گنجور

 
صغیر اصفهانی

سرشگ دیده دو صد درد را دوا بکند

دل شکسته تن از قیدها رها بکند

دمی حوائج صدساله را روا بکند

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

دعای نیمه‌شبی دفع صدبلا بکند

چو صعوه مست مباش و همی ترانه بکش

چو مور بهر خزان دانه‌ای به خانه بکش

به شکر، بارِ رضای خدا به شانه بکش

عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش

که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

کسان ز چهره دل گر نقاب برگیرند

ز چشم دل رمد انقلاب برگیرند

بود که بهر دل از دیده خواب برگیرند

ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند

هر آن که خدمت جام جهان نما بکند

نشان درد دو چیز است با یقین نزدیک

چو کهربا رخ زرد و چو موی تن باریک

تو از طبیب مرنج و به خود نظر کن نیک

طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیک

چو درد در تو نبیند که را دوا بکند

ببین مقام توکل که چون خلیل فکار

گرفت در دل آتش سمند را نه قرار

شد از برای وی آتش به امر حق گلزار

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

مرا که نیست چو من در قفس گرفتاری

بود که مرغ حزینی به طرف گلزاری

رهاندم ز غم از سوز ناله زاری

ز بخت خفته ملولم بود که بیداری

به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند

چه غم که از غم جانان صغیر جان بسپرد

که کس شهید وفا را ز مردگان نشمرد

ولی فغان که می‌ از جام وصل یار نخورد

بسوخت حافظ و بویی ز زلف یار نبرد

مگر دلالت این دولتش صبا بکند