گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

مرحبا آن عشق جمع پاکباز

که یک از ده می نداند هیچ باز

او همی خواهد که میرد پیش دوست

نه عوض خواهد نه جز در بند اوست

کی به یاد او جزاء و خدمت است

یا که این رنج است و این یک راحت است

شرح این باید نوشت از خون دل

نیست جایش در کتاب و در سجل

من بسی این راه را پیموده ام

تو چه دانی در چه حالی بوده ام

عشق خواهد کاین بیان افشاء شود

تا که عاشق تند و بی پروا شود

گر نیابی مستمع در جستجو

سر فرو در چاه کن با خویش گو

همچو آن کو سر فرو در چاه کرد

خاک را از سرّ خویش آگاه کرد

گفت بودم من نهان در ذات خود

داشتم عشقی چنان بر ذات خود

عشق بر افشای رازم چاره کرد

پردة خلوت نشین را پاره کرد

از هویّت آمدم ساری شدم

شاه بودم رند بازاری شدم

عشق مستی کرد و رسوایی گرفت

راه فرق از جمع یکتایی گرفت

جلوه گر شد عشق و عالم خلق شد

جامۀ شه بود دیبا، دلق شد

چشم چون افکند از نزدیک و دور

دید معشوق است یکجا در ظهور

جست تیری از کمان غیرتش

شد نشان غیر آنچه بُد در جلوتش

دید باقی در سرا جز یار نیست

جلوه گر از غیر او دیّار نیست

هست تنها در همان خلوت که بود

جمع و فرقی نیست یا غیب و شهود

خلوتش هم نبود الاّ ذات او

گر بری پی سوی او ز آیات او

راز دان هوش ما بی هوشی است

با چه این گویم که ره خاموشی است

چون نباشد غیر من دمساز من

چاه چبود تا که پوشد راز من

زور مستی باده چون افزون کند

دور اول مست را مجنون کند

تا رسد بر دور آخر پی به پی

مست دیگر نه قدح بیند نه می

هست این هم مستی ای از طور ما

اول و آخر ندارد دور ما

گه سخن با دار و گه با چه کنیم

عقل را ز افسانه ها گمره کنیم

چه مگر دل گردد و محرم شود

تا به آن گوش و زبان همدم شود

عشق را منزل نبود ار دل نبود

جمله دریا بود اگر ساحل نبود

موج عشق از جزر و مدّ عاجلم

خواهد از بحر افکند بر ساحلم

می وزد گویی نسیم صبح باز

بر سر آید بوی عقل و امتیاز

یا هنوزم مست و می آید به گوش

اندر آن مستی صدای مِی فروش

گو به خود ناید ز روی اختیار

از میان ره کشیدش بر کنار

صبح، روشن گشت و مردم در عبور

با لگد کوبندش از نزدیک و دور

مغز او ریزند بیرون از دماغ

تا ز می دیگر نگیرد کس سراغ

رو بپوشانید از بیگانه اش

مست اندازید در میخانه اش

تا ز بوی باده باز آید به هوش

یا ز بانگ چنگ و نی وقت خروش

صبح، مستان را به هوش آرد تمام

وین هنوز افتاده باشد تا به شام

شام چون شد دور بی هوشیِ سر است

وقت مخموری و دور دیگر است

صبح دیگر مست شب باشد هنوز

واندر این مستی نه شب داند نه روز

میرود بی جام و می از خود مدام

تا چه باشد چون کشد پیوسته جام

خاصه کآن مه رو دهد پیمانه اش

خاصه گر گوید به گوش افسانه اش

خاصه پیشش تاب اگر گیسو دهد

ره دل دیوانهاش بر مو دهد

فتنه سازد نرگس مستانه را

مست گیرد با قدح دیوانه را

جای مستی نیست گر اینجا، کجاست

تا ابد ناید به هوش ار او بجاست

چاره را گویید در گوشش کنون

آنکه دانی آمد از خلوت برون

نهی مستان کرد و گفت از هر کنار

مستی ار یابید بکشیدش به دار

تا دگر مستی برون از میکده

ناید اندر شهر و نارد عربده

سر نهد آنجا که مِی خورد از کدو

ور کند غوعا بگیریدش گلو

بیادب را گو نه سر باشد نه تن

سنگ بارانش کنید از مرد و زن

گرچه این هم چارة بیچارگی است

تا ابد مستی چنین را چاره نیست

گر به دارش هم زنند از عشق یار

نه خبر از سنگ دارد نه ز دار

خود صفی جان می سپارد بر لبش

وآن حدیث دلنشین و منزلش

بر کلام او دهد جان بی درنگ

گر کُشند از تیغ او را گر ز سنگ

خون من گر یار خواهد ر یخته

خود شوم بر تیغ تیز آویخته

هم روم رقصان به دار ار خواست، خود

پیش او مردن بِه از عمر ابد

لیک من گر مست بودم گر خراب

راز او پوشیدم اندر صد حجاب

مرد عشق از دار گردد سرفراز

لیک من گفتم به چه پوشیده راز

تا که حفظ حکم او محکم کنم

هم نه هیچ از نظم شهرش کم کنم

ور که هم مستی کنم از جام اوست

مستی و بیهوشی ام بر کام اوست

میدهد بر من قدح گوید بگیر

پیش لعلم چون ز خود رفتی بمیر

بعد مردن زندة باقی شوی

بر همه مِی خوارگان ساقی شوی

نک ز بهر حفظ اسرار و مقام

بازگردم سوی تفسیر کلام

تا به یک طاعت بگیرم ده جزاء

زو که ذاتش واحد است اندر عطاء

گرچه دادِ او نیاید در شمار

هر دم احسانش رسد بیش از هزار

هیچ نارد جرم کس را در نظر

رحمتش بارد به عاصی چون مطر

ور به سوء فعلی آید از خدا

نیست او را جز به مثل آن جزا

مخطی و مأجور را از بیش و کم

نیست وارد هیچ از وجهی ستم