدم و دلم به درد آمد گفتم تا ترا قوتی باشد شیخ گفت پس تو یار من نبوده بلکه خصم من بوده که اگر یار من بودتی شش دادتی نه هشت پس شیخ او را ازخدمت مهجور کرد و خادمی دگر نصب کرد ...

... نقلست که گفت در حال جوانی درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من بدید مرا به خانه خواند و گوشتی پخته بودبوی گرفته مرا از خوردن آن کراهت می آمد و رنج می رسید تا درویش آن تعزز در من بدید شرم زده شد و من نیز خجل گشتم برخاستم و با جماعتی اصحاب نقل کردیم چون بقادسیه رسیدیم راه گم کردیم و هیچ گوشه نداشتیم تا چند روز صبر کردیم تا به شرف هلاک رسیدیم تا حال چنان شد که سگی به قیمت گران بخریدیم و بریان کردیم لقمه از آن به من دادند خواستم تا بخورم حال آن درویش و طعام یاد آمد با خود گفتم که این عقوبت آنست که این درویش آن روز از من خجل شد درحال توبه کردم تا راه بما نمودند چون بازآمدم از آن درویش عذر خواستم

و گفت یکبار شنیدم که در مصر پیری و جوانی به مراقبت نشسته اند بر دوام آنجا رفتم دو شخص رادیدم رو به قبله کرده سه بار سلام کردم جواب ندادند گفتم به خدای بر شما که سلام مرا جواب دهید آن جوان سر برآورد وگفت یا ابن خفیف دنیا اندک است و از این اندک اندکی مانده است از این اندک نصیب بسیار بستان یا ابن خفیف مگر فارغی که به سلام ما می پردازی این بگفت و سر فرو برد و من گرسنه و تشنه بودم گرسنگی را فراموش کردم همگی من ایشان گرفتند توقف کردم و با ایشان نماز پیشین گزاردم و نماز دیگر گزاردم وگفتم مرا پندی ده گفت یا ابن خفیف ما اهل مصیبتیم ما را زبان پند نبود کسی باید که اصحاب مصیبت را پند دهد سه روز آنجا بودم که نه چیزی خوردیم ونه خفتیم با خود گفتم چه سوگند دهم تا مرا پندی دهند آن جوان سر برآورد وگفت صحبت کسی طلب کن که دیدن او ترا از خدای یاد دهد و هیبت او بر دل تو افتد و ترا به زبان فعل پند دهد نه به زبان گفتار

نقلست که گفت یکسال بروم بودم روزی به صحرا شدم رهبانی را بیاوردند چون خیالی و بسوختند و خاکستر او را چشم کوران کشیدند به قدرت خدای تعالی بینا شدند و بیماران می خوردند و شفا می یافتند عجب داشتم که ایشان بر باطل اند این چگونه بود آن شب مصطفی را صلی الله علیه و آله و سلم به خواب دیدم گفتم یا رسول الله تو آنجا چه می کنی گفت آمده ام برای تو گفتم یا رسول الله این چه حالت فرمود که اثر صدق و ریاضت است که رد باطل است اگردرحق بود چگونه بود ...

... نقلست که پیغامبر علیه السلام بر سر دو انگشت پای نماز گزاردی و عبدالله چنان بود که هیچ سنت پیغمبر از وی فوت نشد خواست که او نیز همچنان نماز کند چون یک رکعت نماز بر سر انگشت گزارددوم نتوانست پیغمبر علیه السلام را به خواب دید که ازمحراب درآمد و گفت این نماز خاص مرا است و تو این مکن

نقلست که نیمه شب خادم را گفت که زنی حاصل که تا بخواهم خادم گفت در این نیمه شب کجا روم اما مرا دختری هست شیخ اگر اجازت دهد بیاورم گفت بیار پس خادم دختر بیاورد و شیخ در حال نکاح کرد چون هفت ماه برآمد طفلی بوجودآمد وفات کرد شیخ خادم را گفت دختر را بگو تا طلاق بستاند و اگر می خواهد هم چنان می باشد خادم گفت یا شیخ در این چه سر است گفت آن شب که نکاح کردم قیامت را به خواب دیدم و خلق بسیار درمانده و همه درعرق غرق شده که ناگاه طفلی بیامد و دست پدر و مادر گرفت و چون باد از صراط بگذرانید من نیز خواستم تا مرا طفلی باشد چون آن طفل بیامد و برفت مقصود حاصل شد بعد از آن نقل کند که چهارصد عقد و نکاح کرده است از آنکه او از ابناء ملوک بود چون توبه کرد وحاصل او به کمال رسید بدو تقرب می کردند دوگان و سه گان درعقد می آورد و یکی چهل سال در عقد او بود و او دختر وزیر بود نقلست که از زنان او پرسیدند که شیخ با شما چون باشد در خلوت همه گفتند ما از صحبت او هیچ خبر نداریم اگر کسی را خبر باشد دختر وزیر را باشد ازوی پرسیدند گفت چون خبر شدی که شیخ امشب به خانه من می آید طعامهاء لذیذ پختمی و خود را زینت کردمی چون بیامدی آن بدیدی مرا بخواندی و ساعتی در من نگریستی و زمانی درآن طعام نگه کردی تا شبی همچنین دست من بگرفت و در آستین کشید و بر شکم خود مالید از سینه تا ناف پانزده عقد دیدم گفت که ای دختر بپرس که این عقد چیست پرسیدم گفت این همه لهب و شدت صبر است که گره بر گره بسته ام از چنین روی و چنین طعام که در پیش من نهاده این بگفت و برخاست و مرا بیش از این باوی گستاخی نبوده است که او بغایت در ریاضت بوده است

نقلست که او را دو مرید بود یکی احمدمه ویکی احمدکه و شیخ با احمد که به بودی اصحاب را از آن غیرت آمد یعنی احمدمه کارها کرده است و ریاضت کشیده شیخ را از آن معلوم شد خواست که با ایشان نماید که احمدکه بهتر است شتری بر در خانقاه خفته بود شیخ گفت یا احمدمه گفت لبیک گفت آن شتر را بر بام خانقاه بر احمد گفت یا شیخ شتر را چون بر بام توان برد شیخ گفت اکنون رها کن پس گفت یا احمدکه گفت لبیک گفت آن شتر بر بام خانقاه بر در حال میان دربست وآستین باز کرد و بیرون دوید و هر دو دست در زیر شتر کرد و قوت کرد نتوانست گرفت شیخ گفت که تمام شد یا احمد و معلوم گشت پس اصحاب را گفت که احمدکه از آن خودبجای آورد و به فرمان قیام نمود و باعتراض پیش نیامد و به فرمان ما نگریست نه بکار که تواند کرد یا نه و احمدمه بحجت مشغول شد و در مناظره آمد از ظاهر حال مطالعه باطن می توان کرد

نقلست که شیخ را مسافری رسید خرقه سیاه پوشیده و شمله سیاه برکرده و ایزاری سیاه و پیراهنی سیاه شیخ را در باطن غیرت آمد چون مسافر دو رکعتی بگزارد و سلام کرد شیخ گفت یا اخی چرا جامه سیاه داری گفت از آنکه خدایانم بمرده اند یعنی نفس و هوا گفت افرأیت من اتخذالهه هواه شیخ گفت او را بیرون کنید بیرون کنید بیرون کردند بخواری پس بفرمود که بازآرید باز آوردند بعد همچنین چهل بار فرمود که او را بخواری بیرون می کردند و باز می آوردند از آن شیخ برخاست و قبله بر سر اوداد وعذر خواست و گفت ترا مسلم است سیاه پوشیدن که در این چهل بارخواری که به تو کردند متغیر نشدی ...

... و گفت چیزی می خورید و خاموش می باشید که اگر درویشی از این در درآید همه را فضیحت کند

نقلست که چون وفاتش نزدیک آمد خادم را گفت که من بنده عاصی گریزه پای بودم غلی بر گردن من نه و بندی بر پای من نه و همچنان رو به قبله کن و مرا بنشان باشد که در پذیرد بعد ازمرگ خادم این نصیحت شیخ آغاز کرد هاتفی آواز داد که هان ای بی خبر مکن می خواهی که عزیزکردهما را خوارکنی رحمةالله علیه

عطار
 
۴۰۰۸

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر حسین منصور حلاج قدس الله روحه العزیز

 

آن قتیل فی الله فی سبیل الله آن شیر بیشه تحقیق آن شجاع صفدر صدیق آن غرقه دریای مواج حسین منصور حلاج رحمةالله علیه کار او کاری عجب بود و واقعات غرایب که خاص او را بود که هم در غایت سوز و اشتیاق بود و در شدت لهب و فراق مست و بی قرار و شوریده روزگار بود و عاشق صادق و پاک باز و جد و جهدی عظیم داشت و ریاضتی و کرامتی عجب و عالی همت و رفیع قدر بود او را تصانیف بسیار است بالفاظ مشکل در حقایق و اسرار و معانی محبت کامل و فصاحت و بلاغتی داشت که کس نداشت و دقت نظر و فراستی داشت که کس را نبود و اغلب مشایخ کبار در کار او ابا کردند و گفتند او را در تصوف قدمی نیست مگر عبدالله خفیف و شبلی و ابوالقاسم قشیری و جمله متأخران الاماشاءالله که او را قبول کردند و ابوسعید ابوالخیر قدس الله روحه العزیز و شیخ ابوالقاسم گرگانی و شیخ ابوعلی فارمدی و امام یوسف همدانی رحمةالله علیهم اجمعین در کار او سیری داشته اند و بعضی در کار او متوقف اند چنانکه استاد ابوالقاسم قشیری گفت درحق او که اگر مقبول بود برد خلق مردود نگردد و اگر مردود بود به قبول خلق مقبول نشود و باز بعضی او را به سحر نسبت کردند و بعضی اصحاب ظاهر به کفر منسوب گردانیدند و بعضی گویند از اصحاب حلول بود و بعضی گویند تولی باتحاد داشت اما هر که بوی توحید بوی رسیده باشد هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد و هر که این سخن گوید سرش از توحید خبر ندارد و شرح این طولی دارد این کتاب جای آن نیست اما جماعتی بوده اند از زنادقه در بغداد چه درخیال حلول و چه در غلط اتحاد که خود را حلاجی گفته اند و نسبت بدو کرده اند و سخن او فهم ناکرده بدان کشتن و سوختن به تقلید محض فخر کرده اند چنانکه دو تن را در بلخ همین واقعه افتاد که حسین را اما تقلید در این واقعه شرط نیست مرا عجب آمد از کسی که روا دارد که از درختی اناالله برآید و درخت در میان نه چرا روا نباشد که از حسین اناالحق برآید و حسین در میانه نه و چنانکه حق تعالی به زبان عمر سخن گفت که ان الحق لینطق علی لسان عمر و اینجا نه حلول کار دارد و نه اتحاد بعضی گویند حسین منصور حلاج دیگر است و حسین منصور ملحدی دیگر است استاد محمدزکریا و رفیق ابوسعید قرمطی بود و آن حسین ساحر بوده است اما حسین منصور از بیضاء فارس بود و در واسط پرورده شد و ابوعبدالله خفیف گفته است که حسین منصور عالمی ربانی است و شبلی گفته است که من و حلاج یک چیزیم اما مرا به دیوانگی نسبت کردند خلاص یافتم و حسین را عقل او هلاک کرد اگر او مطعون بودی این دو بزرگ در حق او این نگفتندی و ما را دو گواه تمام است و پیوسته در ریاضت و عبادت بود ودر بیان معرفت و توحید و در زی اهل صلاح و در شرع و سنت بود و این سخن ازو پیدا شد اما بعضی مشایخ او را مهجور کردند نه ازجهت مذهب و دین بود بلکه از آن بود که ناخشنودی مشایخ از سرمستی او این بار آورد چنانکه اول به تستر آمد به خدمت شیخ سهل بن عبدالله و دو سال در صحبت او بود پس عزم بغداد کرد و اول سفر او در هجده سالگی بود پس به بصره شد و به عمرو بن عثمان پیوست و هژده ماه در صحبت او بود پس یعقوب اقطع دختر بدوداد بعد از آن عمربن عثمان ازو برنجید از آنجا به بغداد آمد پیش جنید و جنید او را به سکوت و خلوت فرمود چندگاه در صحبت او صبر کرد پس قصد حجاز کرد و یک سال آنجا مجاور بود بازبه بغداد آمد با جمعی صوفیان به پیش جنید آمد و از جنید مسایل پرسید جنید جواب نداد و گفت زود باشد که سرچوب پاره سرخ کنی گفت آن روز که من سر چوب پاره سرخ کنم توجامه اهل صورت پوشی چنانکه آنروز که ایمه فتوی دادند که او را بباید کشت جنید در جامه تصوف بود نمی نوشت وخلیفه گفته بود که خط جنید باید جنید دستار ودراعه درپوشید و به مدرسه شد و جواب فتوی که نحن نحکم بالظاهر یعنی بر ظاهرحال کشتنی است و فتوی بر ظاهر است اما باطن را خدای داند بس حسین از جنید چون جواب مسایل نیافت متغیر شد و بی اجازت بتستر شد و یک سال آنجا بود و قبولی عظیم پیدا شد و اوهیچ سخن اهل زمانه را وزنی ننهادی تا او را حسد کردند عمروبن عثمان در باب اونامه ها نوشت به خوزستان و احوال او در چشم اهل آن دیار قبیح گردانید و او را نیز از آنجا دل بگرفت جامه متصوفه بیرون کرد و قبا درپوشید و بصحبت ابناء دنیا مشغول شد اما او را از آن تفاوتی نبود و پنج سال ناپدید شد ودر آن مدت بعضی به خراسان و ماوراءالنهر می بود و بعضی به سیستان باز باهواز آمد واهل اهواز را سخن گفت و به نزدیک خاص و عام مقبول شد و از اسرار خلق سخن می گفت تا او را حلاج الاسرار گفتند پس مرقع درپوشید و عزم حرم کرد و در آن سفر بسیار خرقه پوش با او بودند چون به مکه رسید یعقوب نهرجوری به سحرش منسوب کرد پس از آنجا باز به بصره آمد باز باهواز آمد پس گفت به بلاد شرک می روم تا خلق به خدای خوانم به هندوستان رفت پس به ماوراءالنهر آمد پس به چین افتاد و خلق را به خدای خواند و ایشان را تصانیف ساخت چون بازآمد از اقصاء عالم بدو نامه نوشتندی اهل هند ابوالمغیث نوشتندی و اهل خراسان ابوالمهر و اهل فارس ابوعبدالله و اهل خوزستان حلاج الاسرار اهل بغداد مصطلم می خواندند و در بصره مخبر پس اقاویل دروی بسیار گشت بعد از آن عزم مکه کرد و دو سال در حرم مجاور شد چون بازآمد احوالش متغیر شد و آن حال برنگی دیگر مبدل گشت که خلق را به معنی می خواند که کس بر آن وقوف نمی یافت تا چنین نقل کنند که او را از پنجاه شهر بیرون کردند و روزگاری گذشت بروی که از آن عجب تر نبود و او را حلاج از آن گفتند که یک بار بانبار پنبه گذشت اشارتی کرد در حال دانه از پنبه بیرون آمد و خلق متحیر شدند

نقلست که در شبانروزی چهارصد رکعت نماز کردی و برخود لازم داشتی گفتند در این درجه که تویی چندین رنج چراست گفت نه راحت درحال دوستان اثر کند و نه رنج که دوستان فانی صفت اند ونه رنج در ایشان اثر کند ونه راحت

نقلست که در پنجاه سالگی گفت که تاکنون هیچ مذهب نگرفته ام اما از هر مذهبی آنچه دشوارتر است بر نفس اختیار کرده ام وامروز که پنجاه ساله ام نماز کرده ام وهرنمازی غسلی کرده ام

نقلست که در ابتدا که ریاضت می کشیدی دلقی داشت که بیست سال بیرون نکرده بود روزی بستم ازوی بیرون کردند گزنده بسیار دروی افتاده بود یکی از آن وزن کردند نیمدانک بود

نقلست که یکی به نزدیک او آمد عقربی دید که گرد او می گشت قصد کشتن کرد حلاج گفت دست از وی بدار که دوازده سالست که تا اوندیم ماست و گرد ما می گردد

گویند رشید خرد سمرقندی عزم کعبه کرد در راه مجلس می گفت روایت کرد که حلاج با چهارصد صوفی روی به بادیه نهاد چون روزی چند برآمد چیزی نیافتند حسین را گفتند ما را سر بریان می باید گفت بنشینید پس دست از پس می کرد وسری بریان کرده با دو قرص به یکی می داد تا چهارصد سر بریان هشتصد قرص بداد بعد از آن گفتند ما را رطب می باید برخاست و گفت مرا بیفشانید رطب از وی می بارید تا سیر بخوردند پس در راه هرجا که پشت بخاربنی باز نهادی رطب بارآوردی

نقلست که طایفه در بادیه او را گفتند ما را انجیر می باید دست در هواکرد و طبقی انجیر تازه پیش ایشان بنهاد و یکبار حلوا خواستند طبقی حلوا به شکر گرم پیش ایشان بنهاد گفتند این حلوا در باب الطاق بغداد باشد گفت ما را بغداد و بادیه یکی است

نقلست که یکبار در بادیه چهار هزار آدمی با او بودند تا کعبه و یک سال در آفتاب گرم برابر کعبه بایستاد برهنه تا روغن از اعضاء او بر آنسنگ می رفت پوست او بازبشد و او از آنجا نجنید و هر روز قرصی و کوزه آب پیش او آوردندی او بدان کنارها افطار کردی و باقی برسرکوزه آب نهادی و گویند که کژدم در ایزار او آشیانه کرده بود پس در عرفات گفت یادلیل المتحیرین و چون دید که هرکس دعا کردند اونیز سر بر تل ریگ نهاد و نظاره می کرد چون همه بازگشتند نفسی بزد و گفت پادشاها عزیزا پاکت دانم پاکت گویم از همه تسبیح مسیحان و از همه تهلیل مهلان و از همه پندار صاحب پنداران الهی تو می دانی که عاجزم ازمواضع شکر تو بجای من شکر کن خود را که شکر آنست و بس ...

... و گفت معرفت عبارتست از دیدن اشیاء و هلاک همه در معنی

وگفت چون بنده به مقام معرفت رسد غیب بر او وحی فرستد و سر او گنگ گرداند تا هیچ خاطر نیاید او را مکر خاطر حق

و گفت خلق عظیم آن بود که جفاء خلق در تو اثر نکند پس از آنکه حق را شناخته باشی ...

... و گفت زبان گویا هلاک دلهاء خموش است

وگفت گفتگوی در علل بسته است و افعال در شرک و حق خالی است از این جمله و مستغنی است قال الله تعالی و ما یؤمن اکثرهم بالله الا وهم مشرکون

و گفت بصایر بینندگان ومعارف عارفان ونور علماء ربانی و طریق سابقان ناجی و ازل و ابد و آنچه در میان است از حدوث است اما این آنچه دانند لمن کان له قلب او القی السمع و هو شهید ...

... نقلست که پرسیدند از صبر گفت آنست که دست و پای برند و از دار آویزند و عجب آنکه این همه با او کردند

نقلست که شبلی را روزی گفت یا ابابکر دستی بر نه که ما قصدی عظیم کرده ایم و سرگشته کاری شده و چنین کاری که خود را کشتن در پیش داریم چون خلق در کار او متحیر شدند منکر بی قیاس و مقر بی شمار پدید آمدند و کارهای عجایب از او دیدند زبان دراز کردند و سخن او بخلیفه رسانیدند و جمله بر قتل او اتفاق کردند از آنکه می گفت اناالحق گفتند بگوی هوالحق گفت بلی همه اوست شما می گویید که گم شده است بلکه حسین گم شده است بحر محیط گم نشود و کم نگردد جنید را گفتند این سخن که منصور می گوید تأویلی دارد گفت بگذارید تا بکشند که نه روز تأویل است پس جماعتی از اهل علم بر وی خروج کردند و سخن او را پیش معتصم تباه کردند علی ابن عیسی را که وزیر بود بر وی متغیر گردانیدند خلیفه بفرمود تا او را به زندان برند او را به زندان بردند یکسال اما خلق می رفتند و مسایل می پرسیدند بعد از آن خلق را از آمدن منع کردند مدت پنج ماه کس نرفت مگر یکبار ابن عطا و یکبار عبدالله خفیف و یکبار ابن عطا کس فرستاد که ای شیخ از این سخنی که گفتی عذرخواه تا خلاص یابی حلاج گفت کسی که گفت گو عذر خواه ابن عطا چون این بشنید بگریست وگفت ما خود چند یک حسین منصوریم

نقلست که شب اول که او را حبس کردند بیامدند او را در زندان ندیدند جمله زندان بگشتند کس را ندیدند شب دوم نه او را دیدند و نه زندان هر چند زندان را طلب کردند ندیدند شب سوم او رادر زندان دیدند گفتند شب اول کجا بودی و شب دوم زندان و تو کجا بودیت اکنون هر دو پدید آمدیت این چه واقعه است گفت شب اول من به حضرت بودم از آن نبودم و شب دوم حضرت اینجا بود از آن هر دو غایب بودیم شب سوم بازفرستادند مرا برای حفظ شریعت بیایید و کار خود کنید

نقلست که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی گفتند می گویی که من حق ام این نماز کرا می کنی گفت ما دانیم قدر ما

نقلست که در زندان سیصد کس بودند چون شب درآمد گفت ای زندانیان شما را خلاص دهم گفتند چرا خود را نمی دهی گفت ما در بند خداوندیم و پاس سلامت می داریم اگر خواهیم بیک اشارت همه بندها بگشاییم پس بانگشت اشاره کرد همه بندها از هم فرو ریخت ایشان گفتند اکنون کجا رویم که در زندان بسته است اشارتی کرد رخنه ها پدید آمد گفت اکنون سر خویش گیرید گفتند تونمی آیی گفت ما را با او سری است که جز بر سر دار نمی توان گفت دیگر روز گفتند زندانیان کجا رفتند گفت آزاد کردیم گفتند تو چرا نرفتی گفت حق را با من عتابی است نرفتم این خبر به خلیفه رسید گفت فتنه خواهد ساخت او را بکشید یا چوب زنید تا از این سخن برگردد سیصد چوب بزدند بهر چوبی که می زدند آوازی فصیح می آمد که لاتخف یا ابن منصور شیخ عبدالجلیل صفار گوید که اعتقاد من در آن چوب زننده بیش از اعتقادمن در حق حسین منصور بود از آنکه تا آن مرد چه قوت داشته است در شریعت که چنان آواز صریح می شنید ودست او نمی لرزید و همچنان می زد پس دیگر بار حسین را ببردند تا بردار کنند صدهزار آدمی گرد آمدند و او چشم گرد می آورد و می گفت حق حق حق اناالحق

نقلست که درویشی در آن میان ازو پرسید که عشق چیست گفت امروز بینی و فردا بینی پس فردا بینی آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند یعنی عشق اینست

خادم او در آن حال وصیتی خواست گفت نفس را به چیزی مشغول دار که کردنی بود و اگر نه او ترا به چیزی مشغول دارد که ناکردنی بود که در این حال با خود بودن کار اولیاست پسرش گفت مرا وصیتی کن گفت چون جهانیان در اعمال کوشند تو درچیزی کوش که ذره از آن به از مدار اعمال جن و انس بود وآن نیست الا علم حقیقت

پس در راه که می رفت می خرامید دست اندازان وعیاروار می رفت با سیزده بند گران گفتند این خرامیدن چیست گفت زیرا که به نحرگاه می روم ونعره می زد و می گفت

شعر ...

... کذا من یشرب الراح مع التنین بالصیف

گفت حریف من منسوب نیست بحیف بداد شرابی چنانکه مهمانی مهمانی را دهد چون دوری چند بگذشت شمشیر ونطع خواست چنین باشد سزای کسی که با اژدها در تموز خمر کهنه خورد چون بزیردارش بردند به باب الطاق قبله برزد و پای بر نردبان نهاد گفتند حال چیست گفت معراج مردان سردار است پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش دست برآورد و روی به قبله مناجات کرد و گفت آنچه اوداند کس نداند پس بر سر دار شد جماعت مریدان گفتند چه گویی در ما که مریدانیم و اینها که منکرند و ترا به سنگ خواهند زد گفت ایشان را دو ثواب است و شما را یکی از آنکه شما را بمن حسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید به صلابت شریعت می جنبند و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن فرع

نقلست که درجوانی بزنی نگریسته بود خادم را گفت هر که چنان برنکرد چنین فرونگرد پس شبلی در مقابله او بایستاد و آواز داد که الم ننهک عن العالمین و گفت ما التصوف یا حلاج گفت کمترین اینست که می بینی گفت بلندتر کدام است گفت ترا بدان راه نیست پس هر کسی سنگی می انداختند شبلی موافقت راگلی انداخت حسین منصور آهی کرد گفتند ازین همه سنگ هیچ آه نکردی از گلی آه کردن چه معنی است گفت از آنکه آنها نمی دانند معذوراند ازو سختم می آید که او می داند که نمی باید انداخت پس دستش جدا کردند خنده بزد گفتند خنده چیست گفت دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آنست که دست صفات که کلاه همت ازتارک عرش در می کشد قطع کند پس پاهایش ببریدند تبسمی کرد گفت بدین پای سفر خاکی می کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید پس دو دست بریده خون آلوده در روی در مالید تا هر دوساعد و روی خون آلوده کرد گفتند این چرا کردی گفت خون بسیار از من برفت ودانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من ازترس است خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه مردان خون ایشان است گفتند اگر روی را بخون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی گفت وضو می سازم گفتند چه وضو گفت رکعتان فی العشق لایصح وضوء هما الا بالدم در عشق دو رکت است وضوء آن درست نیاید الا به خون پس چشمهایش برکندند قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند پس خواستند که زبانش ببرند گفت چندان صبر کنید که سخنی بگویم روی سوی آسمان کردو گفت الهی بدین رنج که برای تو بر من می برند محرومشان مگردان و از این دولتشان بی نصیب مکن الحمدلله که دست و پای من ببریدند در راه تو و اگر سر از تن بازکنند در مشاهده جلال تو بر سر دار می کنند پس گوش و بینی بریدن وسنگ روان کردند عجوزه با کوزه در دست می آمد چون حسین را دیدگفت زنید ومحکم زنید تا این حلاجک رعنا را با سخن خدای چه کار آخر سخن حسین این بود که گفت حب الواحد افراد الواحد و این آیت برخواند یستعجل بها الذین لایؤمنون بهاوالذین آمنوا مشفقون منها ویعلمون انهاالحق و این آخر کلام او بود پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سر بریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا به پایان میدان رضا برد و از یک یک اندام او آواز می آمد که اناالحق روز دیگر گفتند این فتنه بیش از آن خواهد بود که درحالت حیوة بود پس اعضای او بسوختند از خاکستر آواز اناالحق می آمد چنانکه در وقت کشتن هر قطره خون او که می چکید الله پدید می آمد درماندند بدجله انداختند بر سر آب همان اناالحق می گفت پس حسین گفته بود چون خاکستر مادر دجله اندازند بغداد را از آب بیم بود که غرق شود خرقه من پیش آب باز برید و اگر نه دمار از بغداد برآرد خادم چون چنان دید خرقه شیخ را بر لب دجله آورد تا آب برقرار خود رفت و خاکستر خاموش شد پس خاکستر او را جمع کردند و دفن کردند و کس را از اهل طریقت این فتوح نبود بزرگی گفت که ای اهل طریق معنی بنگرید که با حسین منصور چه کردند تا با مدعیان چه خواهند کردن

عباسه طوسی گفته است که فرداء قیامت در عرصات منصور حلاج را بزنجیر بسته می آرند اگر گشاده بود جمله قیامت بهم برزند

بزرگی گفت آن شب تا روز زیر آندار بودم ونماز می کردم چون روز شد هاتفی آواز داد که اطلعناه علی سرمن اسرارنا فافشی سرنافهذا جزاء من یفشی سرالملوک یعنی او را اطلاع دادیم برسری از اسرار خود پس کسی که سرملوک فاش کند سزای او اینست

نقلست که شبلی گفت آن شب بسر گور او شدم و تا بامداد نماز کردم سحرگاه مناجات کردم وگفتم الهی این بنده تو بود مؤمن و عارف و موحد این بلا با او چرا کردی خواب بر من غلبه کرد بخواب دیدم که قیامت است و از حق فرمان آمدی که این از آن کردم که سرما با غیر گفت

نقلست که شبلی گفت منصور را بخواب دیدم گفتم خدای تعالی با این قوم چه کرد گفت بر هر دو گروه رحمت کرد آنکه بر من شفقت کرد مرا بدانست و آنکه عداوت کرد مرا ندانست از بهر حق عداوت کرد بایشان رحمت کرد که هر دو معذور بودند و یکی دیگر بخواب دید که در قیامت ایستاد جامی در دست و سر بر تن نه گفت این چیست گفت این جام بدست سر بریدگان می دهد ...

عطار
 
۴۰۰۹

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابراهیم خواص رحمةالله علیه

 

... و گفت وقتی در سفری بودم تشنه شدم چنانکه از تشنگی بیفتادم یکی را دیدم که آب برروی من همی زد چشم بازکردم مردی را دیدم نیکو روی بر اسبی خنک مرا آب داد و گفت در پس من نشین و من به حجاز بودم چون اندکی از روز بگذشت مرا گفت چه می بینی گفتم مدینه گفت فرو آی و پیغامبر را علیه السلام از من سلام کن

گفتدر بادیه یک روز به درختی رسیدم که آن جا آب بود شیری دیدم عظیم روی به من نهاد حکم حق را گردن نهادم چون نزدیک من رسید می لنگید بیامد و در پیش من بخفت و می نالید بنگریستم دست او آماس گرفته بود و خوره کرده چوبی برگرفتن و دست او بشکافتم تا تهی شد از آن چه گرد آمده بود و خرقه بروی بستم و برخاست و برفت و ساعتی بودمی آمد و بچه خود را همی آورد و ایشان در گرد من همی گشتند و دنبال می جنبانیدند و گرده آوردند و در پیش من نهادند

نقلست که وقتی با مریدی در بیابان می رفت آواز غریدن شیر بخاست مرید را رنگ از روی بشد درختی بجست وبرآنجا شد و همی لرزید خواص همچنان ساکن سجاده بیفکند و در نماز استاد شیر فرارسید دانست که توقیع خاص دارد چشم درو نهاد تا روز نظاره می کرد و خواص بکار مشغول پس چنان از آنجا برفت پشه او را بگزید فریاد درگرفت مرید گفت خواجه عجب کاریست دوش از شیر نمی ترسیدی امروز از پشه فریادمی کنی گفت زیرا که دوش مرا از من ربوده بودند و امروز بخودم باز داده اند

حامداسود گفت با خواص در سفر بودم به جایی رسیدم که آنجا ماران بسیار بودند رکوه بنهاد و بنشست چون شب ردآمد ماران برون آمدند شیخ را آواز دادم و گفتم خدای را یاد کن همچنان کرد ماران همه بازگشتند برین حال همانجا شب بگذاشتم چون روز روشن شد نگاه کردم ماری برو طای شیخ حلقه کرده بود فرو افتاد گفتم یا شیخ توندانستی گفت هرگز مرا شبی از دوش خوش تر نبوده است

و یکی گفت کژدمی دیدم بردامن خواص همی رفت خواستم تا او را بکشم گفت دست ازو بدار که همه چیزی را بما حاجت بود و ما را بهیچ حاجت نیست نقلست که گفت وقتی در بادیه راه گم کردم بسی برفتم و راه نیافتم همچنان چند شبانه روز براه می رفتم تاآخر آواز خروسی شنیدم شاد گشتم و روی بدانجانب نهادم آنجا شخصی دیدم بدوید مرا قفایی بزد چنانکه رنجور شدم گفتم خداوندا کسی که بر تو توکل کند باوی این کنند آوازی شنودم که تا توکل بر ما داشتی عزیز بودی اکنون توکل بر آواز خروس کردی اکنون آن قفا بدان خوردی همچنان رنجور همی رفتم آوازی شنودم که خواص از این رنجور شدی اینک ببین بنگرستم سر آن قفا زننده را دیدم در پیش من انداخته و گفت وقتی در راه شام برنایی دیدم نیکو روی و پاکیزه لباس مرا گفت صحبت خواهی گفتم مرا گرسنگی باشد گفت بگرسنگی با تو باشم پس چهار روز با هم بودیم فتوحی پدید آمد گفتم فراتر گفت اعتقاد من آن است که آنچه واسطه در میان باشد نخورم گفتم یا غلام باریک آوردی گفت یا ابراهیم دیوانگی مکن ناقد بصیر است از توکل بدست تو هیچ نیست پس گفت کمترین توکل آنست که چون وارد فاقد بر تو پدید آید حیلتی نجو جز بدانکه کفایت تو بدوست

نقلست که گفت وقتی نذر کردم که بادیه را بگذارم بی زاد و راحله چون به بادیه درآمدم جوانی بعد از من همی آمد و مرا بانگ همی کرد که السلام علیک یا شیخ باستادم وجواب بازدادم نگاه کردم جوان ترسا بود گفت دستوری هست تا با تو صحبت دارم گفتم آن جا که من می روم ترا راه نیست درین صحبت چه فایده یا بی گفت آخر بیابم و تبرکی باشد یک هفته همچنین برفتیم روز هشتم گفت یا زاهد حنیفی گستاخی کن با خداوند خویش که گرسنه ام و چیزی بخواه خواص محمد علیه السلام که مرا در پیش بیگانه خجل نگردانی و از غیب چیزی آوری در حال طبقی دیدم پرنان و ماهی بریان و رطب و کوزه آب پدید آمد هر دو بنشستیم و بکار بردیم چون هفت روز دیگر برفتیم روز هشتم بدو گفتم ای راهب تو هم قدرت خویش بنمای که گرسنه گشتم جوان تکیه بر عصا زد و لب بجنبانید دو خوان پدید آمد پرآراسته بحلوا و ماهی و رطب ودو کوزه آب من متحیر شدم مرا گفت ای زاهد بخور من از خجالت نمی خوردم گفت بخور تا ترا بشارت دهم گفتم نخورم تا بشارتم ندهی گفت بشارت نخست آنست که زنار می برم پس زنار ببرید و گفت اشهدان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله دیگر بشارت آنست که گفتم الهی بحق این پیر که او را به نزدیک تو قدری هست ودین وی حق است طعام فرستی تا من در وی خجل نگردم و این نیز به برکت تو بود چون نان بخوردیم و برفتیم تا مکه او همانجا مجاور بنشست تا اجلش نزدیک آمد

ومریدی نقل کرد که با خواص در بادیه بودم هفت روز بر یک حال همی رفتیم چون روز هشتم بود ضعیف شدیم شیخ مرا گفت کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب گفت اینک از پس پشت است بخور بازنگرستم آبی دیدم چون شیر تازه و بخوردم وطهارت کردم و او همی نگریست وآنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پاره بردارم مرا گفت دست بدار که آن آب از آن نیست که توان داشت

و گفت وقتی در بادیه راه گم کردم شخصی دیدم فراز آمد و سلام کردو گفت تو راه گم کرده گفتیم بلی گفت راه بتو نمایم و گاهی چند برفت از پیش و از چشم ناپدید شد بنگرستم بر شاه راه بودم پس از آن دیگر راه گم نکردم در سفر و گرسنگی و تشنگی ام نبود

و گفت وقتی در سفر بودم بویرانی درشدم شب بود شیری عظیم دیدم بترسیدم سخت هاتفی آواز داد که مترس که هفتادهزار فرشته باتست ترا نگه می دارند

و گفت وقتی در راه مکه شخصی دیدم عظیم منکر گفتم تو کیستی گفت من پری ام گفتم کجا می شوی گفت به مکه گفتم بی زاد و راحله گفت از ما نیز کس بود که بر توکل برود چنانکه از شما گفتم توکل چیست گفت از خدای تعالی فراستدن

و درویشی گفت ازخواص صحبت خواستم گفت امیری باید از ما و فرمان برداری اکنون تو چه خواهی امیر تو باشی یا من گفتم امیر تو باش گفت اکنون تو از فرمان من قدم برون منه گفتم روا باشد چون به منزل رسیدیم گفت بنشین بنشستم هوای سرد بود آب برکشید و هیزم بیاورد وآتش برکرد تا گرم شدیم و در راه هرگاه که من قصد آن کردمی تا قیام نمایم مرا گفتی شرط فرمان دار چون شب درآمد باران عظیم باریدن گرفت شیخ مرقعه خود بیرون کرد تا بامداد بر سر من ایستاده بود مرقعه بردو دست خود انداخته و من خجل بودم وبه حکم شرط هیچ نمی توانستم گفت چون بامداد شد گفتم امروز امیر من باشم گفت صواب آید چون به منزل رسیدم او همان خدمت بر دست گرفت گفتم از فرمان امیر بیرون مرو گفت از فرمان امیر بیرون رفتن آن باشد که امیر خود را خدمت فرمایی هم بدین صفت با من صحبت داشت تا به مکه من آنجا از شرم ازو بگریختم تا بمنی بمن رسید گفت بر تو باد ای پسر که با دوستان صحبت چنان داری که من داشتم

و گفت روزی به نواحی شام می گذشتم درختان نار دیدم مرا آرزو کرد اما صبر می کردم و نخوردم که انارش ترش بود و من شیرین خواستم پس بوادی رسیدم یکی را دیدم دست و پای نه ضعیف گشته و کرم درافتاده و زنبوران بر گرد او جمع آمده و او را می گزیدند و مرا بر وی شفقت آمد از بیچارگی او چون بدو رسیدم گفت خواهی که دعا کنم تا مگر از این بلا برهی گفت نه گفتم چرا گفت لان العافیه اختیاری و البلاء اختیاره و انا لااختار اختیاری علی اختیاره یعنی اختیار من است و بلااختیار دوست من اختیار خویش بر اختیار او اختیار نکنم گفتم باری این زنبوران را از تو بازدارم گفت ای خواص آرزوی نار شیرین از خود دور دار مرا چه رنجه می داری و خود را دل به سلامت خواه مرا تن درست چه می خواهی گفتم بچه شناختی که من خواصم گفت هر که او را داند هیچ بر وی پوشیده نماند گفتم حال تو با این زنبوران چگونه است گفت تا این زنبورانم می گزند و کرمانم می خورند خوش است

وگفت وقتی در بادیه یکی را دیدم گفتم از کجا می آیی گفت از بلاد ساغون گفتم بچه کار آمده گفت لقمه در دهن می گردم دستم آلوده شده است آمده ام تا به آب زمزم بشویم گفتم چه عزم داری گفت آنکه شب را بازگردم و جامه خواب ما در راست کنم

و گفت وقتی شنودم که در روم راهبی هفتاد سال است تا در دیریست به حکم رهبانیت نشسته گفتم ای عجب شرط رهبانیت چهل سالست قصد او کردم چون نزدیک او رسیدم دریچه باز کردو گفت یا ابراهیم بچه آمده که اینجا من ننشسته ام برهبانی که من سگی دارم که در خلق می افتد اکنون در اینجا نشسته ام و سگ بانی می کنم و شر از خلق باز می دارم والا من نه آنم که تو پنداشته ای چون این سخن بشنیدم گفتم الهی قادری که در عین ضلالت بنده را طریق صواب دهی مرا گفت ای ابراهیم چند مردمان را طلبی برو و خود را طلب و چون یافتی پاسبان خود باش که هر روز این هوا سیصد وشصت گونه لباس الهیت درپوشد و بنده را به ضلالت دعوت کند

نقلست که ممشاد شبی برخاست نه بوقت و باز بخفت خوابش نمی برد طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و بخفت هم خوابش نمی برد گفت یا رب مرا چه می شود بدلش درآمد که برخیز و بیرون رو و برفی عظیم بود در میان برف می رفت تا از شهر بیرون شد تلی بود که هر که توبه کردی آنجا رفتی بر آن تل شد ابراهیم را دید بر آن تل نشسته پیراهنی کوتاه پوشیده و برف گرداگرد او می گداخت و خشک می شد پس گفت ای مشماد دست به من ده دست بدودادم دستم عرق کرد از حرارت دست او و بیتی تازی بر خواند

ابوالحسن علوی مرید خواص بود گفت شبی مرا گفت بجایی خواهم رفت با من مساعدت می کنی گفتم تا به خانه شوم ونعلین در پاء کنم چون به خانه شدم خایگینه ساخته بودند پاره بخوردم و بازگشتم تا بدو رسیدم آبی پیش آمد پای بر آب نهاد و برفت من نیز پای فرو نهادم به آب فرو رفتم شیخ روی از پس کرد گفت تو خایگینه بر پای بسته گفتم ندانم کدام ازین دو عجب تر بر روی آب رفتن یا سر من بدانستن

نقلست که گفت وقتی در بادیه بودم به غایت گرسنه شدم اعرابیی پیش من آمد و گفت ای فراخ شکم این چیست که تو می کنی گفتم آخر چندین روزست که هیچ نخورده ام گفت تو نمی دانی که دعوی پرده مدعیان بدرد ترا با توکل چه کار

و گفت یکبار نزدیک وی رسیدم و گرسنه بودم در دلم آمد که چون اینجا برسم معارف شهر مرا طعامها آرند پس در راه می شدم منکری دیدم احتساب کردم بدان سبب بسیارم بزدند گفتم با چنین جوعی این ضرب درخور بود بسرم نداکردند که بیک تمنا که با خود کردی که چون بشهر برسم مرا مراعات کنند و طعام آورند تا بخورم این بخوردی گفتم الهی من توکل بر تو کردم آوازی آمد که سبحان آن خدایی که روی زمین از متوکلان پاک گردانید اندیشه طعام معارف ری و آنگاه توکل

نقلست که وقتی خواص در کار خود متحیر شد به صحرایی بیرون رفت خرماستانی دید وآبی روان آنجا مقام کرد و از برگ خرما زنبیل می بافت و در آن آب میانداخت چهار روز همین می کرد بعد ازین گفت اکنون بر اثر این زنبیلها بروم تا خود چو بینم و حق را در این چه تعبیه است می رفتم تا پیرزنی را دیدم بر لب آب نشسته می گریست گفتم چه بوده است گفت پنج یتیم دارم و هیچ ندارم روزی دو سه برکنار این آب بودم آب هر روز زنبیلی چند بیاوردی آن بفروختمی و بر یتیمان خرج کردمی امروز نمی آرد بدان سبب گریانم امروز چه خوریم خواص گفت خانه خود را بمن نمای بنمود خواص گفت اکنون دل فارغ دار که تا زنده ام آن چه توانم از اسباب تو راست دارم

و گفت وقتی طلب معاش خود از حلال می کردم دام در دریا انداختم ماهی بگرفتم هاتفی آواز داد که ایشان را از ذکر ما بازمی داری معاش دیگر نمی یابی ایشان از ذکر ما برگشته بودند که تو ایشان را همی کشتی گفت دام بینداختم ودست از کار نیز بداشتم ...

... و گفت داروء دل پنج چیز است قرآن خواندن و اندر او نگاه کردن و شکم تهی داشتن و قیام شب و تضرع کردن به وقت سحرگاه و با نیکان نشستن

و گفت این حدیث در تضرع سحرگاه جویند اگر آنجا نیابند هیچ جاء دیگر نجویند که نیابند

نقلست که بر سینه خویش می زد و می گفت واشوقاه به کسی که مرا دید و من او را ندیدم

نقلست که از او پرسیدند که تو از کجا می خوری گفت از آنجا که طفل در شکم مادر خود خورد و از آنجا که ماهی خورد در دریا و وحوش در صحرا قال الله تعالی و یرزقه من حیث لایحتسب

پرسیدند که متوکل را طمع بود گفت از آنجا که طبع است خاطرها درآید و لیکن زیان ندارد زیرا که او را قوت بود بربیفکندن طمع بنومیدی از آنچه در دست مردمان است

و گفته اند که در آخر عمر مبطون گشت در جامع ری یک شبانروز شصت بارغسل کرده بود و بهر باری که غسل کردی دو رکعت نماز کردمی باز بقضا بیامدی یکی در آنحال از او پرسید که هیچت آرزو می کند گفت پاره جگر بریان پس آخر در میان آب غسل کرد و جان بداد او را به خانه بردند بزرگی درآمد پاره نان دید در زیر بالین او گفت اگر این پاره نان ندیدمی برو نماز نکردمی که نشان آن بودی که هم در آن توکل نمرده است و از آنجاعبور نکرده است مرد باید که بر هیچ صفت ناستد تا رونده باشد ونه در توکل مقام کند و نه در صفت دگر که ایستادن روی ندارد ...

عطار
 
۴۰۱۰

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوبکر شبلی رحمةالله علیه

 

... و از جهال زمانه بسیار رنج کشید و در رد و قبول و غوغای خلق بمانده بود و پیوسته قصد اوکردندی تا او را هلاک کنند چنانکه حسین منصور را که بعضی از سخنان او طرفی با حسین داشت

و ابتداء واقعه او در آن بود که امیر دماوند بود از بغداد او را نامه رسید با امیرری او با جمعی به حضرت خلیفه بغداد رفتند و خلعت خلیفه بستدند چون باز می گشتند مگر امیر عطسه آمد به آستین جامه خلعت دهن و بینی پاک کرد این سخن به خلیفه گفتند که چنین کرد خلیفه بفرمود تا خلعتش برکشیدند و قفایش بزدند و ازعمل امارتش معزول کردند شبلی از آن متنبه شد اندیشه کرد که کسی خلعت مخلوقی را دستمال می کند مستحق عزل و استخفاف می گردد و خلعت ولایت بر او زوال می آید پس آنکس که خلعت پادشاه عالم را دستمال کند تا با او چه کنند در حال به خدمت خلیفه آمد گفت چه بود گفت ایهاالامیر تو که مخلوقی می نپسندی که با خلعت تو بی ادبی کنند و معلومست که قدر خلعت تو چند بود پادشاه عالم مراخلعتی داده است از دوستی و معرفت خویش که هرگز کی پسندد که من آنرا به خدمت مخلوقی دستمال کنم پس برون آمد و به مجلس خیرنساج شد و واقعه بدو فرو آمد خیر او را نزدیک جنید فرستاد پس شبلی پیش جنید آمد و گفت گوهر آشنایی بر تو نشان می دهند یا ببخش یا بفروش جنید گفت اگر بفروشم ترا بهاء آن نبود و اگر بخشم آسان بدست آورده باشی قدرش ندانی همچون من قدم از فرق ساز وخود رادر این دریاه درانداز تا بصبر ونظارت گوهرت بدست آید پس شبلی گفت اکنون چه کنم گفت برو یکسال کبریت فروشی کن چنان کرد چون یک سال برآمد گفت درین کار شهرتی و تجارتی درست برو یکسال دریوزه کن چنانکه به چیزی دیگر مشغول نگردی چنان کرد تا سر سال را که در همه بغداد بگشت و کس او را چیزی نداد باز آمد و با جنید بگفت او گفت اکنون قیمت خود بدان که تو مر خلق را بهیچ نیرزی دل درایشان مبند و ایشان را بهیچ برمگیر آنگاه گفت تو روزی چند حاجب بوده و روزی چند امیری کرده بدان ولایت رو و از ایشان بحلی بخواه بیامد و بیک خانه در رفت تا همه بگردید یک مظلمه ماندش خداوند او رانیافت تاگفت بنیت آن صدهزار درم بازدادم هنوز دلم قرار نمی گرفت چهار سال درین روزگار شد پس به جنید بازآمد و گفت هنوز در تو چیزی از جامانده است برو ویکسال دیگر گدایی کن گفت هر روز گدایی می کردم و بدو می بردم اوآنهمه بدرویشان می داد و شب مرا گرسنه همی داشت چون سالی برآمد گفت اکنون ترا به صحبت راه دهم لیکن بیک شرط که خادم اصحاب تو باشی پس یکسال اصحاب را خدمت کردم تا مرا گفت یا ابابکر اکنون حال نفس تو به نزدیک تو چیست گفتم من کمترین خلق خدای می بینم خود را جنید گفت اکنون ایمانت درست شد تا حالت بدانجا رسید تا آستین پر شکر می کرد و هر کجا که کودکی می دید در دهانش می نهاد که بگو الله پس آستین پر درم و دینار کرد و گفت هرکه یکبار الله می گوید دهانش پر زر می کنم بعد از آن غیرت درو بجنبید تیغی بر کشید که هر که نام الله برد بدین تیغ سرش را بیندازیم گفتند پیش از این شکر و زر می دادی اکنون سر می اندازی گفت می پنداشتم که ایشان او را از سر حقیقی و معرفتی یاد می کنند اکنون معلوم شد که از سر غفلت وعادت می گویند و من روا ندارم که بر زبان آلوده او را یاد کنند پس می رفتی و هر کجا که می دیدی نام الله بر آنجا نقش همی کردی تا ناگاه آوازی شنود که تا کی گرد اسم گردی اگر مرد طالبی قدم در طلب مسمی زن این سخن بر جان او کار کرد چنانکه یکبارگی قرار وآرام از او برفت چندان عشق قوت گرفت و شور غالب گشت که برفت وخویشتن رادر دجله انداخت دجله موجی برآورد و او را بر کنار افکند بعد از آن خویشتن را در آتش افکند آتش در او عمل نکرد و جایی که شیران گرسنه بودند خویشتن را در پیش ایشان انداخت همه از او برمیدند خویشتن از سر کوهی فرو گردانید باد او را برگرفت و بر زمین نشاند شبلی را بی قراری یکی به هزار شد فریاد برآورد ویل لمن لایقبله الماء ولا النار و لاالسباع ولاالجبال هاتفی آواز داد که من کان مقبول الحق لایقبله غیره چنان شد در سلسله و بندش کشیدند و بیمارستانش بردند قومی در پیش او آمدند و گفتند این دیوانه است او گفت من به نزدیک شما دیوانه ام و شما هشیار حق تعالی دیوانگی من و هشیاری شما زیادت کناد تا به سبب آن دیوانگی مرا قربت بر قربت بیفزاید و به سبب آن هشیاری بعدتان بر بعد بیفزاید پس خلیفه کسی فرستاد که تعهد او بکند بیامدند و بستم دارو بگلوش فرو می کردند شبلی همی گفت شما خود را رنجه مدارید که این نه از آن در دست که بدار و درمان پذیرد

روزی جمعی پیش رفتند و او در بندبود گفت شما کیستید گفتند دوستان تو سنگ در ایشان انداختن گرفت همه بگریختند او گفت ای دروغ زنان دوستان به سنگی چند از دوست خود می گریزند معلوم شد که دوست خودید نه دوست من

نقلست که وقتی او را دیدند پاره آتش بر کف نهاده می دوید گفتند تاکجا گفت می دوم تا آتش در کعبه زنم تا خلق با خدای کعبه پردازند ...

... نقلست که یکبار به سنگ پای او بشکستند هر قطره خون که از وی بر زمین می چکید نقش الله می شد

نقلست که یکبار بعید سه روز مانده بود شبلی جوالی سرخ کرد و بسر فرو افکند و پاره نان دهان نهاد و پاره کتب بر میان بست و می گشت و می گفت هر کرا جامه نایافته بود بعید این کند

و گفت فرج زنانرا اگر به نه ماه نزایند به سالی بزایند و فرج دکان داران را که هر یکی را به چیزی مشغول کرده اند فرج صوفیان بر سر سجاده و مرقع و استنجا و استبرا را و شبلی از همه چنین دست تهی ...

... یک روز شیخ جنید به نزدیک او آمد او را دید که بمنقاش گوشت ابروی خویش باز می کند گفت این چرا می کنی گفت حقیقت ظاهر شده است طاقت نمی دارم می گویم بود که لحظه با خویشم دهند

نقلست که وقتی شبلی همی گریست و می گفت آه آه جنید گفت شبلی خواست تا در امانتی که حضرت الهیت بودیعت بدو داده است خیانتی کند او را به صیاح آه مبتلا کردند جنید چون این سخن بگفت چیزی در خاطر مستمعان افتاد به نور ایمان خبر یافت گفت زنهار خاطرها از شبلی نگاه دارید که عین الله است در میان خلق چنانکه یک روز اصحاب شبلی را مدح می گفتند که این ساعت بصدق و شوق اوکسی نیست و عالی همت و پاک رو تر ازو کسی نیست از روندگان ناگاه شبلی درآمد وآنچه می گفتند بشنود جنید گفت شما او را نمی دانید او مردود و مخذول و ظلمانیست او را از اینجا بیرون کنید اصحاب بیرونش کردند شبلی بر آن استان نشست و اصحاب در ببستند وگفت ایها الشیخ تو می دانی که ما هرچه در حق شبلی گفتیم راست گفتیم این چه بود که فرمودی گفت آنچه او را می ستودید هزار چندانست اما شما او را به تیغ تیز پی می کردید ما سپری در آن پیش نهادیم و پی گم کردیم

نقلست که شبلی سردابه داشتی در آنجا همی شدی و آغوشی چوب با خود بردی و هرگاه که غفلتی بدل او درآمدی خویشتن بدان چوب همی زدی و گاه بودی که همه چوبها که بشکستی دست و پای خود بر دیوار همی زدی ...

... و گفت عمری است تا می خواهم که با خداوند خویش خلوتی دارم که شبلی در آن خلوت در میانه نبود

و گفت هفتاد سالست تا دربند آنم که نفسی خدای را بدانم

و گفت تکیه گاه من عجز است ...

... و گفت من به چهار بلا مبتلا شده ام و آن چهار دشمنست نفس و دنیا و شیطان و هوا

و گفت مرا سه مصیبت افتاده است هر یک از دیگر صعب تر گفتند کدامست گفت آنکه حق ازدلم برفت گفتند ازین سخت تر چه بود گفت آنکه باطل بجای حق بنشست گفتند سیم چه بود گفت آنکه مرا درد این نگرفته است که علاج و درمان آن کنم و چنین فارغ نباشم

نقلست که یک روز در مناجات می گفت بار خدایا دنیا و آخرت در کار من کن تا از دنیا لقمه سازم و در دهان سگی نهم و از آخرت لقمه سازم و در دهان جهودی نهم هر دو حجابند از مقصود

و گفت روز قیامت دوزخ ندا کند با آنهمه زفیر که ای شبلی و من برفتن صراط باشم برخیزم و مرغ وار بپرم دوزخ گوید قوت تو کو مرا از تو نصیبی باید من باز گردم و گویم اینک هرچه می خواهی بگیر گوید دستت خواهم گویم بگیر گوید پایت خواهم گویم بگیر گوید هر دو حدقه ات خواهم گویم بگیر گوید دلت خواهم گویم بگیر در آن میان غیرت عزت در رسد که یا ابابکر جوانمردی از کیسه خویش کن دل خاص ماست ترا با دل چه کارست که ببخشی پس گفت دل من بهتر از هزار دنیا و آخرت است زیرا که دنیا سرای محنت وآخرت سرای نعمت و دل سرای معرفت

نقلست که گفت اگر ملک الموت جان بخواهد هرگز بدو ندهم گویم اگر چنانست که جانم که داده بواسطه کسی دیگرداده تاجان بدان کس دهم اما چون جان من بی واسطه داده بی واسطه بستان

گفت اگر من خدمت سلطان نکرده بودمی خدمت مشایخ نتوانستمی کرد و اگر خدمت مشایخ نکرده بودمی خدمت خدای نتوانستمی کرد

نقلست که چنان گرم شد که پیراهن خود را بر آتش نهاد و می سوخت گفتند باری این از علم نیست که مال ضایع کنی گفت نه فتوی قرآنست انکم و ما تعبدون من دون الله حصب جهنم خداوند می فرماید هرچه دل بدان نکرد آن چیز را با تو به آتش بسوزند دل من بدین نگریست غیرتی در ما بجنبید دریغم آمد که دل بدون او چیزی مشغول کنم

نقلست که روزی وقتش خوش شده بود به بازار برآمد و مرقعی بخرید بدانگی و نیم و کلاهی به نیمدانگ و در بازار نعره می زد که من یشتری صوفیا بدانقین کیست که صوفی بخرد به دو دانگ چون حالت او قوت گرفت مجلسی بنهاد و آن سر بر سر عامه آشکارا کرد و جنید او را ملامت کرد گفت ما این سخن در سردابها می گفتیم تو آمدی و بر سر بازارها می گویی شبلی گفت من می گویم و من می شنوم در هر دوجهان به جز از من کیست بلکه خود سخنی است که از حق به حق می رودو شبلی در میان نه جنید گفت ترا مسلم است اگر چنین است

وگفت هر که در دل اندیشه دنیا و آخرت دارد حرامست او را مجلس ما ...

... نقلست که از آدینه تا آدینه حصری را باردادی یک جمعه بدو گفت که اگرچنانست که از این جمعه تا بدان جمعه بر من می آیی بیرون از خدای چیزی در خاطر تو گذر کند حرامست ترا با ما صحبت داشتن

نقلست که وقتی در بغداد بود گفت هزار درم می باید تا درویشان را پای افزار خرند و به حج برند ترسایی بر پاء خاست و گفت من بدهم لیکن بدان شرط که مرا با خود ببری شبلی گفت جوانمردا تو اهل حج نیستی جواب گفت در کاروان شما هیچ ستور نیست مرا از آن ستوری گیرید درویشان برفتند ترسامیان در بست تا همه روانه شدند شبلی گفت ای جوان کار تو چگونه است گفت ای شیخ مرا از شادی خواب نمی آید که من با شما همراه خواهم بود چون در راه آمدند جوان جاروب برگرفت و بهر منزل گاه جاء ایشان می رفت و خار برمی کند به موضع احرام رسیدند در ایشان می نگریست و همچنان می کرد چون به خانه رسیدند شبلی جوان را گفت باز ناز ترا در خانه رها نکنم جوان سر بر آستانه نهاد گفت الهی شبلی می گوید در خانه ات نگذارم هاتفی آواز داد که یا شبلی او را از بغداد ما آورده ایم آتش عشق در جان او ما زده ایم به سلسله لطف به خانه خویش ماکشیده ایم تو زحمت خویش دور داری دوست تو درآی جوان در خانه شد و زیارت کرد دیگران درون می رفتند و بیرون می آمدند و آن جوان بیرون نمی آمد شبلی گفت ای جوان بیرون آی جوان گفت ای شیخ بیرون نمی گذارد هر چند در خانه طلب می کنم باز نمی یابم تا خود کار کجا خواهد رسد

نقلست که یک روز با اصحاب در بادیه همی رفت کله سری دید که برو نبشته خسر الدنیا و الآخرة شبلی در شور شد و گفت بعزة الله که این سر ولی یا سر نبی است گفتند چرا می گویی گفت تا درین راه دنیا و آخرت زیان نکنی بدو نرسی

نقلست که وقتی به بصره شد اهل بصره بدو تقربی کردند و احسان بی شمار کردند چون باز می گشت همه به تشییع او بیرون آمدند او هیچ کس را عذر نخواست مریدان گفتند این خواجگان چندین احسان کردند هیچ عذری نخواستی گفت آنچه با ایشان کردند از دو بیرون نیست یا از بهر حق کردند یا بهر من اگر از بهر حق کردند او بسنده است به مکافات کردن ایشان را و اگر از بهر من کرده اند من بنده ام و کسی در حق بنده احسان کند مکافات آن بر خداوند بنده بود

نقلست که گفت نیت کردم که هیچ نخورم مگر از حلال در بیابان می رفتم درخت انجیر دیدم دست دراز کردم تا یک انجیر بازکنم انجیر با من به سخن آمد گفت یا شبلی وقت خویش نگاه دار که ملک جهودانم

نقلست که نابینایی بود در شهر که از بس که نام شبلی شنیده بود عاشق او شده او را نادیده روزی باتفاق شبلی باو افتاد و گرسنه بود گرده بر گرفت مرد نابینا از دست او بازستدو او را جفا گفت کسی نابینا را گفت که او شبلی بود آتش در نابینا افتاد از پس او برفت و در دست و پای افتاد وگفت می خواهم غرامت آنرا دعوتی بدهم شبلی گفت چنان کن مرد دعوتی ساخت و قرب صد دینار در آن خرج کرد و بسی بزرگان را بخواند که شبلی امروز مهمان ماست چون به سفره بنشستند کسی از شبلی پرسید که شیخانشان بهشتی و دوزخی چیست گفت دوزخی آن بود که گرده برای خدای تعالی به درویشی نتواند داد و برای هوای نفس صد دینار در دعوتی خرج کند چنین که این نابینا کرد و باز نشان بهشتی برخلاف این بود

نقلست که یکبار مجلس می گفت درویشی نعره بزد و خویشتن را در دجله انداخت شبلی گفت اگر صادق است خدا نجاتش دهد چنانکه موسی را علیه السلام داد و اگر کاذبست غرقه گردانش چنانکه فرعون را

یک روز مجلس می گفت پیر زنی نعره بزد شبلی را خوش نیامد گفت موتی یا ماوراء الستر بمیرای زیر بوده گفت جیت حتی اموت آمدم تا بمیرم ویک قدم بر گرفت و جان تسلیم کرده فریاد ازمجلسیان برخاست شبلی برفت تا یکسال از خانه بیرون نیامد و می گفت عجوزه پابرکردن ما نهاد ...

... نقلست که وقتی جنید و شبلی با هم بیمار شدند طبیب ترسا بر شبلی رفت گفت ترا چه رنج افتاده است گفت هیچ گفت آخر گفت هیچ رنج نیست طبیب نزدیک جنید آمد گفت ترا چه رنجست جنید از سر درگرفت و یک یک رنج خویش برگفت ترسا معالجه فرمود و برفت آخر بهم آمدند شبلی جنید را گفت چرا همه رنج خویش را با ترسادر میان نهادی گفت از بهر آن تا بداند که چون بادوست این می کنند با ترساء دشمن چه خواهند کرد پس جنید گفت تو چرا شرح رنج خود ندادی گفت من شرم داشتم با دشمن از دوست شکایت کنم

نقلست که یکبار به دیوانه ستان در شد جوانی رادید در سلسله کشیده چون ماه همی تافت شبلی را گفت ترا مردی روشن می بینم از بهر خدا سحرگاهی سخن من با او بگوی که از خان و مانم برآوردی و در جهانم آواره کردی و از خویش و پیوندم جدا افکندی و در غربتم انداختی و گرسنه و برهنه بگذاشتی و عقلم ببردی و در زنجیر و بند گرانم کشیدی و رسوای خلقم کردی جز دوستی تو چه گناه دارم اگر وقت آمد دستی بر نه چون شبلی بر در رسید جوان آواز داد که ای شیخ زنهار که هیچ نگویی که بدتر کند

نقلست که یک روز در بغداد رفت فقاعی آواز می داد لم یبق الاواحد جز یکی باقی نماند شبلی نعره بزد ومی گفت هل یبقی الا واحد و السلام ...

... نقلست که یکبار چندگاه گم شده بود وباز نمی یافتند تا آخر در مخنث خانه بازیافتند گفتند این چه جاء تست گفت خود جاء من اینست که چنان که ایشان نه مردند و نه زن در دنیا من نیز نه مردم و نه زن در دین پس جای من اینجاست

نقلست که روزی می رفت دو کودک خصومت می کردند برای یک جوز که یافته بودند شبلی آن جوز را از ایشان بستد و گفت صبر کنید تا من این بر شما قسمت کنم پس چون بشکست تهی آمد آوازی آمد و گفت هلاقسمت کن اگر قسام تویی شبلی خجل شدو گفت آنهمه خصومت بر جوز تهی و این همه دعوی قسامی بر هیچ

نقلست که گفت در بصره خرما خریدم و گفتم کیست که دانگی بستاند و این خرما با ما بخانقاه آورد هیچ کس قبول نکرد در پشت گرفتم و بردم تا بخانقاه و بنهادم چون از خانقاه بدر آمدم آن را کسی ببرد گفت ای عجب دانگی می دادم تا با من بدر خانقاه آورند نیاوردند اکنون کسی آمد که برایگان با من تا بلب صراط می برد

نقلست که روزی کنیزکی صاحب جمال رادید با خداوندش گفت که این کنیزک را بدو درم می فروشی گفت ای ابله در دنیا کنیزکی بدو درم که می فروشد شبلی گفت ابله تویی که در بهشت حوری بدو خرما می فروشند ...

... وقتی شبلی را با علوی سخن می رفت گفت من با تو کی برابری توانم کرد که پدرت سه قرص به درویشی داد تا قیامت همی خوانند و یطعمون الطعام علی حبه و ما چندین هزار درم دینار بدادیم و کسی ازین یاد نمی کند

روزی شبلی درمسجد بود مقری این آیت برمی خواند و لین شینالنذهبن اگر خواهیم ای محمد هر دولت که بتو دادیم باز ببریم چندان خویشتن را بر زمین زد که خون ازوی روان گشت و می گفت خداوندان با دوستان خود خطاب چنین کنند

نقلست که گفت عمری است که می خواهم که گویم حسبی الله چون می دانم که از من این دروغ است نمی توانم گفت

نقلست که یکی از بزرگان گفت خواستم که شبلی را بیازمایم دستی جامه از حرام به خانه او بردم که این را فردا چون بجمعه روی درپوشی چون به خانه بازآمد گفت این چه تاریکیست در خانه گفتند اینچنین است گفت آن جامه را بیرون اندازید که ما را نشاید

نقلست که او را دختری آمد در همه خانه هیچ نبود بدو گفتند چرا از کسی چیزی نخواهی تا کار مهمان بسازی گفت ندانسته که سوال بخیلان را کنند و خبر غایبان را دهند اکنون در آن وقت که این مهمان در این پرده ظلمت مادر بود لطف حق تعالی را تیه معده او همی ساخت اکنون که به صحراء جهان آمد روزی که بازگیرد چون دانست که شب درآمد و دل زنان ضعیف باشد نیم شبی بگوشه شد و روی بخاک نهاد و گفت الهی چون مهمان فرستادی بی واسطه دست بخیلان کار این مهمان بساز هنوز این مناجات تمام نکرده بوده از سقف خانه درستهاء زر سرخ باریدن گرفت هاتفی آواز داد و گفت خذبلاحساب و کل بلاعتاب بستان بی حساب و بخور بی عتاب سر از سجده برآورد و زر به بازار برد تا برگ خانه سازد مردمان گفتند ای صدیق عهد این بدین نیکویی از کجاست گفت در دار الضرب ملک اکبر زده اند و دست تصرف قلابان بدو نرسیده است

نقلست که او بس نمک در چشم می کرد او را گفتند آخر ترا دیده به کار نیست گفت آنچه دل ما را افتاده است از دیده نهان است ...

... گفتند بوتراب را گرسنگی پدید آمد باران افتاد جمله بادیه طعام بود گفت این رفقی بوده است اگر به محل تحقیق رسیده بودی چنان بودی که گفت انی اظل عند ربی فهو یطعمنی و بسقینی

و عبدالله زاهد گفت وقتی در نزدیک شبلی درآمدم گفتم ازو پرسم ازمعرفت چون بنشستم گفت به خراسان چه خبر است از خدای تا آنجا کیست که خدای را می داند من گفتم به عراق پنجاه سال طلب کردم نیافتم یکی را که از خدای خبر دادی گفت بوعلی ثقفی چونست گفتم وفات کرد گفت او فقیه بود اما توحید ندانسته بود

ابوالعباس دامغانی گفت مرا شبلی وصیت کرد که لازم تنهایی باش و نام خویش از دیوان آن قوم بیرون کن و روی در دیوار کن تا وقتی که بمیری ...

... و گفت هیبت گدازنده دلهاست و محبت گدازنده جانها و شوق گدازنده نفسها

و گفت هر که توحید به نزدیک او صورت بندد هرگز بوی توحید نشنوده است

و گفت توحید حجاب موحد است از جمال احدیت ...

... از او سؤال کردند که عارف کیست گفت آن که تاب پشه نیارد وقتی دیگر همان سؤال کردند گفت عارف آنست که هفت آسمان و زمین را بیک موی مژه بردارد گفتند یا شیخ وقتی چنین گفتی و اکنون چنین می گویی گفت آنگاه ما ما بودیم اکنون ما اوست

و گفت عارف را نشان نبود و محبت را گله نبود و بنده را دعوی نبود و ترسنده را قرار نبود و کس از خدای نتوان گریخت و ازمعرفت پرسیدند گفت اولش خدا بود و آخرش را نهایت نبود

گفت هیچ کس خدای را نشناخته است گفتند چگونه بود این بگفت اگر شناختندی بغیر او مشغول نبودندی ...

... و گفت هر اشارت که می کند خلق بحق همه برایشای رد کرده است تا آنگاه که اشارت کنند از حق بحق و ایشان را بدان اشارت راه نیست

و گفت چون بنده ظاهر شود در چشم بنده آن عبودیت بود و چون صفات برو ظاهر گردد آن مشاهده بود

و گفت لحظه حرمانست و خطره خذلان و اشارت هجران و کرامت عذر و خدای مانع از خداء در نزدیک خدای و این جمله مکر است و لایأمن مکرالله الاالقوم الخاسرون ...

... و گفت شکر آن بود که نعمت نبینی منعم را بینی

و گفت نفسی که بنده در موافقت مولی برآرد فاضلتر و بهتر از عبادات جمله عباد در روزگار آدم تا به قیامت

و گفت هزار سال گذشته در هزار سال ناآمده ترا نقدست درین وقت که هستی بکوش تا ترا مغرور نگرداند اشباح یعنی در ارواح زمان نیست و ماضی و مستقبل یکیست ...

... نقلست که روزی کسی می گفت یارب گفت تا کی گویی یا رب او می گوید عبدی آن بشنو که او می گوید گفت آن می شنوم از آن این می گویم گفت اکنون می گوی که معذوری

و می گفت الهی اگر آسمان را طوق می گردانی و زمین را پابند می کنی و جمله عالم را بخون من تشنه گردانی من از تو برنگردم

نقلست که چون وفاتش نزدیک رسید چشمش تیرگی گرفته بود خاکستر خواست و بر سر کرد و چندان بی قراری در وی پدید آمد که صفت نتوان کرد گفتند این همه اضطراب چیست گفت از ابلیسم رشک می آمد و آتش غیرت جانم می سوزد که من اینجا نشسته او چیزی از آن خود به کس دیگر دهد و ان علیک لعنتی الی یوم الدین آن اضافت لعنت بایلیس نمی توانم دید می خواهم که مرا بود که اگر لعنت است نه آخر که از آن اوست و نه در اضافات اوست آن ملعون خود قدر آن چه داند چرا عزیزان امت را ارزانی نداشت تا قدم بر تارک عرش نهادند جوهری داند قدر جوهر اگر پادشاه آبگینه یا بلوری بر دست نهد گوهری نماید و اگر تره فروشی جوهری خاتم سازد و در انگشت کند آبگینه نماید و زمانی بیاسود باز در اضطراب آمد گفتند چه بود گفت دوباد می وزد یکی باد لطف ویکی باد قهر بر هر که باد لطف وزد به مقصود رسد و بر هر که باد قهر وزد در حجاب گرفتار آید تا آن بار کرا دریابد اگر مرا باد لطف درخواهد یافت این همه ناکامی و سختی برامید آن بتوانم کشید و اگر بادقهر خواهد دریافت آنچه به من خواهد رسید این سختی در جنب آن هیچ نخواهد بود پس گفت بر دلم هیچ گران تر از آن نیست که یک درم مظلمه دارم و هزار درم بجاء آن بدادم دلم قرار نمی گیرد آنگاه گفت مرا طهارت دهید طهارت دادندنش تخلیل محاسن فراموش کردند بیادشان داد ...

... نقلست که ابوالحسن حصری علیه الرحمة که گفت شبلی را به خواب دیدم گفتم با تو چه رفت گفت مرا حاضر کردند و گفتند چیزی خواهی گفتم بار خدایا اگر بجنت عدنم فرود آری عدل تو است و اگر اهل وصالم گردانی فضل توست باردیگر بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا مطالبت نکرد به برهان بر دعویها که کردم مگر بیک چیز که روزی گفتم هیچ زیان کاری و حسرت بزرگتر از آن نیست که از بهشت بازمانی و بدوزخ فرو شوی گفت حق تعالی گفت چه حسرت و زیان کاری بزرگتر از آنکه از دیدار من بارگردند و محجوب مانند

باری دیگرش بخواب دیدند پرسیدند که کیف وجدت سوق الاخره گفتند بازار آخرت چگونه یافتی گفت بازاریست که رونق ندارد درین بازار مگر جگرهای سوخته و دلهای شکسته و باقی همه هیچ نیست که اینها سوخته را مرحم می نهند و شکسته را باز می بندند و بهیچ التفات نمی کنند رحمةالله علیه

عطار
 
۴۰۱۱

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوالعباس قصاب رحمةالله علیه

 

... و گفت اگر خواهد و اگر نه با خدای خوی می باید و اگرنه در رنج باشد

وگفت اگر با تو خیر خواهد علم را در جوارح تونگاه دارد و اندامهای تو یک بیک از تو بستاند و با خویشتن گیرد و نیستی تو بتو نماید تا به نیستی تو هستی او آشکارا شود به صفات خویش در خلق نگری خلق را چون گوی بینی در میدان قدرت پس گردانیدن گوی را خداوند گوی را بود

و گفت هر کسی از وی آزادی طلبند و من ازو بندگی که بنده او در بند او به سلامت بود و آزاد در معرض هلاکت

و گفت فرق میان من و شما یک چیز بیش نیست و آن آنست که شما فراماگویید و مافرا او گوییم شما از ما شنوید و ما ازو شنویم و شما ما را بینید و ما او را بینیم والا ما نیز چون شما مردمیم ...

... و گفت صوفیان می آمدندی هر کسی به چیزی و به جایی بایستی و مرا پای نبایستی و هر کسی را منی بایستی و مرا من نبایستی مرا بایستی که من باشم

و گفت طاعت و معصیت من در دو چیز بسته اند چون بخورم مایه همه معصیت در خود بیابم و چوندست باز کنم اصل همه طاعت ازخود بیابم

ووقتی علم ظاهر را یاد کرد و گفت آن جوهریست که دعوت صد و بیست واند هزار پیغامبر در آن نهاده اند اگر از آن جوهر ذره پدید آید از پرده توحید زود از هستی خویش این همه در فنارود ...

... و گفت مصطفی نه مرده است نصیب چشم تو از مصطفی مرده است

و گفت پادشاه عالم را بندگانی اند که دنیا و زینت دنیا به خلق رها کرده اند و سرای آخرت و بهشت به مطیعان گذاشته و ایشان با خداوند قرار گرفته گویند ما را خود این نه بس که رقم عبودیت از درگاه ربوبیت بر جان ما کشیده اند که ما چیزی دیگر طلبیم

و گفت خنک آن بنده که او را یاد نمودند

و گفت جوانمردان راحت خلقند نه وحشت خلق که ایشان را صحبت با خدای بود از خلق و از خدای به خلق نگرند

وگفت صحبت نیکان و بقعهای گرامی بنده را بخدای نزدیک نکند بنده به خدایی خدای نزدیک کند صحبت با آن دار که باطن و ظاهر به صحبت او روشن شود

و گفت حق تعالی از صد هزار فرزند آدم یکی را بردارد برای خویش ...

... نقلست که یکی قیامت بخواب دید و شیخ را طلب می کرد در جمله عرصات شیخ را هیچ جای نیافت دیگر روز بیامد وشیخ را آن خواب بگفت شیخ گفت آنگاه چنین خوابت را رایگان نگویند چون ما نبودیم اصلا ما را چون بازنتوان یافت واعوذبالله از آن که ما را فردابازتوان یافت

نقلست که یکی به نزدیک او آمد و گفت یا شیخ می خواهم که به حج روم گفت مادر و پدر داری گفت دارم گفت برو رضای ایشان نگاهدار برفت و بار دیگر بازآمد وگفت اندیشه حج سخت شد گفت دوست پدر قدم درین راه بصدق بنهاده اگر بصدق نهاده بودیش نامه از کوفه باز رسیدی

نقلست که یک روز در خلوت بود مؤذن گفت قدقامت الصلوة گفت چون سخت است از صدر و از درگاه می باید آمد برخاست و عزم نماز کرد ...

عطار
 
۴۰۱۲

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی

 

... نقلست که شیخ در ابتدا دوازده سال در خرقان نماز خفتن به جماعت بکردی و روی به خاک بایزید نهادی و به بسطام آمدی و باستادی و گفتی بار خدایا از آن خلعت که بایزید را داده ابوالحسن را بویی ده آنگاه بازکشتی وقت صبح را به خرقان بازآمدی و نماز بامداد به جماعت به خرقان دریافتی بر طهارت نماز خفتن

نقلست که وقتی دزدی بسر باز می شده بود تا پی او نتوانند دیدن و نتوانند برد شیخ گفته بود در طلب این حدیث کم از دزدی نتوانم بود تا بعد از آن از خاک بایزید بسر باز می شده بود و پشت بر خاک اونمی کرد تا بعد از دوازده سال از تربت آواز آمد که ای ابوالحسن گاه آن آمد که بنشینی شیخ گفت ای بایزید همی همتی بازدار که مردی امی ام و از شریعت چیزی نمی دانم و قرآن نیاموخته ام آوازی آمد ای ابوالحسن آنچه مرا داده اند از برکات تو بود شیخ گفت تو به صدد و سی و اند سال پیش از من بودی گفت بلی و لکن چون به خرقان گذر کردمی نوری دیدمی که از خرقان به آسمان برمی شدی و سی سال بود تا به خداوند به حاجتی درمانده بودم بسرم ندا کردند که ای بایزید به حرمت آن نور را به شفیع آر تا حاجت برآید گفتم خداوندا آن نور کیست هاتفی آواز دادکه آن نور بنده خاص است و او را ابوالحسن گویند آن نور را شفیع آر تاحاجت تو برآید شیخ گفت چون به خرقان رسیدم در بیست و چهارم روز جمله قرآن بیاموختم و بروایتی دیگر است که بایزید گفت فاتحه آغاز کن چون به خرقان رسیدم قرآن ختم کردم

نقلست که باغکی داشت یکبار بیل فرو برد نقره برآمد دوم بار فرو برد زر برآمد سوم بار فرو برد مروارید وجواهر برآمد ابوالحسن گفت خداوندا ابوالحسن بدین فریفته نگردد من به دنیا از چون تو خداوندی بر نگردم

و گاه بودی که گاو می بستی چون وقت نماز درآمدی شیخ در نماز شدی و گاو همچنان شیار می کردی تاوقتی که شیخ بازآمدی

نقلست که عمربوالعباسان شیخ را گفت بیا تاهر دو دست یکدیگر گیریم و از زیر این درخت بجهیم و آندرختی بود که هزار گوسفند در سایه او بخفتی شیخ گفت بیا تا هر دو دست لطف حق گیریم و بالای هر دو عالم بجهیم شیخ گفت بیا که نه به بهشت التفات کنیم ونه بدوزخ

روزی شیخ المشایخ پیش آمد طاسی پر آب پیش شیخ نهاده بود شیخ المشایخ دست در آب کرد و ماهی زنده بیرون آورد شیخ ابوالحسن گفت از آب ماهی نمودن سهل است از آب آتش باید نمودن شیخ المشایخ گفت بیا تا بدین تنور فرو شویم تازنده کی برآید شیخ گفت یا عبدالله بیا تا بنیستی خود فرو شویم تا بهستی او که برآید شیخ المشایخ دیگر سخن نگفت

نقلست که شیخ المشایخ گفت سی سالست که از بیم شیخ ابوالحسن نخفته ام و در هر قدم که پا در نهادم قدم او در پیش دیده ام تا به جایی که دوسالست تا می خواهم در بسطام پیش ازو به خاک بایزید رسم نمی توانم که او از خرقان سه فرسنگ آمده است و پیش از من آنجا رسیده مگر روزی در اثنای سخن شیخ همی گفته است هر که طالب این حدیثست قبله جمله اینست و اشارت بانگشت کالوج کرد چهار انگشت بگرفته ویکی بگشوده آن سخن با شیخ المشایخ مگر بگفته بودند او از سر غیرت بگفته است که چون قبله دیگر پدید آمد ما این قبله را راه فرو بندیم بعد از آن راه حج بسته آمد که در آن سال هر که رفت سببی افتاد که بعضی هلاک شدند و بعضی راه بزدند و بعضی ترسیدند تا دیگر سال درویشی شیخ المشایخ را گفت خلق را از خانه خدابازداشتن چه معنی دارد تا شیخ المشایخ اشارتی کرد تا راه گشاده شد بعد از آن درویشی گفت این بر چه نهیم که آنهمه خلق هلاک شدند گفت آری جایی که پیلان را پهلوی هم بسایند سارخکی چند فرو شوند باکی نبود

نقلست که وقتی جماعتی به سفری همی شدند و گفتند شیخا راه خایف است ما را دعاء بیاموز تا اگر بلایی پدید آید آندفع شود شیخ گفت چون بلای روی بشما نهد از ابوالحسن یاد کنید قوم را آن سخن خوش نیامد آخر چون برفتند راهزنان پیش آمدند و قصد ایشان کردند یک تن از ایشان درحال از شیخ یاد کرد و از چشم ایشان ناپدید شد عیاران فریاد گرفتند که اینجا مردی بود کجا شد او را نمی بینیم و نه بار و ستور او را تا بدان سبب بدو و قماش او هیچ آفت نرسید و دیگران برهنه و مال برده بماندند چون مرد را بدیدند به سلامت به تعجب بماندند تا او گفت سبب چه بود چون پیش شیخ بازآمدند بپرسیدند که برای الله را آن سر چیست که ما همه خدای را خواندیم کار ما بر نیامد و این یک تن ترا خواند از چشم ایشان ناپدید شد شیخ گفت شما که حق را خواندید به مجاز خواندید و ابوالحسن به حقیقت شما بوالحسن را یاد کنید بوالحسن برای شما خدای را یاد کند کار شما برآید که اگر به مجاز و عادت خدای را یاد کنید سود ندارد

نقلست که مریدی از شیخ درخواست کرد که مرادستوری ده تا به کوه لبنان شوم و قطب عالم را ببینم شیخ دستوری داد چون به لبنان رسید جمعی دید نشسته روی به قبله و جنازه درپیش و نماز نمی کردند مرید پرسید که چرا بر جنازه نماز نمی کنید گفتند تا قطب عالم بیاید که روزی پنج بار قطب اینجا امامت کند مرید شاد شد یک زمان بود همه ازجای بجستند گفت شیخ را دیدم که در پیش استاد و نماز بکرد و مرا دهشت افتاد چون به خود بازآمدم مرده را دفن کردند شیخ برفت گفتم این شخص که بود گفتند ابوالحسن خرقانی گفتم کی بازآید گفتند بوقت نماز دیگر من زاری کردم که من مرید اویم و چنین سخن گفته ام شفیع شوید تا مرا به خرقان برد که مدتی شد تا در سفرم پس چون وقت نماز دیگر درآمد دیگرباره شیخ را دیدم در پیش شد چون سلام بداد من دست بدو درزدم و مرا دهشت افتادو چون به خود بازآمدم خود را بر سر چهار سوی ری دیدم روی به خرقان آوردم چون نظر شیخ بر من افتاد گفت شرط آنست که آنچه دیدی اظهار نکنی که من از خدای درخواست کرده ام تابدین جهان و بدان جهان مرا از خلق بازپوشاند و از آفریده مرا هیچکس ندید مگر زنده و آن بایزید بود

نقلست که امامی به سماع احادیث می شد به عراق شیخ گفت اینجا کس نیست که استادش عالی تر است گفت نه همانا شیخ گفت مردی امی ام هرچه حق تعالی مرا داد منت ننهاد و علم خود مرا داد منت نهاد گفت ای شیخ تو سماع از که داری گفت از رسول علیه السلام مرد را این سخن مقبول نیامد شبانه به خواب دید مهتر را صلی الله علیه که گفت جوانمردان راست گویند دیگر روز بیامد وسخن آغاز کرد به حدیث خواندن جایی بودی که شیخ گفتی این حدیث پیغامبر نیست گفتی بچه دانستی شیخ گفت چون توحدیث آغاز کردی دو چشم من بر ابروی پیغامبر بود علیه السلام چون ابرو در کشیدی مرا معلوم شدی که ازین حدیث تبرا می کند

عبدالله انصاری گوید که مرا بند بر پای نهادند و به بلخ می بردند در همه راه با خود اندیشه همی کردم که بهمه حال بر این پای من ترک ادبی رفته است چون در میان شهر رسیدم گفتند مردمان سنگ بر بام آورده اند تا در تو اندازند اندرین ساعت مرا کشف افتاد که روزی سجاده شیخ بازمیانداختم سرپای من بدانجا بازآمد در حال دیدم که دستهای ایشان همچنان بماند و سنگ نتوانستند انداخت

نقلست که چون شیخ بوسعید بر شیخ رسید قرصی چند جوین بود معدود که زن پخته بود شیخ او را گفت ایزاری بر زیر این قرصها انداز و چندانکه می خواهی بیرون می گیر و ایزاری برمگیر زن چنان کرد نقلست که چون خلیق بسیار گرد آمدند قرص چندانکه خادم همی آورد دیگر باقی بود تایکبار ایزار برداشتند قرصی نماند شیخ گفت خطا کردی اگر ایزار برنگرفتی همچنان تا قیامت قرص از آن زیر بیرون می آوردندی چون از نان خوردن فارغ شدند شیخ بوسعید گفت دستوری بود تا چیزی برگویند شیخ گفت ما را پروای سماع نیست لیکن بر موافقت تو بشنویم بدست بر بالشی می زدند و بیتی برگفتند و شیخ در همه عمر خویش همین نوبت به سماع نشسته بود مریدی بود شیخ را ابوبکر خرقی گفتندی و مریدی دیگر در این هر دو چندان سماع اثر کرد که رگ شقیقه هر دو برخاست و سرخی روان شد بوسعید سربرآورد وگفت ای شیخ وقت است که برخیزی شیخ برخاست و سه بار آستین بجنبانید و هفت بار قدم بر زمین زد جمله دیوارهای خانقاه درموافقت او در جنبش درآمدند بوسعید گفت باش که بناها خراب شوند پس گفت بعزةالله که آسمان و زمین موافقت ترا در رقصند چنین نقل کرده اند که درآن حوالی چهل روز طفلان شیر فرا نستدند

نقلست که شیخ بوسعید گفت شبلی و اصحاب وی در سایه طوبی موافقت کردند و من گوشه مرقع شبلی دیدم در آن ساعت که در وجودبود و طواف همی کرد پس شیخ گفت ای بوسعید سماع کسی را مسلم بود که از زیر تا عرش گشاده بیند و از زیر تا تحت الثری پس اصحاب را گفت اگر از شما پرسند که رقص چرا می کنید بگویید بر موافقت آن کسان برخاسته ایم که ایشان چنین باشند و این کمترین پایه است در این باب

نقلست که شیخ بوسعید و شیخ ابوالحسن خواستند که بسط آن یک بدین درآید و قبض این یک بدان شود یکدیگر را در برگرفتند هر دو صفت نقل افتاد شیخ بوسعید آن شب تا روز سر بزانو نهاده بود و می گفت و می گریست و شیخ ابوالحسن همه شب نعره همی زد و رقص همی کرد چون روز شد شیخ ابوالحسن بازآمد و گفت ای شیخ اندوه به من باز ده که مارا با آن اندوه خود خوشتر است تا دیگر بار نقل افتاد پس بوسعید را گفت فردا به قیامت درمیاکه تو همه لطفی تاب نیاری تا من نخست بروم و فزع قیامت بنشانم آنگاه تو درآی پس گفت خدا کافری را آن قوت داده بود که چهار فرسنگ گوهی بریده بود و می شد تا بر سر لشکر موسی زند چه عجب اگر مؤمنی را آن قوت بدهد که فزع قیامت بنشاند پس شیخ بوسعید بازگشت و سنگی بود بر درگاه محاسن در آن جا مالید شیخ ابوالحسن از بهر احترام او را فرمود تا آن سنگ را برکندند و به محراب بازآوردند پس چون شب درآمد بامداد آن سنگ باز بجای خود آمده بود دیگرباره به محراب باز بردند دیگر شب همچنان بدرگاه بازآمده بود همچنین تا سه بار ابوالحسن گفت اکنون همچنان بر درگاه بگذارید که شیخ بوسعید لطف بسی می کند پس بفرمود تا راه از آنجا برانداختند و دری دیگر بگشادند پس شیخ ابوالحسن چون بوداع او آمد گفت من ترا بولایت عهد خویش برگزیدم که سی سال بود که از حق می خواستم کسی را تا سخنی چند از آنچه در دل دارم با او گویم که کسی محرم نمی یافتم که بدو بگویم چنانکه او را شنود تا که ترا فرستادند لاجرم شیخ بوسعید آنجا سخن نگفته است زیادتی گفتند چرا آنجا سخن نگفتی گفت ما را باستماع فرستاده بودند پس گفت از یک بحر یک عبارت کننده بس و گفت من خشت پخته بودم چون به خرقان رسیدم گوهر بازگشتم

نقلست که شیخ بوسعید گفت بر منبر و پسر شیخ ابوالحسن آنجا حاضر بود که کسانی که از خودنجات یافتند و پاک از خود بیرون آمدند از عهد نبوت الی یومنا هذا بعقدی رسیدند و اگر خواهید جمله برشمرم و اگر کس از خودپاک شد پدر این خواجه است و اشارت به پسر ابوالحسن کرده و استاد ابوالقاسم قشیری گفت چون به ولایت خرقان درآمدم فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر تا پنداشتم که از ولایت خود معزول شدم

نقل است که بوعلی سینا بآوازه شیخ عزم خرقان کرد چون به وثاق شیخ آمد شیخ بهیزم رفته بود پرسید که شیخ کجاست زنش گفت آن زندیق کذاب را چه می کنی همچنین بسیار جفا گفت شیخ را که زنش منکر او بودی حالش چه بودی بوعلی عزم صحرا کرد تا شیخ را بیند شیخ را دید که همی آمد و خرواری در منه بر شیری نهاده بوعلی از دست برفت گفت شیخا این چه حالتست گفت آری تا ما بارچنان گرگی نکشیم یعنی زن شیری چنین بار ما نکشد پس بوثاق بازآمد بوعلی بنشست و سخن آغاز کرد و بسی گفت شیخ پاره گل در آب کرده بود تا دیواری عمارت کند دلش بگرفت برخاست و گفت مرا معذور دار که این دیوار عمارت می باید کرد و بر سر دیوار شد ناگاه تبر از دستش بیفتاد بوعلی برخاست تا آن تبر بدست باز دهد پیش از آن که بوعلی آنجا رسید آن تبر برخاست و بدست شیخ باز شد بوعلی یکبارگی اینجا از دست برفت و تصدیقی عظیم بدین حدیثش پدید آمد تا بعد از آن طریقت به فلسفه کشید چنانکه معلوم هست

نقلست که عضدالدوله را که وزیر بود در بغداد درد شکم برخاست جمله اطبا را جمع کردند در آن عاجز ماندند تا آخر نعلین شیخ به شکم او فرو نیاوردند حق تعالی شفا نداد ...

... نقلست که شیخ یک شب گفت امشب در فلان بیابان راه می زنند وچندین کس را مجروح گردانیدند و از آن حال پرسیدند راست همچنان بود وای عجب همین شب سر پسر شیخ بریدند ودر آستانه او نهادند و شیخ هیچ خبر نداشت زنش که منکر او بود می گفت چه گویی کسی را که از چندین فرسنگ خبر باز می دهد و خبرش نباشد که سر پسر بریده باشند ودر آستانه نهاده شیخ گفت آری آن وقت که ما آن می دیدیم پرده برداشته بود و این وقت که پسر را می کشتند پرده فرو گذاشته بودند پس مادر سر پسر را بدید گیسو ببرید و بر سر نهاد و نوحه آغاز کرد شیخ نیز پاره از محاسن ببرید و بر آن سر نهاد گفت این کار هر دو هر دو پاشیده ایم و ما را هر دو افتاده است و گیسو بریدی و من نیز ریش ببریدم

نقلست که وقتی شیخ در صومعه نشسته بود با چهل درویش و هفت روز بود که هیچ طعام نخورده بودند یکی بر در صومعه آمد با خرواری آرد وگوسفندی و گفت این صوفیان را آورده ام چون شیخ بشنود گفت از شما هر که نسبت به تصوف درست می تواند کرد بستاند من باری زهره ندارم که لاف تصوف زنم همه دم درکشیدند تا مرد آن آرد و آن گوسفند بازگردانید

نقلست که شیخ گفت دو برادر بودند ومادری هر شب یک برادر بخدمت مادر مشغول شدی و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدایش خوش بود برادر را گفت امشب نیز خدمت خداوند بمن ایثار کن چنان کرد آن شب به خدمت خداوند سر بسجده نهاد در خواب دید که آوازی آمد که برادر ترا بیامرزیدیم وترا بدو بخشیدیم او گفت آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادر مرا در کار اومی کنید گفتند زیرا که آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازیم ولیکن مادرت از آن بی نیاز نیست که برادرت خدمت کند ...

... و گفت سر به نیستی خود فرو بردم چنانکه هرگز وادید نیابم تا سر به هستی تو برآرم چنانکه به تو بیک ذره بدانم گفت در سرم ندا آمد که ایمان چیست گفتم خداوندا آن ایمان که دادی مرا تمامست

و گفت ندا آمد که تو مایی و ما تو می گوییم نه تو خداوندی و ما بنده عاجز

و گفت از حضرت خطاب ندا می آمد که مترس که ما ترا از خلق نخواسته ایم

و گفت خدای عزو جل از خلق نشان بندگی خواست و از من نشان خداوندی

و گفت چون به گرد عرش رسیدم صف ملایکه پیش باز می آمدند و مباهات می کردند که ما کروبیانیم و معصومانیم من گفتم ما هواللهیانیم ایشان همه خجل گشتند و مشایخ شاد شدند به جواب دادن من ایشان را ...

... و گفت مرا چون پاره خاک جمع کردندی پس بادی بانبوه در آمد و هفت آسمان و زمین از من پر کرد و من خود ناپدید

و گفت خداوند ما را قدمی داد که بیک قدم از عرش تا بثری شدیم و از ثری به عرش بازآمدیم پس بدانستیم که هیچ جا نرفته ایم خداوند ندا کرد که من بنده آنکس را که قدم چنین بود او کجا رسیده باشد من نیز گفتم دراز سفرا که ماییم و کوتاها سفرا که ماییم چند همی گردم از پس خویش

و گفت چهارهزار کلام از خدا بشنودم که اگر بده هزار فرارسیدی نهایت نبودی که چه پدید آمدی ...

... و گفت چه گویند در مردی که قدم نه به ویرانی دارد ونه به آبادانی و خدای تعالی او را درمقامی می دارد که روز قیامت خدا او را برانگیزاند و همه خلق ویرانی و آبادانی به نور او برخیزند و همه خلق را بدو بخشند که دعا نکند درین جهان و شفاعت نکند درآن جهان

و گفت در سرای دنیا زیر خاربنی باخداوند زندگانی کردن از آن دوستر دارم که در بهشت زیر درخت طوبی که ازو من خبری ندارم

و گفت اینجا نشسته باشم گاه گاه از آن قوت خداوند چندان با من باشد که گویم دست بر کنم و آسمان از جای برگیرم و اگر پای بر زمین زنم به نشیب فرو برم و گاه باشد که به خویشتن بازنگرم روی با خدای کنم و گویم با این تن و خلق که مرا هست چندین سلطنت بچه کار آید

و گفت چشنده ام و خود ناپدید و شنونده ام و خود ناپدید و گوینده ام و خود ناپدید

و گفت دست از کار بازنگرفته ام تا چنان ندیدم که دست به هوا فراز کردم هوا در دست من شوشه زر کردند و دست بدان فراز نکردم به سبب آنکه کرامت بود و هر که از کرامت فرا گیرد آن در بروی ببندند و دیگرش نبود

و گفت فرو شوم که ناپدید شوم در هر دو جهان و یا برآیم که همه من باشم زنهار تامرده دل و قرا نباشی ...

... وگفت من نگویم که دوزخ و بهشت نیست من گویم که دوزخ و بهشت را به نزدیک من جای نیست زیرا که هر دو آفریده است و آنجا که منم آفریده را جای نیست

و گفت من بنده ام که هفت آسمان و زمین به نزدیک من اندیشه من است هرچه گویم ثناء او بود مرا زیر و زبر نیست پیش و پس نیست راست و چپ نیست

و گفت درختی است غیب ومن بر شاخ آن نشسته ام وهمه خلق بزیر سایه آن نشسته ...

... و گفت دو سال بیک اندیشه درمانده بودم مگر چشم در خواب شد که آن اندیشه از من جدا شد شما پندارید که این راه آسانست

وگفت اگر مرا یابید بدان مدهید که بر آب یا بر هوا بروند و بدانها مدهید که تکبیر اول به خراسان فرو بندند و سلام به کعبه بازدهند که آنهمه مقدار پدیدست و ذکر مؤمن را حد پدید نیست برای خدا

وگفت بمن رسید که چهارصد مرد از غربااند گفتم که اینان چه اند برفتم تا به دریایی رسیدم تا به نوری رسیدم بدیدم غرباآن بودند که ایشان را به جز خدا هیچ نبود ...

... و گفت پنجاه سالست که از حق سخن می گویم که دل و زبان مرا بدان هیچ ترقی نیست

و گفت هرگز ندانستم که خدای تعالی با مشتی خاک و آب چندان نیکویی کند که با من بکرد بغیر از مصطفی بمن رسید یقینم بودی که او را باور داشتن واجبست و این بر من معاینه است به جز حاجت نبود

و گفت اینکه شما از من می شنوید از معامله من است یا از عطاء اوست مرا از توحید او با خلق هیچ نشاید گفت که بر جایی بمانید وبه مثل چنان بود که پاره آنش درکاه افگنی ...

... و گفت هفتاد و سه سال با حق زندگانی کردم که سجده بر مخالفت شرع نکردم و یک نفس بر موافقت نفس نزدم و سفر چنان کردم که از عرش تا بثری هر چه هست مرا یک قدم کردند

وگفت از حق ندا چنین آمد که بنده من اگر باندوه پیش من آیی شادت کنم و اگر بانیاز آیی توانگرت کنم و چون ز آن خویش دست بداری آب و هوا را مسخر تو کنم

و گفت علما گویند خدای را به دلیل عقل بباید دانست عقل خود بذات خود نابیناست به خدا راه ندانست بخدای تعالی بخود او را چون توان دانست بسیاری که اهل خود بودند به آفریده در همگی گردیدند مشاهده دست گرفتم و از آفریده ببریدم راه به خدا نمودم و اینجا که منم آفریده نتواند آمد ...

... وگفت تا دست از دنیا بداشتم هرگز با سرش نشدم و تا گفتم الله بهیچ مخلوق بازنگردیدم

و گفت پیر گشتم هنگام رفتن است هرچه در اعمال بنده آید من به توفیق خدای بکردم وهرچه عطای او بود با بندگان به منت مرا بداد این سخن گاه از معامله گویم و گاه از عطا خلق را از آنجا راه نیست مرکراهابزاری که پنجاه سال بوالحسن مرکراها بزارد تا مرگ مؤمن خوش کردند

و گفت خواهید که با خضر علیه السلام صحبت کنید صوفی گفت خواهم گفت چند سال بود ترا گفت شصت سال گفت عمر از سر گیر ترا او آفریده صحبت با خضر کنی تا صحبت من با اوست درتمنای من نیست که با هیچ آفریده صحبت کنم ...

... و گفت بهشت در فنا بر تابهشتیان را کجا بری و دوزخ در فنا برم تادوزخیان را کجا بری

و گفت خدای تعالی روز قیامت گوید بندگان مرا شفاعت کن گویم رحمت ز آن تواست بنده ز آن تو شفقت تو بر بنده بیش از آن است که از آن من

و گفت وقت بهمه چیزی در رسد و هیچ چیز بوقت در نرسد خلق اسیر وقت اند و بوالحسن خداوند وقت هرچه من ازوقت خویش گویم آفریده از من بهزیمت شود جان جوانمردان ازوقت مصطفی علیه السلام تا قیامت بهستی حق اقرار دهد ...

... و گفت دوش جوانمردی گفت آه آسمان و زمین بسوخت شیخ گفت آن کسان را که آنجا آورد همه با نور دیدم بعضی را بیشتر و بعضی را کمتر گفتم الهی آنچه در اینان بیافریده باینان و انمای گفت بوالحسن حکم دنیا مانده است اگر اینان رابا اینان وانمایم دنیا خراب شود

و گفت از خویشتن سیر شدم خویشتن را فرا آب دادم غرقه نشدم و فرا آتش دادم بنسوخت آنکه این خلق خورد چهارماه و دو روز ازخلق بازگرفتم بنمرد سر بر آستان عجز نهادم فتوح سر در کرده تا به جایگاهی برسیدم که صفت نتوان کرد

و گفت بدیدار بایستادم خلق آسمان و زمین را بدیدم معامله ایشان مرا بهیچ نیامد بدانچه می دیدم ز آن او از حق ندا آمد که تو و همه خلق نزدیک من همچنانید که این خلق نزدیک تو ...

... و گفت خداوند بازار من بر من پیدا کرد درین بازار بعضی گفتنی بود و بعضی شنودنی و بعضی نیز دانستنی چون درین بازار افتادم بازارها از پیش من برگرفت

وگفت خداوند بندگی من بر من ظاهر کرد اول و آخر خویش قیامت دیدم هر چه باول به من بداد به آخر همان داد از موی سر تا به ناخن پای پل صراط گردانید

و گفت از خویشتن بگذشتی صراط واپس کردی

وگفت هر کس را از این خداوند رستگاری بود ما را اندوه دایم بود خدا قوت دهاد تا ما این بار گران بکشیم

و گفت عجب بمانده ام از کردار این خداوند که از اول چندین بازار در درون این پوست بنهاد بی آگاهی من پس آخر مرا از آن آگاه کرد تا من چنین متحیر گردیدم یا دلیل المتحرین زدنی تحیرا

و گفت کله سرم عرشست و پایهای تحت الثری و هر دو دست مشرق و مغرب و گفت راه خدای را عددنتوان کرد چندانکه بنده است به خدا راهست بهر راهی که رفتم قومی دیم گفتم خداوندا مرا براهی بیرون بر که من و تو باشیم خلق در آن راه نباشد راه اندوه در پیش من نهاد گفت اندوه باری گرانست خلق نتواند کشید

وگفت هر که به نزدیک خدا مرد است نزدیک خلق کودک است و هرکه نزدیک خلق مردست آنجا نامردست این سخن را نگه دارید که در وقتی ام که آنرا صفت نتوان کرد ...

... و گفت زبان من به توحید گشاده شد آسمان ها و زمین ها را دیدم که گرد بر گرد من طواف می کردند و خلق از آن غافل

و گفت بدل من ندا آمد از حق که مردمان طلب بهشت می کنند و به شکر ایمان قیام نکرده اند مرا از من چیزی دیگر می طلبند

و گفت مزاح مکنید که اگر مزاح را صورتی بودی او را زهره نبودی که در آن محلت که با من بودمی درآید

و گفت عالم بامداد برخیزد طلب زیادتی علم کند و زاهد طلب زیادتی زهد کند و بوالحسن دربند آن بود که سرروی بدل برادری رساند

و گفت هرکه مرا چنان نداند که من در قیامت بایستم تا او را در پیش نکنم در بهشت نشود گو اینجا میا و برمن سلام مکن ...

... و گفت هرکسی بر در حق رفتند چیزی یافتند و چیزی خواستند و بعضی خواستند و نیافتند و باز جوانمردان را عرضه کردند نپذیرفتند وباز بوالحسن نپذیرفت و باز بوالحسن را ندا آمد که همه چیز به تو دهیم مگر خداوندی گفتم الهی این داد و دهم ازمیان برگیر که میان بیگانگان رود و این از غیرت بود که نباید که بیگانگی بود

و گفت اندیشیدم وقتی که از من آرزومند تربنده هست خداوند تعالی چشم باطن من گشاده کرده تا آرزومندان او را بدیدم شرم داشتم از آرزومندی خویش خواستم که بدین خلق وانمایم عشق جوانمردان تا خلق بدانستندی که هر عشق عشق نبود تا هر که معشوق خود را بدیدی شرم داشتی که گفتی من ترا دوست دارم

و گفت خلق آن گویند که ایشان را با حق بود و بوالحسن آن گوید که حق را با و بود ...

... و گفت مردمان گویند خدا و نان و بعضی گویند نان و خدا و من گویم خدا بی نان خدا بی آب خدا بی همه چیز

و گفت مردمان را با یکدیگر خلافست تا فردا او را ببینند یا نه بوالحسن داد و ستد بنقد می کند که گداء که نان شبانگاه ندارد و دستار از سر برگیرد ودامن بزیر نهد محال بود که بنسیه فروشد

و گفت از هرچه دون حق است زاهد گردیدم آنگاه خویش را خواندم و گفت من درولایت تو نیایم که مکر تو بسیار است ...

... و گفت الهی سه چیز از من بدست خلق مکن یکی جان من که من جان از تو گرفتم به ملک الموت ندهم و روز و شب با من توی کرام الکاتبین درمیان چه کار دارند و دیگر سؤال منکر ونکیر نخواهم که نور یقین تو با ایشان دهم تا بتو ایمان نیارند دست و انکیرم

و گفت اگر بنده همه مقامها بپاکی خود بگذارد هستی حق هیچ آشکارا نشود تا هرچه ازو فرو گرفته است با او ندهند

و گفت الهی مرا در مقامی مدار که گویم خلق و حق یاگویم من و تو مرا درمقامی دار که در میان نباشم همه تو باشی ...

... و گفت الهی مرا تو آفریدی برای خویش آفریدی از مادر برای تو زادم مرا به صید هیچ آفریده مکن

و گفت از بندگان تو بعضی نماز و روزه دوست دارند و بعضی حج و غزا و بعضی علم و سجاده مرا از آن باز کن که زندگانیم و دوستیم جز از برای تونبود

و گفت الهی اگر تنی بودی و دلی بودی از نور هم ترا نشایستی فکیف تنی ودلی چنین آشفتگی ترا شاید ...

... وگفت خداوند من در دنیا چندان که خواهم از تو لاف بخواهم زد فردا هرچه خواهی با من بکن

و گفت الهی ملک الموت ترا بفرست تا جان من بستاند و من جان او بستانم تا جنازه هر دو به گورستان برند و گفت الهی گروهی اند که ایشان روز قیامت شهید خیزند که ایشان در سبیل تو کشته شده باشند و من آن شهید خیزم که به شمشیر شوق تو کشته شده باشم که دردی دارم که تاخدای من بود آن دردمی بود و درد را جستم نیافتم درمان جستم نیافتم اما درمان یافتم

و گفت در همه کارها طلب پیش بود پس یافت الا درین حدیث که پیش یافته بود پس طلب و مردان را گفتند پای آبله گردید و مردان بی آبله رسیدند نامردان را پای آبله کند و مردان را نشستنگاه

و گفت بایزید مردان را گفت که حق گفت هر که مرا خواهد کرامتها کنم و هر که ترا که بایزیدی خواهد نیستش کنم که هیچ جایش پدید نیارم اکنون شما چه گویید گفتند اگر نیز نیست نکند جان را خواهیم

و گفت اگر بنده آفریده در پیش حق بایستد چنانکه دو بیکی بود گفت چنانکه خلق از پیش او برخیزد اونیز درخویشتن برسد همی خورد و طعم ندامد سرما و گرما برو گذر می کند و خبرش نبود و چون از خویشتن برسد به جز حق هیچ نبود

وگفت کس بود که بهفتاد سال یک بار آگاه نبود و کس بود که به پنجاه سال و کس بود به چهل سال و کس بود به بیست سال و کس بود بهر سال و کس بود بهرماه و کس بهروقت نماز و کس بود که برو احکام می راند و او را ازین جهان و از آن جهان خبر نبود ...

... و گفت از خلقان بعضی به کعبه طواف کنند و بعضی به آسمان بیت المعمور و بعضی بگرد عرش و جوانمردان در یگانگی او طواف کنند

و گفت همه کس نماز کنند وروزه دارند ولیکن مردان مردست که شصت سال دیگر که فرشته بروهیچ ننویسد که او را از آن شرم باید داشت از حق و حق را فراموش نکند بیک چشم زخم مگر بخسبد آنچه مشاهده بود که گویند در بنی اسراییل کس بودی که سالی در سجود بودی و دو سال در مشاهده این بود که این امت دارد که یک ساعت فکرت این بنده با یک ساله سجود ایشان برابر بود

و گفت می باید که دل خویش چون دریا بینی که آتش ازمیان آن موج برآید وتن در آتش بسوزد درخت وفا از میان آن سوخته برآید میوه بقاء ظاهر حاصل شود و چون میوه بخوری آب آن میوه بگذر دل فرو شود فانی شوی در یگانگی او

و گفت خدای را بر روی زمین بنده است که در دل او نوری گشاده است از یگانگی خویش که اگر هر چه از عرش تاثری هست گذر در آن نور کند بسوزد چنانکه پر گنجشگی که باتش فرو داری دانشمندی گفت چیزی پرسیدم گفت این زمان نتوانی دانست تا بدان مقام رسی که بروزی هفتاد بار بمیری و به شبی هفتاد بار و کارش چهل سال چنین زندگانی بود

و گفت این چه در اندرون پوست اولیا بود اگر چند ذره میان دو لب و دندان او بیاید همه خلق آسمان و زمین در فزع افتد

و گفت خدای را بر پشت زمین بنده است که به شب تاریک خفته بود و لحاف در سر کشیده پس ستاره آسمان می بیند که در آسمان می گردد و ماه را همچنین و طاعت و معصیت همه خلایق می بیند که بآسمان می برند و می بیند که روزی خلقان از آسمان به زمین می آید و ملایکه را می بیند که از آسمان به زمین و از زمین به آسمان می روند و خورشید را می بیند که در آسمان گذر می کند

و گفت کسی را که همگی او خداوند فراگرفته بود از موی سر تا اخمص قدم او همه بهستی خدای اقرار دهد و گفت مردان خدای تعالی همیشه بودند و همیشه باشند ...

... و گفت چه مردی بود که مثل فتوح او چون مرغی شود که خانه اش زرین بود چه مردی بود که حق تعالی او را براهی ببرد که آن راه مخلوق بود

و گفت خدای تعالی را بر پشت زمین بنده هست که او خدای را یاد کند همه شیران بول بیفگنند ماهیان در دریا از رفتن فروایستند ملایکه آسمان در هیبت افتند آسمان و زمین وملایکه بدان روشن بباشند

وگفت همچنین خدای تعالی را بندگانند بر پشت زمین که خدای را یاد کنند ماهی در دریا از رفتن باز ایستد زمین در جنبیدن آید خلق پندارند که زلزله است و همچنین بنده هست او را که نور او بهمه آفریده برافتد چون خدای را یاد کند از عرش تا بثری بجنبد

و گفت از آن آب محبت که در دل دوستان جمع کرده است اگر قطره بیرون آید همه عالم پر شود که هیچ آب در نشود و اگر از آن آتش که در دل دوستان پدید آورده است ذره بیرون آید از عرش تا بثری بسوزد ...

... و گفت آنرا که او بردارد پاکی دهد که تاریکی درو نبود قدرتی دهد که هرچه گوید بباش بباشد میان کاف ونون

وگفت گروهی را باول خداوند ندانستند که بآخر هم بود خدا ما را از ایشان گناد وگروهی از بندگان آنهااند که خدای تعالی ایشان را بیافرید ندانستند که باول ایشان را خداوند است تا به آخر و آخر ایشان قیامت

وگفت ندا آمد از آسمان که بنده من آنرا که تو می جویی باول خود نیست بآخر چون توان یافت که این راهیست از خدا به خدا بنده آن بازنیاید مردی را گفت آنجا که ترا کشتند خون خویش دیدی پس گفت بگو که آنجا مرا کشتند هیچ آفریده نبود که خون جوانمردان بروی مباحست

و گفت چون بعمر خویش درنگریستم همه طاعت خویش هفتاد و سه ساله یک ساعت دیدم و چون به معصیت نگریستم درازتر از عمر نوح دیدم ...

... وگفت جوانمردی به کنار بادیه رسید به بادیه فرونگریست و باز پس گردید وگفت من اینجا فرونگنجم یعنی آنچه منم

و گفت چنان باید بودن که ملایکه که بر شما موکل اند بارضا ایشان را واپس فرستی و یا اگر نه چنان باید بود که شبانگاه دیوان از دست ایشان فراگیری و آنچه بباید ستردن بستری و آنچه بباید نبشتن بنویسی و اگرنه چنان بودند که شبانگاه که آنجا باز شوند گویند نه نیکی بودش ونه بدی خداوند تعالی بگوید من نیکویی ایشان با شما بگویم

و گفت مردان خدای را اندوه و شادی نبود و اگر اندوه و شادی بود هم ازو بود ...

... وگفت کس بود که در سه روز به مکه رود و بازآید و کس بود که در شبانروزی و کس بود که در شبی و کس بود که در چشم زخمی پس آنکه در چشم زخمی برود و باز آید قدرت بود

و گفت تاخدای تعالی بنده رادر میان خلق دارد فکرتش از خلق جدا نشود چون دل اورا از خلق جدا کند در مخلوقش فکرت نبود فکرتش با خداوند بود یعنی در دلش فکرت بنماند

و گفت خدای تعالی مؤمنی را هیبت چهل فرشته دهد و این کمترین هیبت بودش که داده بود و آن هیبت از خلقان باز پوشد تا خلقان با ایشان عیش توانند کرد ...

... شیخ را گفتند مردان رسیده کدام باشند گفت از مصطفی علیه السلام درگذشتی مرد آن باشد که او را هیچ ازین درنیاید و تا مخلوق باشی همه دریابد یعنی از عالم امر باش نه از عالم خلق

و گفت مردان از آنجا که باشند سخن نگویند بستر بازآیند تا شنونده سخن فهم کند

و گفت همه کس نازد بدانچه داند تا بداند که هیچ نداند چون بدانست که هیچ ندانست شرم دارد از دانش خود تاآنگاه که معرفتش به کمال باشد

و گفت خداوند را بتهمت نباید دانست و بپنداشت نباید دانست که گویی دانیش و ندانیش خدای را چنان باید دانست که هرچه می دانیش گویی کاشکی بهتر دانستمی

و گفت بنده چنان بهتر بود که از خداوند خویش نه به زندگانی واشود نه به مرگ

وگفت چون خدای تعالی را بسوی خویش راه نماید و سفر و اقامت این بنده دریگانگی او بود و سفر و اقامت او بسر بود

و گفت دل که بیمار حق بود خوش بود زیرا که شفاش جز حق هیچ نبود ...

... و گفت بباری آسمان و زمین طاعت با انکار جوانمردان هیچ وزن نیارد

و گفت درین واجار بازاریست که آنرا بازار جوانمردان گویند ونیز بازار حق خوانند از آن راه حق شما آنرا دیده اید گفتند نه گفت در آن بازار صورتها بودنیکو چون روندگان آنجا رسند آنجا بمانند و آن صورت کرامت بود و طاعت بسیار و دنیا و آخرت آنجا بمانند و به خدا نرسند بنده چنین نیکوتر که خلق را بگذارد و با خدا به خلوت در شود و سر بسجده نهد و به دریای لطف گذر کند و بیگانگی حق رسد و از خویشتن برهد همه بروی می راند و او خود در میان نه

و گفت این علم را ظاهر ظاهری و باطن باطنی علم ظاهر و ظاهر ظاهر آنست که علماء می گویند و علم باطن آنست که جوانمردان با جوانمردان می گویند و علم باطن باطن راز جوانمردان است با حق تعالی که خلق را آنجا راه نیست ...

... و گفت جوانمردی دریاییست بسه چشمه یکی سخاوت دوم شفقت سیم بی نیازی از خلق و نیازمندی به حق

وگفت نفس که از بنده برآید و به حق شود بنده بیاساید نظر که از خداء به بنده آید بنده را برنجاند

و گفت از حال خبر نیست و اگر بود آن علم بود نه حال یا به حق راهست یا بحق کسی را راه نیست همه آفریده در بوالحسن جای گیرد و بوالحسن را در خویشتن یک قدم جای نیست

و گفت از هر قومی یکی بردارد و آن قوم را بدو بخشد قومی را به دوستی گرفت و از خلق جدا واکرد

و گفت در گوشه بنشیند و روی به من فرا کنید

و گفت مردان که بالا گیرند به پاکی بالا گیرند نه به بسیاری کار ...

... و گفت بسی جهد بباید کرد تا بدانی که نشایی و بسیار بباید دید که بینی که نشایی

و گفت دعوی کنی معنی خواهند و چون معنی خواهند و چون معنی پدید آید سخن بنماند که از معنی هیچ نتوان گفت

وگفت خدای تعالی همه اولیا و انبیا را تشنه درآورد و تشنه ببرد ...

... و گفت رسول علیه السلام در بهشت شود خلقی بیند بسیار گوید الهی اینان بچه درآمدند گوید برحمت هر که برحمت خدا درآید بدر شود جوانمردان به خدا درشوند ایشان را براهی برد خدا که در آن راه خلق نبود

و گفت هزار منزلست بنده را به خدا اولین منزلش کرامات است اگر بنده مختصر همت بود بهیچ مقامات دیگر نرسد

وگفت راه دو است یکی راه هدایت و دیگر راه ضلالت آنچه راه ضلالتست آن راه بنده است به خداوند و آنچه راه هدایت است راه خداوند است به بنده پس هر که گوید بدو رسیدم نرسید وهر که گوید بدویم رسانیدند رسید

و گفت هر که او را یافت بنماند و هر که او را نیافت بنمرد

وگفت یک ذره عشق از عالم غیب بیامد و همه سینهای محبان ببوید هیچکس را محرم نیافت همه با غیب شد ...

... گفتند دلت چگونه است گفت چهل سال است تا میان من ودل جداء انداخته اند

و گفت مادر فرزند را چند بار گوید مادر ترا میراد بنه تواند مرد و لیکن در آن گفت صادق باشد و گفت سه چیز با خداء نگاهداشتن دشوار است سر با حق و زبان با خلق و پاکی در کار

و گفت چیز میان بنده و خدا حجاب بتواند کردن مگر نفس همه کس ازین بنالیدند به خدا و پیغمبران نیز بنالیدند

و گفت دین را از شیطان آن فتنه نیست که از دو کس عالمی بر دنیا حریص و زاهدی از علم برهنه و صوفی را گفت اگر برنایی را با زنی در خانه کنی سلامت یابد و اگر باقرایی در مسجد کنی سلامت نیابد ...

... و گفت تا نجویندت مجوی که آنچه جویی چون بیابی بتو ماند و چون تو بود

وگفت بهرمندتر از علم آنست که کاربندی و از کار بهتر آنست که بر تو فریضه ست و گفت چون بنده عز خویش فراخدای دهد خدای تعالی عز خویش بر آن نهد و باز به بنده دهد تا بعز خدا عزیز شود

وگفت خردمندان خدای را به نور دل بینند ودوستان بنور یقین و جوانمردان بنور معاینه

پرسیدند که تو خدای را کجا دیدی گفت آنجا که خویشتن ندیدم

و گفت کسانی بودند که نشان یافت دادند و ندانستند که یافت محالست و کسانی بودند که نشان مشاهده دادند و ندانستند که مشاهده حجابست

و گفت هرکه بر دل و اندیشه حق و باطل درآید او را او ز رسیدگان نشماریم

و گفت من نگویم که کار نباید کرد ترا اما بباید دانستن که آنچه می کنی تو می کنی یا بتو می کنند آن بازرگانی اینست که بنده با سرمایه خداوند می کند چون سرمایه باخداوند دهی تو با خانه شوی ترا باول خداوندست و بآخر هم خداوند ودر میانه هم خداوند و بازار تو ازو رواست نی تو هر که به نصیب خویش بازار بیند او را آنجا راه نیست

و گفت همه مجتهدات از سه بیرون نبود یا طاعت تن بود یا ذکر به زبان یا فکر دل مثل این چون آب بود که به دریا در شود به دریا کجا پدید آید این سه تمام ...

... وگفت از طاعت خلق آسمان و زمین آنجا چه زیادت پدید آمده است تا از آن تو پدید آید زیادتی کردن چه افزایی ازمعامله چندان بس که شریعت را بر تو تقاضایی نبود و از علم چندانی بس بود که بدانی که او ترا چه فرموده است و از یقین چندان بس بود که بگویی و بدانی که آنچه روزی تست به تو آید و از زهد چندان بس بود که بدانی که آنچه تو می خوری روزی تست تا نگویی که این خورم یا آن خورم

و گفت خدای تعالی با بنده چندان نیکویی بکند که مقام او بعلیین بود اگر به خاطر او درآید که از رفیقان من کسی بایستی تا بدیدی او رانیک مردی نرسد

و گفت آسمان بشماری پس خدای را بدانی بدانکه راه بر تو دراز بود به نور یقین برو تا راه بر تو کوتاه گردد ...

... و گفت هر کس که غایب است همه ازو گویند آنکس که حاضر است ازو هیچ نتوان گفت

وگفت خدای تعالی بر دل اولیای خویش از نور بنایی کند و بر سر آن بنا بنایی دیگر و همچنین بر سر این یکی دیگر تا به جایگاهی که همگی او خدا بود

و گفت خداوند از هستی خود چیزی درین مردان پدید کرده است اگر کسی گوید این حلول بود گویم این نورالله می خواهند خلق الخلق فی ظلمته ثم عرش علیهم من نوره

و گفت خداوند بنده را بخود راه بازگشاید چون خواهد که برود در یگانگی او رود و چون بنشیند دریگانگی او نشیند پس هر که سوخته بود به آتش یا غرقه بود به دریا با او نشیند

و گفت درویش آن بود که در دلش اندیشه نبود می گوید و گفتارش نبود می بیند و می شنود و دیدار و شنواییش نبود می خورد ومزه طعامش نبود حرکت و سکون و شادی و اندوهش نبود ...

... و گفت هر که تنها نشیند باخداوند خویش بود و علامت او آن بود که اوخدای خویش را دوست دارد

و گفت استاد بوعلی دقاق گفته است که از آدم تا به قیامت کس این راه نرفت که راه مغیلان گرفته است مرا بدین از اولیاء و انبیا خوار می آمد که اگر آن راه که بنده به خدا شود مغیلان گرفته است آن راه که از خدا به بنده آید چیست

و گفت آدم تا به قیامت کس اگر آن راه که ترا بر تو آشکاری کند شهادت و معرفت و کرامت وجود بر تو آشکارا کرده بود تا همه مخلوقات چون خویشتن را بر تو آشکارا کند آنرا صفت نبود ...

... وقتی به شخصی گفت کجا می روی گفت به حجاز گفت آنجا چه کنی گفت خدای را طلب کنم گفت خدای خراسان کجاست که به حجاز می باید شد رسول علیه السلام فرمود که طلب علم کنید و اگر به چین باید شدن نگفت طلب خدای کنید

و گفت یک ساعت که بنده به خدا شاد بود گرامی تر از سالها که نماز کند و روزه دارد این آفریده خدا همه دام مؤمن است تا خود بچه دام واماند

و گفت کسی که روز به شب آرد و مومنی نیازرده بود آن روز تا شب با پیغامبر علیه السلام زندگانی کرده بود و اگر مؤمن بیازارد آنروز خدای طاعتش نپذیرد

و گفت از بعد ایمان که خدا بنده را دهد هیچ نیست بزرگتر از دلی پاک و زبانی راست

و گفت هر که بدین جهان از خدا و رسول و پیران شرم دارد بدان جهان خدای تعالی ازو شرم دارد ...

... حکایت کرده اند از شیخ بایزید که او گفت از پس هر کاری نیکوکاری بدمکن تا چون چشم تو بدان افتد بدی بینی نه نیکویی شیخ گفت بر تو باد که نیکی و بدی فراموش کنی

وگفت جوانمردان دست از عمل پندارند عمل دست از ایشان بندارد

و گفت چون خداوند تعالی تقدیری کند و تو بدان رضا دهی بهتر از هزار هزار عمل خیر که تو بکنی و او نپسندد ...

... و گفت این راه راه ناپاکانست و راه دیوانگان و مستان با خدا مستی و دیوانگی و ناپاکی سود دارد

وگفت ذکرالله ازمیان جان صلوات بر محمد از بن گوش

و گفت ازین جهان بیرون نشوی تا سه حال بر خویشتن نبینی اول باید که در محبت او آب از چشم خویش بینی دیگر از هیبت او بول خویش بینی دیگر باید که در بیداری استخوانت بگدازد و باریک شود ...

... و گفت سخن مگویید تا شنونده سخن خدا را نبیند و سخن مشنوید تا گوینده سخن خداوند را نبیند

وگفت هرکه یکبار بگوید الله زبانش بسوخت دیگر نتواند گفت الله چون تو بینی که می گوید ثنای خداوند است بر بنده

و گفت در جوانمردان اندوهی بود که بهر دو جهان درنگنجد و آن اندوه آنست که خداوند تا او را یاد کنند و بسزای او نتوانند ...

... و گفت آنکس که تشنه خدا بود اگرچه هرچه خدا آفریده است بوی دهی سیر نشود

و گفت غایت بنده با خدا سه درجه است یکی آنست که بر دیدار بایستد وگوید الله دیگر آنست که بی خویشتن گوید الله سیم آنکه ازو با او گوید الله

وگفت خدای را بابنده با چهار چیز مخاطبه است بتن و بدل و بمال و به زبان اگر تن خدمت رادر دهی و زبان ذکر را راه رفته نشود تا دل با او در ندهی و سخاوت نکنی که من این چهار چیز دارم و چهار چیز ازو بخواستم هیبت و محبت و زندگانی با او و راه در یگانگی پس گفتم به بهشت امید مده و بدوزخ بیم مکن از این هر دو سرای مرا توای

و گفت مردمان سه گروهند یکی ناآزرده با تو آزار دارد و یکی بیازاری بیازارد و یکی که بیازاری نیازارد ...

... و گفت عالم علم بگرفت وزاهد زهد بگرفت و عابد عبادت و با این فرا پیش او شدند تو پاکی برگیر و ناپاک فرا پیش او شود که او پاکست

و گفت هر کرا زندگانی با خدا بود برنفس دل و جان خویش قادر نبود وقت او خادم او بود و بینایی و شنوایی او حق بود و هرچه در میان بینایی و شنوایی او بود سوخته شود و به جز حق هیچ چیز نماند قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون و گفت اگر کسی از تو پرسد که فانی باقی را بیند بگو که امروزدر این سرای فنا بنده فانی باقی رامی شناسد فردا آن شناخت نور گردد تا در سرای بقا به نور بقا باقی را بیند

و گفت اولیای خدای را نتوان دید مگر کسی که محرم بود چنانکه اهل ترا نتوانددید مگرکسی که محرم بود مرید هر چند که پیر را حرمت بیش دارد دیدش در پیر بیش دهد ...

... و گفت دریغا هزار بار دریغا که چندین هزار سرهنگ و عیار و مهتر و سالار و خواجه و برنا که درکفن غفلت به خاک حسرت فرو می شوند که یکی از ایشان سرهنگی دین را نمی شاید

و گفت زندگانی درون مرگست مشاهده درون مرگست پای درون مرگست فنا و بقا درون مرگست و چون حق پدید آمد جز از حق هیچ چیز بنماند

و گفت با خلق باشی ترشی و تلخی دانی و چون خلقیت از تو جدا شود زندگانی باخدا بود

و گفت زندگانی باید میان کاف و نون که هیچ بنمیرد

و گفت آنکسی که نماز کند و روزه دارد به خلق نزدیک بود وآنکسی که فکرت کند به خدا ...

... و گفت کار کننده بسیارست و لکن برنده نیست و برنده بسیار است سپارنده نیست و آن یکی بود که کند و برد و سپارد

و گفت عشق بهره ایست از آن دریا که خلق را در آن گذر نیست آتشیست که جان را در او گذر نیست آورد بردیست که بنده را خبر نیست در آن و آنچه بدین دریاها نهند باز نشود مگر دو چیز یکی اندوه و یکی نیاز

و گفت برخندند قرایان و گویند که خدای را به دلیل شاید دانستن بلکه خدای را به خدا شاید دانست به مخلوق چون دانی ...

... و گفت خدای تعالی قسمت خویش پیش خلقان کرد هرکسی نصیب خویش برگرفتند نصیب جوانمردان اندوه بود

و گفت درخت اندوه بکارید تا باشد که ببر آید و تو بنشینی و می گریی که عاقبت بدان دولت برسی که گویندت چرا می گریی

گفتند اندوه بچه بدست آید گفت بدانکه همه جهد آن کنی که درکار او پاک روی و چندانکه بنگری دانی که پاک نه و نتوانی بود که اندوره او فرود آید که صد و بیست و چهار هزار پیغامبر بدین جهان درآمدند و بیرون شدند و خواستند که او را بدانند سزای او و همه پیران همچنان نتوانستند

و گفت درد جوانمردان اندوهست که بدو عالم در نگنجد

وگفت اگر عمر من چندان بود که عمر نوح من ازین تن راستی نبینم و آنکه من ازین دانم اگرخداوند این تن را به آتش فرو نیارد داد من ازین تن بنه داده باشد

پرسیدند ازنام بزرگ گفتن نامهای همه خود بزرگست بزرگست بزرگتر در وی نیستی بنده است چون بنده نیست گردید از خلق بشد در هیبت یک بود

پرسیدند از مکر گفت آن لطف اوست لیکن مکر نام کرده است که کرده با اولیا مکر نبود

پرسیدند از محبت گفت نهایتش آن بود که هر نیکویی که او با جمله بندگان کرده است اگر با او بکند بدان نیارامد و اگر بعدد دریاها شراب به حلق او فرو کند سیر نشود و می گوید زیادت هست

پرسیدند از اخلاص گفت هرچه بر دیدار خدا کنی اخلاص بود و هرچه بر دیدار خلق کنی ریا بود خلق در میانه چه می باید جای اخلاص خدا دارد ...

... و گفت بهترین چیزها دلی است که در وی هیچ بدی نباشد

روزی یکی را گفتند ریسمانت بگسلد چکنی گفت ندانم گفت بدست او ده تا دربندد

و پرسیدند که فاوحی الی عبده ما اوحی چه بود گفت دانستم آنچه گفت خدای گفت ای محمد من از آن بزرگترم که تو را گفتم مرا بشناس و تو از آن بزرگترین که گفتم خلق را به من دعوت کن ...

... گفتند جنید که هشیار درآمد وهشیار بیرون رفت وشبلی مست درآمد و مست برفت گفت اگر جنید و شبلی را سیوال کنند و از ایشان پرسندکه شما در دنیا چگونه درآمدید و چگونه بیرون شدید ایشان نه از بیرون شدن خبر دارند ونه از آمدن هم در حال بسر شیخ ندا کردند که صدقت راست گفتی که از هردو پرسند همین گویند که خدای را دانند و از چیزهای دیگر خبر ندارند

گفتند شبلی گفته است الهی همه خلق را بینا کن که ترا بینند گفتند دعوی بدتر است یا گناه گفت دعوی خودگناه است گفتند بندگی چیست گفت عمر در ناکامی گذاشتن

گفتند چکنیم تا بیدارگردیم گفت عمر بیک نفس بازآورد و از یک نفس چنان دان که میان لب ودندان رسیده است

گفتند نشان بندگی چیست گفت آنجا که منم نشان خداوندی است هیچ نشان بندگی نیست گفتند نشان فقر چیست گفت آنکه سیاه دل بود گفتند معنی این چگونه باشد گفت یعنی از پس رنگ سیاه رنگی دیگر نبود گفتند نشان توکل چیست گفت آنکه شیر و اژدها و آتش و دریا و بالش هر پنج ترا یکی بود که در عالم توحید همه یکی بود در توحید کوش چندانکه توانی که اگر در راه فرو شوی تو پرسود باشی و باکی نبود گفتند کار تو چیست گفت همه روز نشسته ام و بردار برد می زنم گفتند این چگونه بود گفت آنکه هر اندیشه که بدون خدا در دل آید آنرا از دل می رانم که من درمقامی ام که بر من پوشیده نیست سرمگسی در مملکت برای چه آفریده است و ازو چه خواسته است یعنی بوالحسن نمانده است خبردار حق است من در میان نیم لاجرم هر چه در دست گیرم گویم خداوندا این را نهاد تن من مکن

وگفت پنجاه سال با خداوند صحبت داشتم با خلاص که هیچ آفریده را بدان راه نبود نماز خفتن بکردمی و این نفس را بر پای داشتمی و همچنین روز تا شب در طاعتش می داشتم و درین مدت که نشستمی بدو پای نشستمی نه متمکن تا آن وقت که شایستگی پدید آمد که ظاهرم اینجا در خواب می شدو بوالحسن به بهشت تماشا می کرد و به دوزخ درمی گردید و هر دو سرای مرا یکی شد با حق همی بودم تا وقتی که دوزخ را دیدم از حق ندا آمد این آنجاییست که خوف همه خلق پدید است از آنجای بجستم ودر قعر دوزخ شدم گفتم اینجای من است دوزخ با اهلش بهزیمت شد نتوان گفتن که چه دیدم ولیکن مصطفی را علیه السلام عتاب کند که امت را فتنه کردی ...

... و گفت هفتاد سالست تا با حق زندگانی کرده ام که نقطه بر مراد نفس نرفته ام

ونقلست که شیخ را پرسیدند که ازمسجد تو تا مسجدهای دیگر چند در میان است گفت اگر بشریعت گیرید همه راست است و اگر به معرفت گیرید سخن آن شرح ها دارد و من دیدم که ازمسجدهای دیگر نور برآمد و به آسمان شد و برین مسجد قبه از نور فرو برده اند و بعنان آسمان در می شد و آن روز که این مسجد بکردند من درآمدم و بنشستم جبرییل بیامد و علمی سبز بزرد تا بعرش خدای و همچنین زده باشد تا به قیامت

و گفت یک روز خدا به من ندا کرد که هر آن بنده که به مسجد تو درآید گوشت و پوست وی بر آتش حرام گردد و هر آن بنده که درمسجد تو دو رکعت نماز کند به زندگانی تو و پس مرگ تو روز قیامت از عبادات خیزد

وگفت مؤمن را همه جایگاهها مسجد بود و روزها همه آدینه و ماهها همه رمضان ...

... و گفت گاه گاه می گریم از بسیار جهد و اندوه و غم که به من رسد از برای لقمه نان قوم که خورم و اگر خواهی باتو بگذارم

و گفت فردا در قیامت با من گویند چه آوردی گویم سگی با من دادی در دنیا که من خود درمانده شده بودم تا درمن و بندگان تودرنیفتد و نهادی پرنجاست بمن داده بودی من در جمله عمر در پاک کردن او بودم

و گفت از آن ترسم که فردا در قیامت مرا بینند بیارند و به گناه همه خراسانیان عذابم کنند ...

... وگفت درخواستم از حق تعالی که مرا بمن نمایی چنانکه هستم مرا بمن نمود با پلاسی شوخگن و من همی درنگرستم و می گفتم من اینم ندا آمد آری گفتم آنهمه ارادات و خلق و شوق و تضرع و زاری چیست ندا آمد که آنهمه ماییم تو اینی

و گفت چون بهستی او درنگریستمی نیستی من ازهستی خود سربرآورد چون به نیستی خود نگریستم هستی خود را نیستی من برآورد پس ماندم در پس زانوی خود بنشستم تا دمی بود گفتم این نه کار من است

نقلست که چون شیخ را وفات نزدیک رسید گفت کاشکی دل پر خونم بشکافتندی و به خلق نمودندی تا بدانندی که با این خدای بت پرستی راست نخواهد آمدن پس گفت سی گز خاکم فروتر برید که این زمین زیر بسطام است روا نبود و ادب نباشد که خاک من بالای خاک بایزید بود وآنگاه وفات کرد بس چون دفنش کردند شب را برفی عظیم آمد دیگر روز سنگی بزرگ سپید بر خاک او نهاده دیدم و نشان قدم شیر یافتند دانستند که آن سنگ را شیر آورده است و بعضی گویند شیر را دیدند بر سر خاک او طواف می کرد و در افواهست که شیخ گفته است که هر که دست بر سنگ خاک ما نهد و حاجت خواهد روا شود و مجرب است از بعد آن شیخ را دیدند در خواب پرسیدند که حق تعالی با تو چه کرد گفت نامه بدست من داد گفتم مرا بنامه چه مشغول می کنی تو خود بیش از آن که بکردم دانسته که از من چه آید من خود می دانستم که از من چه آیدنامه به کرام الکاتبین رها کن که چون ایشان نبشته اند ایشان می خوانند و مرا بگذار که نفسی با تو باشم

نقلست که محمدبن الحسین گفت من بیمار بودم و دل اندوهگین از نفس آخر شیخ مرا گفت هیچ مترس در آخر کار از رفتن جانست که گویی همی ترسم گفتم آری گفت اگر من بمیرم پیش از تو آن ساعت حاضر آیم نزدیک تو دروقت مردن تو او اگر همه سی سال بود پس شیخ فرمان یافت ومن بهتر شدم

نقلست که پسرش گفت در وقت نزع پدرم راست بایستاد و گفت درآیی و علیک السلام گفت یا پدر کرا بینی گفت شیخ بوالحسن خرفاتی که وعده کرده است از بعد چندین گاه و اینجا حاضر است تا من نترسم و جماعتی جوانمردان نیز با او بهم این بگفت و جان بداد رحمةالله علیه

عطار
 
۴۰۱۳

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابراهیم شبانی

 

... و گفت به شام مرا کاسه عدس آوردند بخوردم و به بازار شدم ناگاه به جاء درنگریستم خمهای خمر دیدم گفتند چه می نگری خمهای میست گفتم هم اکنون لازم شد بر من حسبت کردن در ایستادم و خمهای می ریختم و مرد تن زده پنداشت که من کس سلطانم چون مرا بازشناخت به نزدیک طولون برد تا دویست چوبم بزدند و بزندانم بازداشتند مدتی دراز بایستادم عبدالله مغربی آنجا افتادو شفاعت کرد پس چون مرا رها کردند چشمش بر من افتاد گفت ترا چه افتاد گفتم سیر خوردن عدس بود و دویست چوب خوردن گفت ارزان جستی

و گفت شصت سال بود تا نفسم لقمه گوشت بریان آرزو می کرد و نمی دادمش یک روز ضعفی عظیم غالب شد و کاردش باستخوان رسید و بوی گوشت پدید آمد نفسم فریاد گرفت و بسی زاری کرد که برخیز از این گوشت از برای خدای اگر وقت آمده است لقمه بخواه برخاستم بر اثر بوی گوشت برفتم و آن بوی از زندان همی آمد چون در رفتم یکی رادیدم که داغش می کردند و او فریاد می کرد و بوی گوشت بریان برخاسته نفسم راگفتم هلا بستان گوشت بریان نفسم بترسید و تن زد و به سلامت ماندن قانع شد

نقلست که گفت هرگاه که به مکه رفتمی نخست روضه پیغمبر را علیه السلام زیارت کردمی و پس به مکه بازآمدی آنگه به مدینه شدمی دیگر بار به زیارت روضه بکردمی و گفتمی السلام علیک یا رسول الله از روضه آواز آمدی که و علیک السلام ای پسر شیبان ...

... و گفت چون خوف در دل قرار گیرد موضع شهوات بسوزاند در وی و رغبت دنیا از وی برآید

و گفت توکل سری است میان بنده و خداوند و واجب آن بود که بسروی مطلع نگردد جز خدا

و گفت از خدای تعالی مومنان را در دنیا بدانچه ایشان را در آخرت خواهد بود دو چیز است عوضش ایشان را از بهشت در مسجد نشستن است و عوض ایشان از دیدار حق مطالعه جمال برادران کردن ...

عطار
 
۴۰۱۴

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوبکر واسطی رحمةالله علیه

 

... نقلست که از هفتاد شهرش بیرون کردند که درهر شهری که آمدی زودش بدر کردندی چون بباورد آمد آنجا قرار کرد و مردم بیاورد برو جمع آمدند اما کلمات او را فهم نکردند تا حادثه افتاده که از آنجا برفت به مرو و مردم مرو را طبع او قبول کرد پس عمر آنجا بسر برد

نقلست که یک روز باصحاب می گفت که هرگز تا ابوبکر بالغ شده است روز بروی گواهی نتوان داد بخوردن و شب بخفتن و هم او می گوید در باغی حاضر آمدیم به مهمی دینی مرغکی بر سر من همی پرید بر طریق غفلت از راه عبث او را بگرفتم و در دست می داشتم مرغکی دیگر بیامد و بالای سر من بانگ می کرد صورت بستم که مگر مادرش است یا جفت پشیمان شدم و او را از دست خود رها کردم اتفاق را او خود مرده بود بغایت دلتنگ گشتم و بیماری آغاز کرد مدت یک سال در آن بیماری بماندم یک شب مصطفی را علیه السلام به خواب دیدم گفتم یا رسول الله یک سال است تا نماز از قیام بقعود آورده ام و ضعیف گشته و بیماری اثری عظیم کرده است گفت سبب آنست که شکست عصفور منک الحضرة بنجشکی از تو شکایت کرد عذر خواستن فایده نمی دارد بعد از آن گربه در خانه ما بچه آورده بود و من در آن میان بیماری تکیه زده بودم و تفکری می کردم ماری دیدم که بیامد و بچه این گربه در دهان گرفت من عصای خود را بر سر مار انداختم بچه گربه را از دهان بیانداخت تا مادرش بیامد و بچه خویش برگرفت من در آن ساعت بهتر شدم و روی به صحبت نهادم و نماز به قیام باز بردم آن شب مصطفی را علیه السلام به خواب دیدم گفتم یا رسول الله امروز تمام به حال صحبت باز آمدم گفت سبب آن بود که شکرت منک هرة فی الحضرة گربه درحضرت از توشکر گفت

نقلست که روزی باصحاب درخانه نشسته بود و در آن خانه روزنی بود ناگاه آفتاب در آن روزن افتاد هزار ذره بهم برآمده بود شیخ گفت شما را این حرکات ذره ها تشویق می آرد اصحاب گفتند نه شیخ گفت مرد موحد آنست که اگر کونین و عالمین و باقی هرچه هست اگر همچنین در حرکت آید که این ذره ها یک ذره درون موحد را تفرقه پدید نیاید اگر موحد است

و گفت الذاکرون لذکره اکثر غفلة من الناس لذکره یادکنندگان یاد او را غفلت زیادت بود از فراموش کننده ذکر او از آنکه چون او را یاد دارد اگر ذکرش فراموش کند زیان ندارد زیان آن دارد که ذکرش یاد کند و او را فراموش کند که ذکر غیر مذکور باشد پس اعراض از مذکور با پنداشت ذکر بغفلت نزدیکتر بود از اعراض بی پنداشت و ناسی در نسیان و غیبت از مذکور پنداشت حضور نیست پس پنداشت بی حضور به غفلت نزدیکتر از غیبت بی پنداشت از آنکه هلاک طلاب حق سزاوار درپنداشت ایشان است آنجا که پنداشت بیشتر معنی کمتر و آنجا که معنی بیشتر پنداشت کمتر و حقیقت پنداشت ایشان بهمت عقل باشد و عقل از همت حاصل آید و همت را با این همت هیچ مقاربت نباشد و اصل ذکر یا در غیبت یا در حضور چون غایب از خود غایب بود و به حق حاضر آن ذکر بود که آن مشاهده باشد و چون ازحق غیبت بود و به خود حضور آن نه ذکر بود که غیبت بود و غیبت از غفلت بود

نقلست که روزی به بیمارستانی شد دیوانه را دید که های هویی می کرد و نعره همی زد گفت آخر چنین بندی گران بر پای تو نهاده اند چه جای نشاطست گفت ای غافل بند برپای من است نه بر دل

نقلست که روزی به گورستان جهودان می رفت و می گفت این قومی اند همه معذور و ایشان راعذر هست مردمان این سخن بشنیدند او را بگرفتند و می کشیدند تا به سرای قاضی قاضی بانگ بروزد که این چه سخنست که تو گفته که جهودان معذورند شیخ گفت از آنجا قضاء تو است معذور نیند اما از آنجا که قضاء اوست معذورند ...

... نقلست که یکبار شیخ ابوسعید ابوالخیر قصد زیارت مرو کرد بفرمود تا کلوخ برای استنجاء در توبره نهادند گفتند شیخا در مرو کلوخ همی یابیم سر این چیست شیخ گفت که شیخ ابوبکر واسطی گفته است و او سر موحدان وقت خویش بوده است که خاک مرو خاکی زنده است روا ندارم که من بخاکی استنجا کنم که زنده باشد واو را ملوث گردانم و از کلمات اوست که در راه حق خلق نیست و در راه خلق حق نیست هر که روی در خود دارد قفاء او در دین بود و هرکه روی در دین دارد قفاء او در خود بود هرکجا که تویی تست حظ تست و خلاف راه است و هر کجا که ناکامی تست مجال دین آنجاست

و گفت شرع توحید است و حق توحید شرع توحید را گذر به دریای نبوت است و حق توحیدمحیط است راه شرع بر آن تست چون سمع و بصر و اثبات تونسبت به شرکت دارد و وحدانیت از شرک منزه است ایمان که رود درکوکبه شرک رود ایمان پاکست اما غذای او ظن شرک صورت نبندد و معرفت همچنین و علم وحال و این خلق در دریای کینونیت غرق شده اند و اسباب دستگیر ایشان نه بواسطه انبیا از دریای خلقیت و بشریت بیرون گذرند و در دریای وحدانیت غریق شوند و مستهلک شوند کس از ایشان نشان ندهد شرع توحید چون چراغست و حق توحید چون آفتاب چون آفتاب نقاب از جمال جهان آرای خود برگیرد نور چراغ بعالم عدم شود موجودی بود در عدم و نورچراغ را با نور آفتاب هیچ ولایت نبود شرع توحید نسخ پذیر است وحق توحید نسخ پذیر نیست زبان بدل نسخ شود چون مرد بدل رسد زبان گنگ شود و دل به جان نسخ شود آنگاه هرچه گوید من الله بود و این سخن در عین نیست در صفت است صفت بگردد اما عین نگردد آفتاب برآب تابد آب را گرم کند صفت آب بگردد اما عین آب نگردد حق تعالی در صفت بیگانگان این گفت اموات غیر احیاء در صورت زنده اند و در صفت مرده زندگی آن بود که ذات ازحیوة متمتع بود و ایشان زیان زده حیوة خوداند و از مومنان خبر می دهد بل احیاء عند ربهم مرد باید که جان بر سر راه نهد و بی جان براه فرو شود این طایفه از معدومان موجودند و بیگانگان موجودان معدوم اند هر که بخود زنده است مرده است و هر که بحق زنده است نمیرد مرگ نه مرگ کالبد است و عدم نه عدم کالبد آنجا که وجودست جان نامحروم است تا خود بکالبد چه رسد

وگفت شناخت توحید وجود هیچکس می نپذیرد و کس را زهره آن نیست که قدم به صحراء وجود نهد چنانکه مشایخ گفته اند اثبات التوحید افساد فی التوحیدپیری می گوید اکثر ذنبی بمعرفتی ایاه هر که با وجود اوخطبه وجود خود می خواند بر کفر خود سجل می کند و هر که با وجود خود خطبه وجود او می خواند بر شرک خود گواهی می دهد و هر که با هستی او هستی خود طلبد کافرست و هر که باهستی خود هستی او طلبد ناشناخته است هر که خود را دید او را ندیده و هرکه او را دید خود را ندید و از خودش یاد نیاید جان از شادی بریده و در پرده عزت بماند حق تعالی او را از حضرت قدس بخلیفتی فرستاد تا در ولایت انسانیت او را نیابت می دارد و او را به خلق می نماید بی او و این کس را نه عبارت بود و نه اشارت ونه زبان و نه دل و نه دیده و نه حرف و نه صوت و نه کلمه و نه صورت ونه فهم و نه خیال و نه شرک اگر عبارت کند کفر بود و اگر اشارت کند شرک بود و اگر گوید دانستم جهل بود و اگر گوید شناختم فزونی بود و اگر گوید نشناختم مخذول بود و مطرود عدمی بود در وجود و وجودی بود درعدم نه موجود بود درحقیقت ونه معدوم هم موجود بر حقیقت هم معدوم عبارت محرم راه توحید نیست و دانست در راه توحید بیگانه است و توهم وظن اینهمه گرد حدیث دارد توحید در عالم قدس خویش پاکست و منزه از گفت و شنود و عبارت و اشارت و دید و صورت و خیال و چنین و چنان اینهمه لوث بشریت دارد و شناخت توحید از لوث بشریت منزه است وحده لاشریک له این اقتضا می کند برقی از شواهب الهیت بتابد با بشریت آن کند که عصاء موسی با سحره فرعون کرد ولله غالب علی امره نور الهی همه چیزها را در کنف خود بدارد گوید شما به صحراء وجود می آیید که آتش غیرت همه را بسوزد ما خود روزی شما را به شما رسانیم اسرار مشایخ روضه توحید است نه عین توحید آنجا که ثناء ذکر کبریاء اوست وجود و عدم خلق هر دو یکیست آنجا که عزت است افتقار و انکسار خلق یکیست آنجا که قدرت است آشکارا اند و آنجا که توحید است به نفی خود انکار نتوان کرد که درانکار خود انکار قدرت است و خود را اثبات نتوانند کرد که فساد توحید بود نه روی اثبات و نه روی نفی هم مثبت وهم منفی قدرت ترا جلوه می کند وحدانیت معزول می گرداند

و گفت د رهمه آسمانها زبان تهلیل و تسبیح هست ولیکن دل بباید دل معنیست که جز در آدم و فرزندان او نیست و دل از آن بود که راه شهوت ونعمت و بایست و اختیار بر تو ببندد و راه بر تو باشد زبان دل باید که بخود دعوت کند نه زبان قول مرد باید که گنگ گویا بود نه گویای گنگ مرد آنست که معبودی که در پیرامون وی است قهر کند و جهد در قهر کردن خویش کند نه در لعنت کردن شیطان ابلیس می گوید علیه لعنه ازچهره ما آینه ساختند و در پیش تونهادند و ازچهره تو آینه ساختند و در پیش ما داشتند ما در تو نگریم و بر خود می گرییم و تو در ما می نگری و بر خود می خندی باری راه رفتن ازو بیاموز که در راه باطل سر بیفکند و ملامت عالم ازو درپذیرفت و در راه خود مرد آمد تو از دل خود فتوی در خواه که اگر هر دو کون بر تو لعنت کنند بهزیمت خواهی شد قدم درین راه منه اگر این حدیث به ملامت هر دو سرای نه ارزد این شربت نوش مکن اگر در دو عالم بکاه برگی به چشم حقارت بیرون نگری کلید عهد باز فرستاده باشی تا هر مویی که بر سر و تن تست ازو تبرا نکنی و او بانکار تو بیرون نیاید تولای تو به حضرت درست نیاید چیزی مطلب که آن چیز در طلب تو است یعنی بهشت و از چیزی هزیمت مشو که آن هزیمت از تو شود یعنی دوزخ و تو ازو او را خواه چون او ترا باشد همه چیزها پیش تو باشد کمر بسته

و گفت هر جزوی از اجزاء تو باید که در حق جزوی دیگرمحو باشد که دویی در راه دین شرکست تا نه زبان داند که دیده چه دید و نه نیز دیده زبان را داند تار از خود بگوید تا هرچه نسبت بتو دارد در شواهد الهیت محو شود وحدیث محو و فقر می گویند اینست ظلمی عظیم دیگر را نفی می کنند و خود را اثبات نشان آنکه مرد را به صحراء حقیقت آورده باشند آنست که پوششها از پیش دیده او برداشته باشند که او ورای همه چیزها باشد نه چیزی ورای او

و گفت گوینده بر حقیقت آن بود که گفت او برسد در او و او را سخن نمانده و از آن سخن گفتن خود آزاد بود و سخن که روی در حضرت دارد آن بود که مستمع را ملامت نگیرد و مخالف و موافق را میزبانی کند و گوینده را مدد زیادت شود و هر سخنی که مستمع را مفلس نکند و هر دو عالم را از دست وی بیرون نکند آن سخن بفتوای نفس می گوید نفسش به زبان معرفت این سخن بیرون می دهد تا او در غرور خود بود و خلق در غررو وی چنانکه حق عز و علا می فرماید ظلمات بعضها فوق بعض هرکه سخن گوینده به حق نشنود چشمه زندگانی در سینه وی خشک شود چنانکه هرگز از آن چشمه حکمت نزاید هر که از خانه خود بیرون آید و راه با خانه خود باز نداند آنکس را سخن گفتن در طریقت مسلم نیست درویش بنور دل باید که رود و به روزگار ما بعصامی روند زیرا که نابینااند هر که داند که چه می گوید و ازکجا می گوید او را سخن مسلم نیست چنانکه زنان را حیض است مریدان را در راه ارادت حیض است حیض راه مریدان ازگفت افتد و کس بود که در آن بماند و هرگز پاک نشود و کس بود که او را حیض نباشد همه ایامش طهر باشد اما هیچ چیز را آن منقبت نیست که سخن را و سخن صفتی است از صفات ذات همه انبیاء متکلم بوده اند لیکن ما را سخن با آن کس است که دعوی می کند که او را زبان غیبست مرد باید که گوینده خاموش و خاموش گویا که آن حضرت و رای گفت و خاموشی است نخست چشمه زبان باید که بسته شود تا چشمه دل بگشاد هزار زبان خداترس با فصاحت بینی در دست زبانیه دوزخ بینی یک دل خدا شناس با نور نبینی در دوزخ مرید صادق را ازخاموشی پیران فایده بیش از گفت و گویی بود

وگفت خلعتی دادند با شرک بر آمیخته چنانکه کسی را شربتی دهند با زهر آمیخته یکی را کرامتی یکی را فراستی یکی را حکمتی یکی را شناختی هر که عاشق خلعت شد از آنچه مقصودست بازماند و آن مقامها در عالم شرع است کسانی را که به نور شرع راه روند زهد و ورع و توکل و تسلیم و تفویض و اخلاص و یقین این همه شرع است و منزل راه روانست که بر مرکب دل سفر کنند و این همه فراشانند و بر درگاه روح پرده ها برمی دارند تا با ابصار روح نزدیکتر شوند باز آن کسان که بر مرکب روح سفر کنند این افعال و صفات را آنجا گذر نبود که آنجا نه زهد بود نه ورع ونه توکل بود ونه تسلیم ونه به مانند این روش بود روش باید که بروح بود چنانکه روح است ونشان پذیر نیست راه وی نیز نشان پذیر نیست هر که ترا از راه خبر می دهد از صفات نفس خبر می دهد که این حدیث نشان پذیر نیست از طلب پاکست از نظر پاکست هر که را بینی که کمر طلب برمیان بسته است هرچند بیشتر طلبد دورتر بود بایشان نمودند که کار ما از علت پاکست و نظر از علت است و طلب شما بر دامن وجود بستم به حکم کرم ونمود را بر دامن دیده بستم نموده بود که شما به نظر آوردید نه نظر علت دیده بود

وگفت این خلق در عالم عبودیت فرو شدند هیچ کس به قعر نرسید هیچکس این دریای عبودیت را عبور نتوانست کردن چون سر این بدانی آنگاه این بندگی از تو درست آید راه اهل حقیقت در عدم است تا عدم قبله ایشان نیاید راه نیابند و راه اهل شریعت در اثبات است هر که بود خود نفی کند بزندقه افتد اما در راه حقیقت هر که اثبات خود کند به کفرافتد بر درگاه شریعت اثبات یابد بر درگاه حقیقت نفی دیده صورت جز صورت نبیند و دیده صفت جز صفت نبیند و این حدیث ورای عین است و ورای صفت باید که از دریای سینه تونهنگی خیزد ذات خوار و صفات خوار و صورت خوار و هر صفت که در عالم هست فرو خورد آنگاه مرد روان شود والا یبقی فی الدار دیار دولت درعدم تعبیه است و شقاوت در وجود راه عدم در قهرست و راه وجود در لطف و این خلق عاشق وجودند ومنهزم ازعدم از برای آنکه نه عدم دانند ونه وجود آنگه خلق وجود دانند نه وجودست به حقیقت بلکه عدم است و آنچه عدم می دانند نه عدم است عدم این جوانمردان به محو اشارت کنند که عدمی بود عین وجود ومحوی بود عین اثبات که هر دو طرف او از عین اثبات پاکست و وجودی که یک طرف او عین و رقم حیوة دارد لم یکن فکان

و گفت مرید در اول عدم مختار بود چون بالغ شود اختیارش نماند علم او در جهل خود بیند هستی او در نیستی خود بیند اختیار او در بی اختیاری خود بیند بیان کردن او بیش از این آفت است اشارت و عبارت محرم اینحدیث نیست این حدیث نه اشارت نه عبارت نه قال نه حال نه بود نه نابود اگرخواهی که به مجاهده بدانی ندانی که در دریای هند و روم مجاهده است در دریای اسلام مشاهده باید که مجاهده که در آن مشاهده نبود همچنان باشد که کسی چیزی به بول بشوید پندارد که پاک شد رنگش برود اما همچنان نجس باشد هر که برون مرد بود درون مرد بود آنجا که قدم این جوانمردان است همه مریدان مشرکند و بنای راه ارادت مریدان بر شرکست ایمان را ضد است و آن کفر است و توحید را ضد است و آن تشبیه است و ضد یقین شکست و این همه حجابست که اینهمه در درگاههاییست که مریدان را بباید گذشت و این زنارها بباید برید

و گفت در کارها که نفس تو موافق باشد با دل دل برگیرد از آن و هر کاری که دروی خلاف نفس است آنجا دل بنه و قدم استوار کن تا ترا به خزانه قبول فرستند اگرچه صورت طاعت ندارد اولیک بیدل الله سیاتهم حسنات

و گفت همه چیزهایی که در تصرف اسم آمد و در حیز وجود کمتراز ذره ایست که در قبضه قدرت

وگفت چون حق ظاهر شود عقل معزول گردد هر چند حق به مرد نزدیک می شود عقل می گریزد زیرا که عاجر است عاجزی را هم ادراک بعاجزی بود و معرفت ربوبیت نزدیک مقربان حضرت باطل شدن عقلست از بهر آنکه عقل آلت اقامت کردن عبودیت است نه آلت دریافتن حقیقت ربوبیت و هر کرا مشغول کردند باقامت بندگی و از وی ادراک حقیقت خواستند عبودیت از او فوت شد و به معرفت حقیقت نرسید و گفت فاضلترین عبادت غایب شدن است از اوقات

و گفت ما پدید آمدگان ازل و ابدیم و درین شک نیست و ازل نشانی ربانی است در وقت ازل الآزال آنگه خلق را بدیدن این خواند ...

... و گفت خداوند جل جلاله ترا در مذلت افلاس و در ماندگی و شکستگی بیند بهتر از آنکه درپنداشت و جلوه عز و معاملت

و گفت هر که را مقصود جز ذاتست آنکس مغبون و نگوسارست و مستحق یکی گفتن آنست که بی قصد و بی نیت درآید و نیست راه حق شود و به بقاء آن نیستی خود آنگاه بنقطه یگانگی حق وی قیام کند بی نیت که بود و وجود در این صورت نبندد و گفت چنانکه راست گویان راست گفتند در حقایق و اسرار عارفان دروغ گفتند در حقیقت حق

و گفت زشترین اخلاق آنست که با تقدیر بر آویزی یعنی آنچه تقدیر ازلی باشد تو خواهی که بضد آن بیرون آیی و آنچه قسمت رفته است خواهی که بتغلب و آرزو و دعا آن قاعده بگردانی ...

... و گفت احوال خلق قسمتی است که کرده اند و حکمتی است که پرداخته اند حیلت و حرکت را به دریافت آن مجال نیست

و گفت بیزارم از آن خدای که به طاعت من از من خشنود شود و به معصیت من از من خشم گیرد پس او خود در بند من است تا من چکنم نه بلکه دوستان در ازل دوستانند ودشمنان در ازل دشمنان

و گفت هر که خویش را از خدای بیند و جمله اشیا را از خدای بیند بی نیاز شود ازجمله اشیا به خدا ...

... وگفت تقوی آن بود که از تقوی خویش متقی باشد

و گفت اهل زهد که تکبر کنند بر ابناء دنیا ایشان در زهد مدعی اند برای آنکه دنیا را در دل ایشان رونقی نبودی برای اعراض کردن از آن بر دیگری تکبر نکردندی

و گفت چه صولت آوردی بزهد در چیزی و باعراض از چیزی که جمله آن به نزدیک خدای تعالی بپر پشه وزن نیست

وگفت صوفی آنست سخن از اعتبار گوید و سر او منور شده بود بفکرت

و گفت بنده را معرفت درست نیاید تا صفت او آن بود که به خدای تعالی مشغول گردد و به خدای نیازمند بود یعنی مشغولی و نیازمندی او حجابست

و گفت هر که خدای را بشناخت منقطع گشت بلکه گنگ شد و هر که به محل انس نتواند رسید آنکه او را وحشت نبود از جمله کون ...

... وگفت قسمتها کرده شده است و صفتها پیدا گشته چون قسمت کرده شد به سعی و حرکت چون توان یافت

وگفت هر کرا بندگی کردن ازو بخواهند و در حقیقت حق تعالی بدانستن از هر دو مقام ضایع بماند

و گفت طلب کردم معدن دلهای عارفان در هوای روح ملکوت دیدم که می پریدند در نزدیک خداء تعالی بدو باقی ورجوعشان با او ...

... و گفت من بدان مومنم که حق تعالی از من دانست از آنکه بر آن دانسته که من دانم مرا اعتماد نیست

و گفت بنده گوید الله اکبر یعنی خدای از آن بزرگتر است که با وی ازین فعل توان پیوستن یا به ترک این فعل ازو توان بریدن از بهر آنکه پیوستن و بریدن با وی به حرکات نیست لیکن بقضاء سابق از لیست

وگفت چنانکه طفل از رحم بیرون آید فردا دولت مرد و محبت ارباب او ازو بیرون آید ...

... و گفت اختیار بر آنچه در ازل رفت بهتر از معارضه وقت

و گفت آن خلت که بدو نیکویها تمام شود و بنا بودن او همه نیکویها زشت بود استقامت است که ترا فراستاند از آنچه نصیب نفس است وگشاده گرداند به آنچه نصیب تو خواهد بود

وگفت فراست تو روشنایی بود که اندر دلها بدرخشد و معرفتی بود مکین اندر اسرار که او را از غیب بغیب می برد تا چیزها ببیند تا از آنجا که حق تعالی بدو نماید تا از ضمیر خلق سخن همی گوید ...

عطار
 
۴۰۱۵

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابو اسحق شهریار کازرونی

 

آن متقی مشهور آن منتهی مذکور آن شیخ عالم اخلاص آن محرم حرم خاص آن مشتاق بی اختیار ابواسحق شهریار رحمةالله علیه یگانه عهد بود و نفسی موثر داشت و سخنی جان گیر و صدقی به غایت و سوزی بی نهایت و در ورع کمالی داشت و در طریقت دوربین و تیزفراست بود و از کازرون بود و صحبت مشایخ بسیار یافته بود و تربت شیخ را تریاک اکبر می گویند از آنکه هرچه از حضرت وی طلبند حق تعالی بفضل خود آن مقصود روا گرداند

نقل است که آن شب که شیخ به وجود آمده بود از آن خانه نوری دیدند چون عمودی که به آسمان پیوسته بود و شاخ ها داشت و به هر اطرافی شاخی از آن نور می رفت و پدر و مادر شیخ مسلمان بودند اما جدش گبر بود ...

... و گفت هر که در طفلی و جوانی مطیع حق باشد در پیری همچنان مطیع باطن او به نور معرفت منور باشد و ینابیع حکمت از دل او بر زبان او روان باشد و هر که در طفلی و جوانی عصیان کند و در پیری توبه کند او را مطیع خوانند اما کمال شایستگی حکمت او را دیر دست دهد و کمتر

و گفت در ابتدا که تحصیل می کردم خواستم تا طریقت از شیخی بگیرم و خدمت و طریق آن شیخ را ملازم باشم دو رکعتی استخاره کردم و سر به سجده نهادم و گفتم خدایا مرا آگاه گردان از سه شیخ یکی عبدالله خفیف و حارث محاسبی و ابو عمرو بن علی رحمهم الله که رجوع به کدام شیخ کنم و در خواب شدم چنان دیدم که شیخ بیامد و اشتری با وی بود و حمل آن خرواری کتاب و مرا گفت این کتاب ها از آن شیخ ابی عبدالله خفیف است و تمام با این اشتر از بهر تو فرستاده است چون بیدار شدم دانستم که حواله به خدمت وی است بعد از آن شیخ حسین اکار رحمة الله بیامد و کتاب های شیخ ابی عبدالله پیش شیخ آورد یقین زیادت شد و طریقت او برگزیدم و متابعت او اختیار کردم

نقل است که پدرش گفت تو درویشی و استطاعت آن نداری که هر مسافر که برسد او را مهمان کنی مبادا که در این کار عاجز شوی شیخ هیچ نگفت تا در ماه رمضان جماعتی مسافران برسیدند و هیچ موجود نبود و شام نزدیک ناگاه یکی درآمد و ده خروار نان پخته و مویز و انجیر بیاورد و گفت این را به درویشان و مسافران صرف کن چون پدر شیخ آن بدید ترک ملامت کرد و قوی دل شد و گفت چندان که توانی خدمت خلایق می کن که حق تعالی ترا ضایع نگذارد

نقل است که چون خواست که عمارات مسجد کند مصطفی را صلی الله علیه و سلم به خواب دید که آمده بود و بنیاد مسجد می نهاد روز دیگر سه صف از مسجد بنیاد کرد مصطفی را صلی الله علیه و سلم در خواب دید که با صحابه آمده بود و مسجد را فراختر از آن عمارت می فرمود بعد از آن شیخ از آن فراختر کرد

نقل است که چون شیخ عزم حج کرد در بصره جمعی از مشایخ حاضر شدند و سفره در میان آوردند گوشت پخته در آن بود شیخ گوشت نخورد ایشان گمان بردند که شیخ گوشت نمی خورد بعد از آن شیخ گفت چون ایشان چنین گمان بردند گوشت نتوان خورد با نفس گفت چون در میان جمع نمودی که گوشت نمی خورم چون خالی شوی به تنها خواهی خورد و عهد کرد که تا زنده بود گوشت نخورد و خرما نیز نذر کرده بود و نمی خورد و شکر نیز نذر کرده بود و نمی خورد وقتی شیخ رنجور بود طبیب شکر فرمود چندانکه جهد کردند نخورد و هرگز از جوی خورشید مجوسی که حاکم کازرون بود آب نخورد ...

... و گفت آنچه من می پوشم برای خدا می پوشم

و گفت روزی اندیشه کردم که چرا مشغولم به ستدن صدقات و به درویشان مقیم و مسافر صرف کردن مرا با ستدن و داد چه کار است مبادا که تقصیری رود و در قیامت به عتاب و حساب آن درمانم خواستم که درویشان را بگویم که تا هر کس باز به وطن خود روند و به عبادت مشغول شوند در خواب شدم مصطفی صلی الله علیه و سلم دیدم که مرا گفت که یا ابراهیم بستان و بده و مترس

نقل است که دو کس به خدمت شیخ آمدند و هر یک را از دنیایی طمع بود و شیخ بر منبر وعظ می گفت در میانه سخن فرمود که هر که زیارت ابراهیم کند باید که حسبة لله را بود و هیچ طمع دنیاوی در میان نباشد و هر که به طمع و غرض دنیایی پیش او رود هیچ ثوابی نخواهد بود پس جزوی از قرآن در دست داشت فرمود که به حق آن خدای که این کلام وی است که آنچه درین کتاب فرموده است از اوامر و نواهی به جای آورده ام قاضی طاهر در آن مجلس حاضر بود در خاطرش بگذشت که شیخ زن نخواسته است چگونه او همه اوامر و نواهی بجای آورده باشد شیخ روی به وی کرد و گفت حق تعالی این یکی از من عفو کرده است ...

... و گفت بینایی مؤمن به نور دل بود از آنکه آخرت غیب است و نور دل غیب و غیب را به غیب توان دید و گفت کمترین عقوبت عارف آنست که حلاوت ذکر از وی بربایند

و گفت دنیاداران بندگان را به عیب جوارح رد کنند و به ظاهر وی نگرند و حق تعالی بندگان را به عیب دل رد کند و به باطن وی نگرد و إذا رأیتهم تعجبک أجسامهم

و گفت ای قوم چه بوده است بازگردید از هر چه هست و روی با خداوند خود کنید که شما را در دنیا و آخرت از وی گزیر نیست ...

... نقل است که بیست و چهار هزار گبر و جهود بر دست او مسلمان شدند

نقل است که مالداری از لشکری بود و بارها شیخ را می گفت تا چیزی از دنیا قبول کند او نمی کرد آخر به شیخ کس فرستاد که چندین بنده به نام تو آزاد کردم و ثواب آن به تو دادم شیخ گفت مذهب ما نه بنده آزاد کردنست بلکه آزاد بنده کردنست به رفق و مدارا

و گفت مرد آنست که بستاند و بدهد و نیم مرد آنست که بدهد و نستاند و نامرد آنست که ندهد و نستاند

و گفت در خواب دیدم که ازین مسجد به آسمان معراجی پیوسته بودی مردم می آمدند و بدان معراج به آسمان می شدند ...

... گفت درین روزی چند در این دنیا اگر تو را برهنگی و گرسنگی و ذل و فاقه برسد صبر کن که به زودی بگذرد و به نعیم آخرت رسی

و گفت سه گروه فلاح نیابند بخیلان و ملولان و کاهلان

و گفت جهد کنید که چون از سابقان نتوانید بودن باری از دوستان ایشان باشید المرء مع من أحب و گفت جهد کن در دنیا تا از غفلت بیدار شوی که در آخرت پشیمانی سود ندارد ...

... و گفت مومن تا لذات دنیا ترک نکند لذت ذکر حق تعالی نیابد

و گفت حق تعالی هر بنده را عطایی داد و مرا حلاوت مناجات داد و هر کسی را انس به چیزی داد و مرا انس به خود داد

و گفت بار خدایا همه کس تو را می خوانند و می طلبند تو کرایی و با کیستی پس گفت إن الله مع الذین أتقوا والذین هم محسنون حق تعالی با آن کس است که در خلأ و ملأ از ذکر وی غافل نشود چون فرمان وی بشنود در ادای آن بشتابد و چون نهی بیند از آن باز ایستد

و گفت جهد آن کن که در میانه شب برخیزی و وضو سازی و چهار رکعت نماز کنی و اگر نفس مطاوعت نکند دو رکعت بکن و اگر نتوانی چون بیدار شوی بگو لا إله إلا الله محمد رسول الله

نقل است که روزی شیری بسته در پیش رباط می گذرانیدند شیخ چون بدید گفت ای شیر تا چه گناه کرده که بدین بند و دام گرفتار شدی پس گفت ای قوم بر حال خود تکیه مکنید که شیطان را دام های بسیار است که ما آن را نمی شناسیم بسی شیران طریقت که در دام شیطان گرفتار شده اند اصحاب بگریستند

و گفت خداوندا اگر در قیامت با من نیکویی خواهی کرد مرا بر بالایی بدار و همه دوستان و یاران مرا به من نمای تا خرم شوند و به فضل و رحمت تو همه با یکدیگر در بهشت شویم و اگر حال بگونه دیگرست مرا به راهی فرست به دوزخ که کس مرا نبیند تا دشمنان من شادمانی نکنند ...

... و گفت من همچو غرقه ام در دریا که گاهگاه امید خلاص می دارم و گاه از خوف هلاک می ترسم

و گفت حق تعالی می فرماید ای بنده من از همه عالم اعراض کن و روی به حضرت ما آور که تو را از من در کل حال ناگزیر است تا چند از من گریزی و روی از من بگردانی

و گفت بدبخت کسی باشد که از دنیا برود و لذت انس و مناجات حق تعالی نچشیده باشد و هر که این چشیده پیوسته سلم سلم می گوید

و گفت چگونه نترسد بنده که او را نفس از یک جانب و شیطان از یک جانب و او در میانه عاجز

و گفت هر که او را کار دنیا با نظام باشد کار آخرتش بی نظام بود و هرگز هر دو حیاتش نیک نبود

و گفت هر که بر سلطان دنیا دلیری کند مالش برود و هر که با صالحان دلیر کند و مخالفت ایشان ورزد بنیادش برود و ایمانش با خطر باشد

و گفت پرهیزید از آن که فریفته شوید بدانکه مردم به شما تقرب کنند و دست شما بوسه دهند که شما ندانید که در آن چه آفتست

و گفت سخی را سر کیسه گشاده باشد و دست های وی گشاده و درهای بهشت گشاده بر وی و بخیل را سر کیسه بسته باشد و دست وی از عطا دادن بسته و درهای بهشت بسته بر وی

و گفت خداوندا نعمت های تو بر ما بیشمارست از جمله آن توفیق دادی تا به زبان ذکر تو می کنم و به دل شکر تو می گویم و تو خداوند قادر کریم و ما بندگان عاجز مسکین سپاس تو را و شکر تو را و نعمت ها همه از فضل توست

و گفت هر که دست دراز کند تا برادری مسلمان را بزند از من نیست ...

... و گفت حق تعالی را شراب است در غیب که در سحر اولیا را بدهد و چون از آن شراب بیاشامند از طعام و شراب مستغنی گردند

و گفت دوست خدا هرگز دوست دنیا نبود و دوست دنیا هرگز دوست خدا نبود و شیخ این دعا گفت اللهم اجعل هذه البقعة عامرة بذکرک و اولیایک و اصفیایک الی الابد و اجعل قوتنا یوم بیوم من الحلا من حیث لایحتسب اللهم اجعلنا من المتحابین فیک و من المتباذلین فیک و من المتزاورین فیک بحرمت نبیک محمد المصطفی صلوات الله و سلامه علیه و انظر الی حوایجه کما ینظر الارباب فی حوایج العبید و الی ما یعمله من الذنوب اللهم اغننا بحلالک عن حرامک و بفضلک عمن سواک و طاعتک عن معصیتک یا من اذا دعی اجاب و اذا سیل اعطی هب لنا من لدنک رحمة و هی لنا من امرنا رشدا اللهم اغننا عن باب الاطباء و عن باب الامراء و عن باب الاغینا اللهم لاتجعلنا بثناء الناس مغرورین و لا عن خدمتک مهجورین و لا عن بابک مطرودین و لا بنعمتک مستدرجین و لا من الذین یاکلون الدنیا بالدین و ارحمنا یا ارحم الراحمین و صلی الله علیه خیر خلقه محمد و آله اجمعین الطیبین الطاهرین و سلم تسلیما دایما ابدا کثیرا برحمتک یا ارحم الراحمین

و گفت الهی ابراهیم خلیل تو علیه السلام از حضرت تو درخواست که ربنا انی اسکنت من ذریتی بواد غیر ذی زرع عند بیتک المحرم ربنا لیقیموا الصلوه فاجعل افیدة من الناس تهوی الیهم وارزقهم من الثمرات لعلهم یشکرون و دعای وی اجابت کردی و اگر من ابراهیم خلیل نیستم تو رب جلیل هستی من نیز دعا می کنم و از تو در می خواهیم اللهم ان تجعل هذا الوادی الفقر و المکان الوعر اهلا عامرا بذکرک و اولیایک من عبادک و اصفیایک و اگر این مکان مکان مکه نیست باری از وادی فقرا خالی نیست از خیراتش خالی مگردان و اهل این بقعه را ایمن گردان در دنیا و آخرت و از مکر شیطان نگاهدار اللهم اجعل دعایی مرفوعا و ندایی مسموعا واجعل وافید فمن الناس تهوی الیهم وهممهم واقفه علیه حتی یتصل فیه الخیرات و یدوم اقامة الطاعات

و گفت من چگونه از حق تعالی نترسم و حبیب و خلیل و کلیم صلوات الله علیهم اجمعین ترسیده بودند و روح علیه السلام ترسنده است ...

... و گفت کرامت هر کس آنست که حق تعالی بر دست او براند از خیرات و هر آنکس که بر دست وی چیزی رود از خیرات که بر دست دیگری نرود آن کرامت وی است

و پرسیدند که دوست نجاست و پلیدی از دوست باز می دارد چونست که حق تعالی بنده مؤمن را به گناه آلوده می کند چه سر است درین گفت این از جمله حکمت حق تعالی است که بنده گناه کند و توبه کند تا لطف و رحمت حق تعالی آشکارا شود و قدر طاعت بشناسد و چون تشنه و گرسنه شود قدر طعام و شراب بداند و چون رنجور شود قدر صحت و عافیت بداند

و گفت عبادت حظ نفس است و اشارت حظ روح عبادت از آن بدن است و اشارت از آن روح ...

... و گفت لباس تقوی مرقع است از آنکه از دیدن صاحب مرقع امنی و ذوقی حاصل می شود

نقل است که روزی شیخ می گذشت و مردم زیارت می کردند طفلکان نیز زیارت می کردند گفتند یا شیخ کودکان بی عقل تو را چگونه می شناسند و زیارت می کنند گفت از آنکه در شب این طفلکان در خوابند من به دعای خیر و صلاح ایشان استاده ام

و گفت نهایت مجاهد آنست که ببخشند هر جدی که دارند هر آنکس که هیچ جدی ندارد یعنی حق تعالی و غایت آن بذل روح است

و گفت ایمان خاص است و اسلام عام است و پرسیدند اگر اصحاب سلاطین و متعلقان ایشان چیزی به شیخ آورند و گویند از وجه حلال است قبول فرمایی گفت نه از آنکه ایشان ترک صلاح خود کرده اند چون در بند صلاح نی اند چگونه صلاح دیگری نگاه دارند

و گفت هر که به غیر از حق تعالی و خدمت وی عزتی طلبد از دنیا نرود تا هم بدان طلب عزت خوار شود و شیخ این شعر بسیار خواندی

مصاحبة الغریب مع الغریب

کمن بنی البناء علی الثلوج

فذاب الثلج و انهدم البناء

و قد عزم الغریب علی الخروج ...

... و گفت باید که اندر میان شب چون روی به حضرت کنی بگویی ای توکت لوش چون من هست وی من کم کس چون تو نیست وگفتی بهت بود ارتویی من الست مکرم فبودا یکی ردین

و گفت باید که پیوسته به تحصیل علوم شرعی مشغول باشی که اهل طریقت و حقیقت را در همه حال از علوم گزیر نیست بعد از آن چون علم آموختی از ریا و سمعت پرهیز کن و هر چه دانی پنهان مکن و پیوسته در طلب رضای حق تعالی باش و جهد کن تا آن علم به عمل آوری و اگر نه چون کالبدی بی روح زینهار و صد زینهار تا به علم هیچ چیز از حطام دنیا طلب نکنی و بپرهیز از آنکه عمل و علم ترا پیشه بود و بدان جذب کنی و مصطفی صلی الله علیه و سلم فرمود که هر که به عمل آخرت طلب دنیا کند آبرویش برود و نامش به نیکی نبرند و نام وی در میان اهل دوزخ ثبت کنند و هر که به کار دنیا طلب آخرت کند او را در آخرت هیچ نصیب کم نبود و بعد از علم خواندن هیچ چیز فاضل تر از طلب حلال کردن نیست در طعام و لباس که عمل حرام خوار قبول نکنند و دعای وی اجابت نکنند و باید که پیوسته در طلب مسکنت باشی و ترک زینت و تجمل کنی و بدان که عز تو در طلب طاعت و بندگی حق تعالی است و باید که پیوسته قناعت پیش گیری و مصطفی صلی الله علیه و سلم فرمود که بدترین امت من آن گروهند که تنها ایشان در نعمت رسته باشد و در بند پرورش اعضا باشند و جهد کن که پیوسته صحبت با صالحان و درویشان داری که مصطفی صلی الله علیه و سلم فرمود که حق تعالی پیوسته نگاهدار این امت است تا مادام که سه کار نکرده باشند یکی نیکان به زیارت بدان نشده باشند و بهتران مر بدتران را بزرگ نداشته باشند و از اقاربان اهل طریقت و اهل متابعت سنت با امیران و ظالمان میل نکرده باشند و اگر این افعال ها کنند حق تعالی خواری و درویشی و رسوایی بدیشان گمارد و جباری بدیشان مسلط کند تا پیوسته ایشان را می رنجاند و زینهار تا به زنان نامحرم و امردان نظر نکنی که آن تیریست از تیرهای شیطان و قطعا با اهل بدعت صحبت مکن و پیوسته امر به معروف فرو مگذار و نصیحت اصحاب می کن و جهد کن که بامداد و شبانگاه به قرآن خواند مشغول باشی و رحمت بر خواننده قرآن و مستمع می بارد و جهد کن که بر نماز شب مواظبت نمایی که فضیلت و اثری عظیم دارد بر تو باد که پیوسته از مردمان عزلت گیری و در عزلت جهد کن تا شیطان ترا در بیداری ها و رسوایی ها نیفکند و اگر نتوانی میان دربند چون مردان و به خدمت خلق خدای مشغول باش

نقل است که چون وفات شیخ نزدیک رسید اصحاب جمع شدند در خدمت شیخ و شیخ فرمود که به زودی از دنیا رحلت خواهم کرد اکنون چهار چیز وصیت می کنیم آن را قبول کنید و به جای آورید که اول هر آن کس که به خلافت به جای من بنشیند او را با وقار و تمکین دارید و فرمان او برید و در بامداد مداومت درس قرآن کنید و اگر غریبی و مسافری برسد جهد کنید تا وی را به اعزاز و تمکین فرود آرید و رها مکنید که به گوشه دیگر نشیند و دل با یکدیگر راست کنید

نقل است که جریده داشت که نام توبه کاران و مریدان و دوستان بر آن نوشته بود وصیت کرد تا با شیخ در قبر نهادند ...

عطار
 
۴۰۱۶

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوالقاسم نصر آبادی رحمة الله

 

آن دانای عشق و معرفت آن دریای شوق ومکرمت آن پخته سوخته آن افسرده افروخته آن بنده عالم آزادی قطب وقت محمد نصر آبادی علیه الرحمه سخت بزرگوار بود در علو حال و مرتبه بلند داشت و سخت شریف بود به نزدیک جمله اصحاب و یگانه جهان بود و در عهد خود مشارالیه بود درانواع علوم خاصه در روایات عالی وعلم احادیث که در آن منصف بود و در طریقت نظری عظیم داشت سوزی و شوقی بغایت و استاد جمیع اهل خراسان بود بعد از شبلی و او خود مرید شبلی بود و رودباری و مرتعش را یافته بود و بسی مشایخ کبار را دیده بود هیچکس از متأخران آن وقت در تحقیق عبادت آن مرتبه که او را بود و در ورع و مجاهده و تقوی و مشاهده بی همتا بود و درمکه مجاور بود او را از مکه بیرون کردند از سبب آنکه چندان شوق و محبت و حیرت برو غالب شده بود که یک روز زناری در میان بسته بود ودر آتشگاه گبران طواف می کرد گفتند آخر این چه حالتست گفت در کار خویش کالیوه گشته ام که بسیاری به کعبه بجستم نیافتم اکنون بدیرش می جویم باشد که بویی یابم که چنان فرو مانده ام که نمی دانم چکنم

نقلست که یک روز به نزدیک جهودی شد و گفت ای خواجه نیم دانگ سیم بده تا از این دکان فقاعی بخورم القصه چهل بار میامد ونیم درم می جست و جهود به درشتی و زشتی او را می راند و یک ذره تغییر در بشره او ظاهر نمی شد و هر بار که می آمد شکفته تر و خوش وقتتر می بود و آن جهود از آن همه صبر بر خشونت و درشتی و زشتی او عجب آمد و گفت ای درویش تو چه کسی که از برای نیم درم این همه بر جفا و خشونت تحمل کردی که ذره از جا نشدی نصر آبادی گفت درویشان را چه جای از جای شدن است که گاه باشد که چیزها برایشان برآید که آن بار ایشان را کوه نتواند کشیدن چون جهود آن بدید در حال مسلمان شد ...

... و گفت یک روز در مکه بودم و می رفتم مردی را دیدم بر زمین افتاده و می طپید خواستم که الحمدی برخوانم و بروی دمم تا باشد که از آن زحمت نجات یابد ناگاه از شکم او آوازی صریح بگوش من برآمد بگذار این سگ را که او دشمن یابد ناگاه از شکم او آوازی صریح به گوش من برآمد بگذار این سگ را که او دشمن ابوبکر است رضی الله عنه

نقلست که روزی در مجلس می گفت جوانی به مجلس او درآمد و بنشست زمانی بود از کمان شیخ تیری بجست و آن جوان نشانه شد چون جوان زخمی کاری بخورد و آواز داد که تمام شد از آنجا برخاست و به جانب خانه روان شد چون نزدیک والده خود شد رنگ رویش زرد شد مادرش چون آن بدید پرسید که مگر ترا رنجی رسیده است گفت خاموش که کار از آن گذشته است که تو نپنداری باش تا درین خانه شوم ساعتی حمالی دو سه بباور تا مرا بگیرند و به گورستان برند و پیراهنم را بغسالی بده و قبایم بگور کن و زخمه ربابم بچشم فرو برو بگوی چنانکه زیستی همچنان بمردی این بگفت و بخانه درآمد و جان بداد

نقلست که شیخ را گفتند علی قوال شب شراب می خورد و بامداد به مجلس تو درآید شیخ دانست که چنان است که ایشان می گویند اما گوش به سخن ایشان نکرد تا یک روز شیخ بجایی می رفت اتفاق در راه علی قوال را دید که از غایت مستی افتاده شیخ از دور چون آن را بدید خود را نادیده آورد تا یکی از آن قوم به شیخ گفت اینکه علی قوال شیخ همان کس را گفت او رابر دوش خود برگیرد و بخانه خود ببر چنان کرد

و از او می آرند که گفت تو در میان دو نسبتی یکی نسبتی به آدم علیه السلام و نسبتی به حق چون به آدم عم نسبت کردی در میان شهوتها و مواضع آفتها افتادی که نسبت طبیعت بی قیمت بود و چون نسبت به حق کردی در مقامات کشف و برهان و عصمت ولایت افتادی آن یک نسبت به آفت شریعت بود واین یک نسبت به حق عبودیت نسبت به آدم در قیامت منقطع شود و نسبت عبودیت همیشه قایم تغیر بدان رو نباشد چون بنده خود را محقق نسبت کند محلش این بود که ملایکه گویند اتجعل فیها و ماللتراب و رب الارباب و چون بنده را بخودی خود نسبت کند محلش این بود که گویند یا عبادی لاخوف علیکم الیوم و انتم تحزنون

و گفت بارهای گران حق تعالی به جز بارگیران حق تعالی نتوانند کشیدن ...

... گفتند حرمت توچیست گفت آنکه من از منبر فروآیم و این سخن نگویم که خود را سزای این سخن نمی بینم

گفتند تقوی چیست گفت آنکه بنده پرهیزد از ماسوی الله سیوال کردند از معنی لین شکرتم لازیدنکم گفت هرکه شکر نعمت حق تعالی کند نعمتش زیادت شود و هرکه شکر منعم کند محبتش و معرفتش افزون گرداند

و سؤال کردند که ترا از محبت چیزی هست گفت راست می گویید ولکن در آن می سوزم ...

... و گفت قرب بر حقیقت الله است زیرا که جمله کفایت ازوست

و گفت راحت بنده ظرفی است پر از عتاب

و گفت هر چیزی را قوتیست و قوت روح سماع است ...

... و گفت خون زاهدان را نگه داشتند وخون عارفان بریختند

از پیغامبران صلی الله علیه و سلم مرویست که بعضی از گورستانها چنان است که در روز قیامت فرشتگان برگیرند و در بهشت افشانند بی حساب رسول علیه السلام فرمود بقیع از آن جمله است مگر به حکم این حدیث شیخ ابوعثمان مغربی رحمةالله علیه که ذکر ایشان پیش گذشته است در بقیع از برای خود گور کنده و طیار ساخته تا چون او را وقت به آخر رسید درینجا بماندند و مدتی همچنان بود تا روزی ابوالقاسم نصر آبادی آنجا رسید و آن گور بدید پرسید که این خاک از برای که کنده اند گفتند ابوعثمان مغربی برای خود کنده است اتفاقا در همان شب شیخ ابوالقاسم در بقیع گوری فرود برده بود برای خود تا او را آنجا دفن کنند و آنرا گوش می داشت شیخ ابوالقاسم نصرآبادی یک روز بدید گفت مگر کسی خود را هم اینجا گوری فرو برده بود شبی در خواب دید که جنازه ها درهوا می بردند و می آوردند پرسید که چیست گفتند هر که اهل این گورستان نیست که او را اینجا آرند او را از اینجا برگیرند و بجای دیگر برند و هرکه را جای دیگر دفن کنند که اهل این گورستان بود او را بدینجا بازآرند و این جنازه ها که می برند و می آرند آنست پس گفت ابوعثمان این گور که تو فرو برده که مرا اینجا دفن خواهند کرد خاک تو در نیشابور خواهد بود ابوعثمان را از آن سخن اندک غباری بنشست پس چنان افتادکه او را از خانه بدر کردند به بغداد آمد پس سبب افتاد که از بغداد بری آمد و باز سببی افتاد که به نیشابور آمد و در نیشابور وفات کرد و برسری حیره در خاک کردند و اما آن خواب که از شیخ ابوالقاسم نقل می کنند ممکن است که آن کسی دیگر است که دیده است نه نصرآبادی و روایت مختلف است

نقلست که استاد اسحق زاهدی مردی بود که سخن مرگ بسیارگفتی و او زاهد خراسان بود وشیخ ابوالقاسم نصرآبادی با او داوری کردی وگفتی که با استاد چند از حدیث مرگ کنی و از کجا بدینجا افتاده چرا حدیث شوق و محبت نگویی و استاد اسحق همان می گفت چون شیخ ابوالقاسم را وفات نزدیک رسید د رآن وقت به شهر مدینه بود یکی از نیشابور برسری بالین او بود او را گفت که چون نیشابور بازرسی استاد اسحق را بگوی که نصر آبادی می گوید هرچه گفتی از حدیث مرگ همچنان که مرگ صعب کاریست و پیوسته از مرگ می اندیش و یاد می کن ...

عطار
 
۴۰۱۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوالعباس نهاوندی رحمةالله علیه

 

... نقلست که یک روز درویشی نزدیک او آمد و گفت شیخا مرا دعاا کن گفت خداوند تعالی وقت خوشت بدهاد

گفت که شیخ کلاهدوزی دانستنی و گاه گاه بدان مشغول بودی و هرکلاه که دوختی بیش از یک درم و یادو درم نفر وحتی و آنکس که کلاه او بفروختی یک درم باو دادی تا هر که او را پیش آمدی بدادی آن بنخستین کسی و یک درم به نان دادی تا بر سری زاویه آمدی و با درویشان بخوردی و بعد از آن به کار کلاه پیشین باقی بودی کلاه دیگر بدوختی

نقلست که شیخ را مریدی بود مالدارو زکوتش می بایست دادن یک روز پیش شیخ آمد و گفت ایهاالشیخ زکوة بکه دهم گفت با هرکسی که دلت قرار گیرد آن مرد برفت و در سری راه درویش دید نابینا که نشسته بود و سیوال می کرد و اضطراب ظاهر دشات دلش بر وی قرا رگفت که چشم ندارد و استحقاق عظیم دارد آن زکوة و چیزی بوی بدهم درستی زر در کیسه داشت بیرون آورد بوی داد نابینا دست زده وزن کرد گران نمود دانست که زر است شادمان شد مرد برفت و بامداد بدینجا گذر کرد که راه گذارش بروی بود دید که آن نابینا با نابینای دیگر می گوید که دیروز خواجه بدینجا گذر کرد و درستی زر به من بداد برفتم به فلان خرابات و شب تا روز با فلان مطربه دمی عشرت کردم مرید شیخ چون آن شنید مضطرب شد و پیش شیخ آمد و ازحال نابینا خواست که بگوید شیخ کلاهی فروخته بود و بر همان عادت که داشت یک درم باوی داد گفت برو هر که ترا نخست کس پیش آمد باو بده مرید آن درم بستاند و برفت در راه نخست کسی که او را پیش آمد علوی بود زود آن درم شیخ را باو داد وعلوی آن درم بستاند و برفت مرد گفت باش تا در عقب او بروم و بنگرم تا او این درم بچه صرف می کند پس در پی او برفت تا علوی به خرابه رسید به آنجا درآمد کبک مرده از زیر جامه بکشید و بر آنجا بینداخت و بیرون آمد و مرید گفت ای جوانمرد به خداوند بر تو که راست گوی تا این چه حالست و این چه کبک مرده که بدینجا انداختی گفت بدانکه آنچه بر ما رسیده است اگر بگویم از حق تعالی شکایت کرده باشم اما چون سوگند عظیم دادی به ضرورت بباید گفتن مردی درویش و عیال دارم و امروز هفت روز است که من و اهل و فرزندان طعام نیافته ایم گفتم اگر مرا و اهل مرا صبر باشد طفلان مرا نباشد و این برای ایشان مباح شده است ببرم تا ایشان بخورند و مرا ذل سؤال سخت میامد که برای نفس دست پیش غیر آورم ازوی چیزی طلب کنم و می گفتم خداوندا تو می دانی ازحال من و فرزندان من باخبری که اضطراب به کمال رسیده است و مرا از خلق چیزی طلب کردن خوش نمی آید من درین گفتار بودم که تو این درم بمن دادی چون وجه حلال یافتم برفتم و آن مرغ بیانداختم و اکنون بردم و این در مرا در وجه قوتی صرف کنم و آن مرد تعجب کرد و گفت عجب حالی پیش شیخ آمد و پیش از آنکه با شیخ گوید شیخ گفت ای مرد این روشن است که تو با عوان معامله کنی و با ظالمان خرید و فروخت لاجرم مالی که گرد آید از حرام بود و زکوة آن به چنین مرد رود که با شراب دهد که اصل کار در معامله است و گوش بدخل و خرج داشتن که هرچه بدهی به جایگاه افتد چنانکه این درم که من از کسب خود پیدا کرده ام تا لاجرم سزاوار علوی شد و حق به مستحق رسید

نقلست که ترسایی در روم شنیده بود که بمیان مسلمانان اهل فراست بسیار است از برای امتحان از آنجا به جانب دارالسلام روان شد مرقع درپوشید و خود را بر شبیه صوفیان براه آورد و عصا در دست می آمد تا به خانقاه شیخ ابوالعباس قصاب درآمد چون پای به خانقاه درآورد شیخ مردی تند بود چون نظرش بروی افتاد گفت این بیگانه کیست در کار آشنایان چه کار دارد ترسا گفت یکی معلوم شد از آنجا بیرون آمد و رو به خانقاه شیخ ابوالعباس نهاوندی نهاد و آنجا نزول کرد معلوم شیخ کردند و هیچ نگفت و او را التفات بسیار نمود چنانکه ترسا را از آن حسن خلق او خوش آمد و چهار ماه آنجا بماند که با ایشان وضو می ساخت و نماز می گذارد و بعد از چهار ماه پای افزار در پای کرد تا برود شیخ آهسته درگوش او گفت که جوانمردی نباشد که بیایی بادرویشان نان و نمک خوری و بایشان صحبت داری و به آخر همچنانکه آمده بروی یعنی بیگانه آیی و بیگانه روی آن ترسا در حال مسلمان شد و آنجامقام کرد و به کار مردانه برآمد تا در آن کار بحدی رسید که چون شیخ وفات کرد اصحاب اتفاق کردند و برجای شیخ بنشاندند رحمةالله علیه

عطار
 
۴۰۱۸

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوسعید ابوالخیر

 

آن فانی مطلق آن باقی برحق آن محبوب الهی آن معشوق نامتناهی آن نازنین مملکت آن بستان معرفت آن عرش فلک سیر قطب عالم ابوسعید ابوالخیر قدس الله سره پادشاه عهد بود بر جمله اکابر و مشایخ و از هیچکس چندان کرامت و ریاضت نقل نیست که ازو و هیچ شیخ را چندان اشراف نبود که او را در انواع علوم به کمال بود و چنین گویند که در ابتدا سی هزار بیت عربی خوانده بود و در علم تفسیر و احادیث و فقه و علم طریقت حظی وافر داشت و در عیوب نفس دیدن و مخالفت هوا کردن به اقصی الغایه بود و در فقر و فنا و ذل و تحمل شأنی عظیم داشت و در لطف و سازگاری آیتی بود خاصه در فقر از این جهت بود که گفته اند هر جاکه سخن ابوسعید رود همه دلها را وقت خوش شود زیرا که از ابوسعید با وجود ابوسعید هیچ نمانده است و او هرگز من و ما نگفت همیشه ایشان گفت من و ما به جای ایشان می گویم تا سخن فهم افتد و پدر او ابوالخیر نام داشت وعطار بود

نقلست که پدرش دوستدار سلطان محمود غزنوی بود چنانکه سرایی ساخته بود و جمله دیوار آنرا صورت محمود و لشکریان و فیلان او نگاشته شیخ طفل بود گفت یا بابا از برای من خانه ای بازگیر ابوسعید همه آن خانه را الله بنوشت پدرش گفت این چرا نویسی گفت تو نام سلطان خویش می نویسی و من نام سلطان خویش پدرش را وقت خوش شد و از آنچه کرده بود پشیمان شد و آن نقشها را محو کرد و دل بر کار شیخ نهاد

نقلست که شیخ گفت آن وقت که قرآن می آموختم پدر مرا به نماز آدینه برد در راه شیخ ابوالقاسم گرگانی که ازمشایخ کبار بود پیش آمد پدرم را گفت که ما از دنیا نمی توانستیم رفت که ولایت خالی می دیدیم و درویشان ضایع می ماندند اکنون این فرزند را دیدم ایمن گشتم که عالم را ازین کودک نصیب خواهد بود پس گفت چون از نماز بیرون آیی این فرزند را پیش من آور بعد از نماز پدر مرا به نزدیک شیخ برد بنشستم طاقی در صومعه ی او بود نیک بلند پدرم را گفت ابوسعید را بر کتف گیر تا قرص را فرود آرد که بر آن طاقست پدر مرا درگرفت پس دست بر آن طاق کردم و آن قرص را فرودآوردم قرص جوین بود گرم چنانکه دست مرا از گرمی آن خبر بود شیخ دو نیم کرد نیمه ی ای به من داد گفت بخور نیمه ی ای او بخورد پدرم را هیچ نداد ابوالقاسم چون آن قرص بستد چشم پر آب کرد پدرم گفت چونست که از آن مرا هیچ نصیب نکردی تا مرا نیز تبرکی بودی ابوالقاسم گفت سی سال است تا این قرص بر آن طاقست و با ما وعدی کرده بودند که این قرص در دست هر کس که گرم خواهد شد این حدیث بروی ظاهر خواهد بودن اکنون ترا بشارت باد که این کس پسر تو خواهد بود پس گفت این دو سه کلمه ی ما یاددار لین ترد همتک مع الله طرفة عین خیرلک مما طلعت علیه الشمس یعنی اگر یک طرفةالعین همت با حق داری ترا بهتر از آنکه روی زمین مملکت تو باشد و یکبار دیگر شیخ مرا گفت که ای پسر خواهی که سخن خداگویی گفتم خواهم گفت در خلوت این می گوی شعر

من بی تو دمی قرار نتوانم کرد ...

... همه روز این بیت می گفتم تا به برکت این بیت در کودکی راه حق برمن گشاده شد

و گفت یک روز از دبیرستان می آمدم نابینایی بود ما را پیش خود خواند گفت چه کتاب می خوانی گفتم فلان کتاب گفت مشایخ گفته اند حقیقت العلم ما کشف علی السرایر من نمی دانستم حقیقت معنی چیست و کشف چه بود تا بعد از شش سال درمرو پیش عبدالله حصیری تحصیل کردم چون وفات کرد پنج سال دیگر پیش امام قفال تحصیل کردم چنانکه همه شب در کار بودمی و همه روز درتکرار تا یکبار بدرس آمدم چشمها سرخ کرده قفال گفت بنگرید تا این جوان شبانه در چه کار است وگمان بدبردی پس نشسته گوش داشتم خود را نگونسار کرده بودم و در چاهی ذکر می گفتم و از چشم من خون میافتاد تا یک روز استاد از آن معنی با من کلمه ای بگفت از مرو بسرخس رفتم و با بوعلی زاهد تعلق ساختم و سی روز روزه داشتمی و در عبادت بودمی و گفت یک روز رفتم شیخ لقمان سرخسی را دیدم بر تل خاکستر نشسته و پاره ای پوستین کهنه می دوخت وچوبی و ابریشم چند برو بسته که این ربابست و گرداگرد او نجاست انداخته و او از عقلای مجانین بود چون چشم او بر من افتاد پاره ی ای نجاست بشورید و بر من انداخت من سینه پیش او داشتم و آنرا به خوشی قبول کردم گفتم که پاره ی ای رباب زن پس گفت ای پسر برین پوستینت دوزم گفتم حکم تراست بخیه ی ای چند بزد و گفت اینجات دوختم پس برخاستم و دست من بگرفت و می برد در راه پیرابوالفضل حسن که یگانه ی عهد بود پیش آمد و گفت یا ابوسعید راه تونه اینست که می روی براه خویش رو پس شیخ لقمان دست من بدست او داد و گفت بگیر که او از شما است پس بدو تعلق کردم پیر ابوالفضل گفت ای فرزند صد و بیست و چهار هزار پیغمبر که آمدند مقصود همه یک سخن بود گفتند با خلق بگویید که الله یکیست او را شناسید او را باشید کسانی که این معنی دانند این کلمه می گفتند تا این کلمه گشتند و این کلمه بر ایشان پدید آمد و از آن گفتن مستغنی شدند و در این کلمه مستغرق گشتند و این سخن مرا صید کرد و آنشب در خواب نگذاشت دیگر روز بدرس رفتم ابوعلی تفسیر این آیت می گفت قل الله ثم ذرهم بگوی که خداوند باقی همه را دست بدار و آن ساعت دری در سینه ما گشادند و مرا از من بستدند و امام ابوعلی آن تغیر بدید گفت دوش کجا بوده ی ای گفتم که نزدیک پیر ابوالفضل گفت اکنون برخیز که حرام شد ترا از آن معنی بدین سخن آمدن پس به نزدیک پیر شدم واله و متحیر همه این کلمه گشته چون پیر مرا دید گفت مستک شده ی ای همی ندانی پس و پیش گفتم یا شیخ چه فرمایی گفت درآی و هم نشین این کلمه باش که این کلمه با تو کارها دارد مدتی در این کلمه بودم پیرگفت اکنون لشکرها بر سینه تو تاختن آورد و ترا بردند برخیز و خلوت طلب کن و به مهنه آمدم و سی سال در کنجی بنشستم پنبه برگوش نهادم و می گفتم الله الله هرگاه که خواب یا غفلتی درآمدی سیاهی با حربه ی آتشین از پیش محراب پدید آمدی با هیبتی بانگ بر من زدی گفتی قل الله تا همه ذره های من بانگ در گرفت که الله الله

نقلست که درین مدت یکی پیراهن داشت هر وقت که بدریدی پاره ای بروی دوختی تا بیست من شده بود وصایم الدهر بودی هر شب بیک نان روزه گشادی و درین مدت شب و روز نخفت و به هر نماز غسلی کردی رو به حصار نهادی و گیاه می خوردی پدرش او را طلبیدی و به خانه آوردی و او باز می گریختی و رو به صحرا می نهادی

نقلست که پدر شیخ گفت که من در سرای به زنجیر محکم کردمی و گوش می داشتمی تا ابوسعید سرباز نهادی گفتمی که در خواب شد من نیز بخفتمی شبی در نیم شب از خواب درآمدم ابوسعید را ندیدم برخاستم و طلب می کردم درخانه نبود و زنجیر همچنان بسته بود پس چند شب گوش داشتم وقت صبح درآمدی آهسته به جامه خواب رفتی و بر وی ظاهر نمی کردم آخر شبی او را گوش داشتم چندانکه می رفت من بر اثر او می رفتم تا به رباطی رسید و درمسجد شد و در فراز کرد چوبی در پس در نهاد از بیرون نگاه می کردم در گوشه ی آن مسجد در نماز ایستاد چون از نماز فارغ شد چاهی بود رسنی بر پای خود بست و چوب بر سر چاه نهاد وخویشتن را بیاویخت و قرآن را ابتدا کرد تا سحر ختم تمام کرده بود آنگاه برآمد و در رباط به وضو کردن مشغول شد من به خانه بازآمدم و برقرار خود بخفتم تا او درآمد چنانکه هر شب سرباز نهاد پس من برخاستم و خود را از او دورداشتم و چنانکه معهود بود او را بیدار کردم و به جماعت رفتم بعد از آن چند شب گوش داشتم همچنان می کرد چندانکه توانستی و خدمت درویشان را قیام نمودی و در یوزه کردی از جهت ایشان و با ایشان صحبت داشتی

نقلست که اگر او را مشکل افتادی در حال به سرخس رفتی معلق در هوا میان آسمان و زمین و آن مشکل از پیر ابوالفضل پرسیدی تا روزی مریدی از آن پیر ابوالفضل پیر را گفت ابوسعید در میان آسمان و زمین میاید پیر گفت تو آن بدیدی گفت دیدم گفت تا نابینا نشوی نمیری و در آخر عمر نابینا شد ...

... و گفت ما را عزیمت شیخ ابوالعباس قصاب پدید آمد که نقیب مشایخ بود پیر ابوالفضل وفات کرده بود در قبضی تمام می رفتم در راه پیری دیدیم که کشت می کرد نام او ابوالحسن خرقانی بود چون مرا بدید گفت اگر حق تعالی عالم پر ارزن کردی و آنگاه مرغی بیافریدی و سوز این حدیث در سینه ی وی نهادی و گفتی تا این مرغ عالم ازین ارزن پاک نکند تو به مقصود نخواهی رسید و درین سوز و درد خواهی بود ای ابوسعید هنوز روزگاری نبود ازین سخن قبض ما برخاست و واقعه حل شد

نقلست که به آمل شد پیش ابوالعباس قصاب مدتی آنجا بود ابوالعباس او را در برابر خود خانه داد و شیخ پیوسته در آن خانه بودی و به مجاهده وذکر مشغول بودی و چشم بر شکاف درمی داشتی و مراقبت شیخ ابوالعباس می کردی یک شب ابوالعباس فصد کرده بود رگش گشاده و جامه اش آلوده شده از خانه بیرون آمد او دوید و رگ او ببست و جامه ی او بستد و جامه خود پیش داشت تا درپوشید و جامه ی ابوالعباس نمازی کرد وهم در شب خشک کرد و پیش ابوالعباس برد ابوالعباس گفت ترا درباید پوشید پس جامه به دست خود در ابوسعید پوشید بامداد اصحاب جامه ی شیخ در بر ابوسعید دیدند و جامه ی ابوسعید در بر شیخ تعجب کردند ابوالعباس گفت دوش بشارتها رفته است جمله نصیب این جوانمرد مهنگی آمد مبارکش باد پس ابوسعید را گفت بازگرد و به مهنه رو تا روزی چند این علم بر در سرای تو برند شیخ با صدهزار فتوح به حکم اشارت بازگشت

نقلست که ریاضت شیخ سخت بود چنانکه آن وقت که نکاح کرده بود و فرزندان پدید آمده هم در کار بود تا به حدی که گفت آنچه ما را می بایست که حجاب به کلی مرتفع گردد و بت به کلی برخیزد حاصل نمی شد شبی با جماعت خانه شدم و مادر ابوطاهر را گفتم تا پای من به رشته ی ای محکم باز بست و مرا نگون کرد وخود برفت و در ببست و من قرآن می خواندم و گفتم ختم کنم همچنان نگونسار آخر خون به روی من افتاد و بیم بود که چشم مرا آفتی رسد گفتم سود نخواهد داشت همچنین خواهم بود ما را ازین حدیث می باید خواه چشم باش خواه مباش و خون از چشم بر زمین چکید و از قرآن به فسیکفیکهم الله رسیده بودم در حال این حدیث فروآمد و مقصود حاصل شد

و گفت کوهی بود و در زیر آن کوه غاری بود که هر که در آن نگریستی زهره اش برفتی بدانجا رفتم و با نفس گفتم از آنجا فرو افتی بمیری تا نخسبی و جمله قرآن ختم کنی ناگاه به سجود رفتم خواب غلبه کرد فرو افتادم بیدار شدم خود را در هوا دیدم زنهار خواستم حق تعالی مرا بر سر کوه آورد

نقلست که یک روز زیر درختی بید فرود آمده بود و خیمه زده و کنیزکی ترک پایش می مالید و قدحی شربت بر بالینش نهاده و مریدی پوستینی پوشیده بود و در آفتاب گرم استاده و از گرما استخوان مرید شکسته می شد و عرق از وی می ریخت تا طاقتش برسید بر خاطرش بگذشت که خدایا او بنده ی ای و چنین در عز و ناز و من بنده ی ای و چنین مضطر و بیچاره و عاجز شیخ در حال بدانست و گفت ای جوانمرد این درخت که تو می بینی هشتاد ختم قرآن کردم سرنگونسار ازین درخت در آویخته و مریدان را چنین تربیت می کرد

نقلست که رییس بچه ای را به مجلس او گذر افتاد سخن وی شنید درد این حدیث دامنش گرفت توبه کرد و زر و سیم و اسباب مبلغ هرچه داشت همه در راه شیخ نهاد تا شیخ هم در آن روز همه را صرف درویشان کرد وهرگز شیخ از برای فردا هیچ ننهادی پس آن جوان را روزه بر دوام و ذکر بر دوام و نماز شب فرمود و یک سال خدمت مبرز پاک کردن فرمود و کلوخ راست کردن و یک سال دیگر حمام تافتن و خدمت درویشان ویک سال دیگر دریوزه فرمود و مردمان به رغبتی تمام زنبیل او پر می کردند از آنکه معتقد فیه بود بعد از آن بر چشم مردمان خوار شد و هیچ چیز به وی نمی دادند و شیخ نیز اصحاب را گفته بود تا التفات بدو نمی کردند و او را می راندند و جفاها می کردند و با وی آمیزش نمی کردند و او همه روز از ایشان می رنجید اما شیخ با او نیک بود بعد از آن شیخ نیز او را رنجانیدن گرفت و بر سر جمع سخن سرد با او گفت و زجر کرد و براند او همچنان می بود اتفاق چنان افتاد که سه روز متواتر بود به دریوزه رفت و مویزی بدو ندادند و او درین سه روز هیچ نخورده بود و روزه نگشاده بود که شیخ گفته بود که در خانقاه هیچش ندهند شب چهارم در خانقاه سماع بودو طعامهای لطیف ساخته بودند و شیخ خادم را گفت که هیچش مدهید و درویشان را گفت چون بیاید راهش مدهید پس آن جوان از دریوزه باز رسید با زنبیل تهی و خجل و سه شبانروز گرسنه بود وضعیف گشته خود را در مطبخ انداخت راهش ندادند چون سفره بنهادند بر سر سفره جایش ندادند او بر پای می بود و شیخ و اصحاب دروی ننگریستند چون طعام بخوردند شیخ را چشم بر وی افتاد گفت ای ملعون مطرود بدبخت چرا از پی کاری نروی جوان را در آن ضعف و گرسنگی بزدند و بیرون کردند و در خانقاه در بستند جوان امید به کلی از خلق منقطع کرده و مال و جاه رفته و قبول نمانده و دین بدست نیامده و دنیا رفته به هزار نیستی و عجز در مسجدی خراب شد و روی بر خاک نهاد و گفت خداوندا تو می دانی و می بینی چگونه رانده شدم و هیچ کسم نمی پذیرد و هیچ دردی دیگر ندارم الا درد تو و هیچ پناهی ندارم الا تو ازین جنس زاری می کرد و زمین مسجد را به خون چشم آغشته گردانیده ناگاه آن حال بدو فرو آمد و آن دولت که می طلبید روی نمود مست و مستغرق شد شیخ در خانقاه اصحاب را آواز داد که شمعی برگیرید تا برویم و شیخ و یاران می رفتند تا بدان مسجد جوان را دید روی بر خاک نهاده و اشک باریدن گرفت چون شیخ و اصحاب را دید گفت ای شیخ این چه تشویش است که بر سر من آوردی و مرا از حال خود شورانیدی شیخ گفت تنها می بایدت که بخوری هرچه یافتی ما بدان شریکیم جوان گفت ای شیخ از دلت می آید که مرا آنهمه جفا کنی شیخ گفت ای فرزند تو از همه خلق امید نبریدی حجاب میان تو و خدا ابوسعید بود و درتو خبر از این یک بت نمانده بود آن حجاب چنین از برابر تو بر توانست گرفت و نفس تو چنین توانست شکست اکنون برخیز که مبارکت باد

نقلست که از حسن مؤدب که خادم خاص شیخ بود که گفت در نشابور بودم به بازرگانی چون آوازه ی شیخ بشنیدم به مجلس او رفتم چون چشم شیخ بر من افتاد گفت بیا که بر سر زلف تو کارها دارم و من منکر صوفیان بودم پس در آخر مجلس از جهت درویشی جامه ی ای خواست و مرا در دل افتاد که دستار خود بدهم پس گفتم مرا از آمل به هدیه آورده اند و ده دینار قیمت اینست تن زدم شیخ دیگر بار آواز داد هم در دلم افتاد باز پشیمان شدم همچنین سوم بار کسی در پهلوی من نشسته بود گفت شیخا خدای با بنده ی سخن گوید شیخ گفت از بهر دستاری طبری خدای تعالی سه بار به این مرد که در پهلوی تو نشسته است سخن گفت و او می گوید ندهم که قیمت آن ده دینار است و از آمل به هدیه آورده اند چون این سخن بشنیدم لرزه بر من افتاد پیش شیخ رفتم و جامه بیرون کردم و توبه کردم و هیچ انکاری در دلم نماند هر مال که داشتم همه در راه شیخ نهادم و به خادمی او کمر بستم

نقلست که پیری گفت در جوانی به تجارت رفتم در راه مرو چنانکه عادت کاروانی باشد از پیش برفتم و خواب بر من غلبه کرد و از راه بیک سو رفتم و بخفتم و کاروان بگذشت و من در خواب بماندم تا آفتاب برآمد از جای برفتم اثر کاروان ندیدم که همه راه ریگ بود پاره ی ای بدویدم و راه گم کردم ومدهوش شدم چون به خود بازآمدم یک طرف اختیار کردم تا آفتاب گرم شد و تشنگی و گرسنگی بر من اثر کرد و دیگر قوت رفتن نماند صبر کردم تا شب شد همه روز رفتم چون شب شد به صحرایی رسیدم پر خاک و خاشاک و گرسنگی و تشنگی به غایت رسید و گرمایی سخت شد شکسته دل شدم و دل بر مرگ نهادم پس جهد کردم تا خود را بر بلندی افکنم و گرد صحرا نگریستم از دور سبزی ای دیدم دلم قوی شد روی بدان جانب نهادم چشمه آب بود آب خوردم و وضو ساختم و نماز کردم چون وقت زوال شد یکی پدید آمد روی بدین آب آورد مردی دیدم بلند بالای سفیدپوست محاسن کشیده و مرقعی پوشیده به کنار آب آمد و طهارت کرد ونماز بگذارد و برفت من با خود گفتم که چرا به او سخن نکردی پس صبر کردم تا نماز دیگر باز آمد من پیش او رفتم و گفتم ای شیخ از بهر خدا مرا فریادرس که از نشابورو ازکاروان جدا افتاده و بدین احوال شده دست من بگرفت شیر را دیدم که از آن بیابان برآمد و او را خدمت کرد شیخ دهان به گوش شیر نهاد و چیزی بگفت پس مرا بر شیر نشاند وگفت چشم برهم نه هر جا که شیر باستد تو از وی فرود آی چشم بر هم نهادم شیر در رفتن آمد و پاره ای برفت و باستاد و من ازوی فرود آمدم چشم بازکردم شیر برفت قدمی چند برفتم خود را به بخارا دیدم یک روز به در خانقاه می گذشتم خلقی بسیار دیدم پرسیدم که چه بوده است گفتند شیخ ابوسعید آمده است من نیز رفتم نگاه کردم آن مرد بود که مرا بر شیر نشانده بود روی بمن کرد و گفت که سر مرا تا من زنده ام به هیچ کس مگو که هرچه در ویرانی بینند در آبادانی نگویند چون این سخن بگفت نعره از من برآمد و بیهوش شدم ...

عطار
 
۴۰۱۹

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۲۵

 

... اکنون من مر دوستی الله را باشم تا همه حرکات من پسندیده شود چون عشق الله می آید همه حرکات من موزون می شود

گفتم ای الله من هر زمان به چه مشغول شوم الله الهام داد که هر زمانی به حرف قرآن مشغول باش و همه عالم را معنی آن یک حرف دان از قرآن و تو بنگر که به چه پیوسته شده در آن دم که به حرف قرآن مشغول شده اگر چه اجزای تو پراکنده صورت بندد اما تو با من باشی

باز گفتم که ای الله چگونه کنم که زندگی و حضور و عشقم بیش حاصل شود الله الهام داد که زندگی و عشق و وله همه معانی این کلمات است تو پاره پاره معانی را می کش و استخراج می کن و تصور می کن تا حیات و عشقت بیاید ...

... الله اکبر گفتم در نماز و تأمل کردم هیچ کبیری ندیدم جز الله پس اکبر و کبیر هر دو یکی آمد بزرگوار گفتم بزرگ آن باشد که نسبت بدو خردی بباشد در ملوک متفاوت نگاه کردم و در نفاذ امر هریک را نظر کردم تا خردتر و کلان تر را ببینم و در جسامت آسمان و زمین هم نظر کردم الله را از همه بزرگ تر دیدم

باز در حال خود نظر کردم تا اجزای فکر و تدبیر خود را و ادراک خود را چون مرغان گنجشکان و پشگان هموار ایستاده دیدم در پیش الله گویی همه را الله زنجیر بر گردن نهاده است یا بر رشته همه را بربسته است تا همه به تصرف الله مانده اند تا ایشان را خود حیات بخشد و مزه بخشد و یا هر ازین مرغی را به سوی راحتی پر بگشاید و این مرغان ایستاده اند و می نگرند تا الله چه فرماید و در کدام تصرف کشد

باز نظر می کنم می بینم که الله اجزای مرا می گشاید و صد هزار گل گوناگون مرا می نماید و اجزای آن گل ها را می گشاید و صد هزار سبزه و آب روان و هوا می نماید و آن هوا را می گشاید و صد هزار تازگی ها می نماید اکنون چنانک در اندرون و بیرون کالبد خود نگاه می کنم از هر جزوی گلستان و آب روان می بینم بعد از مردن اگر چه صور اجزای من خاک می نماید چه عجب که از هر جزو من راهی بود به سوی گل و گلستان و هوا و آب روان که اکنون می بینم چنانک تخم روح هرکسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند چون بلند گشتند و شکوفه های خود و هواهای خود ظاهر کردند باز از زمین قالب نقلشان کردند و به بستان جنان در جویبار جنس خود نشاندند

و الله اعلم

بهاء ولد
 
۴۰۲۰

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۲۹

 

من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها

هر بند و گشادی که به تو بازبسته بود تا تو عمل نکردی کجا گشاده شد کدام قفل دیدی که از خود باز شد آنها که به اختیار تو نبود ما خود آن را می گشادیم چنانکه طبقه زمین را گشادیم و نبات بیرون آوردیم بی خواست تو

اکنون تو جهد می کن که تا یک در خیر بر خود می گشادی تا ما ده در خیر بر تو بگشاییم و نیاز و اخلاصت می بدهیم از پوست به گوشت رو و از گوشت به خون رو و از خون به شیر رو و از شیر به آب حیات و عرصه غیب رو آخر چو به خاک فرومی روی به آبی می رسی و اگر در این راه بروی هم به ملکی و به دولتی برسی ...

... و آن دانه شفتالو را که بدان سختی است آن را فرسوده کنیم باز چون شکل کالبد تو پوسیده گردانیم آن پوست تنک را از وی بکشیم و آن دل سپید را سبز گردانیم

اکنون همه کار از دل تو می روید پوست آن دانه می باید تا آن مغز را در عمل آریم هرچند که پوست را بیکار و پوسیده می گردانم نیز اگر کالبد تو نبودی از مغزت چیزی نرستی پس تو نیز کالبد تو را در راه مجاهده ما کاربند و کاهلی مکن که إن الله اشتری من المؤمنین أنفسهم

آخر تو در تنه این جهان چندین گاه است که روزگار بردی چه سود کردی و به چه رسیدی اگر بامداد روان گردی شب همانجا منزل کنی و اگر شب روان گردی بامداد همانجا منزل کنی ...

... یعنی به هر مقدمه که رسیدی مشغول شدی و بر آنجا قرار گرفتی ندانی که به هرچه مشغول شدی و به هرجا که قرار گرفتی آن منزلی ست از منزل ها در این راه که می روی اگر در قضای شهوت آمدی گفتی خود قرارگاه این است هرچند عمر باشد در این باید گذرانیدن و اگر روی فرزند ببینی خیمه بازگشایی و طنا ب های تدبیر استوار کردن گیری

تو هر روز همچنانکه آفتاب از مطلع خود روان است تو از مطلع خود همچنان از مبدا روز با او روانی حقیقت با هر چیزی ساکن می باشد و هر زمانی میخ تو را و چرخ تو را می گشایند و متاع تو را نقل می کنند و تو میخ دیگر استوار می کنی و دبه فرومی آویزی طرفه روان نشسته دیدم تو را آبی که از گزافه می رودکدام بستان از وی آراستگی می یابد تو خود را مدبر می دانی و عاقبت بین می دانی با آنکه هیچ کاریت سرانجام ندارد پس جهانی بدین آراستگی می بینی چرا مدبری ندانی این را پس کار این همه جهان را گزافه دانی و آن خود را گزافه ندانی خود را مدبر تنها دانی و بس تو را اگر تدبیری و راحت و مزه هست همه از اوست

اما تو به سبب نوایب دهر بی مزه گشته ای اکنون نومید مباش باز مزه ات بدهیم اگر تو همه اسباب راحت و مزه جمع کنی از زنان و کنیزکان و کودکان و مال و نعمت چون تو را مایه مزه ندهیم چه کنی چو اجزای تو را قفل برافکنده باشیم و در او را از راحات بسته باشیم چه کنی گاهی اجزای تو را به مزه ها بندیم و گاهی می گشاییم همچنانکه آب می آید و در آب همه رنگ ها و همه چیزها هست و لیکن تا نگشاییم از وی چیزی پدید نیاید نیز هر جزو تو عیبه راحتی ست تا نگشاییم راحت پدید نیاید

تو را از مقام بی مزگی خاک تا بدینجا که مزه هاست رسانیدیم و تو منکر می بودی قدرت ما را نیز برسانیم تو را به مزه آخرت اگرچه عجبت نماید از مادر چون به وجود آمدی چشمت بسته بود چون چشم بگشادی شیر مادر می دیدی و بس و باز چون گشاده تر کردیم تا مادر و پدر را دانستی و دیدی و باز در کودکی بازیگاه را دیدی و به آن مشغول شدی نیز در پایان چشمت را و عقلت را به غیب بگشاییم تا راحت ها بینی و عجایب ها بینی

و الله اعلم

بهاء ولد
 
 
۱
۱۹۹
۲۰۰
۲۰۱
۲۰۲
۲۰۳
۵۵۱