آن محتشم روزگار آن محترم اخیار آن کعبهٔ مروت آن قبلهٔ فتوت آن اساس خردمندی شیخ ابوالعباس نهاوندی رحمةالله علیه یگانهٔ عهد و معتبر اصحاب بود و در تمکین قدمی راسخ داشت و در ورع و معرفت شأنی عظیم داشت.
نقلست که شیخ خودگفت: که در ابتدا که مرا ذوق این کار بود و درد این طلب جان من گرفت مرا به مراقبت اشارت شد.
و ازو میارند که گفت: در ابتدا که مرا درد این حدیث بگرفت دوازده سال علی الدوام سر به گریبان فرو برده بودم تاگوشه دلم به من نمودند تا وقتی بر زبان او میرفت که عالم همه در آرزو آیند که حق یک ساعت ایشان را بود و من در آرزوی آنم که یک ساعت مرا با من باز دهد و مرا با من باز گذارد تا من خود چه چیزم و از کجا ام و این آرزو هرگز برنمیآید.
وسخن اوست که گفت: با خداوند تعالی بسیار نشینید و با خلق اندک.
و گفت: آخر درویشی اول تصوف است.
و گفت: تصوف پنهان داشتن حالست و جاه را بذل کردن بر برادران.
نقلست که یک روز درویشی نزدیک او آمد و گفت: شیخا مرا دعاا کن گفت: خداوند تعالی وقت خوشت بدهاد.
گفت: که شیخ کلاهدوزی دانستنی و گاه گاه بدان مشغول بودی و هرکلاه که دوختی بیش از یک درم و یادو درم نفر وحتی و آنکس که کلاه او بفروختی یک درم باو دادی تا هر که او را پیش آمدی بدادی آن بنخستین کسی و یک درم به نان دادی تا بر سری زاویه آمدی و با درویشان بخوردی و بعد از آن به کار کلاه پیشین باقی بودی کلاه دیگر بدوختی.
نقلست که شیخ را مریدی بود مالدارو زکوتش میبایست دادن یک روز پیش شیخ آمد و گفت: ایهاالشیخ زکوة بکه دهم گفت: با هرکسی که دلت قرار گیرد آن مرد برفت و در سری راه درویش دید نابینا که نشسته بود و سئوال میکرد و اضطراب ظاهر دشات دلش بر وی قرا رگفت: که چشم ندارد و استحقاق عظیم دارد آن زکوة و چیزی بوی بدهم درستی زر در کیسه داشت بیرون آورد بوی داد نابینا دست زده وزن کرد گران نمود دانست که زر است شادمان شد مرد برفت و بامداد بدینجا گذر کرد که راه گذارش بروی بود دید که آن نابینا با نابینای دیگر میگوید که دیروز خواجهٔ بدینجا گذر کرد و درستی زر به من بداد برفتم به فلان خرابات و شب تا روز با فلان مطربه دمی عشرت کردم مرید شیخ چون آن شنید مضطرب شد و پیش شیخ آمد و ازحال نابینا خواست که بگوید شیخ کلاهی فروخته بود و بر همان عادت که داشت یک درم باوی داد گفت: برو هر که ترا نخست کس پیش آمد باو بده مرید آن درم بستاند و برفت در راه نخست کسی که او را پیش آمد علوی بود زود آن درم شیخ را باو داد وعلوی آن درم بستاند و برفت مرد گفت: باش تا در عقب او بروم و بنگرم تا او این درم بچه صرف میکند پس در پی او برفت تا علوی به خرابه رسید به آنجا درآمد کبک مردهٔ از زیر جامه بکشید و بر آنجا بینداخت و بیرون آمد و مرید گفت: ای جوانمرد به خداوند بر تو که راست گوی تا این چه حالست و این چه کبک مرده که بدینجا انداختی گفت: بدانکه آنچه بر ما رسیده است اگر بگویم از حق تعالی شکایت کرده باشم اما چون سوگند عظیم دادی به ضرورت بباید گفتن مردی درویش و عیال دارم و امروز هفت روز است که من و اهل و فرزندان طعام نیافتهایم گفتم اگر مرا و اهل مرا صبر باشد طفلان مرا نباشد و این برای ایشان مباح شده است ببرم تا ایشان بخورند و مرا ذل سؤال سخت میامد که برای نفس دست پیش غیر آورم ازوی چیزی طلب کنم و میگفتم خداوندا تو میدانی ازحال من و فرزندان من باخبری که اضطراب به کمال رسیده است و مرا از خلق چیزی طلب کردن خوش نمیآید من درین گفتار بودم که تو این درم بمن دادی چون وجه حلال یافتم برفتم و آن مرغ بیانداختم و اکنون بردم و این در مرا در وجه قوتی صرف کنم و آن مرد تعجب کرد و گفت: عجب حالی پیش شیخ آمد و پیش از آنکه با شیخ گوید شیخ گفت: ای مرد این روشن است که تو با عوان معامله کنی و با ظالمان خرید و فروخت لاجرم مالی که گرد آید از حرام بود و زکوة آن به چنین مرد رود که با شراب دهد که اصل کار در معامله است و گوش بدخل و خرج داشتن که هرچه بدهی به جایگاه افتد چنانکه این درم که من از کسب خود پیدا کردهام تا لاجرم سزاوار علوی شد و حق به مستحق رسید.
نقلست که ترسائی در روم شنیده بود که بمیان مسلمانان اهل فراست بسیار است از برای امتحان از آنجا به جانب دارالسلام روان شد مرقع درپوشید و خود را بر شبیه صوفیان براه آورد و عصا در دست میآمد تا به خانقاه شیخ ابوالعباس قصاب درآمد چون پای به خانقاه درآورد شیخ مردی تند بود چون نظرش بروی افتاد گفت: این بیگانه کیست در کار آشنایان چه کار دارد ترسا گفت: یکی معلوم شد از آنجا بیرون آمد و رو به خانقاه شیخ ابوالعباس نهاوندی نهاد و آنجا نزول کرد معلوم شیخ کردند و هیچ نگفت: و او را التفات بسیار نمود چنانکه ترسا را از آن حسن خلق او خوش آمد و چهار ماه آنجا بماند که با ایشان وضو میساخت و نماز میگذارد و بعد از چهار ماه پای افزار در پای کرد تا برود شیخ آهسته درگوش او گفت: که جوانمردی نباشد که بیائی بادرویشان نان و نمک خوری و بایشان صحبت داری و به آخر همچنانکه آمدهٔ بروی یعنی بیگانه آئی و بیگانه روی آن ترسا در حال مسلمان شد و آنجامقام کرد و به کار مردانه برآمد تا در آن کار بحدی رسید که چون شیخ وفات کرد اصحاب اتفاق کردند و برجای شیخ بنشاندند رحمةالله علیه.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شیخ ابوالعباس نهاوندی، شخصیتی محترم و عالم در زمان خود بود که در ورع و معرفت بسیار برجسته بود. او در ابتدا به دنبال آموختن و درک حقیقت بود و دوازده سال در جستجوی آن به مراقبت و تمرکز گذرانید. شیخ به مریدانش توصیه میکرد که زیاد با خداوند بنشینند و کم با خلق. او تصوف را به پنهان نگهداشتن حال و بذل جاه بر برادران تعریف میکرد.
روزی مریدی از او خواست تا دعایی بکند و شیخ به او گفت زکاتش را به هرکسی که دلش قرار گیرد بدهد. این مرید در مسیر خود نابینایی را دید و زکاتی که برای او آورده بود را به او داد. نابینا، زکات را به خوشحالی خرج کرد و این موضوع باعث اضطراب مرید شد. شیخ در این مورد توضیح داد که اصل کار در معامله است و زکاتی که به دست شخصی غیرمستحق داده شود، به هدر میرود.
همچنین، یک ترسا به خانقاه شیخ آمد و به مدت چهار ماه با درویشان معاشرت کرد. در نهایت، به اسلام گرایش پیدا کرد و به عنوان یکی از ارادتمندان شیخ شناخته شد. پس از وفات شیخ، او در مقام او قرار گرفت.
هوش مصنوعی: شیخ ابوالعباس نهاوندی، فردی محترم و برجسته در دوران خود بود که به عنوان نماد مروت و فتوت شناخته میشد. او از نظر عقلانی نیز جایگاه ویژهای داشت و در رعایت آداب و علم و معرفت، مقام بلندی را اشغال کرده بود. او به عنوان یکی از معتبرترین شخصیتها و یگانه زمان خود، در تصمیمگیریها و اقدامات خود، استواری و قاطعیت داشت.
هوش مصنوعی: شیخ خود گفته است که زمانی که به این کار علاقهمند شد و اشتیاق به آن به جانش رسوخ کرد، به مراقبت و توجه در این مسیر ترغیب شد.
هوش مصنوعی: روزی شخصی گفت: در ابتدا که این موضوع به من فشار آورد، به مدت دوازده سال پیوسته سر به گریبان فرود آورده بودم تا اینکه گوشهای از دل من به من نشان داده شد. وقتی این موضوع بر زبان او جاری میشد، تمام علماء با آرزو میآمدند که یک ساعت از حق اختصاص به آنها داده شود. من هم در آرزوی آنم که یک ساعت مرا با خودم بازگرداند و من را از خودم جدا کند تا بفهمم که من چه کسی هستم و از کجا آمدهام. اما این آرزو هرگز به حقیقت نمیپیوندد.
هوش مصنوعی: او میگوید: با خداوند بسیار زمان بگذرانید و با مردم کمتر.
هوش مصنوعی: او گفت: درویشی در واقع آغاز تصوف است.
هوش مصنوعی: او گفت: تصوف به معنای پنهان نگهداشتن درون انسان و بخشش و گذشت نسبت به برادران است.
هوش مصنوعی: روزی درویشی به نزد او آمد و درخواست دعا کرد. او در پاسخ گفت: امیدوارم خداوند زمان خوشی را به تو عطا کند.
هوش مصنوعی: شیخ کلاهدوز همواره مشغول کار دوختن کلاه بود و هر کلاهی که میدوخت، ارزش آن بیشتر از یک درم و حداکثر دو درم بود. هنگامی که کسی کلاهی از او میخرید، او یک درم به آن شخص میداد تا اگر کسی به او مراجعه کرد، آن درم را به او بدهد. همچنین یک درم هم به نان میداد تا بر سر زاویهای برود و با درویشان غذا بخورد. بعد از آن، او به کار دوختن کلاههای دیگر ادامه میداد.
هوش مصنوعی: یک بار مریدی ثروتمند به شیخ گفت: ای شیخ، میخواهم زکات خود را بدهیم. شیخ پاسخ داد: به هر کسی که دلت میخواهد، بده. آن مرید در راه با یک درویش نابینا مواجه شد که نشسته بود و درخواست کمک میکرد. مرید با دلسوزی به او نگاه کرد و متوجه شد که او نیازمند است. بنابراین او مقداری طلا از کیسهاش بیرون آورد و به درویش داد. درویش وقتی طلا را گرفت، خوشحال شد و مرید در ادامه راهش به خانهاش برگشت. صبح روز بعد، مرید متوجه شد که آن درویش نابینا به درویش دیگری میگوید که دیروز شخصی به او طلا داده و او تا صبح با یک مطرب دیگر خوش گذرانده است. مرید از این موضوع ناراحت و نگران شد و نزد شیخ آمد تا حال نابینا را بپرسد. شیخ که همیشه عادت داشت کلاهی بفروشد، یک درم به مرید داد و گفت: برو، هر که را دیدی، این را به او بده. مرید در راه به یک جوان علوی برخورد و درم را به او داد. جوان درم را گرفت و رفت. مرید هم پشت سر او رفت تا ببیند که او با آن درم چه میکند. جوان علوی به یک خرابه رفت و کبک مردهای را از زیر لباسش کشید و آن را در آنجا انداخت. مرید با تعجب پرسید: این چه کار است؟ جوان علوی پاسخ داد: بگذار بگویم، اما چون به من قسم خوردی، باید بگویم که من درویشی هستم و خانوادهای دارم. به مدت هفت روز غذا نداشتهایم و این کبک را برای خانوادهام آوردهام که آنها بخورند. با اینکه از سوال مردم خجالت میکشیدم، اما وقتی آن درم را تو به من دادی، توانستم این کبک را بخرم. سپس مرید پیش شیخ برگشت و شیخ گفت: این واضح است که تو از ثروتمندانی که دارای معاملات حراماند، کمک گرفتهای. زکات تو باید به کسانی برسد که مستحق واقعی هستند و معاملهای با حرام نداشتهاند. در نهایت، باید توجه داشته باشیم که مال از کجا به دست میآید و خرج کردن آن باید در مکان درست انجام شود.
هوش مصنوعی: روایتی هست که یک مسیحی در روم شنیده بود که مسلمانان افراد با بصیرت و دانایی هستند. به همین خاطر، تصمیم گرفت که به دارالسلام (سرزمین امنیت) برود. او لباس مرقع (پوشش زاهدانه) پوشید و خود را شبیه صوفیان درآورده، با عصا به راه افتاد. وقتی به خانقاه شیخ ابوالعباس قصاب رسید، به محض ورود، شیخ که مردی تندمزاج بود، متوجه او شد و با تعجب پرسید که این بیگانه چه کار به میان آشنایان دارد. مسیحی پاسخ داد و از همان جا به خانقاه شیخ ابوالعباس نهاوندی رفت و در آنجا اقامت گزید. شیخ در ابتدا چیزی نگفت، اما نسبت به او توجه زیادی کرد که این رفتار خوب شیخ، خوشایند مسیحی واقع شد. او چهار ماه در آنجا ماند و با مسلمانان وضو میساخت و نماز میگذارد. بعد از گذشت این مدت، زمانی که خواست برود، شیخ به آرامی در گوش او گفت که جوانمردی نیست که بیاید و با درویشان نان و نمک بخورد و در کنار آنها باشد و سپس بدون اینکه چیزی از آنها یاد بگیرد برود. در نهایت، این مسیحی مسلمان شد و در آنجا ماند و به کارهای نیکو روی آورد تا به حدی رسید که پس از وفات شیخ، دوستانش بر سر آنها توافق کردند و او را به عنوان جانشین شیخ انتخاب کردند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.