گنجور

 
صفی علیشاه

وَ إِلیٰ عٰادٍ أَخٰاهُمْ هُوداً قٰالَ یٰا قَوْمِ اُعْبُدُوا اَللّٰهَ مٰا لَکُمْ مِنْ إِلٰهٍ غَیْرُهُ أَ فَلاٰ تَتَّقُونَ (۶۵) قٰالَ اَلْمَلَأُ اَلَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ إِنّٰا لَنَرٰاکَ فِی سَفٰاهَةٍ وَ إِنّٰا لَنَظُنُّکَ مِنَ اَلْکٰاذِبِینَ (۶۶) قٰالَ یٰا قَوْمِ لَیْسَ بِی سَفٰاهَةٌ وَ لٰکِنِّی رَسُولٌ مِنْ رَبِّ اَلْعٰالَمِینَ (۶۷) أُبَلِّغُکُمْ رِسٰالاٰتِ رَبِّی وَ أَنَا لَکُمْ نٰاصِحٌ أَمِینٌ (۶۸) أَ وَ عَجِبْتُمْ أَنْ جٰاءَکُمْ ذِکْرٌ مِنْ رَبِّکُمْ عَلیٰ رَجُلٍ مِنْکُمْ لِیُنْذِرَکُمْ وَ اُذْکُرُوا إِذْ جَعَلَکُمْ خُلَفٰاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ وَ زٰادَکُمْ فِی اَلْخَلْقِ بَصْطَةً فَاذْکُرُوا آلاٰءَ اَللّٰهِ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ (۶۹) قٰالُوا أَ جِئْتَنٰا لِنَعْبُدَ اَللّٰهَ وَحْدَهُ وَ نَذَرَ مٰا کٰانَ یَعْبُدُ آبٰاؤُنٰا فَأْتِنٰا بِمٰا تَعِدُنٰا إِنْ کُنْتَ مِنَ اَلصّٰادِقِینَ (۷۰) قٰالَ قَدْ وَقَعَ عَلَیْکُمْ مِنْ رَبِّکُمْ رِجْسٌ وَ غَضَبٌ أَ تُجٰادِلُونَنِی فِی أَسْمٰاءٍ سَمَّیْتُمُوهٰا أَنْتُمْ وَ آبٰاؤُکُمْ مٰا نَزَّلَ اَللّٰهُ بِهٰا مِنْ سُلْطٰانٍ فَانْتَظِرُوا إِنِّی مَعَکُمْ مِنَ اَلْمُنْتَظِرِینَ (۷۱) فَأَنْجَیْنٰاهُ وَ اَلَّذِینَ مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنّٰا وَ قَطَعْنٰا دٰابِرَ اَلَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیٰاتِنٰا وَ مٰا کٰانُوا مُؤْمِنِینَ (۷۲)

و فرستادیم بقوم عاد برادرشان هود را گفت ای قوم من بپرستید خدا را نیست مر شما را هیچ خدایی جز او آیا پس نمی‌پرهیزید (۶۵) گفتند آن جماعت که کافر بودند از قومش به درستی که ما هر آینه می‌بینیم ترا در کم خردی و به درستی که ما هر آینه گمان می‌بریم ترا از دروغگویان (۶۶) گفت ای قوم نیست با من کم خردی و لیکن من رسولی‌ام از پروردگار جهانیان (۶۷) می‌رسانم شما را رسالتهای پروردگارم و من مر شما را خیرخواه امینم (۶۸) آیا عجب داشتید که آمد شما را ذکری از پروردگارتان بر مردی از شما تا بترساند شما را و یاد کنید هنگامی که گردانید شما را جانشینان از پس قوم نوح و افزود شما را در خلق زیادتی پس یاد کنید نعمتهای خدا را باشد که شما رستگار شوید (۶۹) گفتند آیا آمدی ما را از برای آن که بپرستیم خدا را تنها و واگذاریم آنچه بودند که می‌پرستیدند پدران ما پس بیاور به ما آنچه وعده می‌دادی ما را اگر هستی از راست‌گویان (۷۰) گفت بتحقیق واقع شد بر شما از پروردگار شما عذابی و خشمی آیا مجادله می‌کنید با من در نامهایی که نام نهادید آنها را شما و پدرانتان فرو نفرستاده خدا بآن هیچ حجتی پس منتظر باشید به درستی که من با شما از منتظرانم (۷۱) پس رهانیدیم او را و آنان که با او بودند برحمتی از نزد ما و بریدیم دنباله آنان که تکذیب کردند آیتهای ما را و نبودند گروندگان (۷۲)

« در بیان قوم عاد و دعوت هود علیه السلام »

هم فرستادیم ما بر عاد پیش

هود کایشان را برادر بود و خویش

از أخَا هم قصد باشد در کلام

واحدی ز ایشان به تقریب تمام

همچنان که باز گویی در ندا

مر کسان را یا برادر، یا أخَا

عادیان بودند قومی زورمند

هم تناور هم به قامت بس بلند

در زمین از آن قبیله آن زمان

اعظم و اکبر نبود از مردمان

جملگی با احتشام و مالدار

بت پرستی بودشان پیوسته کار

حق فرستاد از کمال جود را

سوی ایشان بهر دعوت هود را

قَالَ یَا قَومِ اعبُدُواْ االلهَ مَالَکُم

مِّنْ إِلَهٍ غَیرُهُ اولَی لَکُم

نیست معبودی شما را غیر حق

کو بود اندر پرستش مستحق

بت پرستی نیست فعلی بر صواب

می نپرهیزید آیا از عذاب

پس بگفتند از بزرگان ر و به رو

آنچه کافر بوده اند از قوم او

ما تو را بینیم راسخ در سفه

که نداری دین سابق را نگه

هم گمان ما راست کاین باشد دروغ

که تو گویی نیست اندر وی فروغ

گفت مر زد دیوتان ای قوم ره

نیست ملصق با من از وجهی سفه

لیک من باشم ز ربّ العالمین

خود رسولی بر شما راسخ به دین

میرسانم بر شما پیغام او

بهره تا یابید از اکرام او

من شما را ناصحی باشم امین

میکنید آیا تعجب هیچ از این

کآید اینسان پندی از پروردگار

سوی مردی از شما در افتخار

تا بترساند شما را از عذاب

وز زوال نعمت و سوء مآب

یاد آرید اینکه بعد از قوم نوح

جانشین کرد او شما را بالوضوح

دادتان در ارض احقاف او مکان

کرد مستغنی هم از مال جهان

کرد زاید بسط خلقت در شما

قامت و قدرت بیفزود و نما

پس به یاد آرید نعمت های حق

رستگار آیید تا ز اعطای حق

قوم گفتند آمدی آیا به ما

تا بگویی که پرستیم آن خدا

کو بود تنها و بر داریم دل

زآنچه بود آباء ما را متصل

می پرستیدند آن را از نخست

ترک آن بر عقل ما ناید درست

پس بیاور آنچه گویی از وعید

گر تویی از راستگویا ن یا سعید

یعنی آور آنچه گفتی از عذاب

راستی گر داری از حق فتح باب

گفت هود اکنون عَلَیکُم قَد وَقَعَ

بر شما واجب شد آن خوف و وجع

میرسد البته از پروردگار

رِجس یعنی آن عذاب پر شرار

همچنین خشم خدا عزوجل

میکنید آیا شما با من جدل

اندر اسماء یعنی اندر آن بتان

که به هر یک هِشته اید اسمی چنان

هِشته اید این نامها را خود شما

وآن پدرهاتان ز طغیان و خطا

محض اسم است آن نه از وجهی عیان

حق بنفرستاده برهانی بر آن

وآنگهی بر جهلتان بینم مُصر

پس شوید اندر عذابی منتظر

با شما من نیز دارم انتظار

بر هر آنچه وعده دادم کردگار

هود را دادیم پس ما خود نجات

وآنکه با او بود از خیل ثقات

بودشان بخشایش این از نزد ما

خائفین را همچنین باشد رجا

هم ببرّیدیم و برکندیم باز

پایه و بنیاد آن قوم از فراز

زآنکه می بودند دور از رأی ما

از پی تکذیب آیت های ما

باد را دادیم فرمان تا تمام

عادیان را بُرد بنیاد و مقام

تا نپنداری که بادی گر وزد

میتواند برگ کاهی را گزد

یا تواند برگی افکند از درخت

زآنکه حقش بر کمندی بسته سخت

جز که امر آید ز خلاّق العباد

که بِکَن ای باد از بیخ این بلاد

یا بگیر این گیج سرکش را گلو

یا برآر از ریش خودبینش دو مو

بادها را گر شناسی پیش و پس

بینی اندر صد کمندی هر نفس

نیم بادی چونکه پیچد در شکم

سبلتت را برکند آری ورم

رو کنی هر سو، سپاهش بسته صف

از زمین تا آسمان بر هر طرف

از جنود او یک ار دانی هواست

کآدم و عالم اسیرش جا به جاست

وآن یکت کافی است وقت گوشمال

زآن مگر بگریزی ار یابی مجال

آنکه باشد عقل و بختی یاورش

میگریزد سوی شاه از لشکرش

وآنکه بختش واژگون باشد ز شاه

میگریزد همچو دزدان در سپاه

پس بگیرد یک قلاووزی دُمش

بندد از کاکل به دامی تا سُمش

میکشد تا پای دارش مو کشان

میدهد هر جا به عصیانش نشان

کاین فلان دزد است کز سلطان گریخت

خون او را گفته شه بایست ریخت

او نخواهد چاره هیچ از چاره ساز

جوید از خصم دگر امداد باز

میگریزد از هوام اندر سباع

هم به سوی صرع و سرسام از صُداع

میگریزد بر دوا هر دردمند

آن دوا هم باشد ای جان چشم بند

هست آن یعنی یکی از لشکرش

کرده پنهان در لباس دیگرش

چون تنی رنجور خواهد دادگر

آن دوا بخشد به ضد خود اثر

ور گهی از چشم بندی های او

خاصیت بخشد شود رنجی نکو

شد خلاص از دست قهاری دلیر

گوید او بر دیگری کو را بگیر

مبتلاء گردد به رنجی در مزاج

کز طبیبش نیست تمییز و علاج

هر چه بینی در جهان اسپاه اوست

با تو سرکش بندة درگاه اوست

جمله اعضایت سپاه ذوالمنند

تا نپنداری تو را جزء تنند

جان و تن هم بندة فرمان اوست

همرهند ار با تو از احسان اوست

تا تو هم آیی به هُش با او شوی

خاک آن ره، ماه آن مینو شوی

رو نمایی بر قفا پیچد رگت

استخوان ار نشکند گیرد سگت

یا که امر آید به سر هنگام باد

کاین خسیس است از تتمۀ قوم عاد

باد خوئی را فرستد از قفاش

تا بگیرد ریش و بنشاند به جاش

برکند از بیخ تا بنیاد او

هم بر افش اند ز سبلت باد او