گنجور

 
سلمان ساوجی

طالع عالم مبارک شد به میمون اختری

منتظم شد سلک ملک دین به والا گوهری

تاج شاهی سرفرازی می‌کند امروز از آنک

گردنان مملکت را دوش پیدا شد سری

اول ماه جمادی سال ذال و میم و حا

ز آفتابی در وجود آمد به شب نیک اختری

تا حساب طالعش بیند در اصطرلاب ماه

شب همه شب بود کیوان منتظر بر منظری

قاضی صدر ششم، در عین طالع می‌نوشت

بر سعادتمندی هر دو جهانش منظری

بهر قربان شحنه پنجم که ترک انجم است

بر گلوی بره می‌مالید هر دم خنجری

خسرو کشور گشای قلعه چارم ز زر

حضرت عالیش را ترتیب می‌داد افسری

زهره زان شادی صاحب طالع است آمد به رقص

بر سیوم گلشن به دستی می به دستی مزمری

از پی تحریر حکم طالعش تیر دبیر

پیش بنهاده دواتی باز کرده دفتری

تا سپند شب بسوزاند به دفع چشم زخم

صبحدم زین مجمر فیروزه پر کرد آذری

با دلی پر مهر می‌گردید چرخ گوژ پشت

برسر گهواره‌اش چون مهر گستر مادری

عنبر شب تا کند او را به لالایی قبول

عرض کردی خویشتن را هر زمان در زیوری

از قدوم فرخ او آتش اعدا بمرد

مقدم او داشت گویی معجز پیغمبری

دفع یاجوج بلا و فتنه را آمد پدید

در جهان از پشت دارای جهان اسکندری

شاه غازی ظل یزدان شیخ حسن نویان که هست

گردن گردون ز بار منتش چون چنبری

آنکه نامش می‌زداید چهره هر سکه‌ای

وانکه ذکرش می‌فزاید پایه هر منبری

موکب اقبال او را صبح صادق سنجقی

ساقی احسان او را بحر زاخر ساغری

بر تیغش گرفتند بر کوه خارا کوه را

باز نشناسد کسی از کومه خاکستری

در چنان روزی که گفتی گردگردون گرد کرد

چهره خورشید را پنهان به کحلی معجری

ز آتش پولاد رمح و تابش دم هر نفس

سینه گردون شدی چون کوره آهنگری

هر سواری بود گاه حمله بردن در نبرد

آهنین کوهی روان در عرض گاه محشری

هر درفشی اژدهایی هر کمندی افیعی

هر حسامی آفتابی هر نیامی خاوری

چون بر اطراف می یاقوت گون سیمین سحاب

بر سر سیلاب خون افتاده هر جا مغفری

قلب دشمن کز صلابت با شکوه کوه بود

بود گاه حمله‌اش کاهی به پیش صرصری

از سلیمان خاتمی بس و از شیاطین عالمی

از کلیم اله عصایی و از فراعین لشگری

بر سر رمحش چو چشم دشمنان دیدی خرد

در دماغ خویشتن بستی خیال عمری

هم بمیرند آخر آن اشرار کز شمشیر میر

می‌جهند امروز یک یک چون شرار از اخگری

ابتدای این سعادت هیچ دانی از چه بود

از خلوص اعتقاد داوری دین پروری

سایه حق شاه دلشاد آنک آمد حضرتش

ملجا هر پادشاهی مرجع هر داوری

بی هوای او نپوید هیچ دم در سینه‌ای

بی رضای او نیاید هیچ جان در پیکری

در سرابستان قدرش شکل انجم بر فلک

قطره‌های شبنم‌ند افتاده بر نیلوفری

سالها شد تا نمی‌یارد زدن راه عراق

هیچکس در روزگار او مگر خنیاگری

در شب تاریک حرمان رهرو امید را

جز فروغ اختر رایش نباشد اختری

سرو را قرب سه سال است این زمان تا هر زمان

خاک پایت را جبینم می‌دهد دردسری

داشتم امید آن کز خدمت درگاه تو

همچو دیگر همسران خویش گردم سروری

صورت احوال من یکباره دیگر گون شدست

وز من باور نداری هم بپرس از دیگری

قرض خواهانم یکایک بستدند از من به وجه

گر ز انعام تو اسبی داشتم یا استری

نیست روی آنکه راه خانه گیرم زین بساط

این چنین فارد که من افتاده‌ام در ششدری

نا امید از لطف یزدان نیستم با این همه

همتی در بسته‌ام باشد که بگشاید دری

تا بیان ثابت نگردد جز به قول حجتی

تا عرض قائم نباشد جز به ذات جوهری

باد ز آفات عوارض در پناه لطف حق

جوهر ذاتت که هست الطاف حق را مظهری

تا ابد باشد در ظل شما شه زادگان

این یکی طغرل تکینی وان دگر شه سنجری