گنجور

 
صامت بروجردی

بد سیاهی در سپاه کربلا

خواجه زیبنده زین العبا

در دیار حق پرستی منزلش

بلکه حق در جلوه آب و گلش

خضر سرگردان آب جوی او

راه اسکندر رخ دلجوی او

ساخته رب اللیالی و الدهور

نور رویش نور فوق کل نور

مشک را بنموده رویش درختن

صورتی از معنی حب الوطن

شام یلدا را ز مویش نصرتی

لیله الاسری ز مویش آیتی

از سیاهی پای تا سر یک ورق

یک ورق از دفتر توفیق حق

پیکرش در محضر پاک ودود

در شهادت مهر ارباب شهود

برده خاک پای او را ارمغان

از برای سرمه حوران جنان

شد سیه یعنی سواد چشم حور

بهر زینب سرمه‌ای دارد ضرور

این کرامت عش عالم سوز کرد

کو نهان در شب رخ نوروز کرد

تا ز زخم چشم بد یابد امان

نور را بنمود در ظلمت نهان

کرد از علیین چو در دنیا گذر

تیر: شد رنگ وی از رنج سفر

جاعل نور و ظلم‌های نقاب

کرده ظلمت را حجاب آفتاب

بشکند تا قیمت شب‌های قدر

در سیاهی منخسف رویش چو بدر

شد مرکب تا به حکم سرنوشت

برد خلقی را ز دوزخ در بهشت

پیش پیش از بی‌کسی در جیش شاه

بهر خود پوشیده بود رخت سیاه

با همه پستی بلند اقبال شد

بهر رخسار شهادت خال شد

با چنان روی سیاه و بوی زشت

شد بزرگ روسفیدان بهشت

از پی تحصیل علم کیمیا

رفت مس را کرد قربان طلا

تا نماید سکه دین پایدار

سیم ایمان را چوسم گردید بار

از درنگ دار فانی خسته شد

با حریفان بقا پیوسته شد

کرد با قانون تسلیم و رضا

خون خود را داخل خون خدا

از تمام ماسوا مایوس شد

دست حق را از پی‌ پابوس شد

یعنی آمد آن غلام با وفا

خدمت مظلوم دشت کربلا

قند تر پیوسته از شکّر فشاند

لعل و مروارید از گوهر فشاند

جبهه را بر قبله طاعت نهاد

سر به پای شاه دین بهر جهاد

سوی وی از مظهر رب النعم

شد ندا از قاب قوسین خیم

کای بلب کف بر سر افکنده خروش

با حریفان شهادت جرعه نوش

ای زایمان تو محکم پشت دین

رو به نزد رهبر دین عابدین

رشته پیمان وی در پای تست

مالک الملک جهان مولای تست

بهر پاس رسم و آئین ادب

رخصت میدان ز وی بنما طلب

شاه امکان یعنی آن عبد ذلیل

شد به سوی سبط احمد جبرئیل

در حضور مهبط وحی خدا

مقتدای ساجدین زین العبا

چون کلیم اندر مناجات وثنا

شد به قرب طور سر کبریا

عرض حاجت آنچه در دلداشت گفت

آنچه باید بشنود از حق شنفت

چو مرخص از بساط طور شد

جانب فرعونیان مامور شد

اژدهای تیغ آورد از غلاف

بهر قتل ساحران اندر مصاف

حکم شد از معنی ایمان و دین

خواجه کونین زین العابدین

کآتش غم را ز سر تا پا زدند

دامن آن خیمه را بالا زدند

تا ببینند در منای کربلا

بذل جان آن غلام با وفا

برق تیغ وی بدان قوم یهود

زد شرر چون صرصر عاد و ثمود

همچو روبه شد به سوراخ هوام

از نهیبش جان شیرین در کنام

داس تیغش چون کند تنها درو

قابض الارواح را شد پیشرو

کوفیان بر مالک نار و سقر

تنگ کردند عرصه از این المفر

شامیان را نزهت دارالقرار

شد به دوزخ آشکار اندر فرار

عاقبت از پشت زین بر روی خاک

کرد جانا جسم چون گل چاک چاک

شد نسیم رحمت حق یاورش

یعنی آمد شاه خوبان برسرش

روی آن زیبا غلام با وفا

شد به وجه الله آخر آشنا

یعنی اندر وقت مردن از وداد

رو به رویش زاده زهرا نهاد

نیست یارای نوشتن خامه را

مختصر کن (صامت) این هنگامه را