گنجور

 
سلمان ساوجی

ای مه برا شبی خوش، ناز و عتاب تا کی؟

وی گل نقاب بگشا، شرم و حجاب تا کی؟

ماییم تشنه و تو عین الحیات مایی

همچون سراب ما را دادن فریب تا کی؟

دل خواست از تو چیزی، فرموده‌ای که صبری

جانم رسید بر لب، صبر و شکیب تا کی؟

ای شهسوار خوبان، یکدم به من فرود آی

بردن عنان ز دستم، پا در رکاب تا کی؟

در جست و جوی وصلت، ما را چو آب و آتش

گه بر فراز رفتن، گه در نشیب تا کی؟

خواهند باز دیدن، یک روز هم حسابی

از بیدلان ستاندن، دل بیحساب تا کی؟

خوفم مده که سلمان، در غم تو را بسوزم

پروانه را ز آتش، دادن نهیب تا کی؟