گنجور

 
صغیر اصفهانی

در حقیقت جان ندارد، هرکسی جانان ندارد

هرکسی جانان ندارد، در حقیقت جان ندارد

جان که جان باشد نیاساید دمی بی‌رویِ جانان

پس مُحَقَّق‌ دان که هرکس این ندارد، آن ندارد

معنی اندر صورتِ آدم، همان عشق است آری

آدمی وز عشق غافل‌بودن، این امکان ندارد

ور تو گویی صورت انسان است خندد عقل و گوید

صورتی باشد ولیکن معنیِ انسان ندارد

ای بسا انسان که چون با دیدهٔ تحقیق بینی

کم‌تر از حیوان بُوَد یا فرق با حیوان ندارد

حاصلِ مَطْلَب ندارد جان‌ گزیر از عشقِ جانان

جانِ انسان داشتن زین خوب‌تر برهان ندارد

کیست دلبر؟ آنکه بی‌عشقش دلی تسکین نیابد

کیست جانان؟ آنکه بی‌مهرش کسی ایمان ندارد

مرتضی، شاهِ ولایت، شیرِ یزدان، زوجِ زهرا

کآسمانِ دین چو رویش اختری تابان ندارد

دردِ جسم است آنکه درمانش بُوَد نزدِ طبیبان

دردِ روح إِلّا تولّای علی درمان ندارد

ز انبیا و اولیا و اصفیای پاک‌دامان

کیست آن کاو مرتضی را دست بر دامان ندارد؟

در علی فانی شود آخر وجودِ حق‌پرستان

ز آنکه راهِ حق‌پرستی جز علی پایان ندارد

بی‌علی فُلْکِ بشر غرق است در بحرِ طبیعت

کی به ساحل می‌رسد کشتی چو کشتی‌بان ندارد؟

کرد در گردون تصرف داد بر خورشید رجعت

تا بدانی مُلْکِ هستی جز علی سلطان ندارد

عالمِ ایجاد میدانی است از روی تصور

و اندر آن مردی به‌جز شیرِ خدا جولان ندارد

خواند احمد خویشتن را با علی مولای امت

تا بدانی مرتضی جز مصطفی هم‌شان ندارد

راستی بعد از قضایای غدیر از بهر احمد

هرکه نشناسد علی را جانشین، وجدان ندارد

هرچه می‌خواهی بخوان مَدْحَش ز قولِ حق به قرآن

مدح‌خوانی به ز حق، مدحی به از قرآن ندارد

آن‌که امروز است بی‌سامانِ کوی او، به فردا

باش تا بینی کسی جز او سر و سامان ندارد

آن‌که با عشقش در آتش می‌رود بنگر که یک‌مو

در وجودِ او تصرف آتشِ سوزان ندارد

یا علی خاک درت یعنی «صغیر اصفهانی»

خود تو دانی جز تو بر کس دیدهٔ احسان ندارد

تو ولی نعمتی بر او، تو را می‌خواهد از تو

تا نگویندش که این کوته‌نظر عرفان ندارد