گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلمان ساوجی

جام صبوح می‌دهد نور و صفای صبحدم

گویی آفتاب وش نور فزای صبحدم

صبح رسید و می‌رود یکدمه‌ای که حاضر است

از می و چنگ ساز کن برگ و نوای صبحدم

خاست هوای صبحدم جان به تن پیاله ده

هان که پیاله می‌دهد جان به هوای صبحدم

جلوه کنان عروس صبح آمد و می دمد افق

از زر مغربی خور روی نمای صبحدم

صبح سفید اطلسی ساخت قبای آسمان

ساز چو من به عکس می لعل قبای صبحدم

پیش که آهوی فلک سنبل شب چرا کند

زلف غزال ما نگر نافه گشای صبحدم

آن می خور شعاع ده در دل شب که این نفس

صبح رسید و می‌رسد خود ز قفای صبحدم

باد فدای مهوشی جان و دلم که دل درو

دید صفای صبح را یافت وفای صبحدم

بس که ز شرم عارضت چهره صبح ریخت خون

دامن خاک پر ز خوی کرد حیای صبحدم

صبح نمود نلع مه نعل بهاش در دل است

از زر و جان لعل ده نعل بهای صبحدم

صبح به صدق و روشنی هست چو رای پادشه

لاجرم آفتاب شد تابع رای صبحدم

شاه معز دین حق ملک خدای راستین

شیخ اویس کان کرم بحر عطای راستین

در دل من زمان زمان مهر و وفای تازه بین

هر نفسم چو صبحدم صدق و صفای تازه بین

در دل تنگ عاشقان هر نفس از هوای او

ز آمد و شد که می‌کند باد هوای تازه بین

تازه شدست زخم من باورت ار نمی‌کند

بر دل ریش من بیا زخم جفای تازه بین

می‌گذرد خیال او روز و شبم به چشم دل

بر طبقات چشم و دل هان پی بای تازه بین

قصه عیسوی کهن گشن کنون به تازگی

عارض نازکش نگر روح فزای تازه بین

از قبل لبش دهد دیده گهر به دامنم

دامن من زمان زمان پر ز عطای تازه بین

ماه چو دید عارضش چشمه مهر خواندش

بر لب چشمه‌اش دمان مهر گیای تازه بین

ساقی بزم در خزان جام بلور باده را

ز اطلس لعل دم به دم داده قبای تازه بین

بلبل اگر نمی‌کند ناله به روی گلرخی

نغمه نو سماع کن نغمه سرای تازه بین

مدح و ثنای شاه شد ورد و زبان خاطرم

روضه خاطر مرا ورد و ثنای تازه بین

دامن آخر الزمان وصل قبای دولتش

آستی قبای او بحر نمای راستین

صبح چو مطرب مغان راه و نوای نوزند

گوشه‌نشین ز راه خود گردد و رای نوزند

کسوت عکس مه کهن شد ز جمال نوبتم

نوبت حسن بعد ازین مه ز برای نوزند

روزه نمی‌گشاید ار زاهد روزه‌دار را

بر سر کاسه‌های می چنگ صلای نوزند

چرخ دوتاست بس کهن نیست نوایی اندرو

کو صنمی که بهر ما ساز سه تاز نوزند

تازه کند زمان زمان عیش کهن میان جان

نای که هر نفس چو نی دم ز هوای نوزند

آن دف دستیار کو حلقه بگوش مطرب است

مطرب بزم هر نفس از چه قفای نوزند

زهره ز رشک عود را بر سر آتش افکند

عودی شکرین سخن چونکه نوای نوزند

باده به یاد حضرتی نوش که قدر همتش

زان سوی خیمه فلک پرده‌سرای نوزند

آنکه برون ازین کهن طاق سما به صد درج

همتش ار علو خود طاق نمای نوزند

مطرب بزم عیشش از جمع بتان خوش سرا

زهره سزد که می‌زند ساز و نوای راستین

خیز و کلید صبح بین قفل گشای زندگی

جرعه می به خاکیان داده صفای زندگی

پیش که خشت زر زند روز ز جرعه خاک را

گل کن ز آنکه می‌نهد صبح بنای زندگی

روز و شب آب زندگی جوی ز چشمه قدح

هیچت اگر به فضل دی هست هوای زندگی

آتش دی مهی بدم همچو مسیح زنده کن

ز آب حیات چون خضر جوی بقای زندگی

واسطه‌ای است ساقیه جلوه ده عروس زر

آیینه‌ای است جام می روی نمای زندگی

آتش زود میر را خاک سیاه بر سر است

آتش آب رز طلب عمر فزای زندگی

شمع حیات می‌کشد باد خزان و می‌زند

بر دل و بر دماغ جان باد هوای زندگی

عشرت و عیش روح را برگ و نواست چنگ و نی

بر دل و بر هوای جان باد و هوای زندگی

یاد سکندر زمان می‌خور و زنده‌مان که خضر

آب حیات در جهان خورد برای زندگی

کسری اردشیر فر بهمن اردوان محل

شاه سکندر آستان خضر برای بقای راستین

آینه جمال جان چیست لقای روی تو

آینه‌ای ندیده‌ام من به صفای روی تو

برگ گل است در جهان کو به رخ تو اندکی

ماند و گر نماند او باد بقای روی تو

می‌رود آفتاب وش خلق چو سایه در قفا

رخ بنمای تا خورد خلق قفای روی تو

ز آب و هوای روی تو یافته‌اند زندگی

جان و دل من ای خوشا آب و هوای روی تو

در دو جهان به جان تو را خلق همی خرند و من

هر دو جهان نهاده‌ام نیم بهای روی تو

دید مشاطه روی تو آینه داد رونما

آینه کیست تا بود روی نمای روی تو

روی مبارک تو تا در دل من گرفت جا

درد و جهان مرا کسی نیست بجای روی تو

روی تو دید چشم من در پی دیده رفت دل

هست گناه چشم من نیست خطای روی تو

حد گدایی درت نیست مرا که روز و شب

ماه و خورند بر فلک هر دو گدای روی تو

تا نرسد به روی تو چشم حسود دم به دم

فاتحه خواند و می دمد صبح برای روی تو

چون به ربیع روی ابر از کف پادشاه ما

در عرق است دم به دم گل ز حیای روی تو

کسری و جم به درگهت هر دو شه دروغیند

حاتم و معن بر درت هر دو گدای راستین

من چه شود اگر شوم کشته برای چون تویی

صد من از فنا شود باد بقای چون تویی

جور تو هست دولتی کان نرسد به چون منی

کی به کسی چو من رسد جور و جفای چون تویی

عشق همان قدس دان قله سر نشیمنش

تا به سر که درفتد ظل همای چون تویی

نیست سری که نیست آن منزل سر عشق تو

قطع منازل چنین هست به پای جون تویی

بر سر کوی عاشقی کوی و گدا یکی بود

پادشهی کند کسی کوست گدای چون تویی

چشم خوشت به یک نظر بیش هزارجان دهد

چون کم ازین قدر بود فیض عطای چون تویی

از گل روی نازکت پرده چرا کشد صبا

کیست که تا بود صبا پرده گشای چون تویی

گر ندهم به عشق تو جان نه ز قدر جان بود

زان ندهم که دانمش نیست سزای چون تویی

ای که چو عمر در خوری خون مرا چه می‌خوری

خون نخورم که خون من نیست خواری چون تویی

خود نبود جفا روا خاصه بر آنکه او بود

بنده شاه می‌زند لاف هوای چون تویی

هست ز آب روی تو بر لب جوی سلطنت

سر و جلال و جاه را نشو و نمای راستین

چند کشند اهل دل بار بلای آسمان

خود به کران نمی‌رسد جور و جفای آسمان

ژنده خویش را به از اطلس آسمان نهم

تا ز طمع نبایدم گشت گدای آسمان

پوشش من مبین ببین نفس مجردم که من

می نخرم به نیم جو سبز قبای آسمان

من که گلیم فقر را ساخته‌ام ردای فقر

گردن من چرا کشد بار ردای آسمان

ملک قناعتم اگر زانچه مدد دهد به نقد

باز دهم به آسمان جنس عطای آسمان

دل به سرای آسمان هیچ فرو نیایدم

کاش که آمدی فرو کهنه سرای آسمان

بانی دهر ز آسمان خانه فقر به نهد

گرچه ز خشت سیم و زر ساخت بنای آسمان

نقد کمال می‌کند بر در خاکیان طلب

راست از آن نمی‌شود پشت دو تای آسمان

اشک من است هر دمی غسل ده تن زمین

آه من است هر شبی قلعه گشای آسمان

قاضی چرخ می‌زند بی‌گنهم ز خود برون

من چه کنم نهاده‌ام تن به قضای آسمان

من ز جفای آسمان بر در شاه می‌روم

کاهل زمانه را درش هست بجای آسمان

تخت و وقار و قدر او مملکت شکوه را

عرش حقیقی آمده ارض و سمای راستین

اوست خدایگان دین خانه خدای مملکت

حسن طراز مملکت عدل فزای مملکت

ملک چه قیمت آورد در نظر جلال او

نعل سم سمند او هست بهای مملکت

منصب و عزت شهان مملکت است و شاه را

عزت و منصبی دگر هست ورای مملکت

حضرت کبریای او ملک دوام سلطنت

ذات ملک لقای او اصل بقای مملکت

آنکه به دور حکم او دید مهندس فلک

زان روی ملک آسمان حد سرای مملکت

شام منیر پرچمش صبح نمای سلطنت

شمع ضمیر روشنش راهنمای مملکت

ای که ز حفظ عدل تو مملکت است در امان

ور نکند دمی مدد عدل تو وای مملکت

بست عروس ملک را با تو نکاح سر مدی

با تو قضای او بود هم به رضای مملکت

مملکت است بر دعا داشته دست بهر تو

زانکه دعای جان تو هست دعای مملکت

از همه رنج مملکت برد پناه بر درت

راستی آنکه بیش ازین نیست دوای مملکت

هر سخن تو را خرد مملکتی بها دهد

حاصل هفت کشورش نیست بهای راستین

ای لمعات خنجرت صاعقه رای معرکه

نیزه دل شکاف تو قلب گشای معرکه

خصم تو را سر شغب هست و لیک نیستش

دستگه معارضه با تو و پای معرکه

خانه عمر دشمنان گشت خراب هر کجا

شاه به خشت آهنین ساخت سرای معرکه

تیر تو بر عدوت گشت همچو که بوم شوم پی

در صف دوستان تو هست همای معرکه

داد به کاسه‌های سر تیغ تو طعمه‌ای و دان

کوس تو هر کجا که زد بانگ صلای معرکه

بیخ عدو به تیغ زن زانکه بود مجامله

در همه جا به جای خود جز که به جای معرکه

برق شعاع خنجرت کوه شکاف روز کین

موج سواد لشکرت بحر نمای معرکه

گشته صریر کلک تو فتنه نشان مملکت

بوده خروش کوس تو هوش ربای معرکه

جام طرب به دوست ده تیغ به خورد دشمنان

کان ز برای مجلس است وین ز برای معرکه

خاسته گرد لشکرت معرکه را سما شده

فوق سمای اختران رفته همان معرکه

پیش تو در دلاوری روز محاربت بود

شیر سپهر کمتر از شیر لوای معرکه

رای تو گشت عدل را مستر خط راستی

رایت توست فتح را راهنمای راستین

موج ز گوهر و زرست بحر عطای شاه را

سایه فتاد بر فلک چتر علای شاه را

بر قد قدر او قدر گر به مثل قبا برد

اطلس آسمان سزد وصله قبای شاه را

هیچ تو دانی آسمان بهر چه کرد پشت خم

خواست که بوسه‌ای دهد مسند و پای شاه را

ماه ز آفتاب ضو خواهد و خور زرای تو

خواست که تا گدا بود مایه گدای شاه را

شاه گرفت قاف تا قاف جهان که در جهان

ماهچه آفتاب شد نایب رای شاه را

ساخت همای همتت زان سوی سدره آستان

باد همیشه در جهان سایه رای شاه را

فسحت ملک توست در مرتبه‌ای که آسمان

بر نتواند آمدن گرد سرای شاه را

مدح تو من نکرده‌ام ورد زبان که کرده است

حرز وجود خود ملک ورد دعای شاه را

من ز ثنای حضرتت عاجز و قاصر آمدم

زانکه نیافتم کران بحر ثنای شاه را

صورت طالعت خرد می‌نگریست در ازل

یافت به حشر متصل دور بقای شاه را

مدح تو آنچنانکه هست ار به مثل کسی کند

ناطقه عاجز آید از مدح و ثنای راستین

بر قدت از بقا قبا دوخت عطای ایزدی

تا به ابد مبارکت باد قبای ایزدی

از عدوی تو تا به تو هست تفاوت این قدر

از ظلمات کفر تا نور و ضیای ایزدی

باد قضای ایزدی متفق رضای تو

رای تو خود نمی‌رود جز به رضای ایزدی

حکم قضای ایزدی متفق رضای تو

منع نکرد و چون کند امر قضای ایزدی

در خلوات آسمان ذکر زبان قدسیان

باد دعای جان تو بعد ثنای ایزدی

پشت و پناه لم یزل باد تو را که در ازل

یافت جمال خلقتت فر و بهای ایزدی

ملک بقایت از فنا باد مصون که از خدا

ذات ملک لقای تو یافت بقای ایزدی

باد همیشه در نظر فکر مبارک تو را

حجره غیب کامد آن پرده‌سرای ایزدی

خوان عطای مملکت لطف تو گستریده است

بر سر خوان مرحمت داده صلای ایزدی

باد فلک غلام تو و آنکه شعارش این بود

نوبت سلطنت تو را در دو سرای ایزدی

بنده دعای دولتت می‌کند و هر آن دعا

کان بود از خلوص دل هست دعای راستین