گنجور

 
سام میرزا صفوی

از آدمی زاده های سمنان است و استیفای قاسم علی سلطان تعلق بدو دارد و مردی خوش صحبت و به مشرب است این مطلع از اوست :

دریغا ما ندانستیم قدر دردمندی را

دلا در عشقبازی همدم غم ساختی ما را

( مولانا جامی )

المنه لله تعالی که با وجود کثرت موانع و هوان، و قلت بضاعت و وفورحدثان، به اتمام این جریده که لاتکلف گلدسته ایست از گلستان کرام چیده و نونهالی است در بوستان اجله خلان سرکشیده، شرف توفیق یافت. چون مدت مدید بود که بنا بر عدم مساعدت وقت بلکه بمحض ناموافقت طالع و بخت این نو عروس حجله خیال گاهی از شقه چادر اختفار وی نموده بنا بر تجدیر « من صنف فقد استهدف» باز سر در نقاب احتجاب می کشید و گاه گاهی که این بکر فکر سر از روزنه ظهور بیرون میکرد و رخ مینمود دیگر بار در پس پرده ی انزوا مختفی میگردید .

( امیدی تهرانی )

تا آنکه در این اوقات فرخنده ساعات، خلخال اختتام بر سر پای اهتمام افکنده به شبستان وصال خرامیده و دیده ی رمد دیده ی منتظران را از مشاهده و مطالعه آن صفحات رخسار و رخسار آن صفحات بعین خوشی و صفا رسانید لمؤلفه :

که خار خار خسان کرده پایشان افگار

لله احمد که این طرفه نگار

اگر چه این نسخه دلپذیر از حیث استناد مربوط باین حقیر فقیر است لیکن جهت اقتباس از مشکوه انوار مشکاه فضلای کبیر است.

در پیروی نفس و هوا میگردم

چون سر بزد از صفای خاطر سخنم

چون بمقتضای فرح افزای، من تشبه بقوم فهو منهم . از غایت شدت مناسبتی که بدین زمره ی عظیم الشأن پیدا کرده اگر خود را در ذیل ایشان منتظم گرداند و صدف ریزه بیقدر و قیمت خود را در دکان ایشان در معرض عرض در آورده بمنصه ظهور رساند می تواند بود از آن جمله بحساب آید لذا در خاتمه دو سه مطلع و رباعی و قصیده ای باستطلاع ارباب فهم و ذکاء و اصحاب فتنت و صفا میرساند :

شادم از زندگی خویش که کاری کردم

بدل غمی است مرا از سپهر کجرفتار

که نیست چاره ی آن غیر مرگ آخر کار

پابوس سگ یار نگویی هوسم نیست

دارم هوس اما چکنم دسترسم نیست

کند سگت ز وفا میل دوستداری ما

تنگی دلم زحقه گوهر توست

هر تار ز کاکلت جدا فتنه گریست

که گشت روی زمین چون بهشت دیگر بار

بسوی باغ گذر کن، نظر بسرو افکن

که یاد میدهد از قد یار گل رخسار

چو بلبل از برگل یکزمان مشو غافل

چو سرو از طرف جوی پای بازمدار

چرا که عمر چو باد بهار میگذرد

غنیمت است دمی صحبت گل و گلزار

سپیده دم گذری کن بسوی باغ و ببین

که روح بخش بود چون نسیم باد بهار

گلست خسرو خوبان و بلبلش شاعر

زهی طراوت حسن و لطافت گفتار

بگرد عارض گل قطره قطره ی باران

چو گلرخان که به بندند لؤلوی شهوار

دگر بباغ ز خجلت شکوفه سر نزند

اگر زند مه من گل بگوشه دستار

زبان گشاد بگل بلبل این سخن میگفت

بیا که عهد چمن تازه کرد باد بهار

دمید سبزه ی تر در چمن چو خط بتان

بتازگی است چمن را طراوت از رخ یار

جهان بدین صفت اما چه سود، چون خاطر

بمردمی نبود فارغ از غم و آزار

دمی فراغت خاطر نبود است مرا

همیشه با غم و درد است خاطرم افکار

ز حادثات جهان جمله درد و رنج کشم

بمقتدای جهان درد خود کنم اظهار

برم پناهی بشاهی ه از شرف مه و مهر

که کرده اند سلاطین بشاهیش اقرار

خلیل خوان و مسیحا دم و محمد خلق

کلیم دست و سلیمان مکان و خضر شعار

سکندر آیت و جمشید فر و ماه قدر

نشد ز بهر کس دیگر این سخن تکرار

ز بعد احمد مرسل نبوده احبابش

نبوده چون تو شهی در مهاجر و انصار

محبت تو اگر در دل همه بودی

یقین که خالق بیچون نیافریدی نار

تو را چو حضرت حق وصف گفت در قرآن

ز شعر حالی این بیت حسب حال بیار

« اگر چه گفتن بسیار نیک نیست ولی

چو در ثنای تو باشد . نکو بود بسیار »

شها گناه بسی کرده ام در این عالم

ولیک هست امیدم بحضرت غفار

که روز حشر شفیعم شوی ز روی کرم

چرا که هست گناهم برون ز حد شمار

همیشه تا بچمن گل زند سرا پرده