گنجور

 
سنایی

روا داری که بی روی تو باشم

ز غم باریک چون موی تو باشم

همه روز و همه شب معتکف‌وار

نشسته بر سر کوی تو باشم

به جوی تو همه آبی روانست

سزد گر من هواجوی تو باشم

اگر چشمم ز رویت باز ماند

به جان جویندهٔ روی تو باشم

اگر زلفین چوگان کرد خواهی

مرا بپذیر تا گوی تو باشم

به باغ صحبتت دلشاد و خرم

زمانی بر لب جوی تو باشم

نگارینا تو با چشم غزالی

رها کن تا غزل‌گوی تو باشم