گنجور

 
سنایی

دوش مرا عشق تو ز جامه برانگیخت

بی عدد از دیدگانم اشگ فرو ریخت

دست یکی کرد با صبوری و خوابم

آن ز دل از دو دیده یکسر بگریخت

باد جدا کرد زلفکان تو از هم

مشک سیه با گل سپید برآمیخت

مشک همی بیخت زلف تو همه شب دوش

اشگ همی بیختم چو مشک همی بیخت

بس بود این باد سرد باده نخواهم

کش دل مسکین به دام ذره در آویخت