گنجور

 
سلمان ساوجی

از آن پس چو آمد به شاه آگهی

کز آن دانه در صدف شد تهی

چو ابر از دل آتشین آه زد

دو دریا بر آورد و بر ماه زد

چو گل جامه را کرد صد جای چاک

چو باد صبا بر سر افشاند خاک

نشسته ملک بر سر خاک او

کنان نوحه بر سروچالاک او

شهنشه همی گفت کای یار من

نگار وفادار و دلدار من

دریغ آن تن ناز پرورد تو

دریغا به درد من از درد تو

دریغا و دردا و وا حسرتا

که شد کشته شمعم به باد فنا!

که ای سرو بالای کوتاه عمر،

تو عمر گرامی، شدی، آه عمر!

خراب است دل آه! دلدار کو؟

جهانیست غم وای غمخوار کو؟

ندانم چه بودت بتا هر چه بود؟

کنون بودنی بود، گفتن چه سود؟

سپردم به زلفت دل و هوش و جان

تو را می‌سپارم به خاک این زمان

عجب باشد ای ماه رضوان سرشت

اگر چون تو سروی بود در بهشت

دلم رشک بر حوض کوثر برد

که سرو تو را کنار آورد

دل و جانم از رشک پیچیده‌اند

که غلمان و حورت چرا دیده‌اند؟

به آب مژه پاک می‌شویمت

تو در خاک و در آب می‌جویمت

از آن اشک ریزم چو ابر بهار

که از گل برآرم تو را لاله وار

نمی‌خواستم گرد بر دامنت

کنون در دل خاک بینم در تنت

اگر گرد مشک تو بر روی ماه

دلم دیدی از دود گشتی سیاه

کنون بر تن تست خاکی زمی

که خاک سیه بر سر آدمی

روا باشد ای آسمان اینچنین

مه سر و بالا به زیر زمین

گل نازکش نیست در خورد گل

که هر ذره جزویست از جان و دل

دریغا که این سرو قد آفتاب

فرو رفت در بامداد شباب

شکمخواره خاکا، خنک جان تو

که جان جهانی است مهمان تو

تن نازکان می‌خوری زیر زیر

نگشتی از این خوردنی هیچ سیر

من نامراد از تو دارم غبار

که داری مراد مرا در کنار

در اول بسی بی‌قراری نمود

در آخر به جز صبر درمان نبود

پس از مرگ او شاه سالی چو ماه

نمی‌رفت جز در کبود و سیاه

چو درماند از وصل آن ماه رو

کشیدند بر تخته‌ای شکل او

تو پنداشتی شکل آن سرو ناز

بر آن تخته شاهی است بر تخت باز

در آن تخته حیران فرو ماند شاه

بسی نقش از آن تخته می‌خواند شاه

ملک دید نقشی که جانش نبود

از او آنچه می‌جست آتش نبود

دلا پیش از آن کز جهان بگذری

بر آن باش کاول ز جان بگذری

کسی کو تواند گذشت از جهان

بر او خوار و آسان بود ترک جان

بسا درد و حسرت که زیر ز می است

دل خاک پر حسرت آدمی است

همه سرو بالاست در زیر خاک

چو گل کرده پیراهن عمر چاک

زمانه بر آمیخت چون گل به گل

تن نازنینان چین و چگل

به هر پای کان می‌نهی بر گذر

سر سرفرازی است، آهسته‌تر

نگوئی که خاکش بفرسوده است

که او نیز چون تو کسی بوده است

کجا آن جوانان نو خاسته؟

کجا آن عروسان آراسته؟

کشیدند در پرده خاک‌رو

جهان داد بر بادشان رنگ و بو

بهار آمد و خاک را کرد باز

زمین را به صحرا در افکند راز

ز مهد زمین هر پری طلعتی

برون آمد امروز در صورتی

شکوفه چو نازک تن سیمبر

ز صندوق چوبین برون کرده سر

بنفشه است مشکین سر زلف یار

بریده ز یار خودش روزگار

چو زلفش از آن رو سرافکنده است

بخاک سیه در پراکنده است

بر آنم که سوسن پریزاده‌ای است

زبان آور و خوب آزاده‌ای است

زبان دارد اما ز راه کهن

اجازت ندارد که گوید سخن

سهی سرو یاری نگاری است چیست

که بر جویبار از روان دست شست

هوای خرامیدن است اندر او

به دستان ولی سرو را پای کو؟

بر آن گلرخان نوحه‌گر شد سحاب؟

بدیشان همی بارد از دیده آب

کجا آن رخ ناز پروردشان؟

بیا این زمان بین گل زردشان

اجل بر سمن خاکشان بیخته

چو گل نازک اندامشان ریخته

وگرنه خروشیدن مرغ چیست؟

نگویی که این نالش از بهر کیست

چرا لاله را بهر خون جوشیده‌ است؟

بنفشه کبود از چه پوشیده است؟

چرا باد در خاک غلطان شود

چرا آب گریان و نالان شود

به مقدار خود هریکی را غمی است

دلی نیست کو خالی از ماتمی است

که باشد که از دوری دل گسل

نگرید؟ مگرسنگ پولاد دل

خطا می‌کنم سنگ را نیز هم

دمی چشم‌ها نیست خالی زنم

اگر شمع بینی بدانی یقین

که می‌سوزد از فرقت انگبین

به خونابه رخسار از آن شست لعل

که خواهد جدایی ز کان جست لعل

دل نافه ز آن روسیه گشت و ریش

که خواهد بریدن ز دلدار خویش

صبا گفت با نافه مشک چین

که بهر چه خون می‌خوری چون چنین

جهان پروریدت به خون جگر

شدی پیش اهل جهان معتبر

چرا دل سیاهی و خون می‌خوری؟

به خون جگر چون بسر می‌بری؟

به باد صبا گفت در نافه مشک

که از هجر شد بر تنم پوست خشک

از آن در دلم شد سیاهی پدید

که نافم جهان بر جدایی برید

هنوز آن زمان در شکم خون خورم

که دور فلک برد از مادرم

صبا گفتش ای نافه مشک بس!

دم اندر کش ارچه تویی خوش نفس

جهان گرچه از یار خویشت برید

تو را این بزرگی ز هجران رسید

گول کهنه‌ای داشتی درختا

ز دیبای چین داری اکنون قبا

گهی شاهدان از نسیم تو مست

گهی با بتان در گریبانت دست

تو را خود بس است این قدر عیب و عار

که افکند مادر به صحرایت خوار

اگر بیش ازین غرق خون آمدی

شدی پاک و ز آهو برون آمدی

به باد صبا گفت مشک ختن

که این قصه باد است از آن دم مزن

اگر چه مرا حرمت اینجاست بیش

ولیکن خوشا صحبت یار خویش

که در خانه با یار خوردن جگر

به است ز شکر در مقامی دگر

به نرگس نگر کز گلش بر کنند

ز سیم و زرش فرش و بستر زنند

فراق دیار و هوای وطن

کند کاخ زرینش بیت الحزن

غریبی نه رنگش گذارد نه روی

به باد هوایش دهد رنگ و بوی

همان شوق مسکن بود در سرش

بود کوخ خود به ز کاخ زرش

به نار حجیم از کسی خوی کرد

بود بر دلش باد فردوس سرد

سمندر که او دل بر آتش نهاد

نسیم سمن بر دلش هست باد

ز یاران جدایی مکن بی‌سبب

که هجر است بی‌اختیار از عقب

تن از چاره هجر بیچاره گشت

ز رنج بریدن دلش پاره گشت

نخواهی که گردی به هجران اسیر

برو هیچ پیوند با کس مگیر

تو خود باش همراز و دمساز خویش

مکن دیگران را تو انباز خویش

نیابی به از جان خود همدمی

نبینی به از خویشتن محرمی

که با دوست یاری اگر دل نهد

وگر جان دهد زو دلش چون رهد

به شمشیر گاه جوانی ز جان

بریدن بود بهتر از دوستان

شنیدم که صاحبدلی وقت گشت

به دکانچه درزییی بر گذشت

در آن حالت او جامه‌ای می‌درید

خورش دریدن به گوشش رسید

بنالید صاحبدل از ناله‌اش

ز مژگان روان شد به رخ ژاله‌اش

بر آورد افغان که آه از فراق

جهان گشت بر دل سیاه از فراق

جدایی تن از جان جدا می‌کند

جدایی چه گویم چه‌ها می‌کند

ببینید تا این دو سه پود و تار

چه فریاد بر خویشتن می‌زنند

از اینجا نظر کن به حال دو دوست

به هم بوده یک چون مغز و پوست

دو نازک، دو همدم، دو هم خوی گل

مصاحب چو رنگ گل و بوی گل

در آن روز بی‌اختیاری نگر

که شان دور باید شد از یکدیگر

جهانا ندانم چه آیین تو است

چه بنیاد بر مهر و بر کین تو است؟

که سرو سهی را در آری به ناز

کنی سر بلندش به عمر دراز

ز بیخ و بنش ناگهان برکنی

کنی سرنگونش به خاک افکنی

اگر مرگ را آوری در نظر

حقیقت جدایی است از یکدگر

مه و مهر از آنرو گرفته دلند

که هر ماهی از یکدگر بگسلند

ثریا بود جمع دانی چرا؟

که از جمع او کس نگردد جدا

به خورشید گفتم که درگاه بام

زخت از چه چون گل شود لعل فام؟

چرا می‌شوی آخر زود زرد

چو برگ رزان از دم باد سرد؟

دمی چهره‌ات ارغوانی بود

گهی چون رخم زعفرانی بود

چو بشنید رخساره پرتاب کرد

دو چشم از ستاره پر از آب کرد

جوابیم گرم از سر مهر گفت

به مژگان اندیشه از دل برفت

که هر صبحدم چشم من می‌جهد

ز دیدار یاران خبر می‌دهد

به روی عزیزان این انجمن

رخم سرخ و روشن شود چشم من

شبانگه که آید زمان فراق

که بادا سیه دودمان فراق

شود چشمه بخشت من تیره آب

نه توش و توانم بماند نه تاب

ز بیم جدایی غمی می‌شوم

به خود زرد و لرزان فرو می‌روم

جهان را جفا و ستم رسم و خوست

نخواهد وفا کرد با هیچ دوست

کدامین گل تازه از خاک زاد

که آخر زمانه ندادش به باد

سهی سرو گشت از هوا سر بلند

در آخر ز پا هم هوایش فکند

کجا آن چو گل نازکان چگل؟

که اکنون چخ رخسار ایشان چه گل؟

بسا سرو کان گشت با خاک راست

بس آب حیاتا که آن خاک راست

بسا سرو بالا که زیر ز می است

دل خاک بر حسرت آدمی است

بغایت شبیه است نرگس به دوست

که زرین قدح مانده از چشم اوست!

خوشا لاله و چهره فرخش

که دارد نشانی ز خال رخش

شب تیره چون زنگی بسته لب

گشادم زبان را و گفتم به شب

که بهر چه چون صبح خندان شود؟

ستاره ز روی تو ریزان شود؟

بغایت سیه کاسه‌ای در سحر

چو چشمم چه ریزی به دامان گهر؟

شب تیره گفتا که باید مرا

سحرگه شدن زین شبستان جدا

ز سودای یار و فراق دیار

به وقت سحر می‌شوم اشکبار

ستاره خود از جای خود چون رود

سرشک است کز چشم من می‌رود

سحر وقت اسفار و رحلت بود

از آن در سحر مرغ نالان شود

از آن در سحر کوس دارد فغان

ز چشم هوا اشک باشد روان

به گاه وداع دیار از حزن

کدامین سیه دل نگرید چو من؟

شب مرگ روز فراق است و بس

که روز جدایی مبیند کس

چه خوش گفت دانای هندوستان

که هرگز مرا با کسی در جهان

نخواهم که هیچ آشنایی بود

مبادا که روزی جدایی بود

فراق از نبودی نمردی کسی

جفای محبت نبردی کسی

ز کشته دل خاک پر خون شدست

از آن خون رخ لاله گلگون شده است

گرانمایه گنجی است این آدمی

دریغ این چنین گنج زیر زمی

ز حسرت که دارد زمین در درون

کناره ندارد که آید برون

به هر گل که برکرده از گل سر است

هزاران سمن رخ به زیر اندر است

شبی می‌شنیدم که با جان بدن

همی گفت در زیر لب این سخن

که ای نازنین مونس و همنفس

تو دانی که غیر از توام نیست کس

ز خاک سیاهم تو برداشتی

گلین خانه‌ام را تو افراشتی

منم خاک و از صحبتت زنده‌ام

چو دور از تو باشم پراکنده‌ام

به هم سالها عیش‌ها رانده‌ایم

بسی دست عشرت برافشانده‌ایم

تو را من به صد ناز پرورده‌ام

دمی بی تو خود بر نیاورده‌ام

من و تو دو هم صحبت و مونسیم

چو رفتیم کی باز با هم رسیم؟

تو آب حیاتی و من خاک تو

غباری ز من بر دل پاک تو

چو تو رفته باشی برون زین مغاک

چه من پیشت آنگه چه یک مشت خاک؟

مرا از تو هرگز رهایی مباد

میان من و تو جدایی مباد

تن این راز می‌گفت در گوش جان

چو بشنید دادش جوابی روان

که ما هردو از یک شکم زاده‌ایم

به هم هریک از جایی افتاده‌ایم

مرا سربلندی ز پستی توست

همین پایه از زیر دستی توست

من این حال خوش از بدن یافتم

ز پهلوی تست آنچه من یافتم

اگرچه بر آرد سپهرم ز تو

کجا برکند بیخ مهرم ز تو؟

تو را حق نعمت بسی بر من است

مرا حق سعی تو در گردن است

چو ما روزگاری به هم بوده‌ایم

به اقبال یکدیگر آسوده‌ایم

نباشد عجب گر بنالم ز غم

که سخت است بر ما بریدن ز هم

کنون ما که از هم جدا می‌شویم

به منزلگه خویشتن می‌رویم

جدایی ضروریست معذور دار

که ما را در این نیست هیچ اختیار

قضا چون در آشنایی گشاد

اساس جهان بر جدایی نهاد

خدای جهان است بی‌یار و جفت

کسی را بر این در جهان نیست گفت

در اندام خود بنگر اول، ببین

که از هم جدا ساخت جان آفرین

دو چشم تو را هردو چون فرقدان

حجابی عجب بینی اندر میان

به غیر از دو ابرو که پیوسته‌اند

به پیشانی آن نیز بر بسته‌اند

دو گوشند در گوشه‌ای هر یکی

تعاقب ندارد یکی بر یکی

دو دست و دو پا را همین صورت است

مراد آنکه بنیاد بر فرقت است

مه و خور دلیل تو روشن بسند

که هر ماه یکبار با هم رسند

نهاده شب اندر پی روز سر

نبینند هرگز رخ یکدیگر

چنین گفت یک روز نوشیروان

به موبد که ای پیر روشن روان

من اندر جهان از سه چیزم به رنج

کز آن بر دلم سرد شد تاج و گنج

یکی مرگ کز وی شود روی زرد

دوم زن که ننگ اندر آرد به مرد

سوم علت آز و رنج و نیاز

کزو جان به رنج است و تن در گداز

چنین داد پاسخ که ای شهریار

نگر تا نداری تو این هرسه خوار

اگر ز آنکه رن نیستی در جهان

نبودی چو تو شاه روشن روان

قباد از جهان را بپرداختی

تو تاج شهی را بر افراختی

مرا گر نبودی به تختت نیاز؟

چرا بردمی پیش تختت نماز؟

حکیمی که جان و جهان آفرید

زمین گسترید و زمان آفرید

یقین دان که هر چیز کو ساخته است

به حکمت حکیمانه پرداخته است