گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلمان ساوجی

به نام خدایی که با تیره خاک

بر آمیخت این جوهر جان پاک

چو با یکدگر کردشان آشنا

دگر بارشان کرد از هم جدا

که دانست کان آشنائی چه بود؟

پس از آشنائی جدائی چه بود؟

درین پرده کس را ندادند بار

نمی‌داند این راز جز کردگار

به بوئی که در نافه افزون کند

بسی آهوان را جگر خون کند

صدف تا کند دانه در پدید

بسی شور و تلخش بباید چشید

بر افراخت نه پرده لاجورد

ده و دو مقام اندر و راست کرد

بهر پرده و هر مقامی که ساخت

یکی را زد و دیگری را نواخت

شکر را زنی خانه‌ای بر فراخت

گره کاری و بند گیریش ساخت

مگس خواست حلوائی از خوان او

عسل آیتی گشت در شان او

خداوند هفت آسمان و زمین

زمین گستر و آسمان آفرین

ز خورشید مه را جدائی دهد

شب و روزشان روشنائی دهد

نپرسی چرا اختر و آسمان

شب و روز گردند گرد جهان؟

مپندار کین بی سبب می‌کنند

خداوند خود را طلب می‌کنند

نمی‌گنجد او در تمنای تو

تو او را بجو کوست جویای تو

گل ما بنا کرده قدرتش

دل ما سرا پرده عزتش

به نورش دو چشم جهان ناظر است

از آن نور مردم شده ظاهر است

خداوند چار و دو و سه یکی است

بماند شش و چار و نه اندکی

به مسمار هفت اخترش دوخته

فلک حلقه‌ای بر درش دوخته

به حکمت رسانیده است آن بدین

روان ز آسمان و تن از زمین

فزون از زمین است تا آسمان

تفاوت مر این هر دو را در میان

دگر بارشان کرد از هم جدا

دو بیگانه با هم شدند آشنا

که آن از گل تیره است این ز نور

ز تن تا به جان نسبتی هست دور

به زاری و حسرت جدا می‌شوند

چو با یکدگر آشنا می‌شوند

نمی‌بودشان کاشکی اتصال

چون جان را و تن را چنین بود حال