گنجور

 
سلمان ساوجی

جان قتیل توست، بر دارش مکن

چون عزیزش کرده‌ای، خوارش مکن

چشم مستت را ز خواب خوش ممال

فتنه بر خوابست، بیدارش مکن

زلف را یکبارگی بر بند دست

در ستم با خویشتن یارش مکن

صوفیا صافی کن از غش قلب را

یا دگر سودای بازارش مکن

عاشق خود را چرا رسوا کنی؟

کشته شد بیچاره، بر دارش مکن

لاشه سلمان ضعیف افتاده است

بیش ازین بر دوش غم بارش مکن