گنجور

 
۳۸۸۱

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر محمدبن علی الترمدی قدس الله روحه العزیز

 

آن سلیم سنت آن عظیم ملت آن مجتهد اولیاء آن متفرد اصفیاء آن محرم حرم ایزدی شیخ وقت محمدعلی الترمدی رحمة الله علیه از محتشمان شیوخ بود و از محترمان اهل ولایت و بهمه زبان ها ستوده وآیتی بود در شرح معانی و در احادیث و روایات اخبار ثقه بود و در بیان معارف و حقایق اعجوبه بود قبولی به کمال و حلمی شگرفت و شفقتی وافر و خلقی عظیم و اورا ریاضات و کرامات بسیار است ودر فنون علم کامل و در شریعت و طریقت مجتهد و ترمدیان جماعتی بوی اقتدا کنند و مذهب او بر علم بوده است که عالم ربانی بود و حکیم امت بود و مقلد کسی نبود که صاحب کشف و صاحب اسرار بود و حکمتی به غایت داشت چنانکه او را حکیم الاولیاء خواندندی و صحبت بوتراب و خضرویه و ابن جلا یافته بود با یحیی معاذ سخن گفته بود چنانکه گفت یک روز سخنی می گفتم در مناظره امیریحیی متحیر شد در آن سخن و او را تصانیف بسیار است همه مشهور و مذکور و در وقت او در ترمد کسی نبود که سخن او فهم کردی و از اهل شهر مهجور بودی ودر ابتدا با دو طالب علم راست شد که به طلب علم روند چون عزم درست شد مادرش غمگین شد و گفت ای جان مادر من ضعیفم و بی کس و تو متولی کار من مرا بکه می گذاری و من تنها و عاجز از آن سخن دردی بدل او فرود آمد ترک سفر کرد وآن دو رفیق او بطلب علم شدند چون چندگاه برآمد روزی در گورستان نشسته بود و زار می گریست که من اینجا مهمل و جاهل ماندم و یاران من بازآیند به کمال علم رسیده ناگاه پیری نورانی بیامد و گفت ای پسر چرا گریانی گفت بازگفتم پیر گفت خواهی تا ترا هر روزی سبقی گویم تا بزودی از ایشان درگذری گفتم خواهم پس هر روز سبقم می گفت تا سه سال برآمد بعد از آن مرا معلوم شد که او خضر بوده است و این دولت برضاوالده یافتم

ابوبکر وراق گفت هر یک شب خضر علیه السلام به نزدیک او آمدی و واقعها از یکدیگر پرسیدندی و هم او نقل کند که روزی محمدبن علی الحکیم مرا گفت امروز ترا جایی برم گفتم شیخ داند باوی برفتم دیری برنیامد که بیابانی دیدم سخت و صعب و تختی زرین در میان بیابان نهاده در زیر درختی سبز و چشمه آب و یکی بر آن تخت لباس زیبا پوشیده چون شیخ نزدیک او شد برخاست و شیخ را بر تخت نشاند چون ساعتی زیر آمد از هر طرفی گروهی می آمدند تا چهل تن جمع شدند و اشاراتی کردند بر آسمان طعامی ظاهر شد بخوردند شیخ سیوال می کرد از آن مرد و او جواب می گفت چنانکه من یک کلمه از آن فهم نکردم چون ساعتی برآمد دستوری خواست و بازگشت و مرا گفت رو که سعید گشتی پس چون زمانی برآمد بترمد باز آمدم وگفتم ای شیخ آن چه بود و چه جای بود و آن مرد که بود گفت تیه بنی اسراییل بود و آن مرد قطب المدار بود گفتم در این ساعت چگونه رفتیم و بازآمدیم گفت یا ابابکر چون برنده او بود توان رسیدن ترا چگونگی چه کار ترا با رسیدن کار نه با پرسیدن ...

... ابوبکر وراق گفت شیخ روزی جزوی چند از تصانیف خود بمن داد که این را در جیحون اندازم در وی نگاه کردم همه لطایف و حقایق بود دلم نداد در خانه بنهادم و گفتم انداختم گفت چه دیدی گفتم هیچ گفت نانداختی برو و بینداز گفتم مشکلم دوشدیکی آنکه چرا در آب می اندازد و یکی آنکه چه برهان ظاهر خواهد شد بازآمدم و درجیحون انداختم جیحون دیدم که از هم باز شد و صندوقی سرگشاده پدید آمد و آن اجزا در آن افتاد پس سربرهم آورد و جیحون به قرار باز آمد عجب داشتم از آن چون به خدمت شیخ آمدم گفت اکنون انداختی گفتم ایهاالشیخ بعزت خدای که این سر با من بگوی گفت چیزی تصنیف کرده بودم در علم این طایفه که کشف تحقیق آن بر عقول مشکل بود برادرم خضر از من درخواست و آن صندوق را ماهی بود که به فرمان او آورده بود و حق تعالی آب را فرمان داد تا آن را بوی رساند

نقلست که یک بار جمله تصانیف خود را در آب انداخت خضر علیه السلام آن جمله را بگرفت و بازآورد و گفت خود را بدین مشغول می دار سخن اوست که گفت هرگز یک جزو تصنیف نکرده ام تا گویند این تصنیف اوست ولیکن چون وقت بر من تنگ شدی مرا بدان تسلی بودی

نقلست که گفت در عمر خود هزار و یک بار خدای تبارک و تعالی وتقدس بخواب دیدم

نقلست که در عهد او زاهدی بزرگ بود و پیوسته بر حکیم اعتراض کردی و حکیم کلبه داشت در همه دنیا چون سفر حجاز بازآمد سگی در آن کلبه بچه نهاده بود که در نداشت شیخ نخواست که او را بیرون کند هشتاد بار می رفت و می آمد تا باشد که سگ باختیار خود آن بچگان را بیرون برد پس همان شب آن زاهد پیغمبر علیه السلام را بخواب دید که فرمود ای فلان با کسی برابری می کنی که برای سگی هشتاد بار مساعدت کرد برو اگر سعادت ابدی می خواهی کمر خدمت او برمیان بند و آن زاهد ننگ داشتی از جواب سلام حکیم بعد از آن همه عمر در خدمت شیخ بسر برد

نقلست که از عیال او پرسیدند که چون شیخ خشم گیرد شما دانید گفتند دانیم چون از ما بیازارد آن روز با ما نیکی بیشتر کند و نان و آب نخورد و گریه و زاری کند و گوید الهی ترا بچه آزردم تا ایشان را بر من بیرون آوری الهی توبه کردم ایشان را به صلاح بازآر ما بدانیم و توبه کنیم تا شیخ از بلا بیرون آریم ...

... نقلست که در جوانی زنی صاحب جمال او را به خود خواند اجابت نکرد تا روزی خبر یافت که شیخ در باغی است خود را بیاراست و آنجا رفت شیخ چون بدانست بگریخت زن بر عقب می دوید و فریاد می کرد که در خون من سعی می کنی شیخ التفات نکرد و بر دیواری بلند شد و خود را فرو انداخت چون پیر شد روزی مطالعه احوال و اقوال خود می کرد آن حالش یاد آمد در خاطرش آمد که چه بودی اگر حاجت آن زن روا کردمی که جوان بودم و توبه کردمی چون این در خاطر خودبدید رنجور شد گفت ای نفس خبیث پر معصیت بیش از چهل سال در اول جوانی ترا این خاطر نبود اکنون در پیری بعد از چندین مجاهده پشیمانی برناکرده گناه از کجا آمد اندوهگین شد و بماتم بنشست سه روز ماتم این خاطر بداشت بعد از سه روز پیغمبر را علیه السلام در خواب دید که فرموده ای محمد رنجور مشو که نه از آن است که روزگار تو تراجعی است بلکه این خاطر تو را از آن بود که از وفات ما چهل سال دیگر بگذشت و مدت ما از دنیا دورتر شد و ما نیز دورتر افتادیم نه ترا جرمی است ونه حالت ترا قصوری آنچه دیدی از دراز کشیدن مدت مفارقت ماست نه آنکه صفت تو در نقصان است

نقلست که گفت یک بار بیمار شدم و از اوراد زیادتی بازماندم گفتم دریغا تندرستی که ازمن چندان خیرات می آمد اکنون همه گسسته شد آوازی شنیدم که ای محمد این چه سخن بود که گفتی کاری که تو کنی نه چنان بود که ما کنیم کارتو جز سهو و غفلت نبود و کار ما جز صدق نبود گفت از آن سخن ندم خوردم و توبه کردم

و سخن اوست که بعد از آنکه مرد بسی ریاضت کشید و بسی ادب ظاهر بجای آورده و تهذیب اخلاق حاصل شده انوار عطاهای خدای تعالی در دل خود بازیابد و دل او بدان سبب سعتی گیرد و سینه او منشرح گردد و نفس او بفضاء توحید درآیدو بدان شاد شود لاجرم اینجا ترک عزلت گیردو در سخن آید و شرح دهد فتوحی که او رادر این راه روی نموده باشد تا خلق او را به سبب سخن او و به سبب فتوح او از غیب گرامی دارند و اعزاز کنند و بزرگ شمرند تا نفس اینجا فریفته شود و همچون شیری از درون او بجهد و برگردن اونشیند و آن لذت که در ابتداء مجاهده در خود یافته باشد منبسط گردد چنانکه ماهی ازدام بجهد چگونه دردریا غوص کند و هرگز پیش او را بدام نتواند آورد نفس که بفضای توحید رسد هزار بار خبیث تر و مکارتر از آن بود که اول پیش اودر قید نیاید از آنکه در اول بسته بود و این جا گشاده و منبسط گشت و در اول از ضیق بشریت آلت خویش ساخته بود اینجا ازوسعت توحید آلت خود سازد پس از نفس ایمن مباش و گوش دار تا بر نفس ظفر یابی و از این آفت که گفتیم حذر کنی که شیطان در درون نشسته است

چنانکه هم محمدعلی حکیم نقل کرده است که چون آدم و حوا بهم رسیدند و توبه ایشان قبول افتاد روزی آدم به کاری رفت ابلیس بچه خود را خناس نام پیش حوا آورد و گفت مرا مهمی پیش آمده است بچه مرا نگاه دار تا بازآیم حوا قبول کرد ابلیس برفت چون آدم بازپس آمد پرسید که این کیست گفت فرزند ابلیس است که بمن سپرده است آدم او راملامت کرد که چرا قبول کردی و در خشم شد و آن بچه را بکشت و پاره پاره کرد و هر پاره از شاخ درختی بیاویخت و برفت ابلیس باز آمد و گفت فرزند من کجاست حوا احوال بازگفت و گفت پاره پاره کرده است و هر پاره از شاخ درختی آویخته ابلیس فرزند را آواز داد بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس آمد دیگرباره حوا را گفت او را قبول کن که مهمی دیگر دارم حوا قبول نمی کرد بشفاعت و زاری پیش آمد تا قبول کرد پس ابلیس برفت و آدم بیامد و او را بدید پرسید که چیست حوا احوال بازگفت آدم حوا را برنجانید و گفت نمی دانم تا چه سر است درین که فرمان من نمی بری و از آندشمن خدای می بری و فریفته سخن او می شوی پس او را بگشت و بسوخت و خاکستر او را نیمی به آب انداخت و نیمی بباد برداد و برفت ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بگفت ابلیس فرزند را آواز داد و آن اجزاء او بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس نشست پس ابلیس دگر باره حوا را گفت او را قبول نمی کرد که آدم مرا هلاک کند پس ابلیس سوگند داد تا قبول کرد ابلیس برفت آدم بیامد دیگربار او رابدید در خشم شد و گفت خدای داند تا چه خواهد بود که سخن او می شنوی و آن من نمی شنوی پس در خشم شد و خناس را بکشت و قلیه کرد و یک نیمه خود بخورد و یک نیمه به حوا داد و گویند آخرین بار خناس را بصفت گوسفندی آورده بود چون ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بازگفت که او را قلیه کرد و یک نیمه من خوردم و یک نیمه آدم ابلیس گفت مقصود من این بود تا خود را در درون آدم راه دهم چون سینه او مقام من شد مقصود من حاصل گشت چنانکه حق تعالی در کلام قدیم خود یاد می کند الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس من الجنة و الناس اینست

و گفت هر کرا یک صفت از صفات نفسانی مانده باشد چون مکاتبی بود که اگر یک درم بر وی باقی بود او آزاد نبود و بنده آن یک درم بود اما آنرا که آزاد کرده باشند و بر وی هیچ نمانده بود این چنین کس مجذوب بود که حق تعالی او را از بندگی نفس آزاد کرده بود در آن وقت که او را جذب کرده بود پس آزاد حقیقی او بود کما قال الله تعالی الله یجتبی الیه من یشاء و یهدی الیه من ینیب اهل اجتبا آنکسانند که در جذبه افتادند و اهل هدایت آن قوم اند که بانابت او را جویند ...

عطار
 
۳۸۸۲

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر عبدالله تروغبدی قدس الله روحه العزیز

 

آن پاک باز ولایت آن شاه باز هدایت آن سالک بادیه تجرید آن سابق راه تفرید آن برکنده بیخ خودی شیخ عبدالله تروغبدی رحمةالله علیه یگانه عهد بود و نشانه وقت بود و از جمله مشایخ طوس و از کبار اصحاب و در ورع و تجرید کامل بود و او را کرامات و ریاضات شگرف است صحبت بوعثمان حیری یافته بود و بسی مشایخ دیده و ابتداء حال او چنان بود که در طوس قحطی افتادکه آدمی می خوردند و یک روز بخانه درآمد مگر دومن گندم یافت د رخمره آتش درو افتاد و گفت این شفقت بود بر مسلمانان که ایشان از گرسنگی می میرند و تو گندم در خمره نهاده شوری بدو درآمدی روی به صحرا نهاد و ریاضت و مجاهده پیش گرفت

یک بار باصحاب خویش به سفره نشسته بود بنان خوردن منصور حلاج از کشمیر می آمد قبایی سیاه پوشیده و دو سگ سیاه در دست شیخ اصحاب را گفت جوانی بدن صفت می آید و باستقبال می باید رفت که کار او عظیم است اصحاب برفتند و او را دیدندی می آمد و دو سگ سیاه بر دست هم چنان روی به شیخ نهاد شیخ چون او را بدید جای خویش بدوداد تا درآمد و سگان را با خوددر سفره نشاند چون اصحاب دیدند که استقبال او فرمود و جای خویش بدو داد هیچ نتوانستند گفتن شیخ نظاره او می کرد تا اونان می خورد و به سگا ن می داد و اصحاب انکار می کردند پس چون نان بخورد و برفت شیخ بوداع او برخاست چون باز گردید اصحاب گفتند شیخا این چه حالت بود که سگ را بر جای بنشانیدی و ما را باستقبال چنین کسی فرستادی که جمله سفره از نماز ببرد شیخ گفت این سگ نفس او بود از پی او می دوید از بیرون مانده و سگ مادر درون مانده است و ما از پی او می دویم پس فرق بود از کسی که متابع سگ بود تا کسی که سگ متابع وی بود سگ او ظاهر می توانست دیدن و بر شما پوشیده است این بتر از آن هزار بار پس گفت این ساعت در آفرینش پادشاه او خواهد بود اگر سگ دارد و اگر ندارد کار روی بدوخواهد داشت

نقلست که ازو پرسیدند که صفت مرید چیست گفت مرید در رنج است ولکن آن سرور طلب است نه عنا وتعب ...

عطار
 
۳۸۸۳

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوبکر وراق قدس الله روحه العزیز

 

آن خزانه علم و حکمت آن یگانه حلم و عصمت آن شرف عباد آن کنف زهاد آن مجرد آفاق شیخ وقت ابوبکر وراق رحمةالله علیه از اکابر زهاد و عباد بود ودر ورع و تقوی تمام و در تجرید و تفرید کمالی خوب داشت و در معامله ادب بی نظیر چنانکه مشایخ او را مودب الاولیاء خوانده اند و کشته نفس ومبارک نفس بود و با محمد حکیم صحبت داشته بود و ازیاران خضرویه بود و در بلخ مقیم بود و او را در ریاضات و آداب تصانیف است و مریدان را از سفر منع کردی گفتی کلید همه برکتی صبر است در موقع ارادت تا آنگاه که ارادت ترا درست گردد چون ارادت درست شد اول برکتها برتو گشاده شد

نقلست که عمری در آرزوی خضر بود و هر روز به گورستان رفتی و بازآمدی در رفتن و بازآمدن جزوی قرآن برخواندی یک روز چون از دروازه بیرون شد پیری نورانی پیش آمد و سلام کرد جواب داد گفت صحبت خواهی گفت خواهم پیر با او روان شد تا به گورستان و در راه با او سخن می گفت وهمچنان سخن گویان می آمدند تا به دروازه رسیدند چون بازخواست گشت گفت عمری است که می خواهی تا مرا به بینی من خضرم امروز که با من صحبت داشتی از خواندن یک جزو محروم ماندی چون صحبت خضر چنین است صحبت دیگران چه خواهد بود تا بدانی که عزلت و تجرید و تنهایی بر همه کارها شرف دارد ...

... و گفت اگر طمع را گویند که پدرت کیست گوید در مقدور شک آوردن و اگر گویند غایت تو چیست گوید حرمان

و گفت یکی از بزرگان گفت که شیطان می گوید که من بدین ابلهی نیم که اول بار مومنی را به کافری وسوسه کنم که اول او را بشهوات حلال حریص کنم چون بدین حریص شد هوابروی چیره گردد وقوت گیرد آنگه به معاصی وسوسه کنم تا مرا آسان تر بود آنگاه به کافری وسوسه کنم

و گفت پنج چیز است که همیشه با تواند اگر صحبت این پنج چیز بدانی نجات یافتن و اگر ندانی هلاک شوی اول خدای تعالی پس نفس و پس شیطان و پس دنیا و پس خلق باخدای بموافقت باید بودن و بهر چه وی کند بسندگار باشی با نفس به مخالفت باید با شیطان بعداوت با دنیا به حذر با خلق به شفقت اگر این کنی رستی ...

... و گفت چون حق تعالی خواست که آب را بیافرید از هر الوان لون او کرد و از هر طعوم طعم او گردانید چون همه الوان را بیامیخت تا لون آب گشت ازاین معنی کسی لون آب ندانست و چون همه طعوم را بیامیخت کسی طعم آب نشناخت ا زخوردن او لذت و حیوة یابند اما از کیفیت لذت او خبرنه و جعلنا من الماء کل شییی حی دلیل این است

و گفت فرخ درویشی در دنیا و آخرت که در دنیا سلطان را از وی خراج نیست ودر آخرت جبار عالم را با او شمارنه

و گفت بامداد برخیزم خلقان را بینم بدانم که کیست که لقمه حلال خورده است و کیست که حرام خورده است گفتند چگونه گفت هر که بامداد برخیزد و زبان را بلغو و غیبت و فحش مشغول کند بدانم که او حرام خورده است و هر که بامداد برخیزد و زبان به ذکر وتهلیل و استغفار مشغول دارد بدانی که حلال خورده است ...

عطار
 
۳۸۸۴

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر خیر نساج قدس الله روحه العزیز

 

آن مفتی هدایت آن مهدی ولایت آن حارس عقل و شرع آن عارف اصل و فرع آن معطلی حجاج شیخ وقت خیر النساج رحمةالله علیه استاد بسیار مشایخ بوددر بغداد و پیر وقت خویش بود و در وعظ و معاملت بیان شافی داشت و عبارتی مهذب داشت وخلقی وحلمی بغایت و ورع و مجاهده تمام و نفسی موثر شبلی و ابراهیم خواص در مجلس اوتوبه کردند شبلی را پیش جنید فرستاد حفظ حرمت جنید را و او مرید سری سقطی بود و جنید او را عظیم محترم داشتی و بوحمزه بغدادی در شان اومبالغتی تمام کردی و سبب آنکه او را خیر نساج گفتند آن بود که او از مولود گاه خود به سامره رفت به عزم حج گذرش به کوفه بود چون به دروازه کوفه رسید مرقعی پاره پاره پوشیده بود واو خود سیاه رنگ بود چنانکه هر که او را دیدی گفتی این مرد ابلهی می نماید یکی او را بدید گفت روزی چند او در کار کشم پیش او رفت و گفت تو بنده گفت آری گفت از خداوند گریخته گفت آری گفت ترا نگاهدارم تا بخداوند سپارم او گفت من خود این می طلبم گفت عمری است که در آرزوی آنم که کسی یابم که مرا به خداوند سپارد پس او را به خانه برد و گفت نام توخیراست و او از حسن عقیده که المؤمن لایکذب او را خلاف نکرد با و برفت و او را خدمت کرد پس آنمرد خیر را نساجی آموخت و سالها کار آن مرد کرد و هرگاه که گفتی خیر او گفتی لبیک تا آنگه که آن مرد پشیمان شد که صدق و ادب و فراست او می دید و عبادت بسیار ازو مشاهده می کرد گفت من غلط کرده بودم تو بنده من نیستی برو هر جا که خواهی پس او برفت و به مکه شد تا بدان درجه رسید که جنید گفت الخیر خیرلا ودوستر آن داشتی که او را خیر خواندندی گفتی روا نباشد که برادری مسلمان مرا نامی نهاده باشد و من آن نام بگردانم

نقلست که گاهگاه بافندگی کردی و گاهی بلب دجله رفتی ماهیان بوی تقرب جستندی و چیزها آوردندی روزی کرباس پیرزنی می بافت پیرزن گفت اگر من درهم بیاورم و ترا نیابم کرا دهم گفت در دجله انداز پیرزن درهم آورد او حاضر نبود در دجله انداخت چون خیر بلب دجله رفت ماهیان آن درهم پیش او آوردند مشایخ چون این حال بشنیدند از وی نپسندیدند گفتند اورا به بازیچه مشغول کرده اند این نشان حجاب باشد و تواند بود که نشان حجاب باشد غیر او را اما او را نبود چنانکه سلیمان را علیه السلام نبود و گفت در خانه بودم در دلم آمد که جنید بر دراست آن خاطر را نفی کردم تا سه بار این در خاطرم آمد که بعد از آن بیرون آمدم و جنید را دیدم بردر گفت چرا بخاطر اول بیرون نیامدی

و گفت در مسجد شدم درویشی را دیدم در من آویخت و گفت ای شیخ بر من بخشای که محنتی بزرگ پیشم آمده است گفتم چیست گفت بلا ازمن بازستده اند وعافیت بمن پیوسته کرده اند گفت حالش نگاه کردم یک دینارش فتور شده بود ...

عطار
 
۳۸۸۵

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوبکر کتانی قدس الله روحه العزیز

 

آن صاحب مقام استقامت آن عالی همت امامت آن شمع عالم توفیق آن رکن کعبه تحقیق آن قبله روحانی شیخ ابوبکر کتانی رحمةالله علیه شیخ مکه بود و پیرزمانه بودو درورع و تقوی و زهد و معرفت یگانه بود و از کبار مشایخ حجاز بود و در طریقت صاحب تصنیف و صاحب تمکین و در ولایت صاحب مقام و در فراست صاحب عمل و درمجاهدت و ریاضت سخت بزرگوار و در انواع علوم کامل خاصه در علم حقایق و معرفت صحبت جنید و ابوسعید خراز ونوری یافته بود و او را چراغ حرم گفتند و در مکه مجاور بود تا وقت وفات و اول شب تا آخر نمازکردی و قرآن ختم کردی و درطواف دوازده هزار ختم قرآن کرده بود و سی سال درحرم بزیر ناودان نشسته بود که درین سی سال در شبانروزی یکبار طهارت تازه کردی و درین مدت خواب نکرد و درابتدا دستوری از مادر خواست که به حج رود گفت چون دربادیه شدم حالتی در من پدید آمد که موجب غسل بود با خود گفتم مگر شرط نیامده ام بازگشتم چون به درخانه رسیدم مادر در پس درنشسته بود بانتظار من گفتم ای مادر نه اجازت داده بودی گفت بلی اما خانه را بی تو نمی توانستم دید تا تو رفته این جا نشسته ام ونیت کرده بودم تا بازنیایی برنخیزم پس چون مادر وفات کرد روی در بادیه نهاد

گفت در بادیه بودم درویشی را دیدم مرده ومی خندید گفتم تو مرده و می خندی گفت محبت خدای چنین بود

بوالحسن مزین گفت به بادیه فرو شدم بی زاد و راحله چون به کنار حوضی رسیدم بنشستم و با خود گفتم بادیه بریدم بی زاد و راحله یکی رادیدم که بانگ بر من زد که ای حجام لاتمت نفسک بالاباطیل نگاه کردم کتانی رادیدم توبه کردم و به خدای بازگشتم

و گفت مرا اندکی غبار بود در دل با امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه نه به جهت چیزی دیگر بلکه به جهت آن که رسول صلی الله علیه و آله وسلم فرمود لافتی الاعلی شرط فتوت آن بود که اگرچه معاویه بر باطل بودو او بر حق کاربوی بازگذاشتی تا چندان خون ریخته نشدی و گفت میان مروه و صفا خانه داشتم در آنجا مصطفی را علیه السلام به خواب دیدم با یاران او رضوان الله علیهم اجمعین که درآمدی و مرادر کنار گرفتی پس اشارت کرد بابوکر که او کیست گفتم ابوبکر پس به عمر اشارت کرد گفتم عمر پس اشارت کرد به عثمان گفتم عثمان پس اشارت کرد به علی من شرم داشتم به سب آن غبار پس سید علیه السلام مرا با علی برادری داد تا یکدیگر در کنار گرفتیم پس ایشان برفتند و من و علی بماندیم علی رضی الله عنه مرا گفت بیا تا به کوه بوقیس رویم بسر کوه رفتیم ونظاره کعبه کردیم چون بیدار شدم خود را بر کوه ابوقبیس دیدم ذره از آن غبار بر دلم نمانده بود

وگفت یکی با من صحبت می داشت و عظیم بر من ثقلی بود ازوی چیزی بوی بخشیدم آن ثقل زایل نشد او را به خانه بردم و گفتم پای بر روی من نه نمی نهاد الحاح کردم تا پای بنهاد بروی من و می داشت چنانکه ثقل زایل شد و بدوستی بدل گشت مرا دویست درم از وجه حلال فتوح شده بود پیش او بردم و بر کنار سجاده او نهادم گفتم در وجه خودصرف کن بگوشه چشم در من نگریست و گفت من این وقت را بهفتادهزار دینار خریده ام تو می خواهی که مرا بدین غره کنی پس برخاست و سجاده برفشاند و برفت و هرگز چون عزاو و دل خود ندیدم که آن ساعت که آن درم ها می چیدم

نقلست که مریدی داشت مگر در حال نزاع بود چشم باز کرد و در کعبه نگرید اشتری برسید و لگدی زد و چشمش بیرون انداخت در حال بسر شیخ ندا کردند که در این حالت ارادت غیبی و مکاشفات حقیقی بدو فرو می آمد و او به کعبه نگریست ادبش کردند که در حضور رب البیت نظاره بیت کردن روا نبود

نقلست که روزی پیری نورانی ردا برافکنده با شکوه از باب بنی شیبه درآمد و پیش کتانی رفت و او سر فرو کشیده بود وگفت بعد از سلام که ای شیخ چرا به مقام ابراهیم نروی که پیری بزرگ آمده است و اخبار عالی روایت می کند تا سماع کنی کتانی سر برآورد و گفت ای شیخ از که روایت می کند گفت از عبدالله بن معمر و از زهری و از ابوهریره و از پیغامبر صلی الله علیه و علی آله و سلم گفت ای شیخ دراز اسنادی آوردی هرچه ایشان آنجا باسناد خبر می دهند ما اینجا بی اسناد می شنویم پیر گفت از که می شنوی گفت حدثنی قلبی عن ربی جل جلاله دلم از خدای می شنود پیر گفت چه دلیل داری بدین سخن گفت دلیل آن دارم که دلم می گوید که تو خضری خضر علیه السلام گفت تا آن وقت می پنداشتم که خدای را هیچ ولی نیست که من او را نشناسم تا ابابکر کتانی را دیدم که من او رانشناختم و او مرا شناخت دانستم که خدای را دوستان اند که مرا شناسند و من ایشان را نشناسم

نقلست که وقتی در نماز بود طراری بیامد و ردا ازکتف شیخ باز کرد وبه بازار برد تا بفروشد در حال دستش خشک شد او را گفتند که مصلحت تو آنست که باز بری به خدمت شیخ و شفاعت کنی تا دعا کند باشد که خدای تعالی دستت باز دهد طرار باز آمد و شیخ هم چنان در نماز بود و ردا در کتف شیخ داد و بنشست تا شیخ از نماز فارغ شد در قدمهاء او افتاد و عذر می خواست و زاری می کرد حال بگفت شیخ گفت بعزت و جلال خدای که نه از بردن خبر دارم و نه از آوردن پس گفت الهی او برده بازآورد آنچه از او ستده باز ده در حال دستش نیک شد

نقلست که گفت جوانی به خواب دیدم به غایت صاحب جمال گفتم کیستی گفت تقوی گفتم کجا باشی گفت در دل اندوهگنان پس نگه کردم زنی سیاه دیدم به غایت زشت گفتم تو کیستی گفت خنده ونشاط و خوش دلی گفتم کجا باشی گفت در دل غافلان واهل نشاط چون بیدار شدم نیت کردم که هرگز نخندم مگر بر من غلبه کند

و گفت در شبی پنجاه و یک بار پیغمبر را علیه السلام به خواب دیدم و مسایل پرسیدم

و گفت شبی پیغامبر را علیه السلام به خواب دیدم گفتم چه دعا کنم تا حق تعالی دل مرا نمی راند گفت هر روزی چهل بار بگوی بصدق یا حی یا قیوم یا لااله الاانت اسیلک ان تحبی قلبی بنور معرفتک ابدا

و گفت درویشی به نزدیک من آمد و می گریست و گفت ده روز است تا گرسنه ام با بعضی یاران از گرسنگی شکایت کردم پس به بازار شدم در می یافتم در راه که بر آننوشته بود که خدای به گرسنگی تو عالم نیست که شکایت می کنی ...

... و گفت مادین خدای مبنی بر سه رکن یافتیم برحق و بر عدل و بر صدق حق بر جوارح است و عدل بر قلوبست وصدق بر عقل یعنی حق جز به ظاهر نتوان داشت کماقال علیه السلام نحن نحکم بالظاهر ابلیس و ادریس در عالم باطن بودند تا ظاهر نشدند معلوم نشد که ابلیس باطل است و ادریس بر حق و عدل بر دلست قسمت به عدل دل نتواند کرد به حسب هر یکی و صدق به عقل تعلق دارد که فردا که از صدق سوال کنند عاقلان را کنند وگفت وجود عطا از حق شهود حق است به حق ازجهت آن که حق است دلیل بر هر چیزی و هیچ چیز دون حق دلیل نیست برحق

و گفت خدای را بادی است که آن را بادصبیحه خوانند که آن باد مخزن است در زیر عرش وقت سحر وزیدن گیرد وناله ها و استغفار برگیرد و به ملک جبار رساند

و گفت شکرکردن در موضع استغفار گناه بودو استغفار در موضع شکر گناه بود

نقلست که چون کتانی را وفات نزدیک برسید گفتند در حال حیات عمل تو چه بود تا بدین مقام رسیدی گفت اگراجلم نزدیک نبودی نگفتمی پس گفت چهل سال دیدبان بودم هرچه غیرخدای بود ازدل دور می کردم تا دل چنان شد که هیچ چیز دیگر ندانست جز خدای تبارک و تعالی و تقدس

عطار
 
۳۸۸۶

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوعبدالله محمدبن الخفیف قدس الله روحه العزیز

 

آن مقرب احدیت آن مقدس صمدیت آن برکشیده درگاه آن برگزیده الله آن محقق لطیف قطب وقت ابوعبدالله محمدبن الخفیف رحمةالله علیه شیخ المشایخ عهد خویش بود ویگانه عالم بود و درعلوم ظاهر و باطن مقتدا بود ورجوع اهل طریقت در آن وقت به وی بود بینایی عظیم داشت و خاطری بزرگ و احترامی به غایت و فضایل او چندان است که بر نتوان شمردن و ذکر او نتوان کرد و مجتهد بود در طریقت و مذهبی خاص داشت در طریقت جماعتی اند از متصوفه که تولا بدو کنند ودر هرچهل روز تصنیفی از غوامض حقایق می ساخت و درعالم ظاهر بسی تصنیف نفیس دارد همه مقبول و مشهود و آن مجاهدات که او کرد در وسع بشر نگنجد و آن نظر که او را بود در حقایق و اسرار در عهد اوکس را نبود وبعد ازوی در پارس خلفی نماند چنانکه نسبت بدو درست کردی و از ابناء ملوک بود و بر تجرید سفرها کرده رویم و جریری و ابن عطا ومنصور حلاج را دیده بودو جنید را یافته و در ابتدا که درد دین دامندل او بگرفت چنان شد که در رکعتی نماز ده هزار بار قل هوالله احد برخواندی و بسیار بودی که از بامداد تا شب هزار رکعت نماز کردی و بیست سال پلاس پوشیده بود وهر سال چهارچهله بداشتی و آن روز که وفات کرد چهل چهله پیاپی بداشته بود که در آن چهله آخر وفات کرد و پلاس از خود بیرون نکردی

نقلست که در وقت او پیری محقق بود اما از علماء طریقت نبود و در پارس مقام داشت نام اومحمد ذکیری و هرگز مرقع نپوشیدی از عبدالله خفیف پرسیدند که شرط در مرقع چیست وداشتن آن کرا مسلم است گفت شرط مرقع آنست که محمدذکیری در پیراهن سفید به جای می آورد وداشتن او را مسلم است و ما در میان پلاسی نمی دانیم تا به جای توانیم آورد یا نه و او را خفیف از آن گفتند که هر شب غذای او بوقت افطار هفت میویز بودی بیش نه سبک بار بوده است و سبک روح و سبک حساب باشد در آن جهان شبی خادم هشت میویز بداد شیخ ندانست و بخورد حلاوت طاعت بر قاعده هر شب نیافت خادم را بخواند و از آن حال سیوال کرد گفت امشب هشت میویز ترا دادم شیخ گفت چراگفت ترا ضعیف دیدم و دلم به درد آمد گفتم تا ترا قوتی باشد شیخ گفت پس تو یار من نبوده بلکه خصم من بوده که اگر یار من بودتی شش دادتی نه هشت پس شیخ او را ازخدمت مهجور کرد و خادمی دگر نصب کرد

و گفت چهل سال است تا مرا قبول است میان خاص و عام و چندان نعمت برماریختند که او را حد نبود و چنان زیستم در این مدت که زکوة فطر بر من واجب نشد ...

... نقلست که گفت در حال جوانی درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من بدید مرا به خانه خواند و گوشتی پخته بودبوی گرفته مرا از خوردن آن کراهت می آمد و رنج می رسید تا درویش آن تعزز در من بدید شرم زده شد و من نیز خجل گشتم برخاستم و با جماعتی اصحاب نقل کردیم چون بقادسیه رسیدیم راه گم کردیم و هیچ گوشه نداشتیم تا چند روز صبر کردیم تا به شرف هلاک رسیدیم تا حال چنان شد که سگی به قیمت گران بخریدیم و بریان کردیم لقمه از آن به من دادند خواستم تا بخورم حال آن درویش و طعام یاد آمد با خود گفتم که این عقوبت آنست که این درویش آن روز از من خجل شد درحال توبه کردم تا راه بما نمودند چون بازآمدم از آن درویش عذر خواستم

و گفت یکبار شنیدم که در مصر پیری و جوانی به مراقبت نشسته اند بر دوام آنجا رفتم دو شخص رادیدم رو به قبله کرده سه بار سلام کردم جواب ندادند گفتم به خدای بر شما که سلام مرا جواب دهید آن جوان سر برآورد وگفت یا ابن خفیف دنیا اندک است و از این اندک اندکی مانده است از این اندک نصیب بسیار بستان یا ابن خفیف مگر فارغی که به سلام ما می پردازی این بگفت و سر فرو برد و من گرسنه و تشنه بودم گرسنگی را فراموش کردم همگی من ایشان گرفتند توقف کردم و با ایشان نماز پیشین گزاردم و نماز دیگر گزاردم وگفتم مرا پندی ده گفت یا ابن خفیف ما اهل مصیبتیم ما را زبان پند نبود کسی باید که اصحاب مصیبت را پند دهد سه روز آنجا بودم که نه چیزی خوردیم ونه خفتیم با خود گفتم چه سوگند دهم تا مرا پندی دهند آن جوان سر برآورد وگفت صحبت کسی طلب کن که دیدن او ترا از خدای یاد دهد و هیبت او بر دل تو افتد و ترا به زبان فعل پند دهد نه به زبان گفتار

نقلست که گفت یکسال بروم بودم روزی به صحرا شدم رهبانی را بیاوردند چون خیالی و بسوختند و خاکستر او را چشم کوران کشیدند به قدرت خدای تعالی بینا شدند و بیماران می خوردند و شفا می یافتند عجب داشتم که ایشان بر باطل اند این چگونه بود آن شب مصطفی را صلی الله علیه و آله و سلم به خواب دیدم گفتم یا رسول الله تو آنجا چه می کنی گفت آمده ام برای تو گفتم یا رسول الله این چه حالت فرمود که اثر صدق و ریاضت است که رد باطل است اگردرحق بود چگونه بود ...

... نقلست که او را دو مرید بود یکی احمدمه ویکی احمدکه و شیخ با احمد که به بودی اصحاب را از آن غیرت آمد یعنی احمدمه کارها کرده است و ریاضت کشیده شیخ را از آن معلوم شد خواست که با ایشان نماید که احمدکه بهتر است شتری بر در خانقاه خفته بود شیخ گفت یا احمدمه گفت لبیک گفت آن شتر را بر بام خانقاه بر احمد گفت یا شیخ شتر را چون بر بام توان برد شیخ گفت اکنون رها کن پس گفت یا احمدکه گفت لبیک گفت آن شتر بر بام خانقاه بر در حال میان دربست وآستین باز کرد و بیرون دوید و هر دو دست در زیر شتر کرد و قوت کرد نتوانست گرفت شیخ گفت که تمام شد یا احمد و معلوم گشت پس اصحاب را گفت که احمدکه از آن خودبجای آورد و به فرمان قیام نمود و باعتراض پیش نیامد و به فرمان ما نگریست نه بکار که تواند کرد یا نه و احمدمه بحجت مشغول شد و در مناظره آمد از ظاهر حال مطالعه باطن می توان کرد

نقلست که شیخ را مسافری رسید خرقه سیاه پوشیده و شمله سیاه برکرده و ایزاری سیاه و پیراهنی سیاه شیخ را در باطن غیرت آمد چون مسافر دو رکعتی بگزارد و سلام کرد شیخ گفت یا اخی چرا جامه سیاه داری گفت از آنکه خدایانم بمرده اند یعنی نفس و هوا گفت افرأیت من اتخذالهه هواه شیخ گفت او را بیرون کنید بیرون کنید بیرون کردند بخواری پس بفرمود که بازآرید باز آوردند بعد همچنین چهل بار فرمود که او را بخواری بیرون می کردند و باز می آوردند از آن شیخ برخاست و قبله بر سر اوداد وعذر خواست و گفت ترا مسلم است سیاه پوشیدن که در این چهل بارخواری که به تو کردند متغیر نشدی

نقلست که دو صوفی از جایی دور به زیارت شیخ آمدند شیخ را در خانقاه نیافتند پرسیدند که کجاست گفتند بسرای عضدالدوله گفتند شیخ را با سرای سلاطین چه کار دریغا آن ظن ما بدین شیخ پس گفتند که در شهر طوفی کنیم در بازار شدند در دکان خیاطی رفتند تا جیب خرقه بدوزند خیاط را مقراض ضایع شد ایشان را گفتند که شما گرفته اید پس بدست سرهنگی دادند به سرای عضدالدوله بردند عضدالدوله فرمود که دست ایشان بازکنید شیخ عبدالله خفیف حاضر بود گفت صبرکنید که این کار ایشان نیست ایشان را خلاص دادند پس با صوفیان گفت ای جوانمردان آن ظن شما راست بود اما آمدن ما بسرای سلاطین به جهت چنین کارهاست هر دو صوفی مرید آنشدند تا بدانی که هر که دست در دامن مردان زند او را ضایع نگذارند و دست او بر باد برندهند ...

... و گفت منزه بودن از دنیا عین راحت است در وقت بیرون شدن ازدنیا

و گفت تصوف صبر است در تحت مجاری اقتدار و فراگرفتن از دست ملک جبار و قطح کردن بیابان و کوهسار

و گفت رضا بر دو قسم بود رضا بدو و رضا از او رضا بدو در تدبیر بود و رضا ازو در آنچه قضا کند ...

عطار
 
۳۸۸۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر حسین منصور حلاج قدس الله روحه العزیز

 

آن قتیل فی الله فی سبیل الله آن شیر بیشه تحقیق آن شجاع صفدر صدیق آن غرقه دریای مواج حسین منصور حلاج رحمةالله علیه کار او کاری عجب بود و واقعات غرایب که خاص او را بود که هم در غایت سوز و اشتیاق بود و در شدت لهب و فراق مست و بی قرار و شوریده روزگار بود و عاشق صادق و پاک باز و جد و جهدی عظیم داشت و ریاضتی و کرامتی عجب و عالی همت و رفیع قدر بود او را تصانیف بسیار است بالفاظ مشکل در حقایق و اسرار و معانی محبت کامل و فصاحت و بلاغتی داشت که کس نداشت و دقت نظر و فراستی داشت که کس را نبود و اغلب مشایخ کبار در کار او ابا کردند و گفتند او را در تصوف قدمی نیست مگر عبدالله خفیف و شبلی و ابوالقاسم قشیری و جمله متأخران الاماشاءالله که او را قبول کردند و ابوسعید ابوالخیر قدس الله روحه العزیز و شیخ ابوالقاسم گرگانی و شیخ ابوعلی فارمدی و امام یوسف همدانی رحمةالله علیهم اجمعین در کار او سیری داشته اند و بعضی در کار او متوقف اند چنانکه استاد ابوالقاسم قشیری گفت درحق او که اگر مقبول بود برد خلق مردود نگردد و اگر مردود بود به قبول خلق مقبول نشود و باز بعضی او را به سحر نسبت کردند و بعضی اصحاب ظاهر به کفر منسوب گردانیدند و بعضی گویند از اصحاب حلول بود و بعضی گویند تولی باتحاد داشت اما هر که بوی توحید بوی رسیده باشد هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد و هر که این سخن گوید سرش از توحید خبر ندارد و شرح این طولی دارد این کتاب جای آن نیست اما جماعتی بوده اند از زنادقه در بغداد چه درخیال حلول و چه در غلط اتحاد که خود را حلاجی گفته اند و نسبت بدو کرده اند و سخن او فهم ناکرده بدان کشتن و سوختن به تقلید محض فخر کرده اند چنانکه دو تن را در بلخ همین واقعه افتاد که حسین را اما تقلید در این واقعه شرط نیست مرا عجب آمد از کسی که روا دارد که از درختی اناالله برآید و درخت در میان نه چرا روا نباشد که از حسین اناالحق برآید و حسین در میانه نه و چنانکه حق تعالی به زبان عمر سخن گفت که ان الحق لینطق علی لسان عمر و اینجا نه حلول کار دارد و نه اتحاد بعضی گویند حسین منصور حلاج دیگر است و حسین منصور ملحدی دیگر است استاد محمدزکریا و رفیق ابوسعید قرمطی بود و آن حسین ساحر بوده است اما حسین منصور از بیضاء فارس بود و در واسط پرورده شد و ابوعبدالله خفیف گفته است که حسین منصور عالمی ربانی است و شبلی گفته است که من و حلاج یک چیزیم اما مرا به دیوانگی نسبت کردند خلاص یافتم و حسین را عقل او هلاک کرد اگر او مطعون بودی این دو بزرگ در حق او این نگفتندی و ما را دو گواه تمام است و پیوسته در ریاضت و عبادت بود ودر بیان معرفت و توحید و در زی اهل صلاح و در شرع و سنت بود و این سخن ازو پیدا شد اما بعضی مشایخ او را مهجور کردند نه ازجهت مذهب و دین بود بلکه از آن بود که ناخشنودی مشایخ از سرمستی او این بار آورد چنانکه اول به تستر آمد به خدمت شیخ سهل بن عبدالله و دو سال در صحبت او بود پس عزم بغداد کرد و اول سفر او در هجده سالگی بود پس به بصره شد و به عمرو بن عثمان پیوست و هژده ماه در صحبت او بود پس یعقوب اقطع دختر بدوداد بعد از آن عمربن عثمان ازو برنجید از آنجا به بغداد آمد پیش جنید و جنید او را به سکوت و خلوت فرمود چندگاه در صحبت او صبر کرد پس قصد حجاز کرد و یک سال آنجا مجاور بود بازبه بغداد آمد با جمعی صوفیان به پیش جنید آمد و از جنید مسایل پرسید جنید جواب نداد و گفت زود باشد که سرچوب پاره سرخ کنی گفت آن روز که من سر چوب پاره سرخ کنم توجامه اهل صورت پوشی چنانکه آنروز که ایمه فتوی دادند که او را بباید کشت جنید در جامه تصوف بود نمی نوشت وخلیفه گفته بود که خط جنید باید جنید دستار ودراعه درپوشید و به مدرسه شد و جواب فتوی که نحن نحکم بالظاهر یعنی بر ظاهرحال کشتنی است و فتوی بر ظاهر است اما باطن را خدای داند بس حسین از جنید چون جواب مسایل نیافت متغیر شد و بی اجازت بتستر شد و یک سال آنجا بود و قبولی عظیم پیدا شد و اوهیچ سخن اهل زمانه را وزنی ننهادی تا او را حسد کردند عمروبن عثمان در باب اونامه ها نوشت به خوزستان و احوال او در چشم اهل آن دیار قبیح گردانید و او را نیز از آنجا دل بگرفت جامه متصوفه بیرون کرد و قبا درپوشید و بصحبت ابناء دنیا مشغول شد اما او را از آن تفاوتی نبود و پنج سال ناپدید شد ودر آن مدت بعضی به خراسان و ماوراءالنهر می بود و بعضی به سیستان باز باهواز آمد واهل اهواز را سخن گفت و به نزدیک خاص و عام مقبول شد و از اسرار خلق سخن می گفت تا او را حلاج الاسرار گفتند پس مرقع درپوشید و عزم حرم کرد و در آن سفر بسیار خرقه پوش با او بودند چون به مکه رسید یعقوب نهرجوری به سحرش منسوب کرد پس از آنجا باز به بصره آمد باز باهواز آمد پس گفت به بلاد شرک می روم تا خلق به خدای خوانم به هندوستان رفت پس به ماوراءالنهر آمد پس به چین افتاد و خلق را به خدای خواند و ایشان را تصانیف ساخت چون بازآمد از اقصاء عالم بدو نامه نوشتندی اهل هند ابوالمغیث نوشتندی و اهل خراسان ابوالمهر و اهل فارس ابوعبدالله و اهل خوزستان حلاج الاسرار اهل بغداد مصطلم می خواندند و در بصره مخبر پس اقاویل دروی بسیار گشت بعد از آن عزم مکه کرد و دو سال در حرم مجاور شد چون بازآمد احوالش متغیر شد و آن حال برنگی دیگر مبدل گشت که خلق را به معنی می خواند که کس بر آن وقوف نمی یافت تا چنین نقل کنند که او را از پنجاه شهر بیرون کردند و روزگاری گذشت بروی که از آن عجب تر نبود و او را حلاج از آن گفتند که یک بار بانبار پنبه گذشت اشارتی کرد در حال دانه از پنبه بیرون آمد و خلق متحیر شدند

نقلست که در شبانروزی چهارصد رکعت نماز کردی و برخود لازم داشتی گفتند در این درجه که تویی چندین رنج چراست گفت نه راحت درحال دوستان اثر کند و نه رنج که دوستان فانی صفت اند ونه رنج در ایشان اثر کند ونه راحت ...

... نقلست که یکی به نزدیک او آمد عقربی دید که گرد او می گشت قصد کشتن کرد حلاج گفت دست از وی بدار که دوازده سالست که تا اوندیم ماست و گرد ما می گردد

گویند رشید خرد سمرقندی عزم کعبه کرد در راه مجلس می گفت روایت کرد که حلاج با چهارصد صوفی روی به بادیه نهاد چون روزی چند برآمد چیزی نیافتند حسین را گفتند ما را سر بریان می باید گفت بنشینید پس دست از پس می کرد وسری بریان کرده با دو قرص به یکی می داد تا چهارصد سر بریان هشتصد قرص بداد بعد از آن گفتند ما را رطب می باید برخاست و گفت مرا بیفشانید رطب از وی می بارید تا سیر بخوردند پس در راه هرجا که پشت بخاربنی باز نهادی رطب بارآوردی

نقلست که طایفه در بادیه او را گفتند ما را انجیر می باید دست در هواکرد و طبقی انجیر تازه پیش ایشان بنهاد و یکبار حلوا خواستند طبقی حلوا به شکر گرم پیش ایشان بنهاد گفتند این حلوا در باب الطاق بغداد باشد گفت ما را بغداد و بادیه یکی است

نقلست که یکبار در بادیه چهار هزار آدمی با او بودند تا کعبه و یک سال در آفتاب گرم برابر کعبه بایستاد برهنه تا روغن از اعضاء او بر آنسنگ می رفت پوست او بازبشد و او از آنجا نجنید و هر روز قرصی و کوزه آب پیش او آوردندی او بدان کنارها افطار کردی و باقی برسرکوزه آب نهادی و گویند که کژدم در ایزار او آشیانه کرده بود پس در عرفات گفت یادلیل المتحیرین و چون دید که هرکس دعا کردند اونیز سر بر تل ریگ نهاد و نظاره می کرد چون همه بازگشتند نفسی بزد و گفت پادشاها عزیزا پاکت دانم پاکت گویم از همه تسبیح مسیحان و از همه تهلیل مهلان و از همه پندار صاحب پنداران الهی تو می دانی که عاجزم ازمواضع شکر تو بجای من شکر کن خود را که شکر آنست و بس

نقلست که یک روز در بادیه ابراهیم خواص را گفت در چه کاری گفت در مقام توکل توکل درست می کنم گفت همه عمر در عمارت شکم کردی کی درتوحید فانی خواهی شد یعنی اصل توکل در ناخوردن و تو در همه عمر در توکل در شکم کردن خواهی بودن فنا در توحید کی خواهد بود ...

... پرسیدند از فقر گفت فقر آن است که مستغنی است از ماسوی الله و ناظر است بالله

و گفت معرفت عبارتست از دیدن اشیاء و هلاک همه در معنی

وگفت چون بنده به مقام معرفت رسد غیب بر او وحی فرستد و سر او گنگ گرداند تا هیچ خاطر نیاید او را مکر خاطر حق ...

... نقلست که پرسیدند از صبر گفت آنست که دست و پای برند و از دار آویزند و عجب آنکه این همه با او کردند

نقلست که شبلی را روزی گفت یا ابابکر دستی بر نه که ما قصدی عظیم کرده ایم و سرگشته کاری شده و چنین کاری که خود را کشتن در پیش داریم چون خلق در کار او متحیر شدند منکر بی قیاس و مقر بی شمار پدید آمدند و کارهای عجایب از او دیدند زبان دراز کردند و سخن او بخلیفه رسانیدند و جمله بر قتل او اتفاق کردند از آنکه می گفت اناالحق گفتند بگوی هوالحق گفت بلی همه اوست شما می گویید که گم شده است بلکه حسین گم شده است بحر محیط گم نشود و کم نگردد جنید را گفتند این سخن که منصور می گوید تأویلی دارد گفت بگذارید تا بکشند که نه روز تأویل است پس جماعتی از اهل علم بر وی خروج کردند و سخن او را پیش معتصم تباه کردند علی ابن عیسی را که وزیر بود بر وی متغیر گردانیدند خلیفه بفرمود تا او را به زندان برند او را به زندان بردند یکسال اما خلق می رفتند و مسایل می پرسیدند بعد از آن خلق را از آمدن منع کردند مدت پنج ماه کس نرفت مگر یکبار ابن عطا و یکبار عبدالله خفیف و یکبار ابن عطا کس فرستاد که ای شیخ از این سخنی که گفتی عذرخواه تا خلاص یابی حلاج گفت کسی که گفت گو عذر خواه ابن عطا چون این بشنید بگریست وگفت ما خود چند یک حسین منصوریم

نقلست که شب اول که او را حبس کردند بیامدند او را در زندان ندیدند جمله زندان بگشتند کس را ندیدند شب دوم نه او را دیدند و نه زندان هر چند زندان را طلب کردند ندیدند شب سوم او رادر زندان دیدند گفتند شب اول کجا بودی و شب دوم زندان و تو کجا بودیت اکنون هر دو پدید آمدیت این چه واقعه است گفت شب اول من به حضرت بودم از آن نبودم و شب دوم حضرت اینجا بود از آن هر دو غایب بودیم شب سوم بازفرستادند مرا برای حفظ شریعت بیایید و کار خود کنید

نقلست که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی گفتند می گویی که من حق ام این نماز کرا می کنی گفت ما دانیم قدر ما

نقلست که در زندان سیصد کس بودند چون شب درآمد گفت ای زندانیان شما را خلاص دهم گفتند چرا خود را نمی دهی گفت ما در بند خداوندیم و پاس سلامت می داریم اگر خواهیم بیک اشارت همه بندها بگشاییم پس بانگشت اشاره کرد همه بندها از هم فرو ریخت ایشان گفتند اکنون کجا رویم که در زندان بسته است اشارتی کرد رخنه ها پدید آمد گفت اکنون سر خویش گیرید گفتند تونمی آیی گفت ما را با او سری است که جز بر سر دار نمی توان گفت دیگر روز گفتند زندانیان کجا رفتند گفت آزاد کردیم گفتند تو چرا نرفتی گفت حق را با من عتابی است نرفتم این خبر به خلیفه رسید گفت فتنه خواهد ساخت او را بکشید یا چوب زنید تا از این سخن برگردد سیصد چوب بزدند بهر چوبی که می زدند آوازی فصیح می آمد که لاتخف یا ابن منصور شیخ عبدالجلیل صفار گوید که اعتقاد من در آن چوب زننده بیش از اعتقادمن در حق حسین منصور بود از آنکه تا آن مرد چه قوت داشته است در شریعت که چنان آواز صریح می شنید ودست او نمی لرزید و همچنان می زد پس دیگر بار حسین را ببردند تا بردار کنند صدهزار آدمی گرد آمدند و او چشم گرد می آورد و می گفت حق حق حق اناالحق

نقلست که درویشی در آن میان ازو پرسید که عشق چیست گفت امروز بینی و فردا بینی پس فردا بینی آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند یعنی عشق اینست ...

... گفت حریف من منسوب نیست بحیف بداد شرابی چنانکه مهمانی مهمانی را دهد چون دوری چند بگذشت شمشیر ونطع خواست چنین باشد سزای کسی که با اژدها در تموز خمر کهنه خورد چون بزیردارش بردند به باب الطاق قبله برزد و پای بر نردبان نهاد گفتند حال چیست گفت معراج مردان سردار است پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش دست برآورد و روی به قبله مناجات کرد و گفت آنچه اوداند کس نداند پس بر سر دار شد جماعت مریدان گفتند چه گویی در ما که مریدانیم و اینها که منکرند و ترا به سنگ خواهند زد گفت ایشان را دو ثواب است و شما را یکی از آنکه شما را بمن حسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید به صلابت شریعت می جنبند و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن فرع

نقلست که درجوانی بزنی نگریسته بود خادم را گفت هر که چنان برنکرد چنین فرونگرد پس شبلی در مقابله او بایستاد و آواز داد که الم ننهک عن العالمین و گفت ما التصوف یا حلاج گفت کمترین اینست که می بینی گفت بلندتر کدام است گفت ترا بدان راه نیست پس هر کسی سنگی می انداختند شبلی موافقت راگلی انداخت حسین منصور آهی کرد گفتند ازین همه سنگ هیچ آه نکردی از گلی آه کردن چه معنی است گفت از آنکه آنها نمی دانند معذوراند ازو سختم می آید که او می داند که نمی باید انداخت پس دستش جدا کردند خنده بزد گفتند خنده چیست گفت دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آنست که دست صفات که کلاه همت ازتارک عرش در می کشد قطع کند پس پاهایش ببریدند تبسمی کرد گفت بدین پای سفر خاکی می کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید پس دو دست بریده خون آلوده در روی در مالید تا هر دوساعد و روی خون آلوده کرد گفتند این چرا کردی گفت خون بسیار از من برفت ودانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من ازترس است خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه مردان خون ایشان است گفتند اگر روی را بخون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی گفت وضو می سازم گفتند چه وضو گفت رکعتان فی العشق لایصح وضوء هما الا بالدم در عشق دو رکت است وضوء آن درست نیاید الا به خون پس چشمهایش برکندند قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند پس خواستند که زبانش ببرند گفت چندان صبر کنید که سخنی بگویم روی سوی آسمان کردو گفت الهی بدین رنج که برای تو بر من می برند محرومشان مگردان و از این دولتشان بی نصیب مکن الحمدلله که دست و پای من ببریدند در راه تو و اگر سر از تن بازکنند در مشاهده جلال تو بر سر دار می کنند پس گوش و بینی بریدن وسنگ روان کردند عجوزه با کوزه در دست می آمد چون حسین را دیدگفت زنید ومحکم زنید تا این حلاجک رعنا را با سخن خدای چه کار آخر سخن حسین این بود که گفت حب الواحد افراد الواحد و این آیت برخواند یستعجل بها الذین لایؤمنون بهاوالذین آمنوا مشفقون منها ویعلمون انهاالحق و این آخر کلام او بود پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سر بریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا به پایان میدان رضا برد و از یک یک اندام او آواز می آمد که اناالحق روز دیگر گفتند این فتنه بیش از آن خواهد بود که درحالت حیوة بود پس اعضای او بسوختند از خاکستر آواز اناالحق می آمد چنانکه در وقت کشتن هر قطره خون او که می چکید الله پدید می آمد درماندند بدجله انداختند بر سر آب همان اناالحق می گفت پس حسین گفته بود چون خاکستر مادر دجله اندازند بغداد را از آب بیم بود که غرق شود خرقه من پیش آب باز برید و اگر نه دمار از بغداد برآرد خادم چون چنان دید خرقه شیخ را بر لب دجله آورد تا آب برقرار خود رفت و خاکستر خاموش شد پس خاکستر او را جمع کردند و دفن کردند و کس را از اهل طریقت این فتوح نبود بزرگی گفت که ای اهل طریق معنی بنگرید که با حسین منصور چه کردند تا با مدعیان چه خواهند کردن

عباسه طوسی گفته است که فرداء قیامت در عرصات منصور حلاج را بزنجیر بسته می آرند اگر گشاده بود جمله قیامت بهم برزند ...

... نقلست که شبلی گفت منصور را بخواب دیدم گفتم خدای تعالی با این قوم چه کرد گفت بر هر دو گروه رحمت کرد آنکه بر من شفقت کرد مرا بدانست و آنکه عداوت کرد مرا ندانست از بهر حق عداوت کرد بایشان رحمت کرد که هر دو معذور بودند و یکی دیگر بخواب دید که در قیامت ایستاد جامی در دست و سر بر تن نه گفت این چیست گفت این جام بدست سر بریدگان می دهد

نقلست که چون او بردار کردند ابلیس بیامد و گفت یکی انا تو گفتی و یکی من چونست که از آن تو رحمت بار آورد و از آن من لعنت حلاج گفت توانا بدر خود بردی و من از خود دور کردم مرا رحمت آمد و ترا نه چنانکه دیدی وشنیدی تا بدانی که منی کردن نه نیکوست و منی از خود دور کردن به غایت نیکوست والحمدلله رب العالمین و الصلوة علی محمد واله اجمعین

تم الکتاب بعون الملک الوهاب ...

عطار
 
۳۸۸۸

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوبکر شبلی رحمةالله علیه

 

آن غرق بحر دولت آن برق ابر عزت آن گردن شکن مدعیان آن سرافراز منقیان آن پرتو از عالم حسی و عقلی شیخ وقت ابوبکر شبلی رحمةالله علیه ازکبار و اجله مشایخ بود و ازمعتبران و محتشمان طریقت و سید قوم و امام اهل تصوف و وحید عصر و بحال و علم ب ی همتا و نکت و اشارات و رموز و عبارات و ریاضات و کرامات او بیش از آنست که در حد حصر و احصاء آید جمله مشایخ عصر را دیده بود ودر علوم طریقت یگانه و احادیث بسی نوشته بود و شنوده و فقیه به مذهب مالک و مالکی مذهب و حجتی بود بر خلق خداء که آنچه او کرد بهمه نوعی بصفت درنیاید و آنچه او کشید در عبارت نگنجد از اول تا آخر مردانه بود و هرگز فتوری و ضعفی به حال او راه نیافت و شدت لهب شوق او بهیچ آرام نگرفت چهل قوصره از احادیث برخوانده بود و گفت سی سال فقه و حدیث خواندم تا آفتابم از سینه برآمد پس بدرگاه آن استادان شدم که هاتوافقه الله بیایید و از علم الله چیزی بازگویید کس چیزی ندانست گفت که نشان چیزی از چیزی بود از غیب هیچ نشان نبود عجب حدیثی بدانستم که شما در شب مدلهم ایدوما در صبح ظاهر شکر بکردیم و ولایت بدزد سپردیم تا کرد با ما آنچه کرد

و از جهال زمانه بسیار رنج کشید و در رد و قبول و غوغای خلق بمانده بود و پیوسته قصد اوکردندی تا او را هلاک کنند چنانکه حسین منصور را که بعضی از سخنان او طرفی با حسین داشت

و ابتداء واقعه او در آن بود که امیر دماوند بود از بغداد او را نامه رسید با امیرری او با جمعی به حضرت خلیفه بغداد رفتند و خلعت خلیفه بستدند چون باز می گشتند مگر امیر عطسه آمد به آستین جامه خلعت دهن و بینی پاک کرد این سخن به خلیفه گفتند که چنین کرد خلیفه بفرمود تا خلعتش برکشیدند و قفایش بزدند و ازعمل امارتش معزول کردند شبلی از آن متنبه شد اندیشه کرد که کسی خلعت مخلوقی را دستمال می کند مستحق عزل و استخفاف می گردد و خلعت ولایت بر او زوال می آید پس آنکس که خلعت پادشاه عالم را دستمال کند تا با او چه کنند در حال به خدمت خلیفه آمد گفت چه بود گفت ایهاالامیر تو که مخلوقی می نپسندی که با خلعت تو بی ادبی کنند و معلومست که قدر خلعت تو چند بود پادشاه عالم مراخلعتی داده است از دوستی و معرفت خویش که هرگز کی پسندد که من آنرا به خدمت مخلوقی دستمال کنم پس برون آمد و به مجلس خیرنساج شد و واقعه بدو فرو آمد خیر او را نزدیک جنید فرستاد پس شبلی پیش جنید آمد و گفت گوهر آشنایی بر تو نشان می دهند یا ببخش یا بفروش جنید گفت اگر بفروشم ترا بهاء آن نبود و اگر بخشم آسان بدست آورده باشی قدرش ندانی همچون من قدم از فرق ساز وخود رادر این دریاه درانداز تا بصبر ونظارت گوهرت بدست آید پس شبلی گفت اکنون چه کنم گفت برو یکسال کبریت فروشی کن چنان کرد چون یک سال برآمد گفت درین کار شهرتی و تجارتی درست برو یکسال دریوزه کن چنانکه به چیزی دیگر مشغول نگردی چنان کرد تا سر سال را که در همه بغداد بگشت و کس او را چیزی نداد باز آمد و با جنید بگفت او گفت اکنون قیمت خود بدان که تو مر خلق را بهیچ نیرزی دل درایشان مبند و ایشان را بهیچ برمگیر آنگاه گفت تو روزی چند حاجب بوده و روزی چند امیری کرده بدان ولایت رو و از ایشان بحلی بخواه بیامد و بیک خانه در رفت تا همه بگردید یک مظلمه ماندش خداوند او رانیافت تاگفت بنیت آن صدهزار درم بازدادم هنوز دلم قرار نمی گرفت چهار سال درین روزگار شد پس به جنید بازآمد و گفت هنوز در تو چیزی از جامانده است برو ویکسال دیگر گدایی کن گفت هر روز گدایی می کردم و بدو می بردم اوآنهمه بدرویشان می داد و شب مرا گرسنه همی داشت چون سالی برآمد گفت اکنون ترا به صحبت راه دهم لیکن بیک شرط که خادم اصحاب تو باشی پس یکسال اصحاب را خدمت کردم تا مرا گفت یا ابابکر اکنون حال نفس تو به نزدیک تو چیست گفتم من کمترین خلق خدای می بینم خود را جنید گفت اکنون ایمانت درست شد تا حالت بدانجا رسید تا آستین پر شکر می کرد و هر کجا که کودکی می دید در دهانش می نهاد که بگو الله پس آستین پر درم و دینار کرد و گفت هرکه یکبار الله می گوید دهانش پر زر می کنم بعد از آن غیرت درو بجنبید تیغی بر کشید که هر که نام الله برد بدین تیغ سرش را بیندازیم گفتند پیش از این شکر و زر می دادی اکنون سر می اندازی گفت می پنداشتم که ایشان او را از سر حقیقی و معرفتی یاد می کنند اکنون معلوم شد که از سر غفلت وعادت می گویند و من روا ندارم که بر زبان آلوده او را یاد کنند پس می رفتی و هر کجا که می دیدی نام الله بر آنجا نقش همی کردی تا ناگاه آوازی شنود که تا کی گرد اسم گردی اگر مرد طالبی قدم در طلب مسمی زن این سخن بر جان او کار کرد چنانکه یکبارگی قرار وآرام از او برفت چندان عشق قوت گرفت و شور غالب گشت که برفت وخویشتن رادر دجله انداخت دجله موجی برآورد و او را بر کنار افکند بعد از آن خویشتن را در آتش افکند آتش در او عمل نکرد و جایی که شیران گرسنه بودند خویشتن را در پیش ایشان انداخت همه از او برمیدند خویشتن از سر کوهی فرو گردانید باد او را برگرفت و بر زمین نشاند شبلی را بی قراری یکی به هزار شد فریاد برآورد ویل لمن لایقبله الماء ولا النار و لاالسباع ولاالجبال هاتفی آواز داد که من کان مقبول الحق لایقبله غیره چنان شد در سلسله و بندش کشیدند و بیمارستانش بردند قومی در پیش او آمدند و گفتند این دیوانه است او گفت من به نزدیک شما دیوانه ام و شما هشیار حق تعالی دیوانگی من و هشیاری شما زیادت کناد تا به سبب آن دیوانگی مرا قربت بر قربت بیفزاید و به سبب آن هشیاری بعدتان بر بعد بیفزاید پس خلیفه کسی فرستاد که تعهد او بکند بیامدند و بستم دارو بگلوش فرو می کردند شبلی همی گفت شما خود را رنجه مدارید که این نه از آن در دست که بدار و درمان پذیرد

روزی جمعی پیش رفتند و او در بندبود گفت شما کیستید گفتند دوستان تو سنگ در ایشان انداختن گرفت همه بگریختند او گفت ای دروغ زنان دوستان به سنگی چند از دوست خود می گریزند معلوم شد که دوست خودید نه دوست من ...

... و یک روز چوبی در دست داشت و هر دو سر آتش در گرفته گفتند چه خواهی کرد گفت می روم تا بیک سر این دوزخ را بسوزم و بیک سر بهشت راتا خلق را پرواء خدا پدید آید

نقلست که یک بار چند شبانروز در زیردرختی رقص می کرد ومی گفت هوهو گفتند این چه حالتست گفت این فاخته بر ایندرخت می گوید کوکو من نیز موافقت او را می گویم هوهو وچنین گویند تا شبلی خاموش نشد فاخته خاموش نشد

نقلست که یکبار به سنگ پای او بشکستند هر قطره خون که از وی بر زمین می چکید نقش الله می شد

نقلست که یکبار بعید سه روز مانده بود شبلی جوالی سرخ کرد و بسر فرو افکند و پاره نان دهان نهاد و پاره کتب بر میان بست و می گشت و می گفت هر کرا جامه نایافته بود بعید این کند

و گفت فرج زنانرا اگر به نه ماه نزایند به سالی بزایند و فرج دکان داران را که هر یکی را به چیزی مشغول کرده اند فرج صوفیان بر سر سجاده و مرقع و استنجا و استبرا را و شبلی از همه چنین دست تهی

یکبار در عید جامه سیاه پوشیده بود و نوحه می کرد گفتند امروز عید است ترا جامه چرا سیاهست گفت از غفلت خلق از خدا و او خود در ابتدا قباء سیاهداشت تا آنگاه که پرتو جمال این حدیث بر وی افتاد جامه سیاه بیرون کرد و مرقع درپوشید گفتند ترا بدینجا چه رسانید گفت سیاهی بر سیاهی تاما در میان فروشدیم

نقلست که باول که مجاهده بر دست گرفت سالهای دراز شب نمک در چشم کشیدی تا در خواب نشود وگویند که هفت من نمک در چشم کرده بود و می گفت که حق تعالی بر من اطلاع کرد و گفت هر که بخسبد غافل بود غافل محجوب بود ...

... نقلست که شبلی سردابه داشتی در آنجا همی شدی و آغوشی چوب با خود بردی و هرگاه که غفلتی بدل او درآمدی خویشتن بدان چوب همی زدی و گاه بودی که همه چوبها که بشکستی دست و پای خود بر دیوار همی زدی

نقلست که یکبار درخلوت بود کسی در بزد گفت درآی ای کسی که اگر همه ابوبکر صدیقی و درنیایی دوستر دارم

و گفت عمری است تا می خواهم که با خداوند خویش خلوتی دارم که شبلی در آن خلوت در میانه نبود ...

... و گفت مرا سه مصیبت افتاده است هر یک از دیگر صعب تر گفتند کدامست گفت آنکه حق ازدلم برفت گفتند ازین سخت تر چه بود گفت آنکه باطل بجای حق بنشست گفتند سیم چه بود گفت آنکه مرا درد این نگرفته است که علاج و درمان آن کنم و چنین فارغ نباشم

نقلست که یک روز در مناجات می گفت بار خدایا دنیا و آخرت در کار من کن تا از دنیا لقمه سازم و در دهان سگی نهم و از آخرت لقمه سازم و در دهان جهودی نهم هر دو حجابند از مقصود

و گفت روز قیامت دوزخ ندا کند با آنهمه زفیر که ای شبلی و من برفتن صراط باشم برخیزم و مرغ وار بپرم دوزخ گوید قوت تو کو مرا از تو نصیبی باید من باز گردم و گویم اینک هرچه می خواهی بگیر گوید دستت خواهم گویم بگیر گوید پایت خواهم گویم بگیر گوید هر دو حدقه ات خواهم گویم بگیر گوید دلت خواهم گویم بگیر در آن میان غیرت عزت در رسد که یا ابابکر جوانمردی از کیسه خویش کن دل خاص ماست ترا با دل چه کارست که ببخشی پس گفت دل من بهتر از هزار دنیا و آخرت است زیرا که دنیا سرای محنت وآخرت سرای نعمت و دل سرای معرفت ...

... گفت اگر من خدمت سلطان نکرده بودمی خدمت مشایخ نتوانستمی کرد و اگر خدمت مشایخ نکرده بودمی خدمت خدای نتوانستمی کرد

نقلست که چنان گرم شد که پیراهن خود را بر آتش نهاد و می سوخت گفتند باری این از علم نیست که مال ضایع کنی گفت نه فتوی قرآنست انکم و ما تعبدون من دون الله حصب جهنم خداوند می فرماید هرچه دل بدان نکرد آن چیز را با تو به آتش بسوزند دل من بدین نگریست غیرتی در ما بجنبید دریغم آمد که دل بدون او چیزی مشغول کنم

نقلست که روزی وقتش خوش شده بود به بازار برآمد و مرقعی بخرید بدانگی و نیم و کلاهی به نیمدانگ و در بازار نعره می زد که من یشتری صوفیا بدانقین کیست که صوفی بخرد به دو دانگ چون حالت او قوت گرفت مجلسی بنهاد و آن سر بر سر عامه آشکارا کرد و جنید او را ملامت کرد گفت ما این سخن در سردابها می گفتیم تو آمدی و بر سر بازارها می گویی شبلی گفت من می گویم و من می شنوم در هر دوجهان به جز از من کیست بلکه خود سخنی است که از حق به حق می رودو شبلی در میان نه جنید گفت ترا مسلم است اگر چنین است

وگفت هر که در دل اندیشه دنیا و آخرت دارد حرامست او را مجلس ما

یک روزی می گفت الله الله بسی بر زبان می راند جوانی سوخته دل گفت چرا لاالله لاالله نگویی شبلی آهی بزد و گفت از آن می ترسم که چون گویم لاو بالله نرسیده نفسم گرفته شود و دروحشت فرو شوم این سخن در آنجوان کار کرد بلرزید و جان بداد و اولیاء جوان بیامدند و شبلی را بدارالخلافه بردند و شبلی در غلبات وجد خویش چون مستی همی رفت بس بخون برو دعوی کردند خلیفه گفت ای شبلی تو چه می گویی گفت یا امیرالمؤمنین جان بود از شعله آتش عشق در انتظار لقاء جلال حق پاک سوخته و از همه علایق بریده از صفات و آفات نفس فانی گشته طاقتش طاق آمده صبرش کم شده متقاضیان حضرت در سینه و باطنش متواتر شده برقی ازجمال مشاهده این حدیث بر نقطه جان او جست جان او مرغ وار از قفس غالب بیرون پرید شبلی را از این چه جرم و چه گناه خلیفه گفت شبلی را زودتر به خانه خود بازفرستید که صفتی و حالتی از گفت او بر دلم ظاهر گشت که بیم آنست که از این بارگاه درافتم

نقلست که هر که پیش او توبه کردی او را فرمودی که برو بر تجرید حج بکن و بازآی تا با ما صحبت توانی داشت پس آنکس را با یاران خویش به بادیه فرو فررستادی بی زاد و راحله تا او را گفتند که خلق را هلاک می کنی گفت نه چنین است بلکه مقصود ایشان آمدن به نزدیک من نه منم که اگر مراد ایشان من باشم بت پرسیدن باشد بلکه همان فسق ایشان را به که فاسق موحد بهتر از رهبان زاهد لیکن مراد ایشان حق است اگر در راه هلاک شوند به مراد رسیدند و اگر بازآیند ایشان را رنج سفر چنان راست کرده بازآورد که من بده سال راست نتوانم کرد

نقلست که گفت چون به بازار بگذرم بر پیشانی خلق سعید و شقی نبشته بینم و یکبار در بازار فریاد می کرد و می گفت آه از افلاس آه از افلاس گفتند افلاس چیست گفت مجالسة الناس و مجادلتهم و المخالطه معهم هر که مفلس بود نشانش آن باشد که با خلق نشیند و با ایشان سخن گوید و آمیزش کند

و یک روز می گذشت و جماعتی ازمتنعمان دنیا به عمارت و تماشاء دنیا مشغول شده بودند شبلی نعره بزد وگفت دلهاییست که غافل مانده است از ذکر حق تالاجرم ایشان را مبتلا کرده اند به مردار و پلیدی دنیا ...

... چنانکه وقتی درویشی درمانده پیش شبلی آمد گفت ای شیخ به حق وفاء دین که عنان کارم تنگ درکشیده است بگو تا چگنم نومید شوم و از راه برگردم گفت ای درویش حلقه در کافری می زنی می نشنوی که فرموده است لاتقنطوا من رحمةالله گفت ایمن گردم گفت حضرت جلال را می آزمایی می نشنوی فلا یأمن مکر الله الا القوم الخاسرون گفت از بهر خدای که ایمن نشوم و نومید نباشم که چه تدبیر کنم گفت سربر آستانه در من می زن ناله می کن تا جانت برآید تا آنگاه که از پیشگاه کارت ندا کند که من علی الباب

نقلست که از آدینه تا آدینه حصری را باردادی یک جمعه بدو گفت که اگرچنانست که از این جمعه تا بدان جمعه بر من می آیی بیرون از خدای چیزی در خاطر تو گذر کند حرامست ترا با ما صحبت داشتن

نقلست که وقتی در بغداد بود گفت هزار درم می باید تا درویشان را پای افزار خرند و به حج برند ترسایی بر پاء خاست و گفت من بدهم لیکن بدان شرط که مرا با خود ببری شبلی گفت جوانمردا تو اهل حج نیستی جواب گفت در کاروان شما هیچ ستور نیست مرا از آن ستوری گیرید درویشان برفتند ترسامیان در بست تا همه روانه شدند شبلی گفت ای جوان کار تو چگونه است گفت ای شیخ مرا از شادی خواب نمی آید که من با شما همراه خواهم بود چون در راه آمدند جوان جاروب برگرفت و بهر منزل گاه جاء ایشان می رفت و خار برمی کند به موضع احرام رسیدند در ایشان می نگریست و همچنان می کرد چون به خانه رسیدند شبلی جوان را گفت باز ناز ترا در خانه رها نکنم جوان سر بر آستانه نهاد گفت الهی شبلی می گوید در خانه ات نگذارم هاتفی آواز داد که یا شبلی او را از بغداد ما آورده ایم آتش عشق در جان او ما زده ایم به سلسله لطف به خانه خویش ماکشیده ایم تو زحمت خویش دور داری دوست تو درآی جوان در خانه شد و زیارت کرد دیگران درون می رفتند و بیرون می آمدند و آن جوان بیرون نمی آمد شبلی گفت ای جوان بیرون آی جوان گفت ای شیخ بیرون نمی گذارد هر چند در خانه طلب می کنم باز نمی یابم تا خود کار کجا خواهد رسد ...

... نقلست که نابینایی بود در شهر که از بس که نام شبلی شنیده بود عاشق او شده او را نادیده روزی باتفاق شبلی باو افتاد و گرسنه بود گرده بر گرفت مرد نابینا از دست او بازستدو او را جفا گفت کسی نابینا را گفت که او شبلی بود آتش در نابینا افتاد از پس او برفت و در دست و پای افتاد وگفت می خواهم غرامت آنرا دعوتی بدهم شبلی گفت چنان کن مرد دعوتی ساخت و قرب صد دینار در آن خرج کرد و بسی بزرگان را بخواند که شبلی امروز مهمان ماست چون به سفره بنشستند کسی از شبلی پرسید که شیخانشان بهشتی و دوزخی چیست گفت دوزخی آن بود که گرده برای خدای تعالی به درویشی نتواند داد و برای هوای نفس صد دینار در دعوتی خرج کند چنین که این نابینا کرد و باز نشان بهشتی برخلاف این بود

نقلست که یکبار مجلس می گفت درویشی نعره بزد و خویشتن را در دجله انداخت شبلی گفت اگر صادق است خدا نجاتش دهد چنانکه موسی را علیه السلام داد و اگر کاذبست غرقه گردانش چنانکه فرعون را

یک روز مجلس می گفت پیر زنی نعره بزد شبلی را خوش نیامد گفت موتی یا ماوراء الستر بمیرای زیر بوده گفت جیت حتی اموت آمدم تا بمیرم ویک قدم بر گرفت و جان تسلیم کرده فریاد ازمجلسیان برخاست شبلی برفت تا یکسال از خانه بیرون نیامد و می گفت عجوزه پابرکردن ما نهاد ...

... نقلست که بباب الطاق شد آواز مغنیه شنود که می گفت وقفت بباب الطاق از هوش بشد وجامه پاره کرد و بیفتاد برگرفتندش به حضرت خلیفه بردند گفت ای دیوانه این سماع تو بر چه بود گفت آری شما باب الطاق شنودید اما ما باب الباق شنودیم میان ما و شما طای درمی آید

و یکبار بیمار شد طبیب گفت پرهیز کن گفت از چه پرهیز کنم از آنکه روزی منست یا از آن که روزی من نیست اگر از روزی پرهیز باید کرد نتوانم و اگر جز از روزی پرهیز می باید کردن خود آن بمن بدهند

نقلست که وقتی جنید و شبلی با هم بیمار شدند طبیب ترسا بر شبلی رفت گفت ترا چه رنج افتاده است گفت هیچ گفت آخر گفت هیچ رنج نیست طبیب نزدیک جنید آمد گفت ترا چه رنجست جنید از سر درگرفت و یک یک رنج خویش برگفت ترسا معالجه فرمود و برفت آخر بهم آمدند شبلی جنید را گفت چرا همه رنج خویش را با ترسادر میان نهادی گفت از بهر آن تا بداند که چون بادوست این می کنند با ترساء دشمن چه خواهند کرد پس جنید گفت تو چرا شرح رنج خود ندادی گفت من شرم داشتم با دشمن از دوست شکایت کنم

نقلست که یکبار به دیوانه ستان در شد جوانی رادید در سلسله کشیده چون ماه همی تافت شبلی را گفت ترا مردی روشن می بینم از بهر خدا سحرگاهی سخن من با او بگوی که از خان و مانم برآوردی و در جهانم آواره کردی و از خویش و پیوندم جدا افکندی و در غربتم انداختی و گرسنه و برهنه بگذاشتی و عقلم ببردی و در زنجیر و بند گرانم کشیدی و رسوای خلقم کردی جز دوستی تو چه گناه دارم اگر وقت آمد دستی بر نه چون شبلی بر در رسید جوان آواز داد که ای شیخ زنهار که هیچ نگویی که بدتر کند

نقلست که یک روز در بغداد رفت فقاعی آواز می داد لم یبق الاواحد جز یکی باقی نماند شبلی نعره بزد ومی گفت هل یبقی الا واحد و السلام ...

... نقلست که وقتی جنازه پیش شبلی نهادند پنج تکبیر بگفت گفتند مذهبی دیگر گرفتی گفت نه اما چهار تکبیر برمرده بود و یک بر عالم و عالمیان

نقلست که یکبار چندگاه گم شده بود وباز نمی یافتند تا آخر در مخنث خانه بازیافتند گفتند این چه جاء تست گفت خود جاء من اینست که چنان که ایشان نه مردند و نه زن در دنیا من نیز نه مردم و نه زن در دین پس جای من اینجاست

نقلست که روزی می رفت دو کودک خصومت می کردند برای یک جوز که یافته بودند شبلی آن جوز را از ایشان بستد و گفت صبر کنید تا من این بر شما قسمت کنم پس چون بشکست تهی آمد آوازی آمد و گفت هلاقسمت کن اگر قسام تویی شبلی خجل شدو گفت آنهمه خصومت بر جوز تهی و این همه دعوی قسامی بر هیچ ...

... نقلست که یکی از بزرگان گفت خواستم که شبلی را بیازمایم دستی جامه از حرام به خانه او بردم که این را فردا چون بجمعه روی درپوشی چون به خانه بازآمد گفت این چه تاریکیست در خانه گفتند اینچنین است گفت آن جامه را بیرون اندازید که ما را نشاید

نقلست که او را دختری آمد در همه خانه هیچ نبود بدو گفتند چرا از کسی چیزی نخواهی تا کار مهمان بسازی گفت ندانسته که سوال بخیلان را کنند و خبر غایبان را دهند اکنون در آن وقت که این مهمان در این پرده ظلمت مادر بود لطف حق تعالی را تیه معده او همی ساخت اکنون که به صحراء جهان آمد روزی که بازگیرد چون دانست که شب درآمد و دل زنان ضعیف باشد نیم شبی بگوشه شد و روی بخاک نهاد و گفت الهی چون مهمان فرستادی بی واسطه دست بخیلان کار این مهمان بساز هنوز این مناجات تمام نکرده بوده از سقف خانه درستهاء زر سرخ باریدن گرفت هاتفی آواز داد و گفت خذبلاحساب و کل بلاعتاب بستان بی حساب و بخور بی عتاب سر از سجده برآورد و زر به بازار برد تا برگ خانه سازد مردمان گفتند ای صدیق عهد این بدین نیکویی از کجاست گفت در دار الضرب ملک اکبر زده اند و دست تصرف قلابان بدو نرسیده است

نقلست که او بس نمک در چشم می کرد او را گفتند آخر ترا دیده به کار نیست گفت آنچه دل ما را افتاده است از دیده نهان است ...

... گفتند از چیزها چه عجبتر گفت دل که خدا را بشناسد پس بیازاردش گفتند مرید کی تمام شود گفت حال او در سفرو حضریک شود و شاهد و غایب یک رنگ گردد

گفتند بوتراب را گرسنگی پدید آمد باران افتاد جمله بادیه طعام بود گفت این رفقی بوده است اگر به محل تحقیق رسیده بودی چنان بودی که گفت انی اظل عند ربی فهو یطعمنی و بسقینی

و عبدالله زاهد گفت وقتی در نزدیک شبلی درآمدم گفتم ازو پرسم ازمعرفت چون بنشستم گفت به خراسان چه خبر است از خدای تا آنجا کیست که خدای را می داند من گفتم به عراق پنجاه سال طلب کردم نیافتم یکی را که از خدای خبر دادی گفت بوعلی ثقفی چونست گفتم وفات کرد گفت او فقیه بود اما توحید ندانسته بود

ابوالعباس دامغانی گفت مرا شبلی وصیت کرد که لازم تنهایی باش و نام خویش از دیوان آن قوم بیرون کن و روی در دیوار کن تا وقتی که بمیری

و گفت جنید از شبلی پرسید که خدای را چگونه یاد کنی که صدق یاد کردن او نداری گفت بمجازش چندان یاد کنم که یکباری او مرا یاد کند جنید از آن سخن از خود بشد شبلی گفت بگذارید که برین درگاه گاه تازیانه و گاه خلعت است

شبلی را گفتند دنیا برای اشغال است و آخرت برای اهوال پس راحت کی خواهد بود گفت دست از اشغال این بدار تا نجات یابی از اهوال آن

گفتند ما را خبر گویی از توحید مجرد بر زبان حق مفرد گفت ویحک هر که ازتوحید خبر دهد به عبارت ملحد بود و حرکت اشارت کند بدو ثنوی و هر که ازو خاموش بود جاهل بود و هر که پندارد که بدو رسید بی حاصل بود و هر که اشارت کند که نزدیک است دور بودو هر که از خویشتن وجد نماید او گم کرده است و هر چه تمیز کند بوهم و آنرا ادراک کند بعقل اندر تمامتر معنیها که آن همه بشما داده است و بر شما زده است محدث و مصنوعست چون شما

گفتند که تصوف چیست گفت آنکه چنان باشی که در آن روز که نبودی ...

... و گفت عارف بدون حق بینا و گویا نبود و نفس خود را بدون او حافظ نبیند و سخن از غیر اونشنود

و گفت وقت عارف چون روزگار بهارست رعد منفردو ابر می بارد و برق می سوزد و باد می وزد و شکوفه می شکفد و مرغان بانگ می کنند حال عارف همچنین است به چشم می گرید و به لب می خندد و بدل می سوزد و بسر می بازد و نام دوست می گوید و بردر او می گردد وگفت دعوت سه است دعوت علم و دعوت معرفت و دعوت معاینه

و گفت دعوت علم یکیست بذات تو خود علم ندانی

و گفت عبارت زبان علم است و اشارت زبان معرفت

و گفت علم الیقین آنست که بما رسید بزبان پیغمبران علیهم السلام و عین الیقین آنست که خدا بما رسانیده از نور هدایت باسرار قلوب بی واسطه و حق الیقین آنست که بدان راه نیست ...

... و می گفت الهی اگر آسمان را طوق می گردانی و زمین را پابند می کنی و جمله عالم را بخون من تشنه گردانی من از تو برنگردم

نقلست که چون وفاتش نزدیک رسید چشمش تیرگی گرفته بود خاکستر خواست و بر سر کرد و چندان بی قراری در وی پدید آمد که صفت نتوان کرد گفتند این همه اضطراب چیست گفت از ابلیسم رشک می آمد و آتش غیرت جانم می سوزد که من اینجا نشسته او چیزی از آن خود به کس دیگر دهد و ان علیک لعنتی الی یوم الدین آن اضافت لعنت بایلیس نمی توانم دید می خواهم که مرا بود که اگر لعنت است نه آخر که از آن اوست و نه در اضافات اوست آن ملعون خود قدر آن چه داند چرا عزیزان امت را ارزانی نداشت تا قدم بر تارک عرش نهادند جوهری داند قدر جوهر اگر پادشاه آبگینه یا بلوری بر دست نهد گوهری نماید و اگر تره فروشی جوهری خاتم سازد و در انگشت کند آبگینه نماید و زمانی بیاسود باز در اضطراب آمد گفتند چه بود گفت دوباد می وزد یکی باد لطف ویکی باد قهر بر هر که باد لطف وزد به مقصود رسد و بر هر که باد قهر وزد در حجاب گرفتار آید تا آن بار کرا دریابد اگر مرا باد لطف درخواهد یافت این همه ناکامی و سختی برامید آن بتوانم کشید و اگر بادقهر خواهد دریافت آنچه به من خواهد رسید این سختی در جنب آن هیچ نخواهد بود پس گفت بر دلم هیچ گران تر از آن نیست که یک درم مظلمه دارم و هزار درم بجاء آن بدادم دلم قرار نمی گیرد آنگاه گفت مرا طهارت دهید طهارت دادندنش تخلیل محاسن فراموش کردند بیادشان داد

ابومحمد هروی گوید آن شب به نزدیک شبلی بودم همه شب این بیت می گفت ...

... هر خانه که تو ساکن آنی آن خانه را به چراغ محتاج نبود آن روی با جمال تو حجت ما خواهد بود پس خلق جمع آمدند برای نماز جنازه و بآخر بود بدانست که حال چیست گفت عجبا کار جماعتی مردگان آمده اند تا برزنده نماز کنند گفتند بگو لااله الاالله گفت چون غیر او نیست نفی چه کنم گفتند چاره نیست کلمه بگو گفت سلطان محبت میکوبدرشوت نپذیرم مگر یکی آواز برداشت و شهادتش تلقین کرد گفت مرده آمده است تا زنده را بیدار کند آخر چون ساعتی برآمد گفتند چونی گفت به محبوب پیوستم و جان بداد و بعد از آن بخوابش دیدند گفتند بامنکر و نکیر چه کردی گفت درآمدند و گفت خدای تو کیست گفتم خدای من آنست که شما را و جمله فرشتگان را نصب کرد تا پدرم آدم را سجده کردند و من در پشت پدر بودم و در شما نظاره می کردم گفت منکر ونکیر با یکدیگر گفتند که نه تنها جواب خود می دهد بلکه جواب جمله فرزندان آدم باز داد بیا تا برویم

نقلست که ابوالحسن حصری علیه الرحمة که گفت شبلی را به خواب دیدم گفتم با تو چه رفت گفت مرا حاضر کردند و گفتند چیزی خواهی گفتم بار خدایا اگر بجنت عدنم فرود آری عدل تو است و اگر اهل وصالم گردانی فضل توست باردیگر بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا مطالبت نکرد به برهان بر دعویها که کردم مگر بیک چیز که روزی گفتم هیچ زیان کاری و حسرت بزرگتر از آن نیست که از بهشت بازمانی و بدوزخ فرو شوی گفت حق تعالی گفت چه حسرت و زیان کاری بزرگتر از آنکه از دیدار من بارگردند و محجوب مانند

باری دیگرش بخواب دیدند پرسیدند که کیف وجدت سوق الاخره گفتند بازار آخرت چگونه یافتی گفت بازاریست که رونق ندارد درین بازار مگر جگرهای سوخته و دلهای شکسته و باقی همه هیچ نیست که اینها سوخته را مرحم می نهند و شکسته را باز می بندند و بهیچ التفات نمی کنند رحمةالله علیه

عطار
 
۳۸۸۹

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابونصر سراج رحمةالله علیه

 

آن عالم عارف آن حاکم خایف آن امین زمره کبرا آن نگین حلقه فقرا آن زبده امشاج شیخ وقت ابونصر سراج رحمةالله علیه امامی به حق بود و یگانه مطلق و متعین و متمکن و او را طاوس الفقرا گفتندی و صفت و نعت او نه چندانست که در قلم و بیان آید و یا در عبارت و زبان گنجد و در فنون علم کامل بود و در ریاضت و معاملات شأنی عظیم داشت و در حال و قال و شرح دادن به کلمات مشایخ آیتی بود و کتاب لمع او ساخته است و اگر کسی خواهد بنگرد و از آنجا او را معلوم کند و من نیز کلمه چند بگویم سری و سهل را و بسی مشایخ کبار را دیده بود و از طوس بود ماه رمضان به بغداد بود ودرمسجد شونیزیه خلوت خانه بدو دادند و امامت درویشان بدومسلم داشتند تا عید جمع اصحاب را امامت کرد و اندر تراویح پنج بار قرآن ختم کرد هر شب خادم قرصی بدر خلوت خانه او بردی و بدو دادی تا روز عید شد و او برفت خادم نگاه کرد آن قرصکها بر جای بود

نقلست که شبی زمستان بود و جماعتی نشسته بودند و در معرفت سخن می رفت و آتش در آتشدان می سوخت شیخ را حالتی درآمد و رو بر آن آتش نهاد خدای را سجده آورد مریدان که آن حال مشاهده کردند جمله از بیم بگریختند چون روز دیگر بازآمدند گفتند شیخ سوخته باشد شیخ را دیدند در محراب نشسته روی او چون ماه می تافت گفتند شیخا این چه حالت است که ما چنان دانستیم که جمله روی تو سوخته باشد گفت آری کسی که بر این درگاه آب روی خود ریخته بود آتش روی او نتواند سوخت ...

عطار
 
۳۸۹۰

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوالعباس قصاب رحمةالله علیه

 

آن گستاخ درگاه آن مقبول الله آن کامل معرفت آن عامل مملکت آن قطب اصحاب شیخ وقت ابوالعباس قصاب رحمةالله علیه شیخ عالم و محترم مشایخ بود و صدیق وقت بود و در فتوت و مروت پادشاه و در آفات عیوب نفس دیدن اعجوبه بودو در ریاضت و کرامت و فراست ومعرفت شانی عظیم داشت او را عامل مملکت گفته اند و پیر و سلطان عهد بود و شیخ میهنه را گفت که اشارت و عبارت نصیب تست

نقلست که شیخ ابوسعید را گفت اگر ترا پرسند که خدای تعالی شناسی مگو که شناسم که آن شرکست و مگو که نشناسم که آن کفر است و لیکن چنین گوی که عرفناالله ذاته بفضله یعنی خدای تعالی ما را آشنای ذات خود گرداناد بفضل خویش ...

... و گفت دعوت صد و بیست و اند هزار پیغامبر علیه السلام همه حقست لیکن صفت خلق است چون حقیقت نشان کند نه حق ماند ونه باطل

و گفت من و تو بود اشارت باشد و عبارت وچون من و تو برخاست نه اشارت ماند و نه عبارت

و گفت اگر ترا ازو آگهی بودی نیارستی گفت که ازو آگهی است ...

... نقلست که یکی قیامت بخواب دید و شیخ را طلب می کرد در جمله عرصات شیخ را هیچ جای نیافت دیگر روز بیامد وشیخ را آن خواب بگفت شیخ گفت آنگاه چنین خوابت را رایگان نگویند چون ما نبودیم اصلا ما را چون بازنتوان یافت واعوذبالله از آن که ما را فردابازتوان یافت

نقلست که یکی به نزدیک او آمد و گفت یا شیخ می خواهم که به حج روم گفت مادر و پدر داری گفت دارم گفت برو رضای ایشان نگاهدار برفت و بار دیگر بازآمد وگفت اندیشه حج سخت شد گفت دوست پدر قدم درین راه بصدق بنهاده اگر بصدق نهاده بودیش نامه از کوفه باز رسیدی

نقلست که یک روز در خلوت بود مؤذن گفت قدقامت الصلوة گفت چون سخت است از صدر و از درگاه می باید آمد برخاست و عزم نماز کرد ...

عطار
 
۳۸۹۱

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوعلی دقاق رحمةالله علیه

 

آن استاد علم و بیان آن بنیاد کشف و عیان آن گمشده عشق و مودت آن سوخته شوق و محبت آن مخلص درد و اشتیاق شیخ وقت ابوعلی دقاق رحمةالله علیه و قدس الله سره العزیز امام وقت بود و شیخ عهد و سلطان طریقت و پادشاه حقیقت و زبان حق بود در احادیث و تفسیر و بیان و تقریر و وعظ و تذکیر شانی عظیم داشت و در ریاضت و کرامت آیتی بود و در لطایف و حقایق ومقام و حال متعین مرید نصرآبادی بود و بسی مشایخ کبار را دیده بود و خدمت کرده بزرگان گفته اند در هر عهدی نوحه گری بوده است و نوحه گر آن وقت بوعلی دقاقست آن درد شوق و سوز و ذوق که او را بوده است کس را نشان ندهند وهرگز درعمر خویش پشت بازننهاده بود و ابتدا در مرو بود که واقعه بدو فرود آمد چنانکه به یکی از کبار مشایخ گفت در مرو ابلیس رادیدم که خاک بر سر می کرد گفتم ای لعین چه بوده است گفت خلعتی که هفتصد هزار سالست با منتظر آن بودم و در آرزوی آن می سوختم در بر بسر آرد فروشی انداخت

شیخ بوعلی فارمدی با کمال عظمت خویش می گوید مرا هیچ حجت فردا نخواهد بود الا آنکه گویم بوعلی دقاقم

و استاد بوعلی می گوید درخت خودروست که کسی او را نپرورده باشد برگ بیارد و لیکن بار نیارد و اگر برگ بیارد بی مزه آرد مرد نیز همچنین باشد چون او را استاد نبوده باشد ازو هیچ چیز نیاید

پس گفت من این طرق از نصرآبادی گرفتم و او از شبلی و او از جنید و او از سری و او از داود و او ازمعروف و او ازتابعین

و گفت هرگز نزدیک استاد ابوالقاسم نصرآبادی نرفتم تا غسل نکردم و بابتدا که او را در مرو مجلسی نهادند به سبب آن بود که بوعلی شنوی پیری بوده به شکوه گفت ما را از این سخن نفسی زن استاد گفت ما را آن نیست گفت روا باشد که ما نیاز خویش بتو دهیم ترا بر نیاز ما سخن گشاده گردد استاد سخن گفت تا از آنجا کار را درپیوست

نقلست که بعد از آنکه سالها غایب بود سفر حجاز و سفرهای دیگر کرده بودو ریاضتها کشیده روزی برهنه بری رسید و بخانقاه عبدالله عمر رضی الله عنهما فرود آمد کسی او را بازشناخت و گفت استاد است پس خلق برو رحمت کردند بزرگان گرد آمدند تا درس گوید و مناظره کند گفت این خود صورت نبندد و لکن انشاءالله که سخن چند گفته شود پس منبر نهادند وهنوز حکایت مجلس او کنند که آن روز چون بر منبر شد اشارت به جانب راست کرد و گفت الله اکبر پس روی به مقابله کرد و گفت رضوان من الله اکبر پس اشارت به جانب چپ کرد و گفت والله خیروابقلله خلق بیکبار بهم برآمدند و غریو برخاست تا چندین جنازه برگرفتند استاد در میان آن مشغلها از منبر فرود آمده بود بعد از آن او را طلب کردند نیافتند به شهر مرو رفت تا آنگاه به نشابور افتاد

درویشی گفت روزی به مجلس او درآمدم به نیت آنکه بپرسم از متوکلان و او دستاری طبری بر سر داشت دلم بدان میل کرد گفتم ایهاالاستاد توکل چه باشد گفت آنکه طمع از دستار مردمان کوتاه کنی ودستار در من انداخت ...

... نقلست که گفت درد چشم پدید آمد چنانکه از درد مدتی بی قرار شدم و خوابم نیامد ناگاه لحظه درخواب شدم آوازی شنیدم که الیس الله بکاف عبده پس بیدار شدم دردم برفت و دیگر هرگز درد چشم نبود

یک روز استاد بوسعید خرگوشی و استاد بوعلی را از حمام باز آورده بودند و هر دو بیمار بودند استاد بوعلی بدو گفت چه بود اگر همچنین هر دو بسلامت نشسته باشیم تا وقت نمازدرآید و به تعجب بماندم که چندین بار طهارت می باید کرد و ایشان هر دو را یک علت بود بوسعید دهان بر گوش استاد نهاد و گفت راست بدان ماند که ستیزه همی کند لیکن هر چه ازو بود خوش بود

نقلست که گفت وقتی در بیابانی پانزده شبانه روز گم شدم چون راه بازیافتم لشکری دیدم که مرا شربتی آب داد زیان کاری آن شربت آب سی سالست که هنوز در دل من مانده است

نقلست که بعضی را از مریدان سختر بودندی ایشان رادر زمستان با آب سرد غسل فرمودی و بعضی را که نازکتر بودندی با ایشان رفق کردی و گفتی با هر کسی کار بقدر وسع او توان کرد

وگفتی کسی که بقالی خواهد کرد او را بخروار اشنان باید اما اگر جامه خواهد شست او را ده ستیراشنان تمام بود یعنی علم آنقدر تمام است که بدان کار کنی اما اگر برای فروختن آموزی هرگزت کار برنیاید که مقصود از علم عملست و تواضع چنانکه نقلست که روزی بمرو بدعوتش خواندند در راه که می رفت از خانه ناله پیرزنی می آمد که می گفت بارخدایا مرا چنین گرسنه بگذاشته و چندین طفل بر من گماشته آخر این چه چیز است که تو با من می کنی شیخ برگذشت و چون بدعوت رسید بفرمود تا طبقی بیاراستند خداوند دعوت شادمان شد که امروز شیخ زله خواهد کرد تا به خانه برد و او را نه خانه بود ونه اهل چون بیاراستند برخاست و بر سر نهاد و بر در سرای آن پیرزن نهاد و ببرد و بدیشان داد ببین تا این چه شکستن و نیاز بوده باشد

و یک روز می گفته است اگر فردا مرا به دوزخ فرستند کفارم سرزنش کنند که ای شیخ چه فرقست میان ما و تو من گویم جوانمردی باید آخر مرا روز بازاری بوده باشد و لکن سنت خدا اینست ...

... و گفت هر که نیت مخالفت پیر کند بر طریقت بنماند و علاقه ایشان بریده گردد هر چند در یک بقعه باشند و هر که صحبت پیری کند آن گاه بدل اعتراض کند عهد صحبت بشکست و توبه بروی واجب شد با آنکه گفته اند حقوق استاد را توبه نباشد

و گفت ترک ادب درختی است که راندن بارآرد هر که بی ادبی کند بر بساط پادشاهان بدرگاه فرستند و هر که بی ادبی کند بر درگاه باستوربانی فرستند

و گفت هرکه با او صحبت کند بی ادب جهل او او را بکشتن سپارد زود ...

... و گفت دیدار در دنیا باسرار بود و در آخرت بابصار

و گفت ارادت و همت امانت حق است پیش ارباب بدایات و اصحاب نهایت ارباب بدایت بارادت طاعت مجاهده توانند کرد و اصحاب نهایت بهمت بمکاشفه و مشاهده توانند رسید و همت چون کیمیاست طالب مال را و همت قراریست بی آرام که هرگز ساکن نشود نه در دنیا و نه در آخرت

و گفت جهد توانگران بمالست و جهد درویشان بجان ...

... وگفت بصفای عبادت نتوان رسید الا به چهار چیز اول معرفت خدای دوم معرفت نفس سوم معرفت موت چهارم معرفت ما بعدالموت هر که خدای را بشناخت بحق او قیام کرد به صدق و اخلاص و صفا وعبودیت وهر که نفس را بشناخت بشریعت و حقیقت روی به مخالفت او نهاد ومخالفت او طاعت است مدام و هر که موت را بشناخت شایستگی آن ساخته گردانید و آمدن آنرا مستعد شد و هر که ما بعد الموت بشناخت ازوعد و وعید درخوف و رجا بماند فلایأمن مکر الله الا القوم الخاسرون

و گفت نقد در فعل است تا صفت وفکرت در صفت تاموصوف و عبارت نقداست باشارة و فکرت آنست که اشارت و عبارت بدو نرسد

وگفت مادام که بنده صاحب توحید است حال اونیکوست از جهت آنکه شفیع اعظم توحید است و هرکه توحید ندارد کسی شفاعت او نکند و آنکه صاحب توحید نبود لامحاله که روزی آمرزیده شود ...

... وسخن اودر آخر چنان شد که کسی فهم نمی کرد و طاقت نمی داشت لاجرم به مجلس مردم اندک آمدندی چنانکه هفده هجده کس زیادت نبودندی چنانکه پیرهری می گوید که چون بوعلی دقاق را سخن عالی شد مجلس او از خلق خالی شد

نقلست که در ابتداء حال غلبات وجدی داشت که هیچکس را ازین حدیث مسلم نمی داشت تا چنان شده بود که پیوسته می گفتی بارخدایا مرا بکاء برگی بخش و مرا در کار موری کن و در مناجات می گفتی که مرا رسوا مکن که بسی لافها زده ام تو بر سر منبر با این چنین گناه کار تو و اگر رسوام خواهی کرد باری در پیش این مجلسیان رسوام مکن مرا همچنان در مرقع صوفیان رها کن و رکوه و عصایی بدستم ده که من شیوه صوفیان دوست می دارم آنگاه مرا با عصا و رکوه و مرقع بوادیی ازوادیهای دوزخ در ده که تا من ابدالابد خونابه فراق تو می خورم و در آن وادی نوحه تو می کنم و بر سرنگونساری خویش می گریم و ماتم بازماندگی خویش می دارم تا باری اگر قرب توم نبود نوحه توم بود

و می گفت بار خداوندا مادیوان خویش به گناه سیاه کردیم و تو موی ما را به روزگار سپید کردی ای خالق سیاه و سفید فضل کن و سیاه کرده ما را در کار سپید کرده خویش کن و باز می گفت ای خداوند آنکه ترا به تحقیق بداند طلب تو همیشه کند و اگرچه داند که هرگزت نیاید

و گفت گرفتم که در فردوسم فرود آوردی و به مقام عالیم رسانیدی آنرا چکنم که بهتر ازین توانستمی بود و نبودم

بعد ازوفات استاد را به خواب دیدند و پرسیدند که خدای تعالی با تو چه کردگفت مرا به پای بداشت و هر گناه که بدان اقرار آوردم بیآمرزید مگر یک گناه که از آن شرم داشتم که یاد کردمی مرا در عرق بازداشت تا آنگاه که همه گوشت ازرویم فرو افتاد گفتند آن چه بود گفت درکودکی بامردی نگرسته بودم مرا نیکو آمده بود و یکبار دیگرش به خواب دیدند که عظیم بی قراری می کرد و می گریست گفتند ای استاد چه بوده است مگر دنیا می بایدت گفت بلی ولکن نه برای دنیا با مجلس که گویم بلکه برای آن تا میان دربندم و عصابرگیرم و همه روز یک بیک درهمی شوم و خلق را وعظ همی کنم که مکنید که نمی دانید که از که باز می مانید

و دیگری بخواب دید گفت خدای با تو چه کرد گفت هر چه کرده بودم از بد و نیک جمله گرد کرد بر من بذره ذره پس به کوه درگذاشت و یکی دیگرش به خواب دید که بر صراط می گذشت پهنای آی پانصد ساله راه بود گفت این چیست که ما را خبر دادند که صراط از موی باریکتر است و ازتیغ تیزتر گفت این سخن راست است لیکن برونده بگردد رونده که آنجا فراختر رفته باشد اینجا باریکش باید رفت و اگر تنگتر رفته باشد اینجا فراختر باید رفت

نقلست که استاد را شاگردی بود نام او ابوبکر صیرفی بر سر تربت استاد نشسته بود گفت بخواب دیدم که تربت از هم بازشدی و استاد برآمدی و خواستی که بهوا بر پرد گفتمی کجا می روی گفتی همچنین گویان می روم که ما را درملکوت اعلی منبرها نهاده اند ...

عطار
 
۳۸۹۲

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی

 

آن بحر اندوه آن راسختر از کوه آن آفتاب الهی آن آسمان نامتناهی آن اعجوبه ربانی آن قطب وقت ابوالحسن خرقانی رحمةالله علیه سلطان سلاطین مشایخ بود و قطب اوتاد و ابدال عالم و پادشاه اهل طریقت و حقیقت و متمکن کوه صفت و متعین معرفت دایم به دل در حضور و مشاهده و به تن در خضوع ریاضت و مجاهده بود و صاحب اسرار حقایق و عالی همت و بزرگ مرتبه و در حضرت آشنایی عظیم داشت و در گستاخی کروفری داشت که صفت نتوان کرد نقل است که شیخ بایزید هر سال یک نوبت به زیارت دهستان شدی به سرریگ که آنجا قبور شهداست چون بر خرقان گذر کردی باستادی و نفس برکشیدی مریدان از وی سؤال کردند که شیخا ما هیچ بوی نمی شنویم گفت آری که از این دیه دزدان بوی مردی می شنوم مردی بود نام او علی و کنیت او ابوالحسن به سه درجه از من پیش بود بار عیال کشد و کشت کند و درخت نشاند

نقلست که شیخ در ابتدا دوازده سال در خرقان نماز خفتن به جماعت بکردی و روی به خاک بایزید نهادی و به بسطام آمدی و باستادی و گفتی بار خدایا از آن خلعت که بایزید را داده ابوالحسن را بویی ده آنگاه بازکشتی وقت صبح را به خرقان بازآمدی و نماز بامداد به جماعت به خرقان دریافتی بر طهارت نماز خفتن

نقلست که وقتی دزدی بسر باز می شده بود تا پی او نتوانند دیدن و نتوانند برد شیخ گفته بود در طلب این حدیث کم از دزدی نتوانم بود تا بعد از آن از خاک بایزید بسر باز می شده بود و پشت بر خاک اونمی کرد تا بعد از دوازده سال از تربت آواز آمد که ای ابوالحسن گاه آن آمد که بنشینی شیخ گفت ای بایزید همی همتی بازدار که مردی امی ام و از شریعت چیزی نمی دانم و قرآن نیاموخته ام آوازی آمد ای ابوالحسن آنچه مرا داده اند از برکات تو بود شیخ گفت تو به صدد و سی و اند سال پیش از من بودی گفت بلی و لکن چون به خرقان گذر کردمی نوری دیدمی که از خرقان به آسمان برمی شدی و سی سال بود تا به خداوند به حاجتی درمانده بودم بسرم ندا کردند که ای بایزید به حرمت آن نور را به شفیع آر تا حاجت برآید گفتم خداوندا آن نور کیست هاتفی آواز دادکه آن نور بنده خاص است و او را ابوالحسن گویند آن نور را شفیع آر تاحاجت تو برآید شیخ گفت چون به خرقان رسیدم در بیست و چهارم روز جمله قرآن بیاموختم و بروایتی دیگر است که بایزید گفت فاتحه آغاز کن چون به خرقان رسیدم قرآن ختم کردم

نقلست که باغکی داشت یکبار بیل فرو برد نقره برآمد دوم بار فرو برد زر برآمد سوم بار فرو برد مروارید وجواهر برآمد ابوالحسن گفت خداوندا ابوالحسن بدین فریفته نگردد من به دنیا از چون تو خداوندی بر نگردم

و گاه بودی که گاو می بستی چون وقت نماز درآمدی شیخ در نماز شدی و گاو همچنان شیار می کردی تاوقتی که شیخ بازآمدی ...

... نقلست که شیخ المشایخ گفت سی سالست که از بیم شیخ ابوالحسن نخفته ام و در هر قدم که پا در نهادم قدم او در پیش دیده ام تا به جایی که دوسالست تا می خواهم در بسطام پیش ازو به خاک بایزید رسم نمی توانم که او از خرقان سه فرسنگ آمده است و پیش از من آنجا رسیده مگر روزی در اثنای سخن شیخ همی گفته است هر که طالب این حدیثست قبله جمله اینست و اشارت بانگشت کالوج کرد چهار انگشت بگرفته ویکی بگشوده آن سخن با شیخ المشایخ مگر بگفته بودند او از سر غیرت بگفته است که چون قبله دیگر پدید آمد ما این قبله را راه فرو بندیم بعد از آن راه حج بسته آمد که در آن سال هر که رفت سببی افتاد که بعضی هلاک شدند و بعضی راه بزدند و بعضی ترسیدند تا دیگر سال درویشی شیخ المشایخ را گفت خلق را از خانه خدابازداشتن چه معنی دارد تا شیخ المشایخ اشارتی کرد تا راه گشاده شد بعد از آن درویشی گفت این بر چه نهیم که آنهمه خلق هلاک شدند گفت آری جایی که پیلان را پهلوی هم بسایند سارخکی چند فرو شوند باکی نبود

نقلست که وقتی جماعتی به سفری همی شدند و گفتند شیخا راه خایف است ما را دعاء بیاموز تا اگر بلایی پدید آید آندفع شود شیخ گفت چون بلای روی بشما نهد از ابوالحسن یاد کنید قوم را آن سخن خوش نیامد آخر چون برفتند راهزنان پیش آمدند و قصد ایشان کردند یک تن از ایشان درحال از شیخ یاد کرد و از چشم ایشان ناپدید شد عیاران فریاد گرفتند که اینجا مردی بود کجا شد او را نمی بینیم و نه بار و ستور او را تا بدان سبب بدو و قماش او هیچ آفت نرسید و دیگران برهنه و مال برده بماندند چون مرد را بدیدند به سلامت به تعجب بماندند تا او گفت سبب چه بود چون پیش شیخ بازآمدند بپرسیدند که برای الله را آن سر چیست که ما همه خدای را خواندیم کار ما بر نیامد و این یک تن ترا خواند از چشم ایشان ناپدید شد شیخ گفت شما که حق را خواندید به مجاز خواندید و ابوالحسن به حقیقت شما بوالحسن را یاد کنید بوالحسن برای شما خدای را یاد کند کار شما برآید که اگر به مجاز و عادت خدای را یاد کنید سود ندارد

نقلست که مریدی از شیخ درخواست کرد که مرادستوری ده تا به کوه لبنان شوم و قطب عالم را ببینم شیخ دستوری داد چون به لبنان رسید جمعی دید نشسته روی به قبله و جنازه درپیش و نماز نمی کردند مرید پرسید که چرا بر جنازه نماز نمی کنید گفتند تا قطب عالم بیاید که روزی پنج بار قطب اینجا امامت کند مرید شاد شد یک زمان بود همه ازجای بجستند گفت شیخ را دیدم که در پیش استاد و نماز بکرد و مرا دهشت افتاد چون به خود بازآمدم مرده را دفن کردند شیخ برفت گفتم این شخص که بود گفتند ابوالحسن خرقانی گفتم کی بازآید گفتند بوقت نماز دیگر من زاری کردم که من مرید اویم و چنین سخن گفته ام شفیع شوید تا مرا به خرقان برد که مدتی شد تا در سفرم پس چون وقت نماز دیگر درآمد دیگرباره شیخ را دیدم در پیش شد چون سلام بداد من دست بدو درزدم و مرا دهشت افتادو چون به خود بازآمدم خود را بر سر چهار سوی ری دیدم روی به خرقان آوردم چون نظر شیخ بر من افتاد گفت شرط آنست که آنچه دیدی اظهار نکنی که من از خدای درخواست کرده ام تابدین جهان و بدان جهان مرا از خلق بازپوشاند و از آفریده مرا هیچکس ندید مگر زنده و آن بایزید بود

نقلست که امامی به سماع احادیث می شد به عراق شیخ گفت اینجا کس نیست که استادش عالی تر است گفت نه همانا شیخ گفت مردی امی ام هرچه حق تعالی مرا داد منت ننهاد و علم خود مرا داد منت نهاد گفت ای شیخ تو سماع از که داری گفت از رسول علیه السلام مرد را این سخن مقبول نیامد شبانه به خواب دید مهتر را صلی الله علیه که گفت جوانمردان راست گویند دیگر روز بیامد وسخن آغاز کرد به حدیث خواندن جایی بودی که شیخ گفتی این حدیث پیغامبر نیست گفتی بچه دانستی شیخ گفت چون توحدیث آغاز کردی دو چشم من بر ابروی پیغامبر بود علیه السلام چون ابرو در کشیدی مرا معلوم شدی که ازین حدیث تبرا می کند

عبدالله انصاری گوید که مرا بند بر پای نهادند و به بلخ می بردند در همه راه با خود اندیشه همی کردم که بهمه حال بر این پای من ترک ادبی رفته است چون در میان شهر رسیدم گفتند مردمان سنگ بر بام آورده اند تا در تو اندازند اندرین ساعت مرا کشف افتاد که روزی سجاده شیخ بازمیانداختم سرپای من بدانجا بازآمد در حال دیدم که دستهای ایشان همچنان بماند و سنگ نتوانستند انداخت

نقلست که چون شیخ بوسعید بر شیخ رسید قرصی چند جوین بود معدود که زن پخته بود شیخ او را گفت ایزاری بر زیر این قرصها انداز و چندانکه می خواهی بیرون می گیر و ایزاری برمگیر زن چنان کرد نقلست که چون خلیق بسیار گرد آمدند قرص چندانکه خادم همی آورد دیگر باقی بود تایکبار ایزار برداشتند قرصی نماند شیخ گفت خطا کردی اگر ایزار برنگرفتی همچنان تا قیامت قرص از آن زیر بیرون می آوردندی چون از نان خوردن فارغ شدند شیخ بوسعید گفت دستوری بود تا چیزی برگویند شیخ گفت ما را پروای سماع نیست لیکن بر موافقت تو بشنویم بدست بر بالشی می زدند و بیتی برگفتند و شیخ در همه عمر خویش همین نوبت به سماع نشسته بود مریدی بود شیخ را ابوبکر خرقی گفتندی و مریدی دیگر در این هر دو چندان سماع اثر کرد که رگ شقیقه هر دو برخاست و سرخی روان شد بوسعید سربرآورد وگفت ای شیخ وقت است که برخیزی شیخ برخاست و سه بار آستین بجنبانید و هفت بار قدم بر زمین زد جمله دیوارهای خانقاه درموافقت او در جنبش درآمدند بوسعید گفت باش که بناها خراب شوند پس گفت بعزةالله که آسمان و زمین موافقت ترا در رقصند چنین نقل کرده اند که درآن حوالی چهل روز طفلان شیر فرا نستدند

نقلست که شیخ بوسعید گفت شبلی و اصحاب وی در سایه طوبی موافقت کردند و من گوشه مرقع شبلی دیدم در آن ساعت که در وجودبود و طواف همی کرد پس شیخ گفت ای بوسعید سماع کسی را مسلم بود که از زیر تا عرش گشاده بیند و از زیر تا تحت الثری پس اصحاب را گفت اگر از شما پرسند که رقص چرا می کنید بگویید بر موافقت آن کسان برخاسته ایم که ایشان چنین باشند و این کمترین پایه است در این باب

نقلست که شیخ بوسعید و شیخ ابوالحسن خواستند که بسط آن یک بدین درآید و قبض این یک بدان شود یکدیگر را در برگرفتند هر دو صفت نقل افتاد شیخ بوسعید آن شب تا روز سر بزانو نهاده بود و می گفت و می گریست و شیخ ابوالحسن همه شب نعره همی زد و رقص همی کرد چون روز شد شیخ ابوالحسن بازآمد و گفت ای شیخ اندوه به من باز ده که مارا با آن اندوه خود خوشتر است تا دیگر بار نقل افتاد پس بوسعید را گفت فردا به قیامت درمیاکه تو همه لطفی تاب نیاری تا من نخست بروم و فزع قیامت بنشانم آنگاه تو درآی پس گفت خدا کافری را آن قوت داده بود که چهار فرسنگ گوهی بریده بود و می شد تا بر سر لشکر موسی زند چه عجب اگر مؤمنی را آن قوت بدهد که فزع قیامت بنشاند پس شیخ بوسعید بازگشت و سنگی بود بر درگاه محاسن در آن جا مالید شیخ ابوالحسن از بهر احترام او را فرمود تا آن سنگ را برکندند و به محراب بازآوردند پس چون شب درآمد بامداد آن سنگ باز بجای خود آمده بود دیگرباره به محراب باز بردند دیگر شب همچنان بدرگاه بازآمده بود همچنین تا سه بار ابوالحسن گفت اکنون همچنان بر درگاه بگذارید که شیخ بوسعید لطف بسی می کند پس بفرمود تا راه از آنجا برانداختند و دری دیگر بگشادند پس شیخ ابوالحسن چون بوداع او آمد گفت من ترا بولایت عهد خویش برگزیدم که سی سال بود که از حق می خواستم کسی را تا سخنی چند از آنچه در دل دارم با او گویم که کسی محرم نمی یافتم که بدو بگویم چنانکه او را شنود تا که ترا فرستادند لاجرم شیخ بوسعید آنجا سخن نگفته است زیادتی گفتند چرا آنجا سخن نگفتی گفت ما را باستماع فرستاده بودند پس گفت از یک بحر یک عبارت کننده بس و گفت من خشت پخته بودم چون به خرقان رسیدم گوهر بازگشتم

نقلست که شیخ بوسعید گفت بر منبر و پسر شیخ ابوالحسن آنجا حاضر بود که کسانی که از خودنجات یافتند و پاک از خود بیرون آمدند از عهد نبوت الی یومنا هذا بعقدی رسیدند و اگر خواهید جمله برشمرم و اگر کس از خودپاک شد پدر این خواجه است و اشارت به پسر ابوالحسن کرده و استاد ابوالقاسم قشیری گفت چون به ولایت خرقان درآمدم فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر تا پنداشتم که از ولایت خود معزول شدم

نقل است که بوعلی سینا بآوازه شیخ عزم خرقان کرد چون به وثاق شیخ آمد شیخ بهیزم رفته بود پرسید که شیخ کجاست زنش گفت آن زندیق کذاب را چه می کنی همچنین بسیار جفا گفت شیخ را که زنش منکر او بودی حالش چه بودی بوعلی عزم صحرا کرد تا شیخ را بیند شیخ را دید که همی آمد و خرواری در منه بر شیری نهاده بوعلی از دست برفت گفت شیخا این چه حالتست گفت آری تا ما بارچنان گرگی نکشیم یعنی زن شیری چنین بار ما نکشد پس بوثاق بازآمد بوعلی بنشست و سخن آغاز کرد و بسی گفت شیخ پاره گل در آب کرده بود تا دیواری عمارت کند دلش بگرفت برخاست و گفت مرا معذور دار که این دیوار عمارت می باید کرد و بر سر دیوار شد ناگاه تبر از دستش بیفتاد بوعلی برخاست تا آن تبر بدست باز دهد پیش از آن که بوعلی آنجا رسید آن تبر برخاست و بدست شیخ باز شد بوعلی یکبارگی اینجا از دست برفت و تصدیقی عظیم بدین حدیثش پدید آمد تا بعد از آن طریقت به فلسفه کشید چنانکه معلوم هست

نقلست که عضدالدوله را که وزیر بود در بغداد درد شکم برخاست جمله اطبا را جمع کردند در آن عاجز ماندند تا آخر نعلین شیخ به شکم او فرو نیاوردند حق تعالی شفا نداد ...

... نقلست که شخصی بر شیخ آمد و گفت دستوری ده تا خلق را به خدا دعوت کنم گفت زنهار تا به خویشتن دعوت نکنی گفت شیخا خلق را به خویشتن دعوت توان کرد گفت آری که کسی دیگر دعوت کند و ترا ناخوش آید نشان آن باشد که دعوت به خویشتن کرده باشی

نقلست که وقتی سلطان محمود وعده داده بود ایاز را خلعت خویش را در تو خواهم پوشیدن و تیغ برهنه بالای سر تو برسم غلامان من خواهم داشت چون محمود به زیارت شیخ آمد رسول فرستاد که شیخ را بگویید که سلطان برای تو از غزنین بدینجا آمد تو نیز برای او از خانقاه بخیمه او درآی و رسول را گفت اگر نیاید این آیت برخوانید قوله تعالی واطیعواالله و اطیعواالرسول واولوالامر منکم رسول پیغام بگذارد شیخ گفت مرا معذور دارید این آیت برو خواندند شیخ گفت محمود را بگویید که چنان در اطیعواالله مستغرقم که در اطیعواالرسول خجالتها دارم تا باولی الامر چه رسد رسول بیامد و به محمود بازگفت محمود را رقت آمد و گفت برخیزید که او نه از آن مرد است که ما گمان برده بودیم پس جامه خویش را بایاز داد و در پوشید و ده کنیز ک را جامه غلامان دربرکرد و خود به سلاح داری ایاز پیش و پس می آمد امتحان را روی به صومعه شیخ نهاد چون از در صومعه درآمد و سلام کرد شیخ جوا بداد اما بر پا نخاست پس روی به محمود کرد و در ایاز ننگرید محمود گفت بر پا نخاستی سلطان را و این همه دام بود شیخ گفت دام است اما مرغش تونه پس دست محمود بگرفت و گفت فراپیش آیی چون ترا فراپیش داشته اند محمود گفت سخنی بگو گفت این نامحرمان را بیرون فرست محمود اشارت کرد تا نامحرمان همه بیرون رفتند محمود گفت مرا از بایزید حکایتی برگو شیخ گفت بایزید چنین گفته است که هر که مرادید از رقم شقاوت ایمن شد محمود گفت از قدم پیغامبر زیادت است و بوجهل و بولهب و چندان منکران او را همی دیدند و از اهل شقاوتند شیخ گفت محمود را که ادب نگه دارد و تصرف در ولایت خویش کن که مصطفی را علیه السلام ندید جز چهار یار او و صحابه او و دلیل بر این چیست قوله تعالی و ترا هم ینظرون الیک و هم لایبصرون محمود را این سخن خوش آمد گفت مرا پندی ده گفت چهار چیز نگهدار اول پرهیز از مناهی و نماز به جماعت و سخاوت و شفقت بر خلق خدا محمود گفت مرا دعا بکن گفت خود درین گه دعا می کنم اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات گفت دعای خاص بگو گفت ای محمود عاقبتت محمود باد پس محمود بدره زر پیش شیخ نهاد شیخ قرص جوین پیش نهاد گفت بخور محمود همی خاوید و در گلوش می گرفت شیخ گفت مگر حلقت می گیرد گفت آری گفت می خواهی که ما را این بدره زرتو گلوی ما بگیرد برگیر که این را سه طلاق دادیم محمود گفت در چیزی کن البته گفت نکنم گفت پس مرا از آن خود یادگاری بده شیخ پیراهن عودی از آن خود بدو داد محمود چون باز همی گشت گفت شیخا خوش صومعه داری گفت آنهمه داری این نیز همی بایدت پس در وقت رفتن شیخ او را بر پا خاست محمود گفت اول که آمدم التفات نکردی اکنون بر پای می خیزی این همه کرامت چیست و آن چه بود شیخ گفت اول در رعونت پادشاهی و امتحان درآمدی و بآخر درانکسار و درویشی می روی که آفتاب دولت درویشی بر تو تافته است اول برای پادشاهی تو برنخاستم اکنون برای درویشی بر می خیزم پس سلطان برفت بغزا درآن وقت به سومنات شد بیم آن افتاد که شکسته خواهد شد ناگاه از اسب فرود آمد و به گوشه شد و روی بر خاک نهاد و آن پیراهن شیخ بر دست گرفت و گفت الهی بحق آبروی خداوند این خرقه گه ما را برین کفار ظفر دهی که هرچه از غنیمت بگیرم بدرویشان دهم ناگاه ار جانب کفار غباری و ظلمتی پدید آمد تا همه تیغ در یکدیگر نهادند و می کشتند و متفرق می شدند تا که لشکر اسلام ظفر یافت و آن شب محمود به خواب دید که شیخ می گفت ای محمود آبروی خرقه ما بردی بر درگاه حق که اگر در آن ساعت در خواستی جمله کفار را اسلام روزی کردی

نقلست که شیخ یک شب گفت امشب در فلان بیابان راه می زنند وچندین کس را مجروح گردانیدند و از آن حال پرسیدند راست همچنان بود وای عجب همین شب سر پسر شیخ بریدند ودر آستانه او نهادند و شیخ هیچ خبر نداشت زنش که منکر او بود می گفت چه گویی کسی را که از چندین فرسنگ خبر باز می دهد و خبرش نباشد که سر پسر بریده باشند ودر آستانه نهاده شیخ گفت آری آن وقت که ما آن می دیدیم پرده برداشته بود و این وقت که پسر را می کشتند پرده فرو گذاشته بودند پس مادر سر پسر را بدید گیسو ببرید و بر سر نهاد و نوحه آغاز کرد شیخ نیز پاره از محاسن ببرید و بر آن سر نهاد گفت این کار هر دو هر دو پاشیده ایم و ما را هر دو افتاده است و گیسو بریدی و من نیز ریش ببریدم

نقلست که وقتی شیخ در صومعه نشسته بود با چهل درویش و هفت روز بود که هیچ طعام نخورده بودند یکی بر در صومعه آمد با خرواری آرد وگوسفندی و گفت این صوفیان را آورده ام چون شیخ بشنود گفت از شما هر که نسبت به تصوف درست می تواند کرد بستاند من باری زهره ندارم که لاف تصوف زنم همه دم درکشیدند تا مرد آن آرد و آن گوسفند بازگردانید

نقلست که شیخ گفت دو برادر بودند ومادری هر شب یک برادر بخدمت مادر مشغول شدی و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدایش خوش بود برادر را گفت امشب نیز خدمت خداوند بمن ایثار کن چنان کرد آن شب به خدمت خداوند سر بسجده نهاد در خواب دید که آوازی آمد که برادر ترا بیامرزیدیم وترا بدو بخشیدیم او گفت آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادر مرا در کار اومی کنید گفتند زیرا که آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازیم ولیکن مادرت از آن بی نیاز نیست که برادرت خدمت کند ...

... نقلست که روزی در حالت انبساط کلماتی می گفت به سرش ندا آمد که بوالحسنا نمی ترسی از خلق گفت الهی برادری داشتم او از مرگ همی ترسیدی اما من نترسم گفت شب نخستین از منکر و نکیر ترسی گفت اشتر که چهار دندان شود از آواز جرس نترسد گفت از قیامت و صعوبات او ترسی گفت می اندیشم که فردا چون مرا از خاک برآری و خلق را در عرصات حاضر کنی من در آن موقف پیراهن بوالحسنی خود از سر برکشم و در دریای وحدانیت غوطه خورم تا همه واحد بود وبوالحسن نماند موکل خوف و مبشر رجای بر من باز ننشیند

نقلست که شبی نماز همی کرد آوازی شنود که هان بوالحسنو خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند شیخ گفت ای بار خدایا خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند آواز آمد نه از تو نه از من

ویکبار می گفت الهی ملک الموت را به من مفرست که من جان بوی ندهم که نه ازو ستده ام تا باز بدو دهم من جان از تو ستده ام و جز تو به کسی ندهم

و گفت سر به نیستی خود فرو بردم چنانکه هرگز وادید نیابم تا سر به هستی تو برآرم چنانکه به تو بیک ذره بدانم گفت در سرم ندا آمد که ایمان چیست گفتم خداوندا آن ایمان که دادی مرا تمامست ...

... و گفت اگر خدای عزوجل روز قیامت که همه خلق را که در زمان من هستند به من بخشد از آنجا که آفتاب برآید تا آنجا که آفتاب فرو شود بدین چشم گه در پیش دارم بازننگرم و از بزرگ همتی که به درگاه خداوند دارم

و گفت عرش خدا بر پشت ما ایستاده بود ای جوانمردان نیرو کنید و مرد آسا باشید که بارگرانست

و گفت چه گویند در مردی که قدم نه به ویرانی دارد ونه به آبادانی و خدای تعالی او را درمقامی می دارد که روز قیامت خدا او را برانگیزاند و همه خلق ویرانی و آبادانی به نور او برخیزند و همه خلق را بدو بخشند که دعا نکند درین جهان و شفاعت نکند درآن جهان ...

... و گفت بدان کسی که من تمنی نان گستاخی کنم شما بدانید که او از ملایکه فاضل تر است

و گفت شبانروزی بیست و چهار ساعت است در ساعتی هزار بار به مردم و بیست و سه ساعت دیگر را صفت پدیدنیست

و گفت در روز مردم بروزه و به شب در نماز بود بامید آنکه به منزل رسد و منزل خود من بودم ...

... و گفت شگفت نه از خویشتن دارم شگفت از خداوند دارم که چندین بازار بی آگاهی من اندر اندرون پوست من پدید آورد پس آخر مرا از آن آگاهی داد تا من چنین عاجز ببودم در خداوندی خدای تعالی

و گفت در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه که بادی برآید از این دریامیغ و باران سربرکند ازعرش تا بثری باران ببارد

وگفت خداوند مرا سفری در پیش نهاد که در آن سفر بیابانها و کوهها بگذاشتم و تل ها و رودها و شیب و فرازها و بیم و امیدها و کشتی ودریاها از ناخن وموی تا انگشت پای همه را بگذاشتم پس بعد از آن بدانستم که مسلمان نیستم گفتم خداوندا نه نزدیک خلق مسمانم و به نزدیک تو زنار دارم زنارم ببر تا پیش تومسلمان باشم ...

... و گفت همه آفریده او چون کشتی است و ملاح منم و بردن آن کشتی مرا مشغول نکند از آنچه من در آنم

و گفت حق تعالی مرا فکرتی بداد که هرچه او آفریده است در آن بدیدم در آن بماندم شغل شب و روز در من پوشید آنکه فکرت بینایی گردید گستاخی و محبت گردید هیبت وگران باری گردید از آن فکرت بیگانگی او درافتادم و جایی رسیدم که فکرت حکمت گردید و راه راست و شفقت بر خلق گردید بر خلق او کسی مشفق ترا از خود ندیدم گفتم کاشکی بدل همه خلق من بمردمی تا خلق را مرگ نبایستی دید کاشکی حساب همه خلق با من بکردی تا خلق را به قیامت حساب نبایستی دید کاشکی عقوبت همه خلق مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید

و گفت خداوند تعالی دوستان خویش را به مقامی دارد که آانجا حد مخلوق نبود و بوالحسن بدین سخن صادق است اگر من از لطف او سخن گویم خلق مرا دیوانه خواند چنانکه مصطفی علیه السلام را اگر با عرش بگویم بجنبد اگر با چشمه آفتاب بگویم از رفتن باز ایستد ...

... وگفت بمن رسید که چهارصد مرد از غربااند گفتم که اینان چه اند برفتم تا به دریایی رسیدم تا به نوری رسیدم بدیدم غرباآن بودند که ایشان را به جز خدا هیچ نبود

و گفت نخست چنان دانستم که امانتی بما برنهاده است چون بهتر در شدم عرش از امر خدا سبکتر بود از آن چون بهتر در شدم خداوندی خویش بما برنهاده آمد وشکری که بارگران است

و گفت من شما را از معامله خویش نشان ندهم من شما را نشان که دهم از پاکی خداوند و رحمت ودوستی او دهم که موج بر موج برمی زند و کشتی بر کشتی برمی شکند ...

... و گفت خواهید که با خضر علیه السلام صحبت کنید صوفی گفت خواهم گفت چند سال بود ترا گفت شصت سال گفت عمر از سر گیر ترا او آفریده صحبت با خضر کنی تا صحبت من با اوست درتمنای من نیست که با هیچ آفریده صحبت کنم

و گفت خلق مرا نتوانند نکوهیدن و ستودن که بهر زبان که ازمن عبارت کنند من به خلاف آنم

و گفت بهشت در فنا بر تابهشتیان را کجا بری و دوزخ در فنا برم تادوزخیان را کجا بری ...

... و گفت از خویشتن بگذشتی صراط واپس کردی

وگفت هر کس را از این خداوند رستگاری بود ما را اندوه دایم بود خدا قوت دهاد تا ما این بار گران بکشیم

و گفت عجب بمانده ام از کردار این خداوند که از اول چندین بازار در درون این پوست بنهاد بی آگاهی من پس آخر مرا از آن آگاه کرد تا من چنین متحیر گردیدم یا دلیل المتحرین زدنی تحیرا

و گفت کله سرم عرشست و پایهای تحت الثری و هر دو دست مشرق و مغرب و گفت راه خدای را عددنتوان کرد چندانکه بنده است به خدا راهست بهر راهی که رفتم قومی دیم گفتم خداوندا مرا براهی بیرون بر که من و تو باشیم خلق در آن راه نباشد راه اندوه در پیش من نهاد گفت اندوه باری گرانست خلق نتواند کشید

وگفت هر که به نزدیک خدا مرد است نزدیک خلق کودک است و هرکه نزدیک خلق مردست آنجا نامردست این سخن را نگه دارید که در وقتی ام که آنرا صفت نتوان کرد ...

... و گفت چیزی بر دلم نشان شد از عشق که در همه عالم کس را محرم آن نیافتم که باوی بگویم

و گفت فردا خدای تعالی گوید به من هرچه خواهی بخواه گویم بار خدایا عالم تری گوید همت تو ترا بدادم جز آن حاجت خواه گویم الهی آن جماعت خواهم که دروقت من بودند و از پس من تا به قیامت به زیارت من آمدند ونام من شنیدند ونشنیدند از حق تعالی ندا آید که در دار دنیا آن کردی که ما گفتیم ما نیز آن کنیم که تو خواهی

و گفت خدای تعالی همه را پیش من کند رسول علیه السلام گوید اگر خواهی ترا از پیش جاه کنم گویم یا رسول الله من دار دنیا تابع تو بودم اینجا نیز پس روتوم بساطی از نور بگستراند ابوالحسن و ژنده جامگان او بر آنجا جمع آیند مصطفی را بدان جمع چشم روشن شود اهل قیامت همه متعجب بمانند فرشتگان عذاب می گذرند می گویند اینان آن قومند که ما را از ایشان هیچ رنگی نیست ...

... و گفت اگر بنده آفریده در پیش حق بایستد چنانکه دو بیکی بود گفت چنانکه خلق از پیش او برخیزد اونیز درخویشتن برسد همی خورد و طعم ندامد سرما و گرما برو گذر می کند و خبرش نبود و چون از خویشتن برسد به جز حق هیچ نبود

وگفت کس بود که بهفتاد سال یک بار آگاه نبود و کس بود که به پنجاه سال و کس بود به چهل سال و کس بود به بیست سال و کس بود بهر سال و کس بود بهرماه و کس بهروقت نماز و کس بود که برو احکام می راند و او را ازین جهان و از آن جهان خبر نبود

و گفت آسان آسان نگوییا که من مردی ام تا هفتاد سال معامله خویش چنانکه تکبیر اول به خراسان پبوندی و سلام به کعبه باز دهی زیر تا بعرش وزیر تا بثری بینی همه را همچون بی نمازی زنان بینی آن وقت بدانکه مردی نه ...

... و گفت می باید که دل خویش چون دریا بینی که آتش ازمیان آن موج برآید وتن در آتش بسوزد درخت وفا از میان آن سوخته برآید میوه بقاء ظاهر حاصل شود و چون میوه بخوری آب آن میوه بگذر دل فرو شود فانی شوی در یگانگی او

و گفت خدای را بر روی زمین بنده است که در دل او نوری گشاده است از یگانگی خویش که اگر هر چه از عرش تاثری هست گذر در آن نور کند بسوزد چنانکه پر گنجشگی که باتش فرو داری دانشمندی گفت چیزی پرسیدم گفت این زمان نتوانی دانست تا بدان مقام رسی که بروزی هفتاد بار بمیری و به شبی هفتاد بار و کارش چهل سال چنین زندگانی بود

و گفت این چه در اندرون پوست اولیا بود اگر چند ذره میان دو لب و دندان او بیاید همه خلق آسمان و زمین در فزع افتد ...

... و گفت خدای تعالی موسی را علیه السلام گفت لن ترانی زبان همه جوانمردان از این سؤال و سخن خاموش گردید

و گفت چشم جوانمردان بر غیب خداوند بود تا چیزی بر دل ایشان افتد تا بچشند آنچه اولیا وانبیاء چشیده اند دل جوانمردان به باری دربود که اگر آن بار بر آفریده نهند نیست شود و اولیاء خود را خود می دارد تا آن بار بتوانند کشید والا رگ و استخوان ایشان از یکدیگر بیامدی

و گفت چه مردی بود که مثل فتوح او چون مرغی شود که خانه اش زرین بود چه مردی بود که حق تعالی او را براهی ببرد که آن راه مخلوق بود ...

... وگفت جوانمردی به کنار بادیه رسید به بادیه فرونگریست و باز پس گردید وگفت من اینجا فرونگنجم یعنی آنچه منم

و گفت چنان باید بودن که ملایکه که بر شما موکل اند بارضا ایشان را واپس فرستی و یا اگر نه چنان باید بود که شبانگاه دیوان از دست ایشان فراگیری و آنچه بباید ستردن بستری و آنچه بباید نبشتن بنویسی و اگرنه چنان بودند که شبانگاه که آنجا باز شوند گویند نه نیکی بودش ونه بدی خداوند تعالی بگوید من نیکویی ایشان با شما بگویم

و گفت مردان خدای را اندوه و شادی نبود و اگر اندوه و شادی بود هم ازو بود ...

... و گفت که علی دهقان گفت که مرد بیک اندیشه ناصواب که بکند دو ساله راه از حق تعالی بازپس افتد

و گفت عجب دارم ازین شاگردان که گویند پیش استاد شدیم ولیکن شما دانید که من هیچکس را استاد نگرفتم که استاد من خدا بودتبارک و تعالی و همه پیران را حرمت دارم دانشمندی ازو سیوال کرد که خرد و ایمان و معرفت را جایگاه کجاست گفت تو رنگ اینها را به من نمای تامن جایگاه ایشان باتو نمایم دانشمند را گریه برافتاد بگوشه نشست

شیخ را گفتند مردان رسیده کدام باشند گفت از مصطفی علیه السلام درگذشتی مرد آن باشد که او را هیچ ازین درنیاید و تا مخلوق باشی همه دریابد یعنی از عالم امر باش نه از عالم خلق ...

... و گفت هرکه با خدای تعالی زندگانی کند دیدنیها همه دیده بود و شنیدنیها همه شنیده و کردنیها کرده و دانستنی دانسته

و گفت بباری آسمان و زمین طاعت با انکار جوانمردان هیچ وزن نیارد

و گفت درین واجار بازاریست که آنرا بازار جوانمردان گویند ونیز بازار حق خوانند از آن راه حق شما آنرا دیده اید گفتند نه گفت در آن بازار صورتها بودنیکو چون روندگان آنجا رسند آنجا بمانند و آن صورت کرامت بود و طاعت بسیار و دنیا و آخرت آنجا بمانند و به خدا نرسند بنده چنین نیکوتر که خلق را بگذارد و با خدا به خلوت در شود و سر بسجده نهد و به دریای لطف گذر کند و بیگانگی حق رسد و از خویشتن برهد همه بروی می راند و او خود در میان نه ...

... گفتند دلت چگونه است گفت چهل سال است تا میان من ودل جداء انداخته اند

و گفت مادر فرزند را چند بار گوید مادر ترا میراد بنه تواند مرد و لیکن در آن گفت صادق باشد و گفت سه چیز با خداء نگاهداشتن دشوار است سر با حق و زبان با خلق و پاکی در کار

و گفت چیز میان بنده و خدا حجاب بتواند کردن مگر نفس همه کس ازین بنالیدند به خدا و پیغمبران نیز بنالیدند ...

... و گفت با خدای بزرگ همت باشید که همت همه چیزی بتو دهد مگر خداوندی و اگر گوید خداوندی نیز بتو دهم بگویی که دادن و دهم صفت خلقست بگوی الله بی جای الله بی خواست الله بی همه چیزی هستی آنرا نیکو بود که می خورده بود

و گفت تا کی گویی صاحب رای و صاحب حدیث یکبار بگوی ای الله بی خویشتن یا بگوی الله بسزای او

و گفت کسانی می آیند با گناه بعضی می آیند با طاعت این نه طریق است که با این هیچ درگنجد تو هر دو را فراموش کن چه ماند الله هر که بوقت گفتار و اندیشه خدای را با خویشتن نبیند در این دو جای بآفت درافتد ...

... و گفت بر همه چیزی کتابت بود مگر بر آب و اگر گذر کنی بر دریا از خون خویش بر آب کتابت کن تا آن کزبی تو درآید داند که عاشقان و مستان و سوختگان رفته اند

و گفت چون ذکر نیکان کنی میغی سپید برآید و عشق ببارد ذکر نیکان عام را رحمت است و خاص را غفلت

و گفت مومن از همه کس بیگانه بود مگر از سه کس یکی از خداوند دوم از محمد علیه السلام سیم از مؤمنی دیگر که پاکیزه بود ...

... و گفت پیران گفته اند چون مرید بعلم بیرون شود چهار تکبیر در کار او کن و او را از دست بگذار

و گفت باید که در روزی هزار بار بمیری و باز زنده شوی که زندگانی یابی هرگز نمیری

و گفت چون نیستی خویش بوی دهی او نیز هستی خویش بتو دهد ...

... وگفت با خدای خویش آشنا گرد که غریبی که به شهر آشنایی دارد با کسی آنجا قوی دل تر بود

و گفت هر که دنیا و عمر بسر کار خدای در نتوان کرد گو دعوی مکن که بقیامت بی بار بر صراط بگذرد

وقتی به شخصی گفت کجا می روی گفت به حجاز گفت آنجا چه کنی گفت خدای را طلب کنم گفت خدای خراسان کجاست که به حجاز می باید شد رسول علیه السلام فرمود که طلب علم کنید و اگر به چین باید شدن نگفت طلب خدای کنید ...

... و گفت مرا مرید نبوده زیرا که من دعوی نکردم من می گویم الله و بس

و گفت در همه عمر خویش اگر یک بار او را بیازرده باشی باید که همه عمر بر آن همی گریی که اگر عفو کند آن حسرت برنخیزد که چون او خداوندی را چرا بیازردم

و گفت کسی باید که به چشم نابینا بود و به زبان لال و به گوش کر که تا او صحبت و حرمت را بشاید

و گفت طاعت خلق بسه چیز است به نفس و زبان و بدل بردوام از این سه باید که به خدا مشغول بود تا که از این بیرون شود و بی حساب به بهشت شود

وگفت تحیر چون مرغی بود که از مأوای خود بشود به طلب چینه و چینه نیابد و دیگرباره راه مأوی نداند

وگفت که هر یک آرزوی نفس بدهد هزار اندوهش در راه حق پدید آید ...

... و گفت معرفت هست که با شریعت آمیخته بود و معرفت هست که از شریعت دورتر است ومعرفت هست که با شریعت برابر است مرد باید که گوهر هر سه دیده بود تا با هرکسی گوید که از آنجا بود

و گفت یک بار خدای را یاد کردن صعبتر است از هزار شمشیر بر روی خوردن

و گفت دیدار آن بود که جز او را نبینی و گفت کلام بی مشاهده نبود ...

... وگفت ذکرالله ازمیان جان صلوات بر محمد از بن گوش

و گفت ازین جهان بیرون نشوی تا سه حال بر خویشتن نبینی اول باید که در محبت او آب از چشم خویش بینی دیگر از هیبت او بول خویش بینی دیگر باید که در بیداری استخوانت بگدازد و باریک شود

وگفت چنان یاد کنید که دیگر بار نباید کرد یعنی فراموش مکن تا یادت نباید آورد

وگفت غایب تو باشی و او باشد دیگر آنست که تو نباشی همه او بود

و گفت سخن مگویید تا شنونده سخن خدا را نبیند و سخن مشنوید تا گوینده سخن خداوند را نبیند

وگفت هرکه یکبار بگوید الله زبانش بسوخت دیگر نتواند گفت الله چون تو بینی که می گوید ثنای خداوند است بر بنده

و گفت در جوانمردان اندوهی بود که بهر دو جهان درنگنجد و آن اندوه آنست که خداوند تا او را یاد کنند و بسزای او نتوانند ...

... و گفت هزار مرد این جهان را ترا ترک باید کرد تا بیک مرد از آن جهان برسی و هزار شربت زهر باید خورد تا بیک شربت حلاوت بچشی

و گفت دریغا هزار بار دریغا که چندین هزار سرهنگ و عیار و مهتر و سالار و خواجه و برنا که درکفن غفلت به خاک حسرت فرو می شوند که یکی از ایشان سرهنگی دین را نمی شاید

و گفت زندگانی درون مرگست مشاهده درون مرگست پای درون مرگست فنا و بقا درون مرگست و چون حق پدید آمد جز از حق هیچ چیز بنماند ...

... و گفت آنکسی که نماز کند و روزه دارد به خلق نزدیک بود وآنکسی که فکرت کند به خدا

وگفت هفت هزار درجه است از شریعت تا معرفت وهفتصد هزار درجه است از معرفت تا به حقیقت و هزار هزار درجه است از حقیقت تا بارگاه باز بود هر یکی را به مثل عمری باید که چون عمر نوح و صفایی چون صفای محمد علیه السلام

و گفت معنی دل سه است یکی فانیست و دوم نعمت است و سیم باقیست آنکه فانی است مأوی گاه درویشی است آنکه نعمت است مأوی توانگریست و آنکه باقیست مأوی خداست ...

... نقلست که گفت یک شب حق تعالی را به خواب دیدم گفتم شصت سال است تا در امید دوستی تو می گذارم و در شوق تو باشم حق تعالی گفت به سالی شصت طلب کرده و مادر ازل آلازال در قدم دوستی تو کرده ایم

و گفت یکبار دیگر حق تعالی را دیگر بخواب دیدم که گفت یا بوالحسن خواهی که ترا باشم گفتم نه گفت خواهی که مرا باشی گفتم نه گفت یا ابالاحسن خلق اولین و آخرین در اشتیاق این بسوختند تا من کسی را باشم تو مرا این چرا گفتی گفتم بار خدایا این اختیار که تو به من کردی از مکر تو ایمن کی نتوانم بود که تو باختیار هیچکس کار نکنی و گفت شبی به خواب دیدم که مرا به آسمان بردند جماعتی را دیدم که زار زار می گریستند ازملایکه گفتم شما کیستید گفتند ما عاشقان حضرتیم گفتم ما این حالت را در زمین تب و لرز گوییم و فسره شمانه عاشقانید و چون از آنجا بگذشتم ملایکه مقرب پیش آمدند و گفتند نیک ادبی کردی آن قوم را که ایشان عاشقان حضرت نبودند به حقیقت عاشقان کسی می باید که از پای سر کند و از سر پای و از پیش پس کند و از پس پیش و از یمین یسار کند و از یسار یمین که هر که یک ذره خویش را باز می یابد یک ذره از آن حضرت خبر ندارد پس از آنجا بقعر دوزخ فرو شدم گفتم تو می دم تا من می دمم تا از ما کدام غالب آید

وگفت درخواستم از حق تعالی که مرا بمن نمایی چنانکه هستم مرا بمن نمود با پلاسی شوخگن و من همی درنگرستم و می گفتم من اینم ندا آمد آری گفتم آنهمه ارادات و خلق و شوق و تضرع و زاری چیست ندا آمد که آنهمه ماییم تو اینی ...

عطار
 
۳۸۹۳

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابراهیم شبانی

 

... و گفت شصت سال بود تا نفسم لقمه گوشت بریان آرزو می کرد و نمی دادمش یک روز ضعفی عظیم غالب شد و کاردش باستخوان رسید و بوی گوشت پدید آمد نفسم فریاد گرفت و بسی زاری کرد که برخیز از این گوشت از برای خدای اگر وقت آمده است لقمه بخواه برخاستم بر اثر بوی گوشت برفتم و آن بوی از زندان همی آمد چون در رفتم یکی رادیدم که داغش می کردند و او فریاد می کرد و بوی گوشت بریان برخاسته نفسم راگفتم هلا بستان گوشت بریان نفسم بترسید و تن زد و به سلامت ماندن قانع شد

نقلست که گفت هرگاه که به مکه رفتمی نخست روضه پیغمبر را علیه السلام زیارت کردمی و پس به مکه بازآمدی آنگه به مدینه شدمی دیگر بار به زیارت روضه بکردمی و گفتمی السلام علیک یا رسول الله از روضه آواز آمدی که و علیک السلام ای پسر شیبان

و گفت در گرمابه شدم و آبی بود فرا گذاشتم جوانی چون ماه از گوشه گرمابه آواز داد که تا چند آب بر ظاهر پیمایی یک راه آب به باطن فرو گذارگفتم توملکی یا جنی یا انسی بدین زیبایی گفت هیچکدام من آن نقطه ام زیر بی بسم الله گفتم این همه مملکت توست گفت یاابراهیم از پندار خود بیرون آیی تا مملکت بینی و از کلمات اوست که گفت علم فنا و بقا بر اخلاص وحدانیت گردد و دوستی عبودیت هرچه جز این بود آنست که ترا به غلط افکند و زندقه بارآورد

وگفت هرکه خواهد که از کون آزاد آید گو عبادت خدای تعالی باخلاص کن که درعبودیت باخلاص بود از ماسوی الله آزاد گردد ...

عطار
 
۳۸۹۴

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوبکر صیدلانی رحمةالله علیه

 

... وگفت بر تو باد که مغرور نشوی به مکر و شاید که بود

کسی گفت مرا وصیتی بکن گفت همت همت که همت مقدم همه اشیا است و مدار جمله اشیا بروست و رجوع جمله اشیا باوست چون شیخ وفات کرد اصحاب گفتند لوح بر سر خاک او راست کردیم و نام او بر آنجا نبشتیم هر بار یکی بیامدی و خراب کردی وناپدید شدی و لوح ببردی و از آن هیچکس دیگرخراب نکردی از استاد بوعلی دقاق پرسیدند سر این گفت آن پیر در دنیا خود را پنهانی اختیار کرده بود تو می خواهی که آشکارا کنی حق تعالی نهان می کند والله بالصواب

عطار
 
۳۸۹۵

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ علی رودباری رحمةالله علیه

 

آن رنج کشیده مجاهده آن گنج گزیده مشاهده آن بحر حلم و دوستداری شیخ علی رودباری رحمةالله علیه رحمة واسعة از کاملان اهل طریقت بود و از اهل فتوت و ظریفترین پیران و عالمترین ایشان به علم حقیقت و در معامله و ریاضت و کرامت و فراست بزرگوار بود و اهل بغداد جمله حضرت او را خاضع بودند و جنید قایل به فضل او بود و به همه نوعی به صواب بود و در حقایق زبانی بلیغ داشت و در مصر مقیم بودی و صحبت جنید و نوری و ابن جلا یافته و او را کلماتی بلیغ و اشاراتی عالی است

نقل است که جوانی مدتی بر او بود چون باز می گشت گفت شیخ چیزی بگوید گفت ای جوانمرد اجتماع این قوم به وعده بود و پراکندن ایشان به مشاورت نه

و گفت وقتی درویشی بر ما آمد و بمرد او را دفن کردیم پس خواستم که روی او را باز کنم و بر خاک نهم تا خدای تعالی بر غریبی او رحمت کند چشم باز کرد و گفت مرا ذلیل می کنی پس از آنکه ما را عزیز کرده است گفتم یا سیدی پس از مرگ زندگانی گفت آری من زنده و محبان خدا زنده باشند ترا ای رودباری فردا یاری دهم

نقل است که گفت یک چندگاهی من به بلای وسواس مبتلا بودم در طهارت روزی به دریا یازده بار فرو شدم و تا وقت فرو شدن آفتاب آنجا ماندم که وضو درست نمی یافتم در میانه رنجیده دل گشتم گفتم خدایا العافیة هاتفی آواز داد از دریا که العافیة فی العلم

ازو پرسیدند که صوفی کیست گفت صوفی آنست که صوف پوشد بر صفا و بچشاند نفس را طعم جفا و بیندازد دنیا از پس قفا و سلوک کند به طریق مصطفی ...

عطار
 
۳۸۹۶

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوالحسن حصری رحمةالله علیه

 

آن عالم ربانی آن حاکم حکم روحانی آن قدوه قافله عصمت آن نقطه دایره حکمت آن محرم صاحب سری شیخ ابوالحسن حصری رحمةالله علیه شیخ عراق بود و لسان وقت و حالی تمام داشت و عبارتی رفیع بصری بود و به بغداد نشستی و صحبت شبلی داشتی و معبر عظیم بودی و در بغداد با اصحاب خود سماع کردی در پیش خلیفه او را غمز کردند که قومی به هم درشده اند و سرود می گویند و پای می کوبند و حالت می کنند و در سماع می نشینند مگر روزی خلیفه برنشسته بود در صحرا و حصری به اصحاب شدند کسی خلیفه را گفت آن مرد که دست می زد و پای می کوبد اینست خلیفه عنان بازکشید حصری را گفت چه مذهب داری گفت مذهب بوحنیفه داشتم به مذهب شافعی باز آمدم و اکنون خود به چیزی مشغولم که از هیچ مذهبم خبر نیست گفت آن چیست گفت صوفی گفت صوفی چه باشد گفت آنکه از دو جهان بدون او به هیچ چیز نیارامد و نیاساید گفت آنکه دیگر گفت آنکه کار خویش بدو بازگذارد که خداوند اوست تا خود به قضاء خویش تولی می کند گفت دیگر حصری گفت فماذا بعد الحق الا الضلال چون حق را یافتند به چیزی دیگر ننگرند خلیفه گفت ایشان را مجنبانید که ایشان قومی بزرگ اند که حق تعالی را نیابت کار ایشان دارند

نقل است که احمد نصر شصت موقف ایستاده بود بیشتر احرام از خراسان بسته بود یکبار در حرم حدیثی بکرد پیران حرم او را از حرم بیرون کردند گفتند دویست و هشتاد پیر در حرم بودند تو سخن گویی اندر آن ساعت بوالحسن از خانه بیرون آمد و دربان را گفت آن جوان خراسانی که هر سال اینجا آمدی اگر این بار بیاید نگر تا راهش ندهی چون احمد به بغداد آمد بر حکم آن گستاخی به در خانه شیخ شد دربان گفت فلان وقت شیخ بیرون آمد و گفت که او را مگذارید و راست همان وقت بود که از حرمش بیرون کرده بودند احمد نصر بیفتاد و بیهوش شد و چند روز هم آنجا افتاده می بود آخر روزی شیخ بوالحسن بیرون آمد و رو بدو کرد و گفت یا احمد آن ترک ادب را که بر تو رفته است باید که برخیزی و به روم شوی و یک سال آنجا خوک بانی کنی و جایگاهی بوده است مسلمانان را در طرسوس کفار آنرا گرفته اند و ویران کرده پس آنجا برو و به روز خوک بانی می کن و به شب بدان جایگاه میشو و تا روز نماز میکن و نگر تا یک ساعت نخسبی تا بود که دلهای عزیزان ترا قبول کنند مرد کار افتاده بود برخاست و به روم شد و جامه ناز برکشید و کمر نیاز بر میان جان بست و تا یک سال خوک بانی کرد چنانکه فرموده بود پس بازگشت و به بغداد باز آمد چون به در خانقاه رسید دربان گفت همین زودتر باش که امروز شیخ هفت نوبت بیرون آمده است به طلب تو بی قرار شیخ ابوالحسن چون آواز بشنید بیرون آمد او را در بر گرفت و گفت یا احمد ولدی قرة عینی احمد از شادی لبیک بزد و روی در بادیه نهاد تا حجی دیگر بکند چون به حرم رسید پیران حرم پیش احمد بازآمدند و گفتند یا والده و قرة عینا جرمش همه این بود که یک حدیث کرده بود و امروز همه بر در دکان ها طامات می گویند

نقل است که گفت سحرگاهی نماز گزاردم و مناجات کردم و گفتم الهی راضی هستی که من از تو راضیم ندا آمد که ای کذاب که اگر تو از ما راضی بودی رضای ما طلب نکردی ...

عطار
 
۳۸۹۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابو اسحق شهریار کازرونی

 

... نقل است که پدری و پسری پیش شیخ آمدند تا توبه کنند شیخ فرمود که هر که پیش ما توبه کند و توبه بشکند وی را در دنیا و آخرت عذاب و عقوبت باشد پس ایشان توجه کردند اتفاق چنان افتاد که توبه بشکستند روزی آتشی می افروختند آتش در ایشان افتاد و هر دو بسوختند

نقل است که روزی مرغی بیامد و بر دست شیخ نشست شیخ فرمود که این مرغ چون از من ایمن است بر دست من نشست و همچنین روزی آهویی بیامد و از میان مردم بگذشت تا به خدمت شیخ رسید شیخ دست مبارک بر سر آهوی بمالید و گفت قصد ما کرده است پس خادم را فرمود تا آهو به صحرا برد و رها کرد

نقل است که از شیخ بوی خوش آمدی که نه بوی مشک و عود بود هرجا که بگذشتی بوی آن باقی بماندی ...

... نقل است که بیست و چهار هزار گبر و جهود بر دست او مسلمان شدند

نقل است که مالداری از لشکری بود و بارها شیخ را می گفت تا چیزی از دنیا قبول کند او نمی کرد آخر به شیخ کس فرستاد که چندین بنده به نام تو آزاد کردم و ثواب آن به تو دادم شیخ گفت مذهب ما نه بنده آزاد کردنست بلکه آزاد بنده کردنست به رفق و مدارا

و گفت مرد آنست که بستاند و بدهد و نیم مرد آنست که بدهد و نستاند و نامرد آنست که ندهد و نستاند ...

... و گفت سه گروه فلاح نیابند بخیلان و ملولان و کاهلان

و گفت جهد کنید که چون از سابقان نتوانید بودن باری از دوستان ایشان باشید المرء مع من أحب و گفت جهد کن در دنیا تا از غفلت بیدار شوی که در آخرت پشیمانی سود ندارد

و گفت در راه که روی برادران را از خود در پیش دار تا خدا تو را در پیش دارد ...

... و گفت حق تعالی هر بنده را عطایی داد و مرا حلاوت مناجات داد و هر کسی را انس به چیزی داد و مرا انس به خود داد

و گفت بار خدایا همه کس تو را می خوانند و می طلبند تو کرایی و با کیستی پس گفت إن الله مع الذین أتقوا والذین هم محسنون حق تعالی با آن کس است که در خلأ و ملأ از ذکر وی غافل نشود چون فرمان وی بشنود در ادای آن بشتابد و چون نهی بیند از آن باز ایستد

و گفت جهد آن کن که در میانه شب برخیزی و وضو سازی و چهار رکعت نماز کنی و اگر نفس مطاوعت نکند دو رکعت بکن و اگر نتوانی چون بیدار شوی بگو لا إله إلا الله محمد رسول الله ...

... و گفت دوست خدا هرگز دوست دنیا نبود و دوست دنیا هرگز دوست خدا نبود و شیخ این دعا گفت اللهم اجعل هذه البقعة عامرة بذکرک و اولیایک و اصفیایک الی الابد و اجعل قوتنا یوم بیوم من الحلا من حیث لایحتسب اللهم اجعلنا من المتحابین فیک و من المتباذلین فیک و من المتزاورین فیک بحرمت نبیک محمد المصطفی صلوات الله و سلامه علیه و انظر الی حوایجه کما ینظر الارباب فی حوایج العبید و الی ما یعمله من الذنوب اللهم اغننا بحلالک عن حرامک و بفضلک عمن سواک و طاعتک عن معصیتک یا من اذا دعی اجاب و اذا سیل اعطی هب لنا من لدنک رحمة و هی لنا من امرنا رشدا اللهم اغننا عن باب الاطباء و عن باب الامراء و عن باب الاغینا اللهم لاتجعلنا بثناء الناس مغرورین و لا عن خدمتک مهجورین و لا عن بابک مطرودین و لا بنعمتک مستدرجین و لا من الذین یاکلون الدنیا بالدین و ارحمنا یا ارحم الراحمین و صلی الله علیه خیر خلقه محمد و آله اجمعین الطیبین الطاهرین و سلم تسلیما دایما ابدا کثیرا برحمتک یا ارحم الراحمین

و گفت الهی ابراهیم خلیل تو علیه السلام از حضرت تو درخواست که ربنا انی اسکنت من ذریتی بواد غیر ذی زرع عند بیتک المحرم ربنا لیقیموا الصلوه فاجعل افیدة من الناس تهوی الیهم وارزقهم من الثمرات لعلهم یشکرون و دعای وی اجابت کردی و اگر من ابراهیم خلیل نیستم تو رب جلیل هستی من نیز دعا می کنم و از تو در می خواهیم اللهم ان تجعل هذا الوادی الفقر و المکان الوعر اهلا عامرا بذکرک و اولیایک من عبادک و اصفیایک و اگر این مکان مکان مکه نیست باری از وادی فقرا خالی نیست از خیراتش خالی مگردان و اهل این بقعه را ایمن گردان در دنیا و آخرت و از مکر شیطان نگاهدار اللهم اجعل دعایی مرفوعا و ندایی مسموعا واجعل وافید فمن الناس تهوی الیهم وهممهم واقفه علیه حتی یتصل فیه الخیرات و یدوم اقامة الطاعات

و گفت من چگونه از حق تعالی نترسم و حبیب و خلیل و کلیم صلوات الله علیهم اجمعین ترسیده بودند و روح علیه السلام ترسنده است ...

... و گفت باید که اندر میان شب چون روی به حضرت کنی بگویی ای توکت لوش چون من هست وی من کم کس چون تو نیست وگفتی بهت بود ارتویی من الست مکرم فبودا یکی ردین

و گفت باید که پیوسته به تحصیل علوم شرعی مشغول باشی که اهل طریقت و حقیقت را در همه حال از علوم گزیر نیست بعد از آن چون علم آموختی از ریا و سمعت پرهیز کن و هر چه دانی پنهان مکن و پیوسته در طلب رضای حق تعالی باش و جهد کن تا آن علم به عمل آوری و اگر نه چون کالبدی بی روح زینهار و صد زینهار تا به علم هیچ چیز از حطام دنیا طلب نکنی و بپرهیز از آنکه عمل و علم ترا پیشه بود و بدان جذب کنی و مصطفی صلی الله علیه و سلم فرمود که هر که به عمل آخرت طلب دنیا کند آبرویش برود و نامش به نیکی نبرند و نام وی در میان اهل دوزخ ثبت کنند و هر که به کار دنیا طلب آخرت کند او را در آخرت هیچ نصیب کم نبود و بعد از علم خواندن هیچ چیز فاضل تر از طلب حلال کردن نیست در طعام و لباس که عمل حرام خوار قبول نکنند و دعای وی اجابت نکنند و باید که پیوسته در طلب مسکنت باشی و ترک زینت و تجمل کنی و بدان که عز تو در طلب طاعت و بندگی حق تعالی است و باید که پیوسته قناعت پیش گیری و مصطفی صلی الله علیه و سلم فرمود که بدترین امت من آن گروهند که تنها ایشان در نعمت رسته باشد و در بند پرورش اعضا باشند و جهد کن که پیوسته صحبت با صالحان و درویشان داری که مصطفی صلی الله علیه و سلم فرمود که حق تعالی پیوسته نگاهدار این امت است تا مادام که سه کار نکرده باشند یکی نیکان به زیارت بدان نشده باشند و بهتران مر بدتران را بزرگ نداشته باشند و از اقاربان اهل طریقت و اهل متابعت سنت با امیران و ظالمان میل نکرده باشند و اگر این افعال ها کنند حق تعالی خواری و درویشی و رسوایی بدیشان گمارد و جباری بدیشان مسلط کند تا پیوسته ایشان را می رنجاند و زینهار تا به زنان نامحرم و امردان نظر نکنی که آن تیریست از تیرهای شیطان و قطعا با اهل بدعت صحبت مکن و پیوسته امر به معروف فرو مگذار و نصیحت اصحاب می کن و جهد کن که بامداد و شبانگاه به قرآن خواند مشغول باشی و رحمت بر خواننده قرآن و مستمع می بارد و جهد کن که بر نماز شب مواظبت نمایی که فضیلت و اثری عظیم دارد بر تو باد که پیوسته از مردمان عزلت گیری و در عزلت جهد کن تا شیطان ترا در بیداری ها و رسوایی ها نیفکند و اگر نتوانی میان دربند چون مردان و به خدمت خلق خدای مشغول باش

نقل است که چون وفات شیخ نزدیک رسید اصحاب جمع شدند در خدمت شیخ و شیخ فرمود که به زودی از دنیا رحلت خواهم کرد اکنون چهار چیز وصیت می کنیم آن را قبول کنید و به جای آورید که اول هر آن کس که به خلافت به جای من بنشیند او را با وقار و تمکین دارید و فرمان او برید و در بامداد مداومت درس قرآن کنید و اگر غریبی و مسافری برسد جهد کنید تا وی را به اعزاز و تمکین فرود آرید و رها مکنید که به گوشه دیگر نشیند و دل با یکدیگر راست کنید ...

عطار
 
۳۸۹۸

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوعثمان مغربی رحمةالله علیه

 

آن ادب خورده ریاضت آن پرورده عنایت آن بیننده انوار طرایق آن داننده اسرار حقایق آن به حقیقت وارث نبی شیخ وقت عثمان مغربی رحمةالله علیه از اکابر ارباب طریقت بود و ازجمله اصحاب ریاضت و در مقام ذکر و فکر آیتی بود و در انواع علم خطر داشت و در تصوف صاحب تصنیف بود و بسی مشایخ کبار رادیده بود را نهرجوری و ابوالحسن الصایغ صحبت داشته و امام بود در حرم مدتی و در علو حال کس مثل او نشان نداد و در صحت حکم فراست و قوت هیبت و سیاست بی نظیر بود و صد و سی سال عمر یافت گفت نگاه کردم در چنین عمری در من هیچ چیز نمانده بود که همچنان بر جاء بود که وقت جوانی مگر امل

نقلست که در اول بیست سال عزلت گرفت در بیابانها چنانکه درین مدت حس آدمی نشیند تا ا زمشقت و ریاضت بنیت او بگداخت و چشمهایش به مقدار سوراخ جوال دوزی باز آمد و از صورت آدمی بگشت و از بعد بیست سال فرمان یافت از حق که با خلق صحبت کن با خود گفت ابتدای صحبت با اهل خدا و مجاوران خانه وی بود مبارکتر بود قصد مکه کرد مشایخ را از آمدن او بدل آگاهی بود باستقبال او بیرون شدند او را یافتند بصورت مبدل شده و به حالی گشته که جز رمق خلق چیزی نمانده گفتند یا اباعثمان بیست سال بدین صفت زیستی که آدم و آدمیان در پیش کار تو عاجز شدند ما را بگوی تا خود چرا رفتی و چه دیدی و چه یافتی و چرا بازآمدی گفت بسکر رفتم و آفت سکر دیدم و نومیدی یافتم بعجز بازآمدم رفته بودم تا اصل برم آخر دست من جز بفرع نرسید ندا آمد که یا باعثمان گرد فرع می گرد و درحال مستی می باش که اصل بریدن نه کار تست و صحو حقیقی دروست اکنون بازآمدم جمله مشایخ گفتند یا باعثمان حرامست از پس تو به معبران که عبارت صحو و سکر کنند که تو انصاف جمله بدادی

نقلست که گفت مرا در ابتداء مجاهده حال چنان بودی که وقت بودی که مرا از آسمان به دنیا انداختندی من دوستر داشتمی از آنکه طعام بایستی خورد یا از بهر نماز فریضه طهارت بایستی کرد زیرا که ذکر من غایب شدی و آن غیبت ذکر بر من دشوارتر از همه رنجها و سخت تر بودی و در حالت ذکر بر من چیزها می رفت که نزدیک دیگران کرامت بود ولکن آن بر من سخت تر از کبیره آمدی وخواستمی که هرگز خواب نیاید تا از ذکر باز نمانم

نقلست که گفت یکبار با ابوالفارس بودم و آن شب عید بود وی نخفت مرا به خاطر آمد که اگر روغن گاو بودی از برای این دوستان خدای عز و جل طعامی بساختمی ابوالفارس را دیدم که در خواب می گفت که بیند از این روغن گاو را از دست و همچنین بر طریق تاکید سه بار می گفت بیدار کردم او را گفتم این چه بود که تومی گفتی گفت در خواب چنان دیدمی که ما به جایی بودیمی بلند و چنانستی که گوییا خواستم خدای عز و جل دیدن و دلها پر از هیبت گشته تو در میان ما بودی اما در دست روغن گاو بودی ترا گفتمی که بیند از این روغن گاو ازوست یعنی حجاب تست

نقلست که گفت از غایت حلاوت ذکر نخواستمی که شب به خواب روم حیلتی ساختمی بر سنگ لغزان به مقدار یک قدم در زیر آن وادی و اگر فرو افتادمی پاره پاره شدمی پس بر چنین سنگی نشستمی تا خوابم نبرد از بیم فرو افتادن وقت بودی که مرا خواب بردی خود را خفته یافتمی ستان بر چنین سنگی خرد و معلق در هوا که به بیداری بر آن دشوارتر توان خفت ...

... گفت هرکه دعوی سماع کند و او را از آواز مرغان و آواز ددها و از باد او را سماع نبود در دعوی سماع دروغ زن است و سخن اوست که بنده در مقام ذکر چون دریا شود ازوجویها می رود بهرجایی به حکم خداوند و در وی حکم نبود جز خدای تعالی و همه کون را بیند بدانکه او را بود چنانکه هیچ چیز در کون از آسمان و زمین و ملکوت برو پوشیده نماند تا موری که در همه کون بجنبد بداند و به بیند و حقیقت توحید آنجا تمام شود و از ذکر چندان حلاوت بود که خواهد که نیست شود و مرگ به آرزو جوید که طاقت چشیدن آن حلاوت ندارد

نقلست که استاد ابوالقاسم قشیری گفت ابوعثمان چنین بود که طاقت لذت ذکر نداشت خویشتن را از خلوت برون انداخت و بگریخت یکبار گفت کلمه لااله الاالله باید که ذاکر با علم خود بیامیزد هرچه در دلش آید از نیک و بد او بقوة و سلطنت این کلمه آنهمه را دور کند و بدین صمصام غیرت سر آن خیال برگیرد و رای اینهمه است حق تعالی و تقدس و گفت هر آنکس که انس وی به معرفت وذکر خدای تعالی بود مرگ آن انس وی را ویران نکند بلکه چندان انس و راحت زیاده شود از انکه اسباب شوریده از میان برخیزد و محبت صرف بماند

گفت به جناب اعظم رفیع دلیل دو چیز است نبوت و حدیث پس نبوت مرتفع شد ختم انبیا بگذشت اکنون حدیث بمانده است و راهش مجاهده و ذکر است پس این عمر اندک بها را در عوض چنین وصال عزیز دانند سخت مختصرست و سخت ارزان پس ای بیچاره چه آورده است ترا بدانکه این اندک بهار اندر بهای فراق دایم کردن آخر از چه افتادست این جوانمردی بدین جایگاهی ...

... و گفت هیچکس چیزی نداند تا که ضد آن نداند و از برای این است که درست نگردد مخلص را اخلاص مگر بعد از آنکه ریا را دانسته باشد و مفارقت از ریا دانسته بود

و گفت هر که بر مرکب خوف نشیند یکبار نومید شود و هرکه بر مرکب رجا نشیند کاهل شود و لیکن گاه بر آن و گاه بر این و گاه میان این و آن

و گفت عبودیت اتباع امر است بر مشاهده امر ...

عطار
 
۳۸۹۹

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوالقاسم نصر آبادی رحمة الله

 

آن دانای عشق و معرفت آن دریای شوق ومکرمت آن پخته سوخته آن افسرده افروخته آن بنده عالم آزادی قطب وقت محمد نصر آبادی علیه الرحمه سخت بزرگوار بود در علو حال و مرتبه بلند داشت و سخت شریف بود به نزدیک جمله اصحاب و یگانه جهان بود و در عهد خود مشارالیه بود درانواع علوم خاصه در روایات عالی وعلم احادیث که در آن منصف بود و در طریقت نظری عظیم داشت سوزی و شوقی بغایت و استاد جمیع اهل خراسان بود بعد از شبلی و او خود مرید شبلی بود و رودباری و مرتعش را یافته بود و بسی مشایخ کبار را دیده بود هیچکس از متأخران آن وقت در تحقیق عبادت آن مرتبه که او را بود و در ورع و مجاهده و تقوی و مشاهده بی همتا بود و درمکه مجاور بود او را از مکه بیرون کردند از سبب آنکه چندان شوق و محبت و حیرت برو غالب شده بود که یک روز زناری در میان بسته بود ودر آتشگاه گبران طواف می کرد گفتند آخر این چه حالتست گفت در کار خویش کالیوه گشته ام که بسیاری به کعبه بجستم نیافتم اکنون بدیرش می جویم باشد که بویی یابم که چنان فرو مانده ام که نمی دانم چکنم

نقلست که یک روز به نزدیک جهودی شد و گفت ای خواجه نیم دانگ سیم بده تا از این دکان فقاعی بخورم القصه چهل بار میامد ونیم درم می جست و جهود به درشتی و زشتی او را می راند و یک ذره تغییر در بشره او ظاهر نمی شد و هر بار که می آمد شکفته تر و خوش وقتتر می بود و آن جهود از آن همه صبر بر خشونت و درشتی و زشتی او عجب آمد و گفت ای درویش تو چه کسی که از برای نیم درم این همه بر جفا و خشونت تحمل کردی که ذره از جا نشدی نصر آبادی گفت درویشان را چه جای از جای شدن است که گاه باشد که چیزها برایشان برآید که آن بار ایشان را کوه نتواند کشیدن چون جهود آن بدید در حال مسلمان شد

نقلست که یک روز در طواف خلقی را دید که بکارهای دنیوی مشغول بودند و با یکدیگر سخن می گفتند برفت پاره آتش و هیزم بیاورد از وی سیوال کردند که چه خواهی کردن گفت می خواهم که کعبه را بسوزم تا خلق از کعبه فارغ آیند و به خدای پردازند

نقلست که یک روز در حرم باد می جست و شیخ در برابر کعبه نشسته بود که جمله استار کعبه از آن باد در رقص آمده بود شیخ را از آن حال وجد پیدا شد از جای برجست و گفت ای رعنا عروس سرافراز که در میان نشسته و خود را چون عروس جلوه می دهی و چندین هزار خلق در زیر خار مغیلان به تشنگی و گرسنگی در اشتیاق جمال تو جان داده این جلوه چیست که اگر ترا یک بار بیتی گفت مرا هفتاد بار عبدی گفت

نقلست که شیخ چهل بار حج بجا آورده بر توکل مگر روزی که در مکه سگی دید گرسنه و تشنه و ضعیف گشته و شیخ چیزی نداشت که بوی دهد گفت که می خرد چهل حج بیکتانان یکی بیامد و آن چهل حج را بخرید بیکتانان و گواه برگرفت و شیخ آن نان به سگ داد صاحب واقعه کار دیده آن بدید از گوشه برآمد و شیخ را مشتی بزدو گفت ای احمق پنداشتی که کار کردی که چهل حج بیکتا نان بدادی و پدرم را بهشت را بدو گندم بفروخت که درین یک نان از آن هزار دانه بیش است شیخ چون این بشنید از خجلت گوشه گرفت و سر درکشید

نقلست که یک بار بر جبل الرحمة تب گرفت گرمای سخت بود چنانکه گرمای حجاز بود دوستی از دوستان که در عجم او را خدمت کرده بود بر بالین شیخ آمده و از راه دید در آن گرما گرفتار آمده و تبی سخت گرفته گفت شیخا هیچ حاجت داری گفت شربت آب سردم می باید مرد این سخن بشنود حیران بماند دانست که در گرمای حجاز این یافت نخواهد شد از آنجا بازگشت و دراندیشه بود انایی در دست داشت و چون براه برفت میغی برآمد در حال ژاله باریدن گرفت مرد دانست که کرامت شیخ است آن ژاله در پیش مرد جمع می شد و مردر در اناه می کرد تا پر شد به نزدیک شیخ آمد گفت از کجا آوردی در چنین گرمایی مرد واقعه برگفت شیخ از آن سخن در نفس خویش تفاوتی یافت که این کرامت است گفت ای نفس چنانکه هستی هستی آب سردت می باید با آتش گرم نسازی پس مرد را گفت که مقصود تو حاصل شد بر گردو و آب را ببر که من از آن آب نخواهم خورد مرد آن آب را ببرد

نقلست که گفت وقتی در بادیه شدم ضعیف گشتم و از خود ناامید شدم روز بود ناگاه چشمم برماه افتاد بر ماه نوشته دیدم فسیکفیکهم الله و هو السمیع العلیم از آن قوی دل تر گشتم

نقلست که گفت وقتی در خلوت بودم بسرم ندا کردند که ترا این دلیری که داده است که لافهای شگرفت می زنی از حضرت ما دعوی می کنی درکوی ما چندان بلا بر تو گماریم که رسوای جهان شوی جواب دادم که خداوند اگر بکرم در این دعوی با ما مسامحت نخواهی کرد ما باری از این لاف زنی و دعوی کردن پای باز نخواهم کشید از حضرت ندا آمد که این سخن از تو شنیدم و پسندیدم

و گفت که یکبار بزیارت موسی صلوات الله علیه شدم از یک یک ذره خاک او می شنودم که ارنی ارنی

و گفت یک روز در مکه بودم و می رفتم مردی را دیدم بر زمین افتاده و می طپید خواستم که الحمدی برخوانم و بروی دمم تا باشد که از آن زحمت نجات یابد ناگاه از شکم او آوازی صریح بگوش من برآمد بگذار این سگ را که او دشمن یابد ناگاه از شکم او آوازی صریح به گوش من برآمد بگذار این سگ را که او دشمن ابوبکر است رضی الله عنه ...

... و از او می آرند که گفت تو در میان دو نسبتی یکی نسبتی به آدم علیه السلام و نسبتی به حق چون به آدم عم نسبت کردی در میان شهوتها و مواضع آفتها افتادی که نسبت طبیعت بی قیمت بود و چون نسبت به حق کردی در مقامات کشف و برهان و عصمت ولایت افتادی آن یک نسبت به آفت شریعت بود واین یک نسبت به حق عبودیت نسبت به آدم در قیامت منقطع شود و نسبت عبودیت همیشه قایم تغیر بدان رو نباشد چون بنده خود را محقق نسبت کند محلش این بود که ملایکه گویند اتجعل فیها و ماللتراب و رب الارباب و چون بنده را بخودی خود نسبت کند محلش این بود که گویند یا عبادی لاخوف علیکم الیوم و انتم تحزنون

و گفت بارهای گران حق تعالی به جز بارگیران حق تعالی نتوانند کشیدن

وگفت هرکه نسبت خویش با حق تعالی درست گردانید نیز هرگز اثر نکند در وی منازعت طبع و وسوسه شیطان ...

... و گفت خون زاهدان را نگه داشتند وخون عارفان بریختند

از پیغامبران صلی الله علیه و سلم مرویست که بعضی از گورستانها چنان است که در روز قیامت فرشتگان برگیرند و در بهشت افشانند بی حساب رسول علیه السلام فرمود بقیع از آن جمله است مگر به حکم این حدیث شیخ ابوعثمان مغربی رحمةالله علیه که ذکر ایشان پیش گذشته است در بقیع از برای خود گور کنده و طیار ساخته تا چون او را وقت به آخر رسید درینجا بماندند و مدتی همچنان بود تا روزی ابوالقاسم نصر آبادی آنجا رسید و آن گور بدید پرسید که این خاک از برای که کنده اند گفتند ابوعثمان مغربی برای خود کنده است اتفاقا در همان شب شیخ ابوالقاسم در بقیع گوری فرود برده بود برای خود تا او را آنجا دفن کنند و آنرا گوش می داشت شیخ ابوالقاسم نصرآبادی یک روز بدید گفت مگر کسی خود را هم اینجا گوری فرو برده بود شبی در خواب دید که جنازه ها درهوا می بردند و می آوردند پرسید که چیست گفتند هر که اهل این گورستان نیست که او را اینجا آرند او را از اینجا برگیرند و بجای دیگر برند و هرکه را جای دیگر دفن کنند که اهل این گورستان بود او را بدینجا بازآرند و این جنازه ها که می برند و می آرند آنست پس گفت ابوعثمان این گور که تو فرو برده که مرا اینجا دفن خواهند کرد خاک تو در نیشابور خواهد بود ابوعثمان را از آن سخن اندک غباری بنشست پس چنان افتادکه او را از خانه بدر کردند به بغداد آمد پس سبب افتاد که از بغداد بری آمد و باز سببی افتاد که به نیشابور آمد و در نیشابور وفات کرد و برسری حیره در خاک کردند و اما آن خواب که از شیخ ابوالقاسم نقل می کنند ممکن است که آن کسی دیگر است که دیده است نه نصرآبادی و روایت مختلف است

نقلست که استاد اسحق زاهدی مردی بود که سخن مرگ بسیارگفتی و او زاهد خراسان بود وشیخ ابوالقاسم نصرآبادی با او داوری کردی وگفتی که با استاد چند از حدیث مرگ کنی و از کجا بدینجا افتاده چرا حدیث شوق و محبت نگویی و استاد اسحق همان می گفت چون شیخ ابوالقاسم را وفات نزدیک رسید د رآن وقت به شهر مدینه بود یکی از نیشابور برسری بالین او بود او را گفت که چون نیشابور بازرسی استاد اسحق را بگوی که نصر آبادی می گوید هرچه گفتی از حدیث مرگ همچنان که مرگ صعب کاریست و پیوسته از مرگ می اندیش و یاد می کن

نقلست که چون ابوالقاسم وفات کرد او رادر ان گور که شیخ ابوعثمان مغربی کنده بود در آنجا دفن کردند

نقلست که بعد از وفات او یکی از مشایخ او را به خواب دید گفتند ای شیخ خدای تعالی با توچه کرد گفت با من عتابی نکرد چنانکه جباران کند و بزرگواران اما نداکرد که یا ابوالقاسم پس از وصال انفصال گفتم نه یا ذوالجلال لاجرم مرا در لحد نهادند با حد رسیدم رحمةالله علیه

عطار
 
۳۹۰۰

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوسعید ابوالخیر

 

... نقلست که پدرش دوستدار سلطان محمود غزنوی بود چنانکه سرایی ساخته بود و جمله دیوار آنرا صورت محمود و لشکریان و فیلان او نگاشته شیخ طفل بود گفت یا بابا از برای من خانه ای بازگیر ابوسعید همه آن خانه را الله بنوشت پدرش گفت این چرا نویسی گفت تو نام سلطان خویش می نویسی و من نام سلطان خویش پدرش را وقت خوش شد و از آنچه کرده بود پشیمان شد و آن نقشها را محو کرد و دل بر کار شیخ نهاد

نقلست که شیخ گفت آن وقت که قرآن می آموختم پدر مرا به نماز آدینه برد در راه شیخ ابوالقاسم گرگانی که ازمشایخ کبار بود پیش آمد پدرم را گفت که ما از دنیا نمی توانستیم رفت که ولایت خالی می دیدیم و درویشان ضایع می ماندند اکنون این فرزند را دیدم ایمن گشتم که عالم را ازین کودک نصیب خواهد بود پس گفت چون از نماز بیرون آیی این فرزند را پیش من آور بعد از نماز پدر مرا به نزدیک شیخ برد بنشستم طاقی در صومعه ی او بود نیک بلند پدرم را گفت ابوسعید را بر کتف گیر تا قرص را فرود آرد که بر آن طاقست پدر مرا درگرفت پس دست بر آن طاق کردم و آن قرص را فرودآوردم قرص جوین بود گرم چنانکه دست مرا از گرمی آن خبر بود شیخ دو نیم کرد نیمه ی ای به من داد گفت بخور نیمه ی ای او بخورد پدرم را هیچ نداد ابوالقاسم چون آن قرص بستد چشم پر آب کرد پدرم گفت چونست که از آن مرا هیچ نصیب نکردی تا مرا نیز تبرکی بودی ابوالقاسم گفت سی سال است تا این قرص بر آن طاقست و با ما وعدی کرده بودند که این قرص در دست هر کس که گرم خواهد شد این حدیث بروی ظاهر خواهد بودن اکنون ترا بشارت باد که این کس پسر تو خواهد بود پس گفت این دو سه کلمه ی ما یاددار لین ترد همتک مع الله طرفة عین خیرلک مما طلعت علیه الشمس یعنی اگر یک طرفةالعین همت با حق داری ترا بهتر از آنکه روی زمین مملکت تو باشد و یکبار دیگر شیخ مرا گفت که ای پسر خواهی که سخن خداگویی گفتم خواهم گفت در خلوت این می گوی شعر

من بی تو دمی قرار نتوانم کرد ...

... همه روز این بیت می گفتم تا به برکت این بیت در کودکی راه حق برمن گشاده شد

و گفت یک روز از دبیرستان می آمدم نابینایی بود ما را پیش خود خواند گفت چه کتاب می خوانی گفتم فلان کتاب گفت مشایخ گفته اند حقیقت العلم ما کشف علی السرایر من نمی دانستم حقیقت معنی چیست و کشف چه بود تا بعد از شش سال درمرو پیش عبدالله حصیری تحصیل کردم چون وفات کرد پنج سال دیگر پیش امام قفال تحصیل کردم چنانکه همه شب در کار بودمی و همه روز درتکرار تا یکبار بدرس آمدم چشمها سرخ کرده قفال گفت بنگرید تا این جوان شبانه در چه کار است وگمان بدبردی پس نشسته گوش داشتم خود را نگونسار کرده بودم و در چاهی ذکر می گفتم و از چشم من خون میافتاد تا یک روز استاد از آن معنی با من کلمه ای بگفت از مرو بسرخس رفتم و با بوعلی زاهد تعلق ساختم و سی روز روزه داشتمی و در عبادت بودمی و گفت یک روز رفتم شیخ لقمان سرخسی را دیدم بر تل خاکستر نشسته و پاره ای پوستین کهنه می دوخت وچوبی و ابریشم چند برو بسته که این ربابست و گرداگرد او نجاست انداخته و او از عقلای مجانین بود چون چشم او بر من افتاد پاره ی ای نجاست بشورید و بر من انداخت من سینه پیش او داشتم و آنرا به خوشی قبول کردم گفتم که پاره ی ای رباب زن پس گفت ای پسر برین پوستینت دوزم گفتم حکم تراست بخیه ی ای چند بزد و گفت اینجات دوختم پس برخاستم و دست من بگرفت و می برد در راه پیرابوالفضل حسن که یگانه ی عهد بود پیش آمد و گفت یا ابوسعید راه تونه اینست که می روی براه خویش رو پس شیخ لقمان دست من بدست او داد و گفت بگیر که او از شما است پس بدو تعلق کردم پیر ابوالفضل گفت ای فرزند صد و بیست و چهار هزار پیغمبر که آمدند مقصود همه یک سخن بود گفتند با خلق بگویید که الله یکیست او را شناسید او را باشید کسانی که این معنی دانند این کلمه می گفتند تا این کلمه گشتند و این کلمه بر ایشان پدید آمد و از آن گفتن مستغنی شدند و در این کلمه مستغرق گشتند و این سخن مرا صید کرد و آنشب در خواب نگذاشت دیگر روز بدرس رفتم ابوعلی تفسیر این آیت می گفت قل الله ثم ذرهم بگوی که خداوند باقی همه را دست بدار و آن ساعت دری در سینه ما گشادند و مرا از من بستدند و امام ابوعلی آن تغیر بدید گفت دوش کجا بوده ی ای گفتم که نزدیک پیر ابوالفضل گفت اکنون برخیز که حرام شد ترا از آن معنی بدین سخن آمدن پس به نزدیک پیر شدم واله و متحیر همه این کلمه گشته چون پیر مرا دید گفت مستک شده ی ای همی ندانی پس و پیش گفتم یا شیخ چه فرمایی گفت درآی و هم نشین این کلمه باش که این کلمه با تو کارها دارد مدتی در این کلمه بودم پیرگفت اکنون لشکرها بر سینه تو تاختن آورد و ترا بردند برخیز و خلوت طلب کن و به مهنه آمدم و سی سال در کنجی بنشستم پنبه برگوش نهادم و می گفتم الله الله هرگاه که خواب یا غفلتی درآمدی سیاهی با حربه ی آتشین از پیش محراب پدید آمدی با هیبتی بانگ بر من زدی گفتی قل الله تا همه ذره های من بانگ در گرفت که الله الله

نقلست که درین مدت یکی پیراهن داشت هر وقت که بدریدی پاره ای بروی دوختی تا بیست من شده بود وصایم الدهر بودی هر شب بیک نان روزه گشادی و درین مدت شب و روز نخفت و به هر نماز غسلی کردی رو به حصار نهادی و گیاه می خوردی پدرش او را طلبیدی و به خانه آوردی و او باز می گریختی و رو به صحرا می نهادی ...

... نقلست که پیر ابوالفضل ابوسعید را پیش ابو عبدالرحمن سلمی فرستاد تا از دست او خرقه پوشید و نزدیک ابوالفضل باز آمد پیر گفت اکنون حال تمام شد با میهنه باید شد تا خلق را بخدای خوانی

نقلست که ابوسعید هفت سال دیگر در بیابان گشت و گل کن می خورد و باسباع می بود و درین مدت چنان بی خود بود که گرما و سرما دراو اثر نمی کرد تا روزی بادی و دمه ی ای عظیم برخاست چنانکه بیم بود که شیخ را ضرری رساند گفت این از سری خالی نیست روی به آبادانی کرد تا به گوشه ی دهی رسید خانه ی ای دید پیرزنی و پیرمردی آتشی کرده و طعامی ساخته بودند شیخ سلام کرد و گفت مهمان می خواهید گفتند خواهیم شیخ در رفت و گرم شد چیزی بخورد و بیاسود پشت به دیوار باز نهاد و بی خود در خواب شد آواز شخصی شنید که می گفت فلان کس چندین سالست تا گل کن می خورد وهرگزهیچکس چنین نیاسود پس گفتند برو که ما بی نیازیم به میان خلق رو تا از تو آسایشی بدلی رسد چون شیخ بمهنه بازآمد خلق بسیار توبه کردند و همسایگان شیخ همه خمر بریختند تا کار به جایی رسید که گفت پوست خربزه که ازما بیفتادی به بیست دینار می خریدند و یکبار ستور ما آب بریخت بر سر خویش مالیدند

و گفت ما جمله کتابها درخاک کردیم و بر سر آن دکانی ساختیم که اگر بخشیدمی یا بفروختمی دید آن منت بودی به امکان رجوع به مسیله پس از آن ما را بماندند که آن نه مابودیم آوازی آمد از گوشه مسجد که اولم یکف بربک نوری در سینه ی ما پدید آمد و حجابها برخاست تا هرکه ما را قبول کرده بود دیگرباره به انکار پدید آمد تا کار بدانجا رسید که به قاضی رفتند و به کافری بر ما گواهی دادند و به هر زمین که مادر شدمانی گفتند بشومی این درین زمین گیاه نروید تا روزی در مسجد نشسته بودم زنان بربام آمدند و خاکستر بر سر من کردند آوازی آمد که اولم یکف بربک تا جماعتیان از جماعت باز استادند و گفتند این مرد دیوانه شده است تاچنان شد که هرکه در همه شهر بود یک کف خاکروبه داشتی صبر کردی تا ما آنجا رسیدیم بر سر ما ریختی

و گفت ما را عزیمت شیخ ابوالعباس قصاب پدید آمد که نقیب مشایخ بود پیر ابوالفضل وفات کرده بود در قبضی تمام می رفتم در راه پیری دیدیم که کشت می کرد نام او ابوالحسن خرقانی بود چون مرا بدید گفت اگر حق تعالی عالم پر ارزن کردی و آنگاه مرغی بیافریدی و سوز این حدیث در سینه ی وی نهادی و گفتی تا این مرغ عالم ازین ارزن پاک نکند تو به مقصود نخواهی رسید و درین سوز و درد خواهی بود ای ابوسعید هنوز روزگاری نبود ازین سخن قبض ما برخاست و واقعه حل شد

نقلست که به آمل شد پیش ابوالعباس قصاب مدتی آنجا بود ابوالعباس او را در برابر خود خانه داد و شیخ پیوسته در آن خانه بودی و به مجاهده وذکر مشغول بودی و چشم بر شکاف درمی داشتی و مراقبت شیخ ابوالعباس می کردی یک شب ابوالعباس فصد کرده بود رگش گشاده و جامه اش آلوده شده از خانه بیرون آمد او دوید و رگ او ببست و جامه ی او بستد و جامه خود پیش داشت تا درپوشید و جامه ی ابوالعباس نمازی کرد وهم در شب خشک کرد و پیش ابوالعباس برد ابوالعباس گفت ترا درباید پوشید پس جامه به دست خود در ابوسعید پوشید بامداد اصحاب جامه ی شیخ در بر ابوسعید دیدند و جامه ی ابوسعید در بر شیخ تعجب کردند ابوالعباس گفت دوش بشارتها رفته است جمله نصیب این جوانمرد مهنگی آمد مبارکش باد پس ابوسعید را گفت بازگرد و به مهنه رو تا روزی چند این علم بر در سرای تو برند شیخ با صدهزار فتوح به حکم اشارت بازگشت

نقلست که ریاضت شیخ سخت بود چنانکه آن وقت که نکاح کرده بود و فرزندان پدید آمده هم در کار بود تا به حدی که گفت آنچه ما را می بایست که حجاب به کلی مرتفع گردد و بت به کلی برخیزد حاصل نمی شد شبی با جماعت خانه شدم و مادر ابوطاهر را گفتم تا پای من به رشته ی ای محکم باز بست و مرا نگون کرد وخود برفت و در ببست و من قرآن می خواندم و گفتم ختم کنم همچنان نگونسار آخر خون به روی من افتاد و بیم بود که چشم مرا آفتی رسد گفتم سود نخواهد داشت همچنین خواهم بود ما را ازین حدیث می باید خواه چشم باش خواه مباش و خون از چشم بر زمین چکید و از قرآن به فسیکفیکهم الله رسیده بودم در حال این حدیث فروآمد و مقصود حاصل شد ...

... نقلست که یک روز زیر درختی بید فرود آمده بود و خیمه زده و کنیزکی ترک پایش می مالید و قدحی شربت بر بالینش نهاده و مریدی پوستینی پوشیده بود و در آفتاب گرم استاده و از گرما استخوان مرید شکسته می شد و عرق از وی می ریخت تا طاقتش برسید بر خاطرش بگذشت که خدایا او بنده ی ای و چنین در عز و ناز و من بنده ی ای و چنین مضطر و بیچاره و عاجز شیخ در حال بدانست و گفت ای جوانمرد این درخت که تو می بینی هشتاد ختم قرآن کردم سرنگونسار ازین درخت در آویخته و مریدان را چنین تربیت می کرد

نقلست که رییس بچه ای را به مجلس او گذر افتاد سخن وی شنید درد این حدیث دامنش گرفت توبه کرد و زر و سیم و اسباب مبلغ هرچه داشت همه در راه شیخ نهاد تا شیخ هم در آن روز همه را صرف درویشان کرد وهرگز شیخ از برای فردا هیچ ننهادی پس آن جوان را روزه بر دوام و ذکر بر دوام و نماز شب فرمود و یک سال خدمت مبرز پاک کردن فرمود و کلوخ راست کردن و یک سال دیگر حمام تافتن و خدمت درویشان ویک سال دیگر دریوزه فرمود و مردمان به رغبتی تمام زنبیل او پر می کردند از آنکه معتقد فیه بود بعد از آن بر چشم مردمان خوار شد و هیچ چیز به وی نمی دادند و شیخ نیز اصحاب را گفته بود تا التفات بدو نمی کردند و او را می راندند و جفاها می کردند و با وی آمیزش نمی کردند و او همه روز از ایشان می رنجید اما شیخ با او نیک بود بعد از آن شیخ نیز او را رنجانیدن گرفت و بر سر جمع سخن سرد با او گفت و زجر کرد و براند او همچنان می بود اتفاق چنان افتاد که سه روز متواتر بود به دریوزه رفت و مویزی بدو ندادند و او درین سه روز هیچ نخورده بود و روزه نگشاده بود که شیخ گفته بود که در خانقاه هیچش ندهند شب چهارم در خانقاه سماع بودو طعامهای لطیف ساخته بودند و شیخ خادم را گفت که هیچش مدهید و درویشان را گفت چون بیاید راهش مدهید پس آن جوان از دریوزه باز رسید با زنبیل تهی و خجل و سه شبانروز گرسنه بود وضعیف گشته خود را در مطبخ انداخت راهش ندادند چون سفره بنهادند بر سر سفره جایش ندادند او بر پای می بود و شیخ و اصحاب دروی ننگریستند چون طعام بخوردند شیخ را چشم بر وی افتاد گفت ای ملعون مطرود بدبخت چرا از پی کاری نروی جوان را در آن ضعف و گرسنگی بزدند و بیرون کردند و در خانقاه در بستند جوان امید به کلی از خلق منقطع کرده و مال و جاه رفته و قبول نمانده و دین بدست نیامده و دنیا رفته به هزار نیستی و عجز در مسجدی خراب شد و روی بر خاک نهاد و گفت خداوندا تو می دانی و می بینی چگونه رانده شدم و هیچ کسم نمی پذیرد و هیچ دردی دیگر ندارم الا درد تو و هیچ پناهی ندارم الا تو ازین جنس زاری می کرد و زمین مسجد را به خون چشم آغشته گردانیده ناگاه آن حال بدو فرو آمد و آن دولت که می طلبید روی نمود مست و مستغرق شد شیخ در خانقاه اصحاب را آواز داد که شمعی برگیرید تا برویم و شیخ و یاران می رفتند تا بدان مسجد جوان را دید روی بر خاک نهاده و اشک باریدن گرفت چون شیخ و اصحاب را دید گفت ای شیخ این چه تشویش است که بر سر من آوردی و مرا از حال خود شورانیدی شیخ گفت تنها می بایدت که بخوری هرچه یافتی ما بدان شریکیم جوان گفت ای شیخ از دلت می آید که مرا آنهمه جفا کنی شیخ گفت ای فرزند تو از همه خلق امید نبریدی حجاب میان تو و خدا ابوسعید بود و درتو خبر از این یک بت نمانده بود آن حجاب چنین از برابر تو بر توانست گرفت و نفس تو چنین توانست شکست اکنون برخیز که مبارکت باد

نقلست که از حسن مؤدب که خادم خاص شیخ بود که گفت در نشابور بودم به بازرگانی چون آوازه ی شیخ بشنیدم به مجلس او رفتم چون چشم شیخ بر من افتاد گفت بیا که بر سر زلف تو کارها دارم و من منکر صوفیان بودم پس در آخر مجلس از جهت درویشی جامه ی ای خواست و مرا در دل افتاد که دستار خود بدهم پس گفتم مرا از آمل به هدیه آورده اند و ده دینار قیمت اینست تن زدم شیخ دیگر بار آواز داد هم در دلم افتاد باز پشیمان شدم همچنین سوم بار کسی در پهلوی من نشسته بود گفت شیخا خدای با بنده ی سخن گوید شیخ گفت از بهر دستاری طبری خدای تعالی سه بار به این مرد که در پهلوی تو نشسته است سخن گفت و او می گوید ندهم که قیمت آن ده دینار است و از آمل به هدیه آورده اند چون این سخن بشنیدم لرزه بر من افتاد پیش شیخ رفتم و جامه بیرون کردم و توبه کردم و هیچ انکاری در دلم نماند هر مال که داشتم همه در راه شیخ نهادم و به خادمی او کمر بستم

نقلست که پیری گفت در جوانی به تجارت رفتم در راه مرو چنانکه عادت کاروانی باشد از پیش برفتم و خواب بر من غلبه کرد و از راه بیک سو رفتم و بخفتم و کاروان بگذشت و من در خواب بماندم تا آفتاب برآمد از جای برفتم اثر کاروان ندیدم که همه راه ریگ بود پاره ی ای بدویدم و راه گم کردم ومدهوش شدم چون به خود بازآمدم یک طرف اختیار کردم تا آفتاب گرم شد و تشنگی و گرسنگی بر من اثر کرد و دیگر قوت رفتن نماند صبر کردم تا شب شد همه روز رفتم چون شب شد به صحرایی رسیدم پر خاک و خاشاک و گرسنگی و تشنگی به غایت رسید و گرمایی سخت شد شکسته دل شدم و دل بر مرگ نهادم پس جهد کردم تا خود را بر بلندی افکنم و گرد صحرا نگریستم از دور سبزی ای دیدم دلم قوی شد روی بدان جانب نهادم چشمه آب بود آب خوردم و وضو ساختم و نماز کردم چون وقت زوال شد یکی پدید آمد روی بدین آب آورد مردی دیدم بلند بالای سفیدپوست محاسن کشیده و مرقعی پوشیده به کنار آب آمد و طهارت کرد ونماز بگذارد و برفت من با خود گفتم که چرا به او سخن نکردی پس صبر کردم تا نماز دیگر باز آمد من پیش او رفتم و گفتم ای شیخ از بهر خدا مرا فریادرس که از نشابورو ازکاروان جدا افتاده و بدین احوال شده دست من بگرفت شیر را دیدم که از آن بیابان برآمد و او را خدمت کرد شیخ دهان به گوش شیر نهاد و چیزی بگفت پس مرا بر شیر نشاند وگفت چشم برهم نه هر جا که شیر باستد تو از وی فرود آی چشم بر هم نهادم شیر در رفتن آمد و پاره ای برفت و باستاد و من ازوی فرود آمدم چشم بازکردم شیر برفت قدمی چند برفتم خود را به بخارا دیدم یک روز به در خانقاه می گذشتم خلقی بسیار دیدم پرسیدم که چه بوده است گفتند شیخ ابوسعید آمده است من نیز رفتم نگاه کردم آن مرد بود که مرا بر شیر نشانده بود روی بمن کرد و گفت که سر مرا تا من زنده ام به هیچ کس مگو که هرچه در ویرانی بینند در آبادانی نگویند چون این سخن بگفت نعره از من برآمد و بیهوش شدم

نقلست که اول که شیخ به نشابور می آمد آن شب سی تن از اصحاب ابوالقاسم قشیری به خواب دیدند که آفتاب فرو آمدی استاد نیز آن خواب دید روز دیگر آواز در شهر افتاد که شیخ ابوسعید می رسد استاد مریدان را حجت گرفت که به مجلس او مروید چون شیخ ابوسعید درآمد مریدان که خواب دیده بودند همه به مجلس او رفتند استاد را از آن غباری پدید آمد به زیارت شیخ نیامد و یک روز بر سر منبر گفت که فرق میان من و ابوسعید آنست که ابوسعید خدای را دوست می دارد و خدایتعالی ابوالقاسم را دوست می دارد پس ابوسعید ذره ی بود و ما کوهی این سخن با شیخ گفتند شیخ گفت ما هیچ نیستیم آن کوه و آن ذره همه اوست به استاد رسانیدند که شیخ چنین از بهر تو گفته است استاد را از آن سخن انکاری پدید آمد بر سر منبر گفت هر که به مجلس ابوسعید رود مهجوری یا مطرودی بود همان شب مصطفی را درخواب دید که می رفت استاد پرسید که یا رسول الله کجا می روی گفت به مجلس ابوسعید می روم هرکه به مجلس او نرود مهجوری بود یا مطرودی استاد چون از خواب درآمد متحیر عزم مجلس شیخ کرد برخاست تا وضو کند در متوضا وجود را از بیرون جامه به دست گرفته بود و استبرا می کرد و خود را از بیرون جامه بدست گرفتن سنت نیست پس فراز شد وکنیزک را گفت برخیز و لگام و طرف زین بمال پس بامداد برنشست و عزم مجلس شیخ کرد و مشغله ی سگان می آمد که یکدیگر را می دریدند استاد گفت چه بوده است گفتند سگی غریب آمده است سگان محله روی دروی آورده اند و دروی میافتند استاد با خود گفت سگی نباید کرد و درغریب نباید افتاد و غریب نوازی باید کرد اینک رفتم به خدمت شیخ از در مسجد درآمده خلق متعجب بماندند استاد نگاه می کرد آن سلطنت و عظمت شیخ می دید در خاطرش بگذشت که این مرد به فضل و علم از من بیشتر نیست به معامله برابر باشیم این اعزاز از کجا یافته است شیخ به فراست بدانست روی بدو کرد وگفت ای استاد این حال آن وقت جویند که خواجه نه به سنت خود را گرفته بود و استبرا کند پس کنیزک را گوید برخیز و طرف زین بمال استاد به یکبارگی از دست برفت و وقتش خوش گشت شیخ چون از منبر فرود آمد به نزدیک استاد شد یکدیگر را درکنار گرفتند استاد از آن انکار برخاست و میان ایشان کارها بازدید آمد تا استاد بار دیگر بر سر منبر گفت که هر که به مجلس ابوسعید نرود مهجور و مطرود بود که اگر آنچه اول گفتم به خلاف این بود اکنون چنین می گویم

نقلست که استاد ابوالقاسم سماع را معتقد نبود یک روز به درخانقاه شیخ می گذشت و در خانقاه سماعی بود بر خاطر استاد بگذشت که قوم چنین فاش سر و پای برهنه کرده برگردند در شرع عدالت ایشان باطل بود وگواهی ایشان نشنوند شیخ در حال کسی از پس استاد فرستاد که بگو ما را در صف گواهان کی دیدی که گواهی بشنوند یا نه

نقلست که زن استاد ابوالقاسم که دختر شیخ ابوعلی دقاق بود از استاد دستوری خواست تا به مجلس شیخ رود استاد گفت چادری کهنه بر سر کن تا کسی را ظن نبود که تو کیستی آخر بیامد و بر بام در میان زنان نشست شیخ در سخن بود گفت این از ابوعلی دقاق شنیدم و اینک جزوی از اجزای او کدبانو که این بشنید بیهوش شد و از بام در افتاد شیخ گفت خدایا بدین بام باز ببر همانجا که بود معلق در هوا بماند تا زنان بر بامش کشیدند

نقلست که در نشابور امامی بود او را ابوالحسن تونی گفتندی و شیخ را سخت منکر بود چنانکه لعنت می کرد و تا شیخ در نشابور بود بسوی خانقاه یکبار نگذشته بود روزی شیخ گفت اسب را زین کنید تا به زیارت ابوالحسن تونی رویم جمعی به دل انکار می کردند که شیخ به زیارت کسی می رود که برو لعنت می کند شیخ با جماعتی برفتند در راه منکری بیرون آمد و شیخ را لعنت می کرد جماعت قصد زخم او کردند شیخ گفت آرام گیرید که خدای برین لعنت بوی رحمت کند گفتند چگونه گفت او پندارد که ما بر باطلیم لعنت بر آن باطل می کند از برای خدا آن منکر چون این سخن بشنید در دست و پای اسب شیخ افتاد و توبه کرد گفت دیدید که لعنت که برای خدای کنند چه اثر دارد پس شیخ باز راه کسی را بفرستاد تا ابوالحسن را خبر کند که شیخ به سلام تو میاید درویش برفت و اورا خبر کرد ابوالحسن تونی نفرین کرد وگفت او نزد من چه کار دارد او را به کلیسیا می باید رفت که جای او آنجاست درویش بازآمد و حال بازگفت شیخ عنان اسب بگردانید و گفت بسم الله چنان باید کرد که پیر فرموده است روی به کلیسیا نهاد ترسایان بکار خویش بودند چون شیخ را دیدند همه گرد وی درآمدند که تا به چه کار آمده است و صورت عیسی و مریم قبله گاه خود کرده بودند شیخ بدان صورت ها بازنگریست و گفت اانت قلت للناس اتخذونی و امی الهین من دون الله تو می گویی مرا و مادرم را به خدا گیرید اگردین محمد بر حقست همین لحظه هر دو سجده کنند خدای را درحال آن هر دو صورت بر زمین افتادند چنانکه رویهایشان سوی کعبه بود فریاد از ترسایان برآمد و چهل تن زنار ببریدند و ایمان آوردند شیخ رو به جمع کرد وگفت هر که بر اشارت پیران رود چنین باشد از برکات آن پیر این خبربه ابوالحسن تونی رسید حالتی عظیم بدودرآمد گفت آن چوب پاره بیارید یعنی محفه مرا پیش شیخ ببرید او را در محفه پیش شیخ بردند نعره می زد ودر دست و پای شیخ افتاد و توبه کرد و مرید شیخ شد

نقلست که قاضی ساعد که قاضی نشابور بود و منکر شیخ بود و شنیده بود که شیخ گفته اگر همه عالم خون طلق گیرد ما جز حلال نخوریم قاضی یک روز امتحان را دو بره فربه هر دو یکسان یکی ازوجه حلال و یکی ازحرام بریان کرد و پیش شیخ فرستاد و خود پیش رفت قضا را چند ترک مست بدان غلامان رسیدند طبقی که بره حرام در آنجا بود از ایشان بزور گرفتند و بخوردند کسان قاضی از در خانقاه درآمدند و یک بریان پیش شیخ نهادند قاضی در ایشان می نگریست بهم بر می آمد شیخ گفت ای قاضی فارغ باش که مردار به سگان رسید و حلال به حلال خواران قاضی شرم زده شد و از انکار برآمد ...

... نقلست که خواجه ابوطاهر پسر شیخ به مکتب رفتن سخت دشمن داشتی و از دبیرستان رمیدی یک روز بر لفظ شیخ رفت که هر که ما را خبر آورد که درویشان مسافر می رسند هر آرزو که خواهد بدهم ابوطاهر بشنید بر بام خانقاه رفت دید که جمعی درویشان می آیند شیخ را خبر داد گفت چه می خواهی گفت آنکه به دبیرستان نروم گفت مرو گفت هرگز نروم شیخ سر در پیش افکند آنگاه گفت مرو اما انافتحنا از بریاد گیر ابوطاهر خوش شد و انافتحنا از بر کرد چون شیخ وفات کرد و چند سال برآمد خواجه ابوطاهر وام بسیار داشت به اصفهان شد که خواجه نظام الملک آنجا حاکم بود خواجه او را چنان اعراز کرد که در وصف نیاید و در آن وقت علوی ای بود عظیم منکر صوفیان بود نظام الملک را ملامت کرد که مال خود به جمعی می دهی که ایشان وضو نمی دانند و از علوم شرعی بی بهره اند مشتی جاهل دست آموز شیطان شده نظام الملک گفت چه گویی که ایشان از همه چیز خبردار باشند و پیوسته بکار دین مشغولند علوی شنیده بود که ابوطاهر قرآن نمی داند گفت اتفاقست که امروز بهتر صوفیان ابوطاهرست و او قرآن نمی داند نظام الملک گفت او را بطلبیم که تو سورتی از قرآن اختیار کنی تا برخواند پس ابوطاهر را با جمعی از بزرگان وصوفیان حاضر کردند نظام الملک علوی را گفت کدام سوره خواهی تاخواجه ابوطاهر برخواند گفت سوره انافتحنا پس ابوطاهر انافتحنا آغاز کرد و می خواند و نعره می زد و می گریست چون تمام کرد آن علوی خجل شد ونظام الملک شاد گشت پس پرسید که سبب گریه و نعره زدن چه بود خواجه ابوطاهر حکایت پدر را از اول تا آخر با نظام الملک گفت کسی که پیش از هفتاد سال بیند که بعد از وفات او متعرضی رخنه در کار فرزندان او خواهد کرد و آن رخنه را استوار کند بین که درجه ی او چگونه باشد پس اعتقاد او از آنچه گفته بود زیادت شد

نقلست از شیخ ابوعلی بخاری که گفت که شیخ را به خواب دیدم بر تختی نشسته گفتم یا شیخ ما فعل الله شیخ بخندید و سه بار سر بجنبانید گفت گویی در میان افکند و خصم را چوگان شکست و می زد از این سو بدان سو بر مراد خویش والسلام و الاکرام

عطار
 
 
۱
۱۹۳
۱۹۴
۱۹۵
۱۹۶
۱۹۷
۶۵۵