گنجور

 
۲۴۶۱

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۱۰۸

 

درویشی بود در از جاه او را حمزۀ سکاک نام بود مرید شیخ بود و هر روز که نوبت مجلس شیخ بودی بمیهنه آمدی و چون شیخ مجلس بگفتی حمزه بازگشتیمگر روز پنجشنبه شیخ نماز آدینه بگزاردی بازگشتی و مردی عزیز و گرم رو بود اما چون بی دلی بود و در آن وقت جمعی صوفیان در مسجد خانۀ شیخ زاویۀ داشتندی روزی گرمگاه این حمزه در مسجد شیخ آمد وغلبۀ بکرد و در مسجد بدرشتی هرچ تمامتر باز زد چنانک همۀ درویشان از آن آسیب کوفته شدند و متغیر شدند شیخ را از آن حال آگاهی بود بیرون آمد و معهود شیخ نبود کی در آن وقت بیرون آید چون شیخ بیرون آمد جمع در اضطراب درآمدند و از حمزه شکایت کردند که ما را بشولیده می دارد شیخ بفرمود که تا حمزه را بخوانند وحمزه به بازار رفته بود برفتند و او را پیش آوردند شیخ گفت یاحمزه درویشان از تو شکایت می کنند که اوقات ایشان را بشولیده می داری حمزه گفت ای شیخ چون طاقت بار حمزه نمی دارند جامۀ حمالان برباید کشید شیخ را وقت خوش ببود و نعرۀ بزد و گفت بازگوی حمزه بازگفت شیخ نعرۀ دیگر بزد پس حسن را فرمود کی شکر آورد حسن طبقی شکر پیش شیخ آورد شیخ بدست مبارک خویش بسر حمزه فرو می ریخت و همچنان نعره می زد ومی گفت من لم یطق احتمال الاذی فعلیه ان ینزع ثوب الحمالین

محمد بن منور
 
۲۴۶۲

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۱۷

 

یک روز در میهنه مؤذن بانگ نماز پیشین می گفت و قامت آواز می داد و بیگاه می شد و شیخ از خانه بیرون نمی آمد مؤذن چند بار بدر سرای شیخ آمد و قامت می گفت تا وقت بآخر کشید شیخ بیرون آمد و مؤذن قامت گفت و نماز بگزاردند و شیخ بنشست و مشایخ و اصحاب سؤال کردند کی ای شیخ چه چیز بود کی امروز شیخ دیر بیرون آمد شیخ گفت دنیا دست در دامن ما زده بود و می گفت که همه چیزها از تو نصیب دارند ما را نیز از تو نصیب باید بسیار بکوشیدیم و الحاح کردیم دست از دامن بنداشت چون نماز از وقت بخواست شد مفضل را در کار او آوردیم تا دست از دامن ما بداشت و هیچ کس از فرزندان شیخ را از دنیا زیادت از کفاف نبودی الا فرزندان خواجه مفضل را کی ایشان همه با مال و ثروت بودند و هرک از فرزندان شیخ در کوی دنیا قدمی نهاد بیشتر فرزندان خواجه مفضل بودند

محمد بن منور
 
۲۴۶۳

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۲۹

 

سیدی بوده است در طوس او را سید حمزه گفتندی و شیخ او را عظیم دوست داشتی و مرید شیخ بود و هرگاه کی شیخ بطوس رسیدی سید او را بسرای خود فرود آوردی وقتی شیخ بشهر طوس رسید سید حمزه را طلب کرد گفتند شیخ او را بنتواند دید کی مدت چهل شبانروز است تا او بفساد مشغولست و صبوح بر صبوح دارد و غلامان و کنیزکان را خمر داده شیخ ما گفت عجب بر چنان درگاهی گناه کم ازین نباید کرد و بیش ازین نگفت و هیچ اعتراض نکرد چون سید حمزه را خبر دادند کی شیخ بوسعید رسیده است حالی به ترک آن کار بگفت و دیگر روز بخدمت شیخ آمد و شیخ بقرار هر بار مراعاتش کرد و آن سخن بر روی او نیاورد و آن نظر که در حق سید داشت هیچ نقصان نپذیرفت

محمد بن منور
 
۲۴۶۴

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۳۰

 

در آن وقت کی شیخ قدس الله روحه العزیز بنشابور بود شیخ بوعبدالله باکو در خانقاه شیخ ابوعبدالرحمن سلمی بود و پیر آن خانقاه بعد ازو او بود و این بوعبدالله باکو هرگاهی سؤال کردی از شیخ بر وجه اعتراض و شیخ آنرا جواب گفتی روزی از شیخ سؤال کرد کی ای شیخ چند چیز می بینیم از تو که از پیران خویش ندیده ایم یکی آنست که پیران را در برابر جوانان می نشانی و خردانرا در کارها با بزرگان برابر می داری و در تفرقه میان خرد و بزرگ هیچ فرق نمی فرمایی و دیگر جوانان را در سماع در رقص کردن اجازت می دهی دیگر خرقۀ که از درویشی جدا گردد باز بدان درویش می فرمایی و می گویی الفقیر اولی بخرقته و پیران ما این چنین نکرده اند شیخ گفت دیگر هیچ هست گفت نه شیخ گفت اما حدیث خردان وبزرگان هیچ کس ازیشان در چشم ما خرد نیست و هر ک قدم در طریقت نهاد اگرچه جوان باشد بنظر پیران باید نگاه کردن کی آنچ بهفتاد سال بمانداده اند روا بود که بروزی بدو خواهندداد چون اعتقاد چنین باشد هیچ کس در چشم خرد ننماید و حدیث رقص جوانان در سماع اما جوانان را نفس از هوا خالی نباشد و ایشان را هوای نفس غالب باشد و هوا بر همه اعضا غلبه کند اگر دست بر هم زنند هوای دستشان بریزد و اگر پای بردارند هوای پایشان کم شود چون بدین طریق هوا از اعضاء ایشان نقصان گیرد از دیگر کبایر خویشتن نگاه توانندداشتن چون همه هواها جمع شود و العیاذبالله در کبیره ماندن آن آتش هوادر سماع ریزد اولیتر کی به چیزی دیگر ریزد و آن خرقه کی از آن درویش جدا شود به حکم جمع باشد و دلهای جمع و چون به حکم جمع دلهای ایشان مشغول باشد جمع خرقه در سر او افکنند و بار خرقۀ آن درویش از دل خود بردارند چون دستشان در حال به جامۀ دیگر نرسد آن درویش بسر خرقه خودبرسد و آن از دست جمع باشد این خرقه همان خرقه نبود شیخ بوعبدالله گفت اگر ما شیخ را ندیدیمی صوفی ندیدیمی

محمد بن منور
 
۲۴۶۵

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۳۲

 

پیر حبی درزی خاص شیخ بوده است روزی جامۀ شیخ دوخته بود وقت قیلوله بود و شیخ سرباز نهاده و خادم خاص بر بالین شیخ بود با مروحۀ در دست عبدالکریم گفت چه وقت اینست پیر حبی گفت هرجا کی تو در گنجی من نیز درگنجم خواجه عبدالکریم مروحه بنهاد و دستی چند بروی زد چون هفت بار دست زد شیخ گفت بس پیر حبی بیرون آمد و با خواجه نجار شکایت کرد چون شیخ نماز دیگر بیرون آمد خواجه نجار با شیخ گفت کی جوانان دست بر پیران دراز می کنند شیخ چی گوید شیخ گفت دست خواجه عبدالکریم دست ما بود بعد از آن هیچ کسی هیچ نگفت

محمد بن منور
 
۲۴۶۶

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۳۸

 

در آن وقت کی خواجه بوطاهر پسر مهتر شیخ کودک بود یک روز کودکان دبیرستان تختۀ خواجه بوطاهر را به خانۀ شیخ بازآوردند چنانک رسم ایشان باشد خواجه حسن پیش شیخ آمد و گفت کودکان لوح خواجه بوطاهر بازآورده اند شیخ گفت به کدام سوره حسن گفت بسورۀ لم یکن شیخ گفت میوه پیش کودکان بنه حسن میوه بنهاد شیخ گفت مهتر دبیرستان شما کدامست به یکی اشارت کردند شیخ او را بخواند و گفت استاد را بگوی کی این بار به سورۀ لم یکن کودک را تخته بازنفرستیا تخته کی بازفرستی بسورۀ الم نشرح بازفرست

محمد بن منور
 
۲۴۶۷

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۴۸

 

خواجه علی طرسوسی خسر شیخ بود و بر سفره هم کاسۀ شیخ بودو شیخ آداب و سنن نان خوردن بوی می آموختی یک شب خواجه علی کاسه پاکیزه می کرد شیخ گفت این چیست از شره بن کاسه فروخواهی برد دیگر شب چون سفره می نهادند خواجه علی جای دیگر نشست چون به سفره آمد گفت خواجه علی را نمی بینم گفتند ای شیخ او به پای سفره است شیخ گفت به بالاآی که بار تو ما کشیم به از آنکه دیگران

محمد بن منور
 
۲۴۶۸

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۵۷

 

آورده اند کی درویشی در مجلس شیخ بر پای خاست و قصۀ دراز اساس نهاد شیخ گفت ای جوان مرد بنشین تا ترا حدیث آموزم آن مرد بنشست شیخ گفت چه خواهی کرد این قصۀ دراز این بار کی سؤال کنی چنین گوی کی راست گفتن امانتست و دروغ گفتن خیانتست و مرا به فلان چیز حاجتست مرد گفت کی چنین کنم به دستوری باز گویم تا آموخته ام یا نه شیخ گفت بگوی مرد گفت راست گفتن امانتست و دروغ گفتن خیانتست و مرا به فرجی شیخ حاجتست شیخ گفت مبارک باد فرجی از پشت باز کرد و به وی تسلیم کرد چون شیخ مجلس تمام کرد مریدان شیخ نزدیک آن مرد رفتند و فرجی شیخ را بصد درم خریداری کردند نفروخت تا به هزار درم رسید آنگاه بفروخت به خدمت شیخ آوردند قبول نکرد و فرجی با آن درویش روانه کرد و سیم بوی بگذاشت و از مریدان خاص گشت

محمد بن منور
 
۲۴۶۹

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۶۷

 

آورده اند کی وقتی شیخ بوسعید را در میهنه از جهت صوفیان پانصد دینار زر نشابوری قرض افتاده بود یک روز حسن مؤدب را گفت ستور زین کنند تا نزدیک بوالفضل فراتی رویم که این اوام او تواند گزارد پس شیخ با جمعی صوفیان روانه شدند درویشی خبر پیش بوالفضل فراتی برد که شیخ باندیشۀ اوامی پیش تو می آید و در میهنه بر زفان او چه رفت بوالفضل باستقبال بیرون آمد باعزازی هرچ تمامتر و شیخ را بجای خوش فرود آورد با تکلفهای بسیار و سه روز میزبانی نیکو بکرد و درین سه روز در خدمت شیخ از پای ننشست روز چهارم پیش از آنکه شیخ کلمۀ بگفتی یا درین معنی اشارت کردی او پانصد دینار زر نشابوری بحسن داد و گفت این از جهت قرض شیخ و صد دینار دیگر به سخت و بدو داد و گفت این از جهت سفرۀ راه و صد دینار دیگر بداد و گفت این از جهت راه آورد پس حسن مؤدب بیامد و این معنی با شیخ بگفت شیخ بوالفضل را گفت چه دعات گویم گفت هرچ شیخ فرماید گفت گویم کی حق سبحانه و تعالی دنیات باز ستاند گفت نه یا شیخ که اگر دنیا نبودی قدم مبارک شیخ اینجا نرسیدی و فراغت دل شما نبودی شیخ گفت بار خدایا او را به دنیا باز مگذار و دنیا را زاد راه او گردان نه وبال او و بر کۀ دعای شیخ باو و فرزندان او رسید و بوالفضل از جملۀ عزیزان گشت و فرزندان او بدرجهای بزرگ رسیدند هم در دین و هم در دنیا و از معارف خراسان گشتند

محمد بن منور
 
۲۴۷۰

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۷۸

 

آورده اند کی چون شیخ به شهر مرو رفت و آن ماجرا با پیر بوعلی سیاه برفت از آنجا بیرون آمد و به صحرا می شد خواجۀ به حکم ارادت در رکاب شیخ می رفت چون شیخ بدر سرای او رسید آن خواجه عنان شیخ بگرفت و از وی استدعا کرد کی می باید کی شیخ بسرای من درآید و ما را مشرف گرداند شیخ با جمع به سرای فرود آمد ستونی بود بزرگ و بسیار چوبها را سر بروی نهاده چنانک بیشتر آن عمارت را بار برین ستون بود چون شیخ را چشم بران ستون افتاد گفت لاستوایک حملت ماحملت چون این کلمه برزفان شیخ برفت آن خواجه گفت آری ای شیخ مرا چندین خرج افتاده است برین ستون و چندین گردون ببرده ام و مشقتها تحمل کرده تا این ستون را اینجا آورده ایم و در همه شهر ازین بزرگتر ستونی نیست شیخ گفت ای سبحان الله ما کجاییم و این مرد کجاست هم بر پای از آنجا بیرون آمد و چندانک شیخ را استدعا کرد ننشست و از آنجا برباط عبدالله مبارک آمد و در مرو مقام نکرد و بمیهنه آمد

محمد بن منور
 
۲۴۷۱

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۸۲

 

... حکایات و فواید

این فواید برزفان مبارک شیخ ابوسعید رفته است پراکنده

شیخ ما گفت کی عمر خطاب پرسید مرکعب الاحبار را کی کدام آیت یافتی در توریة مختصر تر کعب گفت اندر توریة ایدون یافتم کی حق سبحانه و تعالی می گوید الا من طلبنی وجدنی ومن طلب غیری لم یجدنی هرکه مراجست مرا یافت و هرکه جز مرا جست هرگز مرا نیافت و در برابر این نبشته بود قدطال شوق الابرار الی لقایی وانا الی لقایهم

شیخ گفت بایزید بسطامی گفت کی حق سبحانه و تعالی فردست او را بتفرید باید جست تو او را به مداد و کاغذ جویی کی یابی ...

... شیخ گفت اعرابی را پسری بود و برحمت خدای پیوست او جزع همی کرد گفتند صبر کن که حق سبحانه و تعالی وعده کرده است صابرانرا ثوابها گفت چون منی کی بود که بر قدرت خداوند سبحانه و تعالی صبر کند والله کی جزع کردن از کار او دوستر بدو از صبر کردن کی این صبر دل را سیاه گرداند

شبلی گفت وقتی دو دوست بودند با یکدیگر در حضر و سفر صحبت می داشتند پس اتفاق چنان افتاد کی ایشان را به دریا گذر همی بایست کرد چون کشتی به میان دریا رسید یکی از ایشان بکران کشتی فراز شد قضا را در آب افتاد آن دیگر دوست خویش را از پس او در آب افگند پس کشتی را لنگر انداختند و غواصان در آب شدند و ایشان را برآوردند بسلامت آن دوست نخستین فرادیگر گفت گیرم کی من در آب افتادم ترا باری چه افتاد گفت من بتو از خویشتن غایب بودم چنان دانستم که من توم

شیخ گفت خلیفه را دختر عمی بود کی دل اوبدو آویخته بود پس روزی هر دو برطرف چاهی نشسته بودند انگشتری خلیفه در چاه افتاد آن دختر انگشتری خود بیرون کرد و در چاه انداخت خلیفه دختر را پرسید کی چنین چرا کردی دختر گفت فراق آزموده داشتم چون میان مامحل انس بود نخواستم که انگشتری ترا وحشت جدایی بود انگشتری خود را مونس وی کردم ...

... شیخ گفت اوحی الله تعالی الی داودیا داود قل لعبادی انی لم اخلقهم لاریح علیهم ولکن خلقتهم لیربحوا علی

شیخ گفت بوبکر کتانی بزرگ بوده است و علم و مجاهدتهاء بسیار دیده است کی کسی بدان درجه نرسیده و یکی از مجاهدتهای او آن بوده است که سی سال به مکه در زیر ناودان نشسته است و درین مدت در شبانروزی یک طهارت کرده است و این صعب باشد کی هیچ شب خواب نیافته است بلکه خواب در میانه نبوده است در آن نشست وی روزی پیری از باب بنی شیبه درآمد به شکوه ونزدیک وی آمد و سلام گفت و او را گفت یا ابابکر چرا آنجا نروی که مقام ابرهیم است کی مردمان جمع گشته اند و حدیث رسول صلی الله علیه و سلم می شنوند تا تو نیز بشنوی و پیری آمده بود و اخبار عالی داشت و املا می کرد ابوبکر سربرآورد وگفت ای شیخ آن پیر کی روایت می کند از کی می کند گفت از عبدالرزاق صنعانیست از معمر از هری از بوهریره گفت ای شیخ دراز اسنادی آوردی هرچ ایشان آنجا باسناد و خبر می گویند ما اینجا بی اسناد می شنویم گفت از کی می شنوی گفت حدثنی قلبی عن ربی آن پیر گفت چه دلیل کی تو براینی گفت دلیل آنکه تو خضری خضر گفت تا آن وقت پنداشتم که هیچ ولی نیست خدای را که من او را ندانم تا که شیخ بوبکر کتانی را بدیدم که او مرا بدانست و من او را ندانستم

شیخ گفت استاد بوعلی دقاق به نزدیک بوعلی شبوبی آمد به مرو و ما بمرو بودیم و پیر شبویی صحیح بخاری یاد داشت و محدث بود و ما صحیح بخاری از وی استماع داریم و پیر را ازین معنی آگاهی تمام بوده است و استاد بوعلی را فرازین سخن وی آورد پیر بوعلی را گفت ما را درین معنی نفسی زن استاد بوعلی گفت برما این سخن بسته است و گشاده نیست گفت روا بود ما نیاز خویش حاضر کنیم تا ترا درنیاز ما سخن گشاید آن معنی آتش است ونیاز سوخته استاد بوعلی اجابت کرد و مجلس نهادند و او را بر سر منبر سخن نمی گشاد که مردمان اهل آن نبودند پیر شبویی از در مسجد درآمد استاد را چشم بروافتاد سخن بگشاد چون مجلس به آخر رسید پیر شبویی گفت تو آنی که بودی این ما بودیم

شیخ گفت نیاز باید کی هیچ راه بنده را به خداوند نزدیکتر از نیاز نیست که اگر بر سنگ خاره افتد چشمۀ آب بگشاید اصل اینست و این درویشانرا بود و آن رحمت خداوند کرده است با ایشان

شیخ گفت وقتی به تابستان بقیلوله بگرمای گرم پیرشبویی را دیدم که در آن گرد و خاک می رفت گفتم ایها الشیخ کجا می روی گفت بدین بیرون خانقاهست و آنجا درویشانند ومن شنیده ام که هرکه در وقت قیلوله در میان درویشان باشد در روزی صد و بیست رحمت بر وی بارد خاصه بدین وقت که می روم

شیخ گفت خویشتن دریشان بندید و خود را به دوستی ایشان فرا نمایید ...

... شیخ گفت کی شیخ بوالعباس بسیار گفتی هر آن مریدی که بیک خدمت درویشی قیام کند او را بهتر از صد رکعت نماز افزونی و اگر یک لقمه طعام کم کند آن وی را بهتر کی همه شب نماز کند

شیخ گفت آن درویش بسیار بگردید و سفرها کرد می نیاسودو هیچ نمی یافت دلش بگرفت زیر خاربنی بخفت و گلیم بسر درکشید دلش خوش گشت سر بر آسمان کرد و گفت یارب انت معی فی الکساء و انا اطلبک فی البوادی مذکذا یا بارخدای تو خود با منی درین گلیم و من ترا در بادیها می جویم از چندین سال باز

شیخ گفت جنید روزی بیرون آمدکودکی را دید از جای بشده گفت ایها الشیخ الی متی انتظرک تا کی مرا در انتظار داری جنید گفت اعن وعد با من وعده کرده بودی گفت بلی سألت مقب القلوب ان یحرک قلبک الی جنید گفت راست گفتی چه فرمایی پسر گفت آمده ام تا جواب دهی از آنکه می گوید اذا خالفت النفس هواها صاردواها جنید گفت آری این بیماریها خلق را می کشد چون مخالفت کرد هوا را بیماریش شفا گردد ...

... شیخ گفت بوعلی دقاق مجلس می گفت و گرم شده بود و مردمان خوش شده بودند مردی گفت ای استاد این همه می بینیم خدای کوی گفت چه دانم من نیز هم ازین بفریادم گفت چون ندانی مگو گفت پس چه گویم

شیخ گفت کی بایزید را گفتند کی تو می گویی کی کسی بسفر شود برای خدای شود و او با اوست چرا می شود که هم بر جای مقصود حاصل شود گفت زمینها باشد کی بحق تعالی بنالد که ای بار خدای از اولیاء خویش بمن بنمای و چشم ما بآمدن دوستی منور گردان حق تعالی ایشان را سفر در پیش نهد تا مقصود آن بقعه حاصل گردد

شیخ گفت دانشمندی بود در شهر مرو هرگز از خانه بیرون نیامدی اتفاق را روزی بیرون آمده بود و در مسجد نشسته شخصی ماحضری آوردو در پیش وی نهاد او دست دراز کرد واندک اندک بکار می برد چون بخورد سگی درآمد و قصد وی کرد و دامن وی می گرفت دانشمند گفت با منت آسانست مرا نفس از تو دریغ نیست دانم که ترا فرستاده است و که بر گماشته است و لکن آن دیگران غافلند ندانم که ترا فروگذارند یا نه ساعتی بود مؤذن درآمد با چوبی و وی را بزد محکم سگ فریاد کرد او روی سوی سگ کرد و گفت دیدی که ترا گفتم مرا تن از تو دریغ نیست و لکن ندانم کی دیگران ترا فرو گذارند یا نه دوست را از دوست هیچ چیز دریغ نباشد ...

... شیخ گفت آنکه زکریا علیه السلام اعتماد بر درخت کرد گفت یا رب درخت را گوی تا ما را نگاه دارد گفت اعتماد بر درخت کردی خودبینی کی چه آید پیش اره بیاوردند و بر درخت نهادند از سر درخت درگرفتند و بدرازا می بریدند تا به مغز سر زکریا رسید آه کردگفتند خاموش تو اعتماد بر درخت کردی اکنون آه می کنی اگر اعتماد برماکردیی ترا نگاه داشتیمی

شیخ گفت مردی با یکی دیگر گفت بیا تا ترا مهمان کنم گفت آری گفت اگر خواهی تا کسی بیارم تا ترا سماع کند مرد گفت باری نخست ازین شراب چاشنیی بده پارۀ شراب بوی داد مرد بخورد و سرخوش گشت میزبان را گفت اگر تو مرا ازین شراب قدحی چند دیگر بدهی مرا به سماع حاجت نیست خود هزار تن را سماع کنم هرگه که ازین شراب بچشیدم هفت اندام من گوش گردد و همه سماع شنوم که وسقیهم ربهم شرابا طهورا

شیخ می گفت که با دست بدست ایشان و بدست سلیمان هم که ولسلیمان الریح بدانکه او ملکت خواست بچهل سال به سال آن جهانش و به چهل سال بعد از همۀ پیغامبران در بهشت شود ...

... شیخ گفت کی پیرابوالحسن خرقانی گفت که صوفی ناآفریده باشد

شیخ گفت قال رجل لعبدالله بن المبارک اسلم علی یدی یهودی فقطعت زناره فقال قطعت زناره فمافعلت بزنارک

شیخ گفت قیل لاعرابی هل تعرف الرب قال لااعرف من جو عنی وعرانی وافقرنی وطوفنی فی البلاد کان یقول هذا ویتواجد ...

... شیخ گفت مردی به مجلس یحیی بن معاذ الرازی بگذشت و او وعظ می گفت و پند می داد آن مرد او را گفت ما اعرفک بالطریق وما اجهلک برب الطریق

شیخ گفت پیر بوالفضل حسن را گفتند کی دعایی بکن کی باران می نیامد گفت آری آن شب برفی آمد بزرگ گفتند چه کردی گفت ترینه وا خوردم یعنی من خنک ببودمجهان خنک ببود

شیخ گفت پیر بوالفضل حسن را گفتند برای این سلطان یعنی محمود دعایی بکن تا مگر به شود اندیشه کرد ساعتی آنگه گفت بس خردم همی نماید این گفتار یعنی خود او را مه بینید ...

... شیخ گفت کی بوبکر واسطی گفت آفتاب بروزن خانه درافتد و ذرها دروی پدید آید بادبرخیزد و آن ذرها را در میان آن روشنایی حرکت می دهد شما را از آن هیچ بیم بود گفتند نه گفت همۀ کون پیش دل بندۀ موحد همچنان ذرۀ است که باد آنرا حرکت می دهد

شیخ گفت شبلی گفت لایکون الصوفی صوفیا حتی یکون الخلق کلهم عیالا علیه شیخ گفت یعنی به چشم شفقت بهمه می نگرد و کشیدن بار ایشان برخویشتن فریضه می داند کی همه در تصرف قضا و مشیت اند

شیخ گفت بوعثمان مغربی گفت کی الخلق قوالب و اشباح تجری علیها احکام القدرة

شیخ گفت محمدبن علی القصاب گفت کان التصوف حالا فصار قالا ثم ذهب الحال و القال و جاء الاحتیال

شیخ گفت از ابوالعباس قصاب شنیدم درشهر آمل کی از وی پرسیدند از قل هوالله احد گفت قل شغلست و هو اشارتست والله عبارتست و معنی توحید از اشارت و عبارت منزه است

شیخ گفت روزی لقمان سرخسی گفت سی سالست تا سلطان حق این شارستان نهاد ما فروگرفته است که کس را زهرۀ آن نیست کی درو تصرف کند و بنشیند ...

محمد بن منور
 
۲۴۷۲

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۹۳

 

شیخ گفت کی هرکه شب آدینه هزار بار بر مصطفی صلوات الله و سلامه علیه صلوات فرستد رسول را بیند بخواب ما بشهر مرو این گفته بجا آوردیم و مصطفی را صلوات الله و سلامه علیه بخواب دیدیم فاطمۀ زهرا رضی الله عنها پیش او نشسته بود و مصطفی دست مبارک خویش بر فرق میمون او نهاده چون ما خواستیم که پیش رسول صلی الله علیه شویم گفت مه فانها سیدة نساء العالمین

محمد بن منور
 
۲۴۷۳

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۹۸

 

حسن مؤدب گفت که شیخ یک روز مجلس می گفت چون از مجلس فارغ شد من پیش وی ایستاده بودم شیخ گفت ای حسن به شهر بیرون شو و بنگر کی درین شهر که ما را دشمن تر دارد و این حدیث را منکرتر است به نزدی وی شو و بگو درویشان را بی برگیست و چیزی معلوم نیست کی بکار برند من بیرون آمدم و بخاطر گرد شهر برآمدم هیچ کس را منکرتر از علی صندلی ندانستم گفتم شاید کی این خاطر صواب نباشد دیگر بار بهمت گرد همۀ شهر برآمدم و هم خاطر من بدو شد دیگر بار اندیشه بهمه اطراف شهر فرستادم هم خاطرم بدو شددانستم کی حق باشد رفتم تا بخانقاه وی او نشسته بود شاگردان در خدمت وی و او کتابی مطالعه می کرد سلام گفتم جواب داد از سر نخوتی چنانک عادت او بود و گفت شغلی هست گفتم شیخ سلام می گوید و می گوید کی هیچ چیز معلوم نیست نیابتی می باید داشت در حدیث درویشان و او مردی نکته گوی بود و طناز گفت اینت مهم شغلی و فریضه کاری پنداشتم کی آمدۀ کی چیزی بپرسی بروای دوست کی من کاری دارم مهمتر ازین کی من چیزی بشما دهم کی شما بحدکورند و کخ کخ کنیدو این بیت برگویید و رقص کنید

آراسته و مست به بازار آیی

ای دوست نترسی کی گرفتار آیی

من چون این سخن شنیدم بخدمت شیخ آمدم و خواستم که آنچ رفته بود باز ننمایم گفتم کی می گوید وقت را چیزی معلوم نیست تا پس ازین چه بود شیخ گفت خیانت نباید چنانک رفته است باید گفت من آنچ رفته بود براستی حکایت کردم شیخ گفت دیگر بار بباید رفت و او را بگویی که آراسته بزینت دنیاومست و مخمور دوستی دنیا به بازار آیی فردا در بازار قیامت نترسی کی گرفتار آیی کی خداوند می گوید اهدناالصراط المستقیم من بازگشتم و به نزدیک وی شدم و پیغام شیخ بدادم او سر در پیش افگند و ساعتی اندیشه کرد و گفت فلان نانوا را بگوی و صد درم سیم ازو بستان کی شما کی سرود را چنین تفسیر توانید کرد من با شما هیچ چیز ندارم و کسی با شما برنیاید

محمد بن منور
 
۲۴۷۴

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۱۰

 

شیخ گفت روزی در مناجات بار خدایا بیامرز کی دوست چنین دارد و مپرس کی خردۀ دارد

محمد بن منور
 
۲۴۷۵

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۲۵

 

شیخ گفت بنده به نماز بازنگرد خداوند سبحانه و تعالی گوید منگر من ترا بهتر از آنم چون بار دوم بازنگرد خدای تعالی گوید منگر بچه می نگری چون بار سوم بازنگرد خداوند تعالی گوید شو بر آن کی بدو می نگری

دانی که مرا یار چه گفتست امروز ...

محمد بن منور
 
۲۴۷۶

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۸۳

 

شیخ گفت هر چند می کنیم مابدین بار خدای کلاه گوشۀ خود راست می نتوانیم کرد

محمد بن منور
 
۲۴۷۷

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۹۵

 

شیخ گفت ای مسلمانان بدانید کی بی بار شما را بنخواهند گذاشتاگر بار حقیقت بردارید بنقد براحت افتید و فردا بیاسایید و گرنه باطلی بر گردن شما نهند کی نه در دنیا بیاسایید و نه در آخرت

محمد بن منور
 
۲۴۷۸

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب سوم - در انتهاء حالت شیخ » فصل دوم - در حالت وفاتِ شیخ » بخش ۲

 

... خواجه عبدالکریم گفت چون شیخ را بر کفن نهادیم خواجه بوطاهر و جملۀ فرزندان شیخ حاضر بودند و من از سوی پای شیخ بودم چون به شیخ نگاه کردم شیخ چشم بگشاد و به مسبحۀ دست راست بر ران خود اشارات کرد چنانک همه جمع که آنجا بودند بدیدند بنگریستم یک نیمۀ از گوشۀ میزر بوی برنکشیده بودم حالی راست کردم و این آن سخن بود کی گفته بود کی گوش بازدار

چون آفتاب برآمد شیخ را بیرون بردند و بر وی نماز گزاردند و جنازه برداشتند تا از در سرای شیخ درمشهد آورند تا وقت چاشت آن جنازه در هوامانده بود و هرچند خلق قوت می کردند می نرفت تا خواجه نجار خواجه حمویه راگفت شیخ ترا چه فرموده است وقت آمد یا نه حمویه به حکم وصیت شیخ چوب بکشید و خلق را دور می کرد تا جنازه به مشهد آوردند و دفن کردند و از جملۀ کرامات کی درین بین مشاهده افتاد این بود کی تختی بلند بود کی بی پایه برین تخت نتوانستی شد او را برآن تخت غسل کردند در وقت وفات او در زاویۀ او کی در سرای اوست در برابر مشهد و آن تخت را از آن موضع کی شیخ را شسته بودند هرگز از آنجا نجنبانیدند و بهر وقت کی زاویه مرتب کردندی زمین او را ارزخ کردندی وزیراین تخت را ارزخ کردندی چنان بودی کی دست از آن بداشتندی حالی آن جملۀ ارزخ بزمین فرو شدی و خاک بر زور آمدی و به کرات این تجربه کرده بودند و در یک روز چند بار بگچ و ارزخ آن موضع محکم کرده بودند و هم در ساعت بزمین فرو شده بود و همان خاک نرم بر زور آمده هرگز آن قدر زمین کی آب شستن شیخ بوی رسیده بودی قرار نگرفت

محمد بن منور
 
۲۴۷۹

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب سوم - در انتهاء حالت شیخ » فصل دوم - در حالت وفاتِ شیخ » بخش ۴

 

و درین حادثه ای غریب بیفتاد هم درین بقعه و یکی از آن جمله آنست کی در آن وقت کی سلطان سعید سنجربن ملکشاه برد الله مضجعه از دست غزان خلاص یافت و بدار الملک مرو آمد این دعاگوی از سرخس با جمعی از مشایخ بمرو رفت به مبارک باد قدوم سلطان و از جهت مصالح بقعۀ شیخ و از خویشان و فرزندان شیخ کس با دعاگوی نبودند چه آنچ مانده بودند متفرق بودند و بیشتر بعراق رفته بوده اند چون دعاگوی بمرو رسید رییس میهنه چند روز بود کی آنجا رسیده بود ازجهت مصالح ولایت و هنوز سلطان را ندیده بود چون رییس از دعاگوی خبر یافت حالی بر ما آمد و شادگشت و گفت چند روزست کی من منتظر یکی از شماام از جهت مشاورت کار فردا سلطان را باید دیگر روز با یکدیگر سلطان را بدیدیم چون دعاگوی دعاگوی دعایی بگفت سلطان سنجر گفت میهنه جایی مبارکست و تربت شیخ موضعی کی از آن عزیزتر و بزرگوارتر نبود و از آن غزان یکی دست فرا تربت شیخ کرد و خواست که نعمت دنیاوی مدفون یابد و برگیرد درحال دستش خشک شد خویشان او اورا به لشکرگاه آوردند و بدیدم و من این حکایت نشنیدم الا از لفظ سلطان والعهدة علیه

پس هزار خروار غله فرمود از جهت تخم و زراعت خاوران وصد خروار از جهت تخم اسباب مشهد پس ملک میهنه استدعاء گاو جفتی کرد سلطان گفت خراسان خرابست و مرا خزینه ای نیست حال را با این باید ساخت و از جهت مشهد صد دینار نقد فرستاد پس رییس میهنه مراجعت کرد و کس باطراف فرستاد تا از فرزندان و مریدان شیخ آنچ مانده بودند زنده همه را آوردند تنی پنجاه جمع شدند و سفره و پنج وقت نماز و ختم سر تربت همه برونق گشت و روشنایی تمام پدید آمد و دعاگوی همگی خویش برآن خدمت وقف کرده بود و غربا روی بدان حضرت نهادند در میانه سلطان سنجر رحمه الله برفت و سلطان محمود بنشست مصاف دندانقان بمرو با غزان اتفاق افتاد و دیگر بار لشکر سلطان شکسته و منهزم شدند و غزان دست یافتند و بیکبارگی کار آن بقعه از دست بشد و رسید آنجا کی رسید خدای تعالی بلطف خویش ایمنی و عدلی و آبادانی خراسان را و جملۀ عالم را روزی کناد بمنه و فضله

محمد بن منور
 
۲۴۸۰

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب سوم - در انتهاء حالت شیخ » فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات » حکایت شمارهٔ ۱

 

در کرامات وی کی بعضی در حال حیات برزفان مبارک او رفته است و بعد از وفات وی دیده اند

یک روز شیخ در صومعۀ خویش سر باز نهاده بود بوقت قیلوله و صوفیان جمله در مسجد سر باز نهاده بودند و گرمایی عظیم گرم بود سبویی ببوسعد داد و گفت هلا دوست دادا سبویی آب بیار تا از جهت شیخ و صوفیان چیزی سازم بوسعد سبوی برگرفت و آب می آورد و پایها برهنه داشت و زمین گرم گشته بود بوسعد را پایکها می سوخت و آب از چشمش می دوید و سبوی بر پشت گرفته آب می آورد چون از در سرای شیخ درآمد شیخ از اندرون صومعه آواز داد که ما بغداد ببوسعد دوست دادا و فرزندان اودادیم بدین سبوی آب بعد از آن مردمان او را بوسعد دوست دادا گفتندی تبرک لفظ مبارک شیخ را بعد از آن بوسعد بزرگ شد در خدمت شیخ و بجایی رسید که از اصحاب عشرۀ شیخ گشت و ده تن بوده اند از مریدان شیخ ما که ایشان را اصحاب عشره خوانده اند که رسول را صلی الله علیه ده یار بوده اند که ایشان را اصحاب عشره خوانده است ما را نیز حق جل و علاده مرید داد بر متابعت سنت مصطفی صلوات الله علیه و ایشان را اصحاب عشرۀ ما گردانید وشیخ ما هر کسی را بعداز وفات خود بجایی فرستاد و ایشان و فرزندان ایشان در آن ولایت مشهور گشتند و پیشوای این طایفه شدند در آن ولایت و بر دست این طایفه کارها برآمد وآسایشها یافتند پس شیخ در آخر عهد خویش یکروز بوسعد دوست دادا را بخواند و گفت ما ازین عالم می نتوانیم رفت که حسن مؤدب را ازجهت صوفیان فامی جمع آمده است سه هزار دینار ترا بشهر غزنین می باید رفت به نزدیک سلطان غزنین و سلام ما بوی رساندن و اورا بگویی که ما را سه هزار دینار فامست دل ما را از آن فارغ می باید گردانید که بدین سبب از دنیا بیرون نمی توانیم شد بوسعد گفت چون شیخ این سخن بگفت حالی بدل من اندر آمد که من این سخن با سلطان چگونه توانم گفت و سلطان مرا چه داندو این حکایت بسمع او که رساند چون این اندیشه بدل من اندر آمد شیخ گفت ای بوسعد دل فارغ دار که ما این چند کلمه سخن با وی گفته ایم و او قبول کرده است بوسعد گفت من حالی پای افزار کردم و پیش شیخ آمدم شیخ گفت ای بوسعد ما را وداع کن که چون بازآیی ما را نبینی و زینهار که چون بمیهنه رسی سه روز بیش مقام نکنی و به بغداد روی که ما بغداد را بتو و بفرزندان تو داده ایم باقطاع زینهار تا بهیچ موضع مقام نسازی مگر در بغداد که آنجا بر دست تو بسیار راحتها و گشایشها پدید آید این طایفه را بوسعد گفت من بسیار بگریستم و در دست و پای شیخ افتادم و شیخ را وداع کردم و رفتم تا بغزنین چون بدر شهر غزنین رسیدم اندیشه مند و متردد که من سلطان را چون بینم و این سخن چون توانم گفت با او با خود اندیشه کردم که مرا بر در سرای سلطان مسجدی طلب باید کرد و در آن مسجد نزول کرد هر آینه از خاصگان سلطان کسی به نماز آید من این سخن با وی در میان نهم تا او به سمع سلطان برساند بدین اندیشه به شهر اندر آمدم و بی خویش می رفتم و نمی دانستم که کجا می شوم چون پارۀ راه نیک برفتم به محلتی رسیدم فراخ روی سر بدان محلت فرو نهادم چون قدری برفتم در پیش کوی در سرای بزرگ پادشاهانه پدید آمد چنانک از آن ملوک و سلاطین باشد و بر در سرای دوکانیها کشیده و جمعی مردم انبوه دست در کمر کرده و بر پای ایستاده چون من از دور پیدا شدم آن جمع راه باز دادند خادمی نیکو روی دیدم برآن دوکانی نشسته چون مرا دید بر پای خاست و پیش من باز آمد و مرا در برگرفت و گفت ای شیخ اینجا بنشین تا من بیرون آیممن بنشستم او درآن سرای رفت و حالی بیرون آمد و گفت شیخ بوسعد دوست دادا مرید شیخ بوسعید بوالخیر از میهنه تو هستی گفتم هستم گفت بر خیز و درآی برخاستم گریان و بسرای سلطان درشدم و تعجب می کردم که ایشان مرا چه می دانند و نام من از که شنیده اند و سلطان با من چکار دارد آن خادم مرا در سرای آورد و از آنجا در حجره برد درآمدم سلطان را دیدم در آن حجرۀ خالی بر چهار بالش نشسته من سلام گفتم سلطان جواب داد و گفت بوسعد دوست دادا تویی گفتم آری سلطان گفت چهل شبانروزست تا من شیخ بوسعید را بخواب دیده ام و این خادم را برین در سرای بنشانده منتظر رسیدن تو و شیخ قصۀ فام با من گفته است و من قبول کرده ام اکنون خدایت مزد دهاد که از دنیا می برود من چون این سخن بشنودم مدهوش گشتم و نعره بر من افتاد و بسیار بگریستم و سلطان نیز بسیار بگریست پس سلطان آن خادم را فرمود که او را ببر تا پای افزار بیرون کند مرا هم در سرای سلطان به حجرۀ بردند آراسته چنانک از آن ملوک باشد و خدمتکاران آمدند و پای افزار از پای من بیرون کردند و مرا تکلفها کردند چنانک لایق سرای ملوک باشد و همان روز مرا به حمام فرستادند و جامها ء نیکوی صوفیانه بدر حمام فرستادند و سه روز مرا مهمان داشتند چنانک از آن نیکوتر نتواند بود روز چهارم بامداد آن خادم آمد و گفت سلطان ترا می خواند من برخاستم و پیش سلطان آمدم سه هزار دینار زر بسنجیده بودند و در جایی کرده به من دادند سلطان گفت این از جهت فام شیخ است و هزار دیگر بمن داد و گفت این از جهت عرس شیخ است تا بر سر تربت شیخ از جهت ما عرسی کنند شیخ را و هزار دینار دیگر بمن داد و گفت این از جهت تست تا خویشتن را پای افزار ترتیب کنی که راهی دور آمده ای پس آن خادم را گفت که او را به قافلۀ خراسان برسان که فردا به جانب خراسان می روند و از برای او چهارپایی کراگیر تا به خراسان برود و برگ راه او بواجب بساز و او را به معارف آن قافله سپار و بگوی که او ودیعت ماست به نزدیک شما تا او را به سلامت به خراسان رسانید و در راه خدمت کنید من سلطان را خدمت کردم و سلطان مرا اعزاز کرد و در برگرفت و خادم بیامد بامن و مرا به کاروان خراسان سپرد و برگ راه من بساخت و ستور کراگرفت تا به خراسان و مرا وداع کرد و بازگشت و من می آمدم تا به خراسان رسیدم و در راه هرچ آسوده تر بودم و روی بمیهنه نهادم و رنجور و گریان بودم از وفات شیخ چون به کنار میهنه رسیدم جملۀ فرزندان شیخ و مریدان و متصوفه مرا استقبال کردند به حکم اشارت شیخ که گفته بود حسن مؤدب را که بعد ازوفات ما بسه روز بوسعد دوست دادا از غزنین برسد و دل تو از فام فارغ گرداند و آن روز که من بمیهنه رسیدم روز چهارم بامداد بود از وفات شیخ ایشان چون مرا بدیدند فریاد برآوردند و دیگر باره ماتم شیخ تازه شد و حالتها پدید آمد من در خدمت ایشان بسر تربت شیخ آمدم و زیارت کردم و قصۀ خویش پیش جمع حکایت کردم و سه هزار دینار که از جهت فام شیخ بود پیش خواجه ابوطاهر بنهادم و گفتم این ازجهت فام شیخ است و هزار دینار که از جهت عرس شیخ داده بود تسلیم کردم و آن هزار دینار که مرا داده بود پیش خواجه ابوطاهر بنهادم و گفتم این از جهت من شیخ را عرسی کنید و خویش را هیچ چیز بازنگرفتم و آن روز فام شیخ بگزاردند و کار عرس بساختند و دیگر روز شاهد کردند و خرقۀ شیخ و خرقهاء جمع که موافقت کرده بودند پاره کردند و روز چهارم به حکم اشارت شیخ عزم بغداد کردم و مریدان شیخ را وداع کردم و برفتم به جانب بغداد چون به بغداد رسیدم و آن وقت آبادانی بدان سوی آب بود من در مسجدی نزول کردم چون روزی چند بیاسودم با دوستی این حکایت را در میان نهادم که مرا می باید که اینجا بقعۀ سازم از جهت صوفیان و ایشان را خدمت کنم آنکس گفت همۀ مسجدها بما گذاشته است در هر مسجدی که خواهی برو و خدمت می کن و اگر می خواهی که خانقاهی سازی برین سوی آب ترا میسر نگردد که اینجا مردمانی منکر باشند و تو سیمی وآلتی نداری مصلحت تو آنست که چیزی نویسی به خلیفه و از آن سوی آب چندان جای خواهی از وی که آنجا بقعۀ سازی من رقعه نوشتم بامیرالمؤمنین که مرا اندیشه می باشد که اینجا از جهت صوفیان خانقاهی سازم من مردی ام از خراسان ازمریدان شیخ ابوسعید ابوالخیر از میهنه اینجا آمده ام تا جماعت را خدمتی کنم بدان سوی آب مرا چندان جای فرماید که بقعه ای سازم از جهت این طایفه خلیفه بخط خویش توقیع فرمود که چندان که او را باید از آن سوی آب جای گیرد که او را مسلمست من بیامدم و کنارۀ اختیار کردم و موضعی نیکو برگزیدم و می رفتم و کاه می ریختم قرب دو هزار گز جای نشان کردم و بگرفتم پس زنبیلی برگرفتم و شب و روز در ویرانها ء بغداد می گشتم و خشت پارۀ پخته برمی چیدم و بر پشت بدان موضع می آوردم و در میان آن کاهها که نشان کرده بودم می ریختم تا آن وقت که خبر آمد که قافلۀ خراسان می آید من برخاستم و باستقبال قافلۀ خراسان شدم تا به نهروان چون ایشان مرا بدیدند مراعاتها کردند و تقربها نمودند که بیشتر آن بودند که مرا در خدمت شیخ دیده بودند و قربت من درحضرت او دانسته و ایشان مریدان شیخ بودند و بعضی نیز مریدان من من از ایشان درخواست کردم که من اندیشۀ دارم که اینجا از جهت صوفیان بقعۀ سازم اکنون شما می باید که بدان موضع نزول کنید و نزدیک من فرود آیید که نخست مسافران شما خواهیت بود جماعتی صوفیان در قافله بودند و جمعی بازرگانان و مردم انبوه همه اجابت کردند و به موافقت بیامدند و در آن موضع فرود آمدند و خیمها بزدند من برخاستم و زنبیل برگرفتم و روی بدریوزه نهادم و هر روز بامداد و شبانگاه سفر می نهادم و پنج وقت بانگ نماز می گفتم و امامت می کردم و بامداد قرآن بدور می خواندیم و درین مدت که ایشان آنجا بودند بسیار روشناییها بود چون ایشان می رفتند و چشم ایشان برزندگانی من افتاده بود و خدمت پسندیده بودند برفتند و هر کسی مرا مراعاتی کردند و مرا چیزی نیک به حاصل آمد چون قافله برفت من روی به عمارت آوردم و چهاردیوار خانقاه بر پای کردم و صفۀ بزرگ نیکو و جماعت خانۀ خوب و مطبخ و متوضا تمام کردم و مسجد خانۀ بزرگ عمارت کردم و همه را درها نهادم ودیگر بناها و حجرها را بنیاد نهادم چنانک جملۀ مواضع پدید آمد که این چه جای خواهد بود چون سابق الحاج در رسید و خبر داد که قافله آمد من تا به فرات استقبال کردم و از همان جمع درخواست کردم که شما بوقت رفتن بدان سفر مبارک به درخواست من و از جهت تربیت و رضاء خدای به موضع خانقاه من فرو آمدید و بوقت رحلت سعیها کردید اکنون به باید آمد و اثر سعی خویش مشاهده کرد و ترتیبی که فرموده ایت تمام کرد ایشان اجابت کردند و همچنان به موافقت آنجا فرود آمدند و چون آن چندان عمارت نیکو بدیدند تعجبها کردند که به مدتی اندک چندین عمارت نیکو چگونه کرده ام و اعتقاد ایشان یکی صد گشت و من هم برآن قرار دریوزه می کردم و سفره می نهادم و پنج نماز را بانگ نماز می گفتم و خودامامی می کردم و هر روز در خدمت می افزودم تا وقت رفتن هر کسی مرا چیزی نیک بدادند چنانک مبلغی حاصل آمد چون قافله برفت من روی به کار آوردم ودست به عمارت کردم و خانقاهی سخت نیکو با همه مرافق از حجرها و حمام و جماعت خانه و غیر آن تمام کردم و فرشهاء نیکو و اسباب و آلات مطبخ و هر آنچ دربایست آن بود از همه نوع بساختم و بر در خانقاه بازاری با دکانها و کاروان سرای و غیر آن ترتیب کردم و خدمت نیکو می کردم و از اطراف عالم صوفیان روی بدین بقعه نهادند و این آوازه در جهان منتشر شد کی بوسعد در بغداد چنین بقعۀ ساخته است از جهت متصوفه و خدمتی می کند که درین عهد کسی نکرده است و بیشتر اهل بغداد مرید گشتند و پیوسته این سخن به سماع خلیفه می رسانیدند تا شب نماز خفتن گزارده بودیم و کسی در خانقاه بزد فراز شدم و درباز کردم امیرالمؤمنین بود با تنی چند از خاصگان خویش که به زیارت من و نظارۀ خانقاه آمده بود چون استاد الدار و حاجب الباب و صاحب المخزن و امثال ایشان خدمت کردم وخلیفه در خانقاه آمد و چون در عمارت نگریست و در جماعت خانۀ درویشان آمد جمعی سخت نیکو دید زیادت پنجاه تن از مشایخ و متصوفه بر سر سجاده نشسته بودند ایشان را زیارت کرد و بنشست من حالی آن قدر که وقت اقتضا کرد بنشستم و چند حکایت ازکرامات شیخ ابوسعید ابوالخیر بگفتم خلیفه را وقت خوش گشت و بسیار بگریست و مرید این طایفه گشت و هم آنجا که نشسته بود استاد سرای فرمود به مشافهه که هر وقت ابوسعد بدر سرای ما آید در هر حال که ما باشیم او را بار نباید خواست و حالی بی اطلاع ما او را در حرم باید آورد پس فرمود که ای ابوسعد ما مصالح مسلمانان در گردن تو کردیم و هرچ ترا خبر بود باید که بر رأی ما عرضه داری تا ما بر مقتضی اشارت تو آن مهم باتمام رسانیم چون خلیفه بازگشت دیگر روز به سلام بدار الخلافه شدم حالی بی توقف و اجازت مرا در اندرون حرم بردند من پیش خلیفه شدم و او را دعا گفتم و عذر تقصیر شبانه خواستم و امیرالمؤمنین مرا بسیار اعزاز و اکرام کرد و همان سخن که گفته بود اعادت کرد و عهدۀ خلق در گردن من کرد چون برون آمدم از پیش خلیفه همگنان تعجب کردند و مردمان به یکبار روی به من نهادند و حاجات بر من رفع می کردند و من بر رأی خلیفه عرضه می کردم و اجابت می فرمود و بیشتر از مردمان به جوار من رغبت کردند و در پهلوی خانقاه من سرایها می ساختند چنانک آن موضع انبوه گشت و هر روز حرمت من پیش خلیفه زیادت می گشت و اعتقاد در حق من زیادت می شد تا چنان شد که خلیفه گفت ما نیز بموافقت شیخ ابوسعد دوست دادا داراخلافه باز آن سوی آب بریم و باز این نیمۀ آب آمد و جملۀ خلق به یکبار خانها باز آن سوی آوردند و شهر به یکبار بازاینجا آمد و آن سوی آب خراب شد و من شیخ الشیوخ بغداد گشتم و رحمت من در بغداد کم از حرمت خلیفه نبود به برکت نظر مبارک شیخ و اکنون فرزندان او شیخ الشیوخ بغداداند و حل و عقد بدست ایشان است و خلیفه نشان گشته چنانک هر خلیفه که بخواهد نشست آنکه از فرزندان شیخ که بزرگتر باشد دست آن خلیفه بگیرد و در چهار بالش بنشاند و نخست او بیعت کند آنگاه از ابناء خلیفه باشند آنگاه خاصگان و امرا آنگاه عوام مردمان تا آن وقت که همه خلق بیعت کنند و در بغداد حل و عقد بدست فرزندان شیخ بوسعد دوست دادا باشد

محمد بن منور
 
 
۱
۱۲۲
۱۲۳
۱۲۴
۱۲۵
۱۲۶
۶۵۵