گنجور

 
سلمان ساوجی

بدو مهراب گفت ای افسر روم

به تو آباد باد این کشور روم

کنون در زیر این پیروزه چادر

کسی را نیست چون خورشید دختر

کسی دانم به تنهایی نسازد

که تنهایی خدا را می برازد

ز جنس خویش گیرد هرکسی جفت

خدایست آنکه بی یار است و بی جفت

درین نه پرده پیروزه پیکر

زن از خورشید عذرا نیست برتر

به هر ماهی شبانروزی به خلوت

کند در خانه ای با ماه صحبت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode