گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

ای دل از عشق‌ قوی دم، دم مزن

قطره ای خوردی تو از یم‌ دم مزن

این‌ حدیث‌ منقلب‌ را کور کن‌

شیر را برعکس‌، صید گور کن‌

مهر تابان را حقیر ذره بین‌

شیر یزدان را اسیر برّه بین‌

هان برو زینب‌(س) که‌ خواهی‌ شد اسیر

هست‌ جانت‌ زین‌ اسیری ناگزیر

حق‌ تو را بهر اسیری فرد کرد

گرچه‌ گردونی‌ اسیر گَرد کرد

روی گردون را اگر گیرد غبار

کی‌ توان انداخت‌ گردون را ز کار

گرچه‌ گردد زیر کف‌، دریا نهان

کی‌ رسد بر بحر زآن کف‌ ها زیان

بحر توحیدی تو، گر پوشد کَفت‌

سوخت‌ کف ‌ها خواهد از موج و تَفَت‌

نقص‌ دریا نیست‌، گو رو زیر کف‌

چون به‌ جوش آیی‌ کف‌ افتد برطرف‌

حق‌ تو را خواهد اسیر سلسله‌

از رضای حق‌ مکن‌ خواهر گله‌

حق‌ تو را خواهد اسیر از بهر آن

که‌ نماید خاکیان را امتحان

از اسیریِ تو حق‌ را حکمتی‌ است‌

شیر حق‌ را در اسیری شوکتی‌ است‌

چون اسیرت‌ خواست‌ حق‌، چالاک شو

زیر بار امر حق‌، بی‌باک رو

آفرین‌ از حق‌ به‌ جانت‌ زین‌ بلاست‌

مرحبا جانی‌ کش‌ از حق‌ مرحباست‌

چون خدایت‌ مرحبا گوید به‌ جان

منّت‌ از حق‌ دار زین‌ بار گران

تو که‌ همچون جغد ویران مسکنی‌

شاهباز دست‌ شاه ذوالمنی‌

گر شوی بی‌ منزل و مأوا سزاست‌

تو حقی‌،گو ذات‌ حق‌ را جا کجاست‌

گنج‌ توحیدی تو، از ویران مرنج‌

زآنکه‌ در ویرانه‌ باشد جای گنج‌

زیر زنجیری تو، تا شیر حقی‌

گرچه‌ خود زنجیرساز مطلقی‌

قید زنجیر،ای قلندر سِیرِ توست‌

آنچه‌ در ره پیشت‌ آید خیرِ توست‌

امر حق‌ زنجیر و جان تو اسد

هست‌ تا باشد تو را جان در جسد

چون به‌ زنجیر اوفتادی شاد باش

بند را همدست‌ با سجاد باش

باش هم زنجیر با او در سلوک

هم‌ مطیع‌ امر آن رأس الملوک

هر دو زنجیر بلا را قابلید

زآنکه‌ از یک‌ دوده و یک‌ حاصلید

نک‌ زمیدان بانگ‌ طبل‌ جنگ‌ خاست‌

رو که‌ رفتم‌ فتح‌ و نصرت‌ با خداست‌

فتح‌ و نصرت‌ گرچه‌ مخلوق من‌ است‌

نصرت‌ ما هست‌ لیک‌ اندر شکست‌

حق ‌کند زین‌ بانگ‌ طبل‌ آواز من‌

کو صدایی‌ جز زچنگ‌ِ ساز من‌

جان من‌ بر جسم‌ من‌، زین‌ طبل‌ها

زد صدا حالی‌ که‌ بشتاب‌ و بیا

حق‌ مرا زد بانگ‌، حالی‌ ز ارجعی‌

کی‌ نیوشد راز حق‌ را مدعی‌

او چنین‌ داند که‌ بانگ‌ طبل‌ از اوست‌

کر بود گوش وی از پیغام دوست‌

جان او چون در حجاب‌ ظلمت‌ است‌

ظلمتش‌ مانع‌ ز نورانیت‌ است‌

آدمِ اول علی‌ مرتضی‌(ع)

گفت‌ با اصحاب‌ عرفانِ صفا

هرکه‌ بشناسد به‌ نورانیتم‌

عارف‌ آمد ذات‌ حق‌ را تام و تم‌

روی من‌ مرآت‌ وجه‌ کبریاست‌

عارف‌ِ من‌، عارفِ‌ ذات‌ خداست‌

هر که‌ چشم‌ او نشد بینا به‌ نور

چشم‌ِ جانش‌ هست‌ ظلمانی‌ و کور

کور از ایمان و دور از رحمت‌ است‌

ظلمت‌ اندر ظلمت‌ اندر ظلمت‌ است‌

وز حق‌ آن جانی‌ که‌ نورانی‌ بود

محو نورالدین‌ ماهانی‌ بود

نعمت‌ ﷲ است‌ آن نور مبین‌

نور مولا بین‌ زِ وجه‌ نور دین‌

هرکه‌ نورانیت مولا شناخت

خود ولی‌ را هر زمان چون ما شناخت‌

هل‌ بجا تفسیر نور با نسق‌

بر بیان شاه، برگردان ورق

دم مزن زینب‌(س) که‌ چشم‌ خصم‌ رد

اُعمی‌ است‌ از دیدن نور احد

بحر وحدت‌ را کم‌ از جو خواند او

شیر حق‌ را صید آهو داند او

من‌ که‌ در چشم‌ عدو نخجیر ما

در نیستان هویت‌ شیرما

گر دمی‌ زین‌ روبهان آشفته‌ام

نک‌ شود بیدار شیر خفته‌ام

خفتگی‌ چبود تن‌ نخجیر من‌

کاین‌ زمان گردد شکار شیر من‌

تن‌ نه ‌نخجیر است‌ هم‌ بنگر نکو

جان من‌ حق‌ّ است‌ و جسمم‌ شیر او

شیر خود را خفته‌ گیرد آنچنان

که‌ تمامش‌ مرده دانند این‌ سگان

شیرم ار با خفتگی‌ ها هی‌ کند

شیر بیدار فلک‌ خون قی‌ کند

من‌ کی‌ ام شمسی‌ نهان در ذره ای

خفته‌ شیری در میان دره ای

چونکه‌ بشکافد زخنجر این‌ تنم‌

تابد افزون آفتاب‌ روشنم‌

ای به‌ معنی‌ آفتاب‌ مَن‌ْ عَرَف‌

وی زتو مکشوف‌ سرِّ لو کَشَف‌

چون تویی در چرخ توحید آفتاب‌

در دل ما ضوء خویش‌ افزون بتاب‌

گرمی‌ای بخش‌ این‌ دل افسرده را

خرّمی‌ ده گلشن‌ پژمرده را

در ثنای خویش‌ فرما یاری ام

بر زبان ازخود سخن‌ کن‌ جاری ام

زاختیارم تا زبان گویا بود

هرچه‌ گوید زشت‌ و نازیبا بود

ای سپهر از اختیارت‌ بر مدار

وارهان ما را ز ننگ‌ اختیار

خاک بودم من‌ کجا بودم زبان

تو زبان دادی مرا و هم‌ بیان

هم‌ تو آور ای غیاث ‌المستغیث‌

از بیان خود زبانم‌ در حدیث‌

چون تو بر نطقم‌ کنی‌ جاری سخن‌

هرچه‌ گویم‌، گفته‌ باشی‌ تو، نه‌ من‌

ما ندانیم‌ آنچه‌ حق‌ّ نعت‌ توست‌

نعت خود را هم‌ تو دانی‌ خود درست‌

خود کمان مُدرکم‌ را تیر ده

نطق‌ جانم‌ را ز خود تقریر ده

تا زبان از عونت‌ آید در سخن‌

گوید از نو، شرح آن عشق‌ کهن