گنجور

 
سلمان ساوجی

دی دیده از خیال رخش بازمانده بود

گلگون اشک در طلبش گرم رانده بود

افتاده بود دل به خم چین زلف او

شب بود و ره دراز هم آنجا بمانده بود

دل رفته بود و ما پی دل تا بکوی دوست

بردیم از آنکه او همه ره خون فشانده بود

دل دیده خواست تا ببرد، خون گرفته بود

جان خواستم بدهم، غم ستانده بود

می‌خواستم که عمر عزیزت کنم نثار

نقدی عزیز بود ولیکن نمانده بود

در خط شده ز خال سیاه مبارکش

کش نیش لب طره سلمان نشانده بود

خالش به جای خویش گرفتم نشسته بود

بیگانه خط نامه سیه را که خوانده بود