هر گه بیفشانی به رخ زلف سیاه خویش را
مانند شب سازی سیه روز من دلریش را
خویشان دهندم پند و من بیگانه ام ز ایشان بلی
عشق تو هر جا پا نهد بیگانه سازد خویش را
شاهان عالم را بود گاهی نظر سوی گدا
ای خسرو خوبان ببین یک ره من درویش را
بی شک ببازد دین و دل زنار بندد بر میان
زاهد ببیند گر چو من آن زلف کافر کیش را
نوش است وصل آن صنم نیش است طعن بیخبر
خواهی اگر آن نوش را آماده شو این نیش را
جز یار کو جز یار کو عاشق شو و او را ببین
ای فلسفی یک سو بنه این عقل دوراندیش را
آن اصل هر بیش و کمت خواهی درآید در نظر
بیرون کن از دل ای صغیر آمال کم یا بیش را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
عزت مبردر کار دل این لطف بیش از پیش را
این بس که ضایع میکنی برمن جفای خویش را
لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من
اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را
هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.