گنجور

 
 
 
سنایی

ار نیست دهان فزونت ار هست کمست

گویی به مثل وجودش اندر عدم‌ست

درد است و دواست هم شفا و الم‌ست

گویی ملک الموت و مسیحا بهم‌ست

مهستی گنجوی

گیسو به سر زلف تو در خواهم بست

تا بنشینی چو دوش نگریزی مست

پیش از مستی هر آنچم اندر دل هست

میگویم تا باز نگوئی شد مست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه