گنجور

 
صغیر اصفهانی

کی توان گفتن که او با ما سر و کاری نداشت

حسن عالمگیر او جز ما خریداری نداشت

تیر مژگانش نکردی جز دل ما را نشان

حلقهٔ زلفش بغیر از ما گرفتاری نداشت

ماه کنعان خسرو مصر ملاحت بود لیک

بی زلیخا حسن او گرمی بازاری نداشت

نام لیلی که بمعشرقی چنین گشتی علم

گر بعالم همچون مجنون عاشق زاری نداشت

کارها جز عشق بازی سربسر بازیچه بود

زان دل ما در جهان جز عاشقی کاری نداشت

بار محنت بردن آسانتر ز بار منت است

شادمان آنکو بغم خو کرد و غمخواری نداشت

گیتیش در دخمهٔ محو و فراموشی سپرد

آنکه بگذشت وزنام نیک آثاری نداشت

چرخ هرگز بر مراد راستان دوری نزد

راستی جز کجروی این سفله رفتاری نداشت

همچو بلبل از چه مینالید روز و شب صغیر

گر به پای دل ز عشق گلرخی خاری نداشت