گنجور

 
سنایی

تا توانی به خنده لب بگشای

سردندان به خنده در منمای

خندهٔ هرزه آبروی برد

راز پنهان میان کوی برد

با پسر اینچنین مثل زد سام

گریه بهتر زخندهٔ بی هنگام

گریهٔ ابر بین وخندهٔ برق

درنگر تا که چیست اینجا فرق

ابر از آن گریه نعمت اندوزد

برق از آن خنده آتش افروزد

ابلهی از گزا ف می‌خندید

زیرکی آن بدید و نپسندید

گفت ای بی حیا و بی آزرم

اینچنین خندی و نداری شرم

گریهٔ تو زظلم و بیدادی

به که بی وقت خنده و شادی

خندهٔ هرزه آیت‌ جهل است

مرد بیهوده خند، نا اهل است

هان و هان تا نخندی ای‌ خیره

که بسی خنده دل کند تیره

هیچ شک نیست اندرین گفتار

گریه آید زخندهٔ بسیار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode