گنجور

 
صغیر اصفهانی

وقت است تا شویم ز هر کس کناره جوی

با ساقی افکنیم بساطی کنار جوی

گردیم هم ترانه بمرغان بذله‌گوی

در پای گل بریم ز مرغان به بذله‌گوی

نوشیم می‌به زمزمه نی خروش چنگ

بوئیم گل به طره سنبل زنیم چنگ

با ما خرام لاله رخا سوی گلستان

گلچین و گل عطا کن و گلبوی و گل‌ستان

ده سر و قد خویش بسر و چمن نشان

وانرا ز شرم قد خود از پا چو من نشان

گلرا بپیش روی خود از جلوه خوارکن

در چشم خلق خوارتر آنرا ز خار کن

ای چون هوای چین سر زلف تو مشکبار

نخل قدت ز زلف خوش آورده مشکبار

مگذار مشک این همه نازد به خود گذار

تا سوی چین صبا کند از طره‌ات گذار

گوید حدیث عنبر زلفت به مشک چین

خون سازدش ز خجلت آن زلف پرزچین

ای غمزه‌ات مدرس و خال و خطت کتاب

در درس این کتاب نبردستی ز که‌تاب

ای وعده‌ات بما چو بلب تشنگان سرآب

ما را ببحر عشق تو بگذشته از سر آب

از ما بگیر دست و زغم ساز شادمان

ای آشنا غمین ز تو بیگانه شادمان

هر دل خورد ز غمزه‌ات‌ ای رشک ماه تیر

از دود آه تیره کند روی ماه و تیر

در ملک دل تو شاهی و در شهر جان تو میر

میرم ز روی شوق بگویی اگر تو میر

ور تیغ کین کشی و بیایی بکشتنم

گویم بکش مرا و به خون هم بکش تنم

حسن تو راست تا همی از ریب و فربهی

از لاغری مرا نبود ره به فربهی

دانم ز خویشتن نشوم تا که من تهی

وصلت نیابم و نشود راه منتهی

زان رو بقای وصل تو میجویم از فنا

آری به وصل ره نبرم جز بدین فنا

دل داده‌ام بدست نگاری که در کمین

بنشسته روز و شب پی آزار این کمین

هرکس که گردد آگه از آن گویدم کزین

بگذر ز دلبران جهان دیگری گزین

گویم که شاه انجمن دلبران یکیست

دلبر اگر هزار بود دل بر آن یکیست

ای زلف پرخم تو کشیده به خم خام

هر دل که بوده پخته و هر دل که بوده خام

این طرفه حالتی است که مستند خود مدام

چشمان فتنه جوی تو بی‌منت مدام

ای بی‌اثر به دور دو چشمت عصیر خم

بر خیز و ریز باده به جام از غدیرخم

آن خم که باده‌اش همه فضل و شرافتست

نی شر و آفت است که بر هر شر آفتست

وان باده محبت شاه ولایت است

آنکو خدیو هر بلد و هر ولایت است

اوصاف آن می‌است که حق گفته با نبی

از جزء و کل هر آنچه که در جست در نبی

آن باده بد که ختم رسل خواجهٔ بشر

کز خیر ساخت سدی و بر بست ره بشر

روز غدیرخم چو به منبر نشست بر

گفتا ز نخل دین شما هست امید بر

زین آب اگر که ریشهٔ آن خشک‌تر شود

ورنه ز کفر ریشه آن خشک‌تر شود

آری علیست حجه بر حجه آفرین

بر حجه آفرین و بر این حجه آفرین

نشناخت کس خدا جز از آن حجه مبین

الحاصل از وجود علی جز خدا مبین

چشم دلت گشوده شود گر هر آینه

بالله جمال او نگری در هر آینه

همواره عشق او بروان‌ها روان بود

یعنی که عشق او بروان‌ها روان بود

از ذکر نام اوست بتن انس جان بود

او فیض بخش هریکی از انس و جان بود

درگاه او دریست که فیضیش اندر است

کز جن و انس چشم تمنا بر آن در است

ای برگزیده غیر علی را برهبری

صدره فزون تو را منم از رسم و ره‌بری

عیسی نهادی و پی خر رفتی از خری

ننگی چنین چگونه تو آخر بخود خری

خاک سم سمند علی باش در جهان

اسب شرافت از سر هفت آسمان جهان

دم زن کنون به نامش هر صبح و هر مسا

و اندر صف جزا کف حسرت بهم مسا

خواهی رسی به کعبه مقصود در صفا

کن سعی و بنده‌گان ورا زود در صف آ

تا در حریم خاص خدا محرمت کنند

یعنی به طوف کعبه دل محرمت کنند

بر شهر علم احمد مختار در علیست

بل شهر علم احمد مختار در علیست

بیچاره هرکه گشت بر او چاره‌گر علیست

بیچاره‌گی است چاره ما چاره‌گر علیست

گر او نبود عالم زیر و زبر نبود

صحبت ز کوه و دشت و ز بحر و زبر نبود

ای یکه تاز بی‌بدل عرصه قدم

کاول زدی تو عرصه ایجاد را قدم

احکام حق ز قول تو هر لا و هر نعم

گسترده از تو روز و شبان سفره نعم

از نخل هر امید تو ای شه برآوری

دارد صغیر امیدی و خواهد برآوری